eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 روزهای بحرانی مریم ترکی زاده نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ ...اصلاً باورمان نمی‌شد که هنوز زنده هستیم، چون خمپاره چند متری ما به زمین خورد. به سرعت برانکارد را برداشته در ماشین گذاشتیم و به طرف آبادان حرکت کردیم. در بین راه من و دیگر خواهران روی بدن و لباس‌مان اسم و گروه خونی خود را می‌نوشتیم که اگر مثل این برادران بین راه خمپاره به ما اصابت کرد و تکه تکه شدیم گمنام نمانیم و حداقل روی تکه‌ای از لباس اسم ما را پیدا کنند. و مرتباً شهادتین را زیر لب زمزمه می‌کردیم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب "شهرم در امان نیست" @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۵ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 چند ماه پس از اجرایی شدن آتش بس یک روز برادر جاسم جادری، نماینده مردم دشت آزادگان در مجلس شورای اسلامی نزد من آمد و گفت: «حالا که جنگ متوقف شده است و مردم در منطقه حضور دارند و روزبه روز هم به حضور مردم در منطقه اضافه می‌شود و جنگ زدگان به شهرهای خود مراجعه می کنند اجازه دهید مردم در مناطق ممنوعه به کشاورزی بپردازند تا با شروع مجدد کشت، هم زمین هایی که سالها بایر مانده اند احیا شوند و هم این مردم رنج دیده بیکار نمانند و در امر تولید سهم داشته باشند.» به برادر جادری گفتم:«شما خودت می‌دانی ما همیشه خیرخواه این مردم بوده ایم. این مطلب بار امنیتی دارد. من در این خصوص باید با رده های بالا صحبت و کسب تکلیف کنم.» روز بعد موضوع درخواست نماینده مردم سوسنگرد را با برادر غلام پور در میان گذاشتم. ایشان گفت: کار خوبی است که مردم مشغول کشاورزی شوند. اما در خصوص کنترل منطقه قدری به شما فشار می.آید و در این رابطه باید تدابیری داشته باشید تا با کمک خود مردم امنیت منطقه را حفظ کنید. احمد غلام پور پرسید با این کار چقدر زمین زیر کشت می رود؟ من قبلاً با فرمانداری و بعضی از نیروهایمان که در گذشته کشاورز بودند صحبت کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودیم که حدود سی هزار هکتار زمین قابل کشت در منطقه ممنوعه وجود دارد. وقتی رقم سی هزار هکتار را به برادر غلام پور گفتم ایشان خیلی خوشحال شد و گفت: توکل به خدا داشته باشید و به تدریج مجوز ورود مردم را به منطقه ممنوعه بدهید. برای آماده کردن این زمین‌ها هم خودمان کمک کردیم و هم از جهاد سازندگی خواستیم تا در امر تسطیح زمین‌ها و پاک سازی و تخریب سنگرها کمک کنند. از آنجا که این زمین‌ها چند سالی به زیر کشت نرفته بودند، آن سال محصول خوبی عاید مردم شد و مردم هم از اینکه سپاه این همکاری را با آنها داشته بسیار خوشحال بودند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چای جوشیده سیاه عباسعلی مومن (نجار) بچه های زحمتکش آشپز اردوگاه، چای خشک رو داخل یک دستمال بزرگ ریخته و سپس دستمال رو بهم گره می‌زدند و داخل دیگ بزرگ که هنوز جوش نیامده می انداختند و بعد از نیم ساعت آماده حمل