eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هشتم چند کلاس از دوران ابتدایی را در مدرسه ای که ممتاز بود و بقول اونروزی ها محل تحصیل بچه کامبیزها(سوسول) بود گذروندیم. مدرسه کسری در محله بوارده که مختص کارمندان عالیرتبه شرکت نفت بود و به سبک خونه های شرکتی ساخته شده بود، یه حیاط بسیار بزرگ ودور تا دور کلاس. مدرسه مختلط بود، دختر و پسر قاطی. مدیر مدرسه از افراد سرشناس حزب توده!!! سیدعلی نبوی، بعد از انقلاب، رهبری حزب توده در استان خوزستان را بعهده داشت و کاندیدای مجلس از طرف حزب توده شد. هم مدرسه ای ها همه شون بچه های کارمندان شرکت نفت. در نظر مردم اون زمان کارمندهای شرکت نفت یه طبقه ی خاص در آبادان بودن چرا که خونه های بسیار بزرگ شرکتی داشتن، آب و برق و تلفن مجانی. هر خونه، باغ مصفایی داشت همراه با سرایدار اختصاصی وووو و بعضیاشون تابستونها مسافر اروپا خصوصا انگلیس بودن. طبعا بچه هاشون هم بسیار تی تیش مامانی و لوس. خیلی هم تپل مپل و سرخ و سفید. اصلا هم فحش بلد نبودن، اهل دعوا و فضولی هم نبودن!!! یه روزی توی آبخوری، دهانم را زیر شیر گرفته بودم آب بخورم، یه پسری تنه زد و دندونم به شیر آب خورد، عصبانی شدم و بهش گفتم کره خر!!!! چشماش داشت از حدقه در میومد، معلوم بود تو عمرش اینچنین فحشی نشنیده، یهویی جیغ بلندی کشید و ناظم را صدا کرد من هم بسرعت برق و باد فرار کردم. یه بار هم زنگ تفریح، سعید(برادر بزرگم) یه نفر را بهم نشون داد و گفت، این پسره یکی از همکلاسهاش را که حالت لمس داره (یه نوع فلج اعضا بدن که دست و پا بسختی و کندی حرکت میکنند) اذیت می‌کنه و کتک میزنه. من هم حس فردین بازیم گل کرد و با وجود اینکه، یارو ۲ سال ازم بزرگتر بود و قدش هم بلندتر، رفتم باهاش دعوا کردم و با مشت زدم تو دهنش و لبش شکافت. زنگ کلاس خورد و از صحنه گریختم. معلمشان چند نفر را برای پیدا کردن من بسیج کرد، پیدام کردن و بردنم سرکلاس شون. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۴۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ چشمم افتاد به مجروحی که دراز شده بود کنار در. سر و فک بالا و پایین‌اش جراحت داشت. اسمش را از محمود پرسیدم - نعمت الله دهقانیان است .... از بچه‌های کربلای ۵ مرحله سوم. آن هم دوستش (سلمان حسین صادق الوعد) مثل پرستار خصوصی چهار چشمی مواظب‌اش است. خودم را جمع و جور کردم زیر پیراهن را کشیدم رو سر و گردنم. سعی کردم تو صورت سلمان بخندم. به او حسودیم می‌شد. همان شب بهمان غذا دادند. نان و برنج و آب. با حرص و ولع خوردم شان. با دست و پای خون آلود و کلیه های پر از ادرار. فردای آن روز دوباره بازجویی شروع شد. تو اتاقهای ساختمان استخبارات با انواع ابزار آلات شکنجه. تمام حواسم را جمع کرده بودم تا حرف هایم تناقضی نداشته باشند. فهمیدند مهندس هستم و تحصیلاتم را تو آلمان گذرانده ام. با تعجب نگاهم می‌کردند. انگار مهندس‌ها نباید تو جنگ بودند. هفت شبانه روز را مهمان استخبارات بودیم. با همان غذای بخور و نمیر به اضافه کابل که به جای نان اضافی بهمان می‌دادند. در عراق کابل دوای همه چیز بود. عینهو داروهای گیاهی خودمان. عجیب هم معجزه می‌کرد. درد را ساکت و ناله را خفه می‌کرد و ادرار را بند می آورد. عراقی‌ها با سر و صدا ما را در اتوبوس جا دادند. پا برهنه با شورت و زیر پیراهن. من در کنار محمد سلیمانی کنار پنجره نشستم. رنگ محمد به قدری پریده بود که فکر می‌کردم خونی تو رگ‌هایش نیست. دست مجروحش مثل تکه گوشتی تو بغل‌اش افتاده بود. چاقی روزی را که تو نخلستان اسیرمان کردند نداشت. آب شده بود. اتوبوس مثل این که رو شیبی لغزیده باشد بدون تکانی به راه افتاد. مقصد پادگان یا همان زندان الرشید بود. محکوم به سکوت چشم دوختم به پشتی صندلی جلویی که مهرداد نشسته بود. به نظرم درازتر شده بود. به سرم زد پرده را کنار بزنم و بیرون را نگاه کنم. ترسیدم. رد کابل‌ها رو سرم زق زق می‌کردند. همان طور ماندم تا اتوبوس تو پادگان ترمز زد. بی آن که اطرافمان را نگاه کنیم از در حیاط ساختمانی گذشتیم. حیاط به حیاط خلوت خان‌های کوچک می‌ماند. به صف از در پشتی داخل ساختمان شدیم. راهرویی باریک ساختمان قدیمی را دو قسمت کرده بود. چپ و راست راهرو اتاقهای ده دوازده متری بود با درهایی که از میلگرد ساخته شده بودند. به قفس‌های باغ وحش می‌ماند. ذهنم رفت به زندانهای جمشید آباد خودمان. سلولها پر بود از اسیر. از رزمنده های کربلای چهار بودند. ما کربلای پنجی بودیم. همه سی و هشت نفرمان را داخل یکی از همان سلول‌ها کردند. با اسیرهای قبلی پنجاه و یک نفر تنگ به هم چسبیدیم. نفس‌مان به زور بالا می‌زد. دنده هایم کج شده بودند روهم. از درد فحش کشیدم به خلیفه عباسی. به نظرم آمد زندان الرشید همان زندانی باشد که به دستور او ساخته شده بود. - یعنی این جا همان جایی است که آقا حضرت موسی کاظم (ع) را به غل و زنجیر کشیدند؟! - فکر نکنم ... آنجا باید مخوف تر از این کهنه ساختمان باشد. با زیر زمین هایی که انتها ندارند. پاهایم به دو کنده گنده بدل شده بود. به زور می‌نشستم و بلند می شدم. بی حرکتی و انتظار برای گذشتن زمان دیوانه مان می‌کرد. فشار غیر قابل تحمل بود. تا شب همان طور ماندیم. شوربایمان را سر پا سر کشیدیم. نفری یک قلب از بادیه. مانده بودم شب را چه کار خواهیم کرد. رو پا که نمی‌شد خوابید. دو قسمتش کردیم. نصف مان قسمت اول شب می‌خوابیدیم و نصف دیگرمان قسمت دوم. آن هم چه خوابی. پشتمان به زمین و پاهامان راست شده بود به دیوار. به خواب اجباری عادت نداشتم. نوبتم که می‌شد چشم هایم را می‌بستم و وانمود می‌کردم خوابیده ام ولی امکان نداشت. مغزم پر می.شد از فکر و خیال. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۴ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 گفت وگو با بنی صدر وطن فروش! باران آمده بود و زمین شلمچه گل شده بود و تانک های عراقی گیر کرده بودند. همان موقع بنی صدر هم آمده بود تا از خرمشهر بازدید کند. مردم دور او جمع شدند. به او تانک ها را نشان دادیم و گفتیم: هواپیما بیاور تا آن ها را بزنند تا شب ها جلو نیایند و شهر را خراب کنند! برگشت با حالت تمسخر به من گفت: مگر هواپیما نقل است که از جیبم دربیاورم؟! گفتیم: شما فرمانده کل هستید، یک دستور بدهید هواپیما فراهم می شود! سربالا گفت باشه، ولی هیچ کاری نکرد! به اهواز زنگ می زدیم که تانک بفرستید، می گفتند: ما چهار تا تانک بیشتر نداریم! متأسفانه ظاهراً خیلی از فرماندهان شان هم رفته بودند و این طور شد که پادگان مستحکم حمید، دو ساعته سقوط کرد! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطره ای از ‌‌‌ سردار حسن سواریان از فرماندهان مقاومت خرمشهر ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔹 صدام بعد از قطعنامه در جلسه‌ای به فرماندهانش گفت: "آمریکا که قدرت اول جهان است از [امام] خمینی می‌ترسد، شما که با ایرانی‌ها جنگیدید، از آمریکایی ها جلوترید. شما نیروی اول جهان هستید که توانستید با ایرانی‌ها بجنگید.""        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ https://eitaa.com/meraj_andisheh_pouya @defae_moghadas 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹با نوای حاج صادق آهنگران فضا از عطر تو غوغاست می‌دانم که اینجایی عزیزم سایه‌ات پیداست می‌دانم که اینجایی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas عضو شوید 🍂
🏴 شهادت مظلومانه یازدهمین پیشوای شیعیان جهان؛ حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را به پیشگاه فرزند غائبشان، امام عصر حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی ظهوره و عاشقان و شیفتگان اهل بیت عصمت و طهارت تسلیت عرض می‌نماید. 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۵ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 خروج از خرمشهر بعد از یک ماه سپاه مستقر شد و همه ما را وادار کرد تا از شهر خارج بشویم! ما گفتیم: ما را مسلح کنید تا بمانیم و دفاع کنیم، اما گفتند: نه! کار شما نیست و باید تا پل را نزدند بروید! جهان آرا و نیروهایش با عراقی ها درگیر شده بودند و مقاومت می کردند. بالاخره مجبور شدیم برویم، ولی چون فکر می کردیم به سرعت برمی گردیم، هیچ چیز همراهمان نبود. با خانواده رفتیم قم توی مسافرخانه و بعد پیش پسرعمویم در تهران که مهندس بود. او بعداً آمد خرمشهر و برخی مدارک ما از قبیل شناسنامه و گواهینامه را با خودش آورد. نیمی از خرمشهر دست عراقی ها بود و بچه ها از طریق آب داخل شهر می آمدند، عملیات می کردند و برمی گشتند. تا اینکه عراقی ها فهمیدند و توی آب بنزین می ریختند و آتش می زدند تا بچه ها نتوانند داخل شوند. بچه ها یک طناب نزدیک آب وصل کرده بودند و طوری که فقط سرشان از آب بیرون بود از آن می گرفتند و عبور می کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 ترکشی به سينه اش نشسته بود. برده بودنش برای آخرين عمل جراحی. قبل از عمل بلند شد که برود. بهش گفتن: بمان! بعد از عمل مرخصت می‌کنن، اينجوری خطرناکه. گفت: وقتی اسلام در خطر باشه من اين سينه رو نمی خوام...   • خلبان شهيد احمد کشوری   برگرفته از: شمیم یار ۹۲ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تمجید از پیش‌کسوتان وظیفه‌ی همه است؛ پیش‌کسوتِ در هر رشته‌ای برای علاقه‌مندان آن رشته محترم و مکرّم است. دفاع مقدّس ــ آن دوران پُرهیجان، پُرحادثه، پُرمعنا و پُرفایده ــ از جمله‌ی حوادثی است که برای دیروز ما و امروز ما و فردای ما دارای اثر است؛ بنابراین پیش‌کسوتان در این حادثه، در این واقعه‌ی مهم، قطعاً مورد توجّه و اهتمام و احترام باید قرار بگیرند. بنده مراتب احترامات خودم و ارادت خودم را به شما پیش‌کسوتان عزیز در دفاع مقدّس... عرض میکنم.پیش‌کسوتان، مصداق «اَلسّابِقونَ الاَوَّلون‌» هستند؛ مصداق «وَ السّابِقونَ السّابِقون» هستند. ┄❅✾❅┄ بیانات در دیدار پیشکسوتان و فرماندهان دفاع مقدس ۱۴۰۱/۰۶/۳۰ ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ حاج صادق آهنگران صدای رسانی دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آیا در این ۴۰ سال که مداحی می کنید، کرامتی از امام حسین(ع) دیده اید؟ این را واقعاً می گویم: در تمام زندگی من، کرامات امام حسین(ع) دخیل بوده است. انتخاب مداحی در سنین کودکی، آشنایی من با آقای معلمی، رفتن من به جماران، انتخاب شعرها و سبک ها و خلاصه اینکه تا به امروز همه این ها کرامات امام حسین(ع) بوده است. مثلاً زمانی می شد که از شدت و سنگینی کار چنان خسته می‌شدم که می خواستم کنار بگذارم و بروم خط مقدم و دیگر برنگردم، در آن شرایط باید اشارتی و بشارتی از راه می‌رسید تا مرا از این خستگی و کوفتگی رهایی بخشد. سال ۱۳۶۰ در اوج خستگی و ناامیدی بودم که یک شب آقا سیدالشهدا (ع) را در خواب دیدم. دستار سبزی به سر بسته و دشداشه‌ بلندی به تن کرده بود. چهره‌ای گندمگون و محاسنی سیاه داشت. دستانش را باز کرد و من خود را در آغوش او انداختم. از خواب بیدار شدم. بزرگی خواب مرا چنین تعبیر کرد که عنایت زیادی از طرف ارباب به تو شده است، و تو باید این راه را تا آخر ادامه بدهی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 چند پوستر زیبای هفته دفاع مقدس ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت نهم اونها سوم بودن، من اول. همه شون هم قد بلند و من کوتاه قد. خانم معلمشون به محض اینکه قدوقواره مرا دید باتعجب و لبخند، از پسره پرسید، این نیم وجبی تو را زده؟ پسره گفت: خانم، نامردی کرد و با مشت زد. خانمه بهش گفت اگر مشت زدن نامردیه پس دعوای مردونه چیه؟ همه کلاس زدن زیر خنده. گوش من تو دست خانم معلم در حال پیچ خوردن بود که برادرم خطاب به معلم شون گفت، خانم درسش خیلی خوبه خصوصا ریاضی. خانم معلم با تعجب ازم پرسید مگه ریاضی بلدی؟ گفتم آره، جدول ضرب را حفظم. چندتا سئوال از جدول ضرب پرسید، جواب دادم. به احترام اینکه جدول ضربم خوب بود فقط دوتا پس کله ای خوردم و آزاد شدم. هفته ای ۱ جلسه کلاس موسیقی داشتیم. یه دختر خانم ارمنی بهمراه مادرش کلاس را اداره می‌کردن. دختر خانم آکاردئون می‌زد، مادرش رهبری آواز. من هم که صدای نتراشیده ای داشتم، همیشه صف آخر بودم. اون روزها یه ترانه کودکانه ایی اومده بود، تمرین می‌کردیم بریم رادیو نفت اجرا کنیم؛ خوش‌حال و شاد و خندانم قدر دنیا رو می‌دانم خنده کنم من دست بزنم من پا بکوبم من جوانم. بعد از تمرینات مکرر، برای اجرا به رادیو نفت آبادان رفتیم. یکبار هم بعنوان یکی از شاگرد زرنگهای مدرسه در مسابقه تلویزیونی آبادان شرکت کردم و جایزه گرفتم. نمیدونم چرا اصرار داشتن حتما با پیراهن سفید و کراوات مشکی باشیم. هر چند کوتاه قد و سبزه چهره(از سبزه یکمی به سیاهی متمایل) و فضول بودم ولی از نظر هوش و درس خیلی زرنگ و باهوش بودم، دو سه مرتبه مدیر مدرسه سر صف بهم جایزه داد.... برادرم برای طی کردن دوره پیشاهنگی انتخاب شده بود، منهم شیربچه. اون زمان یه سازمانی به اسم پیشآهنگ برای مدارس تدارک دیده بودن، ظاهرا قصدشون از این برنامه آماده کردن بچه ها برای اتفاقات غیرمترقبه و همچنین امداد رسانی و زندگی مستقل بود، ولی با مقدمات فراوان و لباس فرم. تابستون اردوی گروهی ۳ روزه، خورد و خوراک و استراحت در چادر بصورت گروهی برای بچه های خردسال خیلی جالب بود. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ تمام شب را مثل تب گرفته‌ها با خودم حرف می‌زدم - چانه ات درد نگرفت؟ - نه این حرف را خانم خانما هم گفته بود. وقتی ده دوازه ساله بودم همه خلافهای صبح را شب لو می‌دادم. صبح که می‌شد انکارش می کردم. داداش عبدالحسین طبق دستور عمل می‌کرد. تا جا داشت مشت و مالم می‌داد. روز بعد وضع بهتر شد. صبح تا شب در سلول‌ها را باز می گذاشتند. ولی شب همان شکنجه بود؛ با یک قلپ آش و کف دستی سمون به نان ماشینی می‌گفتند. روزهای قرنطینه به سختی می‌گذشت. تربیت‌مان می‌کردند برای اردوگاه. مسابقه وحشیانه ای بود. میان نگهبانهای زندان دستورها و تنبیه های جانخراش برایشان جایزه داشت. دستور داشتند مثل یک حیوان اهلی‌مان کنند. سعی می‌کردم با فکرهای درونی سرم را گرم کنم که فقط مال خودم بود. ولی فریاد بچه‌ها و نعره نگهبانها به عالم واقعیت برمی‌گرداندم. - لعنت به این قرنطینه ... لعنت به زندان الرشید ... لعنت به عراقی‌ها ... لعنت بر یزید ... بادیه روحی و شوربا و آش و شله و خورشت گوجه معده ام را به هم ریخته بود. شب بود. در سلولها تازه بسته شده بود. اسهال گرفته بودم. دل پیچه دیوانه ام می‌کرد. معده ام می‌جوشید. شکمم پر می‌شد از صداهای عجیب و غریب. خیس عرق می‌شدم. خودم را می‌زدم به کوچه علی چپ. یک‌بار، دو بار، صد بار. بچه ها نگاهم نمی‌کردند. دلشان سوخته بود. عینهو خودم زجر می‌کشیدند. دست بردار نبود. آمده بود آبرویم را ببرد. عضلات کمرم را سفت می‌کردم. پشتم را فشار می‌دادم به دیوار. پاهایم را نیشگون می‌گرفتم حالی اش نمی‌شد. به خدا پناه بردم. شب از نیمه گذشته بود که دیوانه شدم. مجبور شدم از کیسه پلاستیکی که بچه ها رسانده بودند استفاده کنم. تازه از دست