به آسایشگاه بود و چون با سطل پلاستیکی حمل می شد و مسیر آشپزخانه تا آسایشگاه ‌کمی فاصله داشت و زمانی که وارد آسایشگاه می‌شد بچه‌ها چند عدد پتو روی سطل گذاشته تا موقع مصرف، گرم و داغ می‌ماند. داخل نجاری یک المنت درست کرده بودیم و برادر مجتبی سنقری شب با خودش وارد آسایشگاه می‌کرد و صبح با خودش برمی‌گرداند و گاهی دوستانم در نجاری چای درست می‌کردند و چای خشک را یک نفر از بچه‌های مشهد که به اتاق نگهبانی رفت و آمد داشت می‌داد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ حاج علی فضلی فرمانده لشکر آنجا سخنرانی می‌کرد. از همان روز اول، آموزش شروع شد. در ستونهای چهار پنج نفره آن قدر می دواندنمان تا از نفس می افتادیم. سنگر کندن و تیراندازی هم جزو برنامه اردوگاه بود. رزم شبانه سخت ترین آموزش بود که با آن دست و پنجه نرم می‌کردم. از رزم های شبانه و رتیل و عقرب خوف داشتم. نه فقط من، خیلی‌ها دشمن فرضی نیمه شب موقعی که از خستگی تو خواب گم شده بودیم به چادرهایمان حمله می‌کرد. باید باهاشان درگیر می‌شدیم. آخرهای آموزش یاد گرفتم چه طور جلوشان در بیایم زیاد دیر نشده بود. حاج علی فضلی بعد از سخنرانی‌هایش وعده عملیات می‌داد. بچه ها کلافه شده بودند. امروز و فردا کردن جانشان را به لب رسانده بود. ولی ترس من هنوز سرجای خودش بود. تا آن روز تو عملیات راست راستگی پا نگذاشته بودم. فکر می‌کنم ترسم مال پیری ام بود. یا شاید ترسی که من نمی‌شناختم‌اش. همه حرکت ها شب بود. چراغ ماشین‌ها را گل گرفته بودند. تو چند تا ایفا و بنز خاور جامان دادند. چنان خاموش و با احتیاط که انگار قرار بود تو تاریکی شب شهر را بچاپیم. چیزی درباره عملیات نمی دانستیم. حتی نگفتند به کجا می‌برندمان. فرمانده عملیات برادر موفق بود. یک آموزش پرورشی بداخم، اما زود جوش. فکر می‌کرد تو مدرسه و کلاس درس است. دستور پشت دستور. حالی می‌کرد برای خودش. زیاد جلو نگاهش نمی‌پلکیدم. عقیده داشت پیرمردها فقط دست و پاگیر هستند و بس. خیالم نبود چه فکری می‌کند. همین که تو منطقه بودم برایم کافی بود. هنوز اول راه بودیم که کلیه هایم زور آوردند. چنان که نزدیک بود بترکم. رو پاهایم پا به پا می‌شدم و خودم را سفت می‌کردم. دست می انداختم به حفاظ ماشین و تا جایی که قدرت داشتم می‌فشردم. درد امانم را بریده بود. خیس عرق شده بودم. عرقی سرد که سر تا پایم را می لرزاند. محمود تو تاریکی نگاهم می کرد. آهسته بیخ گوشش گفتم: - دستم به دامنت .... وضعیت خراب است ..... مات مات نگاهم کرد و سر تکان داد. سرم را انداختم پایین و دوباره همان جمله را گفتم - یعنی نمی‌توانی جلوش را بگیری ... فکر نکنم ماشین ترمز کند...خطرناک است ... فاصله ی زیادی با دشمن نداریم. سعی کن خودت را کنترل کنی. - بی حرف پهلوهایم را چسباندم به دیواره آهنی و چوبی ماشین. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آرزوی جوانان حسینی و جانبازی در راه هدف برادر! پدر جان! آرزوی تو چیه؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۲ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 حیله کثیف مادر انواع شکنجه‌های جسمی را تحمل کرده بود، از خاموش کردن سیگار روی بدنش گرفته تا نشاندن روی صندلی برقی، کلاه مسی و... آنقدر شکنجه شده بود که زخم‌های بدنش عفونت پیدا کرده بود، اما شنیدن فریاد‌های من زیر شکنجه ساواک، برای او سخت و غیرقابل‌تحمل بود. در خاطرات مادر هم می‌شنویم که از این کار ساواک به‌عنوان «حیله کثیف» یاد می‌کند. شب تا صبح شکنجه شدم و صدای ضجه‌های من به گوش مادر می‌رسید. آنقدر برای مادر سخت بود که به التماس کردن افتاد. به در و دیوار می‌کوبیده و می‌گفته: «رضوانه کاری نکرده، بیایید من را شکنجه کنید.» مادرم توان ایستادن نداشت. ساواک می‌خواست مادرم را به حرف بیاورد که البته موفق نشد. بعد از شکنجه‌های فراوان، من را به بیمارستان بردند. حدود ۱۰یا ۱۲روز بعد به زندان قصر منتقل کردند و آنجا بود که مادرم را در سلول دیدم و متوجه شدم که در اثر شکنجه‌های فراوان توان ایستادن ندارد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 «پیرمرد تلفن لازم» به نقل از شمس الدین مغزپور •┈••✾✾••┈• 🔹 یکی از بچه‌های متاهل که چند ماه تو خط بود و نتونسته بود بره عقب تا از مخابرات با خانواده اش تماس بگیره، اومد گفت یه کاری کن یه خط بدن من یه خبر از خانوادم بگیرم. از خط مقدم فقط با خط FX قرارگاه امکان برقراری تماس بود. یک قرارگاه بود و ده تا لشکر زیر مجموعه! به این راحتی خط در اختیار کسی قرار نمی‌دادند. فقط برای ضرورتها به درخواست فرماندهان لشکر می‌دادند. خط رفتم سنگر فرماندهی سراغ حاج على فضلى فرمانده لشکر. گفتند نیست. به معاونش گفتم یه خط برا ما درخواست کن این بنده خدا جریانش اینطوریه خیلی وقته خانوادش بی خبرند. گفت: نمی‌شه، ستاد نیاز داره. دست از پا درازتر اومدم بیرون. تو این فکر بودم چه کار کنم برا این بنده خدا. سیم اف ایکس که از سنگر مخابرات می‌رفت به فرماندهی رو قطع کردم، وصل کردم به قورباغهای (یه نوع تلفن هندلی) که وقتی زنگ می‌خورد قور قور می‌کرد. زنگ زدم قرارگاه. یک نفر که از بچه های لشكر عاشورا بود با لهجه ترکی گفت بفرمایید. از استعداد تغيير صدایم استفاده کردم و با صدای لرزون پیر مردهای زهوار در رفته که صداشون از ته چاه سینه با گرفتگی در میاد گفتم :"پسرم عزیزم قربونت برم من خیلی وقته از بچه هام بی خبرم بیه خط به من بده زنگ بزنم.👨‍🦳" رزمنده آذری که وجدانش رگ به رگ شد با لهجه شیرین ترکی گفت :"چشم پدر جان چشم پدرجان" سریع وصل کرد گوشی رو دادم به رفیقم گفتم بیا. دیگه کارمون شده بود هر وقت خط می‌خواستیم سیم رو قطع می‌کردم، پدرجان می‌شدم و خط می‌گرفتم. شب عملیات شد. به من گفتند برو قرارگاه، سنگر فرماندهی اسم رمز عملیات رو بگیر بیا. رفتم تو سنگر. از لهجه ترکی یکی از رزمندها فهمیدم بانی خط اف ایکس پیرمرد هستن. گفتم ببخشید شما به لشکر ۱۰ خط اف ایکس وصل می‌کنید؟ گفت بله چطور؟ گفتم نشناختی؟! با همون لهجه ترکی گفت نه والا شما رو اولین باره می‌بینم. صدام رو به همون پیرمرده تغییر دادم گفتم :"پسرم منم؛ قربونت برم." از عصبانیت سرخ شد. سیم لشکر ما رو از پشت دستگاه چهل شماره کند و گفت:" به لشکر ۱۰ دیگه خط نمی‌دم" با همون صدای پیرمرد گفتم:" پسرم قربونت برم با من پیر مرد مدارا کن پام لب گوره". افتاد دنبالم و از پشت سرم ترکی باهام اختلاط می.کرد که من نمی فهمیدم. فقط از حالت عصبانتيش معلوم بود الفاظ محبت آمیز به کار نمی‌بره. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۶ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 از آنجا که چند ماه آخر جنگ اوضاع به نفع عراق تمام شده بود آنها تبلیغات شدیدی را علیه جمهوری اسلامی به راه انداخته بودند. در مذاکرات اصلا راه نمی آمدند و خود را پیروز جنگ می‌دانستند و طلبکار بودند. از طرفی حامیان عراق نیز در مذاکرات سیاسی همواره هوای عراقی‌ها را داشتند و کسی حقی برای جمهوری اسلامی قائل نبود و آتش بس هم که هیچ اعتباری نداشت. ما همواره نگران شروع مجدد جنگ از سوی عراقی ها بودیم. نیروهای U.N در حقیقت نیروی حافظ صلح نبودند؛ به آنها نیروی «ناظر بر آتش بس» می گفتند. نیروهای حافظ صلح معمولاً مسلح هستند، اما این نیروها بدون سلاح بودند و هیچ تضمینی وجود نداشت که عراقی ها بار دیگر جنگ را شروع نکنند. بنابراین ما در عقبه ها نیروی احتیاط را پیش بینی کرده بودیم. بعد از پذیرش قطعنامه هر وقت فرصتی برایم پیش می‌آمد به خانواده بعضی از شهدا و اسرا سر می‌زدم. خانواده های شهدا از حضور ما خوشحال می‌شدند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ سرمای شب زمستانی تا استخوانم فرورفت. درد داشت رگ و پی ام را از هم می درید. لب پایینی ام را به دندان گرفتم فایده نداشت. فکرم متمرکز نمی‌شد. از تصور اینکه خودم را خیس کنم به وحشت افتاده بودم. چمباتمه زدم. درد برای لحظه ای آرام گرفت و بعد وحشتناک تر از قبل پهلوهایم را چنگ انداخت. دست محمود را گرفتم و از جا بلند شدم. محمود تا کمر خم شد رو حفاظ ماشین. خفه راننده را صدا زد. راننده با عصبانیت چیزی گفت که نشنیدم. محمود دوباره حرفش را تکرار کرد. - باید نگه دارید حالش خوب نیست .... خدا را خوش نمی آید - خطرناک است ... نمیفهمی .... تازه جواب موفق را کی می‌دهد؟ ... - من ... تو ترمز کن ... به خاطر خدا ..... با ایستادن خاور به کمک محمود خودم را بالا کشیدم و پا گذاشتم رو پله های آهنی چسبیده به دیواره. جان پایین رفتن نداشتم. کافی بود خودم را شل کنم. رو آخرین پله پریدم پایین پوتین های واکس خورده ام تو گل فرو رفت. بچه ها مزه پراندند. به سنگینی دویدم تو تاریکی وقتی برگشتم صدای خرخر خفه بیسیم موفق شنیده می‌شد. ایستاده بود کنار پله های خاور چشم‌های گشاد شده اش از تو سیاهی شب زده بود بیرون. رگ گردنش به کلفتی دو انگشت اشاره شده بود. بی توجه به او دست گرفتم به پله. صدایش درآمده مثل گلوله ای که با خفه کن منفجر شده باشد. با مسخره کردن بچه ها جدی تر شد. - هی ... چه موقع شاشیدن است؟! با نگاه چپ چپ موفق صداها برید. سر تا پایم را برانداز کرد. سر تکان داد و مثل آقا معلم‌ها تند گفت - تو آخر کار دستمان می‌دهی ... خجالت نمی‌کشی؟ بی آن که سر بلند کنم و جوابی دهم با پوتینهای گلی از پله های خاور بالا کشیدم. از خجالت تو صورت بچه ها نگاه نمی‌کردم. از خودم که باعث دردسر شده بودم بدم آمد. جز ضرر برای لشکر چه داشتم؟ موفق راست می‌گفت من فقط دست و پاگیر بودم. نمی‌دانم چند کیلومتر رفته بودیم که یکهو ماشین‌ها ترمز کردند. - پیاده شوید ... پیاده شوید ... این جا خرمشهر است. - یا امام زمان خرمشهر برای چه؟ این را گفتم و به محمود که کنارم ایستاده بود نگاه کردم. فقط‌شانه هایش را بالا انداخت. آسمان را انگار ریسه کشیده بودند. پشت هم روشن و خاموش می شد. بعد گلوله بود که مثل نقل و نبات پاشیده می‌شد رو شهر بی دفاع. خمیده خمیده پشت سر هم و کنار هم پشت سر موفق راه افتادیم. آخر صف چند تا از بچه ها گلوله خورده بودند. سه نفرشان در دم شهید شده بودند. بقیه تا صبح زنده ماندند. از دیوار فروریخته خانه‌ای پریدیم داخل. گلوله توپ ساختمان را نصف کرده بود. بچه ها ردیف شدند تو حیاط. موفق دستور داد چادر بزرگی بزنیم. تو چادر و جاهای سالم خانه کنار هم چمباتمه زدیم. نباید می‌خوابیدیم. آماده باش کامل بود صدای هواپیماها و بمب‌هاشان گوش‌ها را کر می‌کرد. اعصابها از بیخوابی خط افتاده بود. پلک ها رو به بالا خشکیده بود. مردمک‌ها تکان نمی خورد. سر پا چرت می‌زدیم. - حالا آوردنمان اینجا که چه؟ ... دارد صبح میشود .... کافی است یکی از آن هواپیماها بمب‌هایش را خالی کند رو خانه ... این را یکی از بچه ها از تو چادر گفت و پا کوبید رو زمین. موفق دوید طرف چادر. فقط یک خط کش کم داشت. صدای محمود را از بیخ گوش‌ام شنیدم. - راست می‌گوید ... اینجا خیلی خطرناک است. - آره .... ولی حتما برنامه ای دارند ... بیخود که جمع مان نمی‌کنند یکجا .... برای آن که بچه ها را از خواب آلودگی در بیاورم. شروع کردم به قرآن خواندن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه خوانی رزمندگان در جبهه ‌های غرب ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۳ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 دعا در حق زندانبان‌ها  ساواک از هر راهی برای شکنجه جسمی و روحی مادر استفاده می‌کرد، اما او زنی بسیار قوی و مقاوم بود. آنجا خیلی آرام از من دلجویی می‌کرد و نوازشم می‌کرد و به‌طوری که صدای ما شنیده نشود با من صحبت می‌کرد. وقتی مرا با جسم نیمه‌جان به سلول مادر می‌آورند، یکی از سرباز‌ها چند حبه قند و خوشه کوچکی انگور را به داخل پرت می‌کند و به مادرم می‌گوید: «خانم، این‌ها را به دخترت بده خیلی رنگ پریده شده و پاهایش روی زمین کشیده می‌شود. شاید کمی به دردش بخورد.» مادر به آن سرباز می‌گوید: «برایت دعا می‌کنم.» او هم پاسخ می‌دهد که اگر بلدی دعا کنی برای خودت دعا کن که از اینجا نجات پیدا کنی! ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نفرت شاه از فرح پهلوی دوشنبه ۷ دی ۱۳۴۹ 🔹شرفیابی....به شاه گفتم: تمنی دارم اگر آنچه می خواهم بگویم گستاخی باشد ، مرا ببخشند،اما احساس میکنم اعلیحضرت دیشب سر شام بسیار تند صحبت کردند.برای شهبانو بسیار تحقیر آمیز است که با ایشان اینطور صحبت شودبه خصوص در حضور دیگران نبایداینطور صحبت کرد.این مسائل جمع میشود و ممکن است روزی اسباب دردسر اعلیحضرت بشود.شاه گفت :من با همه رک و پوست کنده حرف می‌زنم. مسئولیت همه چیز بر دوش من است و آن وقت هر حسن و حسینی می‌خواهد در کارها دخالت کند. 🔹به شاه گفتم : اصولا حرفش را تصدیق میکنم اما بهتر است گاهی ملاحظاتی را هم در نظر بگیریم. او کلا مسئله را رد کرد و زیر بار نرفت. فکر کنم نفرت پنهانی سبب شده که شهبانو آنطور که دیشب رفتار کرد، رفتار کند چه بسا به قول سعدی همان ماجرای دو پادشاه دریک اقلیم نگنجد، باشد 📚منبع:خاطرات اسدالله علم .جلد1.ص 284 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 بعد از پذیرش قطعنامه هر وقت فرصتی برایم پیش می‌آمد به خانواده بعضی از شهدا و اسرا سر میزدم خانواده های شهدا از حضور ما خوشحال می‌شدند. اما من خجالت می‌کشیدم که زنده مانده ام و به دیدار خانواده شهید رفته ام. این وضعیت بیشتر در خانواده هایی برایم پیش می آمد که شهید آنها متاهل و دارای فرزند بود. وقتی فرزندان خردسال یک شهید را می‌دیدم حالم دگرگون می شد و رنج می بردم. یک روز به منزل برادر گرجی زاده رفته بودیم. در آن زمان هنوز وضعیت ایشان و اینکه شهید یا اسیر شده اند، مشخص نبود. مادرش در آنجا حضور داشت. با زبان محلی گفت: پس پسر من چه شده است؟ شما از او خبری دارید؟ وقتی صدای این مادر دلسوخته را شنیدم تمام وجودم پر از غصه شد. هیچ جوابی برایش نداشتم. فقط گفتم شما مادر هستید و دعای شما مستجاب می‌شود. برای پسرت دعا کن خداوند اجابت می‌کند. سال ۱۳۶۷ رو به اتمام بود و ما همچنان از وضعیت مفقودان بی اطلاع بودیم. هرچه از زمان مفقود شدن این عزیزان می‌گذشت بیشتر نگران می‌شدیم. حدود چهار، پنج ماه پس از مفقود شدن یارانمان تعدادی از اسرای ما به دلیل بیماری یا قطع عضو و با دخالت صلیب سرخ آزاد شدند. ما هر زمان که متوجه می‌شدیم اسیری به ایران برگشته به سراغ او می‌رفتیم و جویای مفقودان خودمان می‌شدیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شورای تصمیم گیری احمد چلداوی 🔸علی گلوند، پنهانی بیشتر فعالیت‌ها را کنترل می‌کرد و اکثر ما اگر می‌خواستیم کاری بکنیم اول با او مشورت می کردیم. در بند ۴ به همت علی یک شورای تصمیم‌گیری با حضور او و حمید، بسیجی مشهدی و چند نفر دیگر از اسرا تشکیل شد و درباره موضوعات مهم بند تصمیم گیری می‌کردیم. 🔸در همین بند بود که برای هر آسایشگاه ۱۲۰ نفره یک قرآن آوردند و برای هر اسیر در طول شبانه روز حدود یک ربع ساعت وقت قرآن خواندن می رسید. بعضی‌ها هم که نوبت قرآن خواندنشان نصف شب بود، باید یواشکی طوری که نگهبان‌ها متوجه نشوند قرآن می‌خواندند. خلاصه یاد ندارم این قرآن حتی ساعتی روی زمین مانده باشد البته به جز ساعات آمار، حتی در ساعات هواخوری هم بچه‌ها به آسایشگاه می آمدند و قرآن می‌خواندند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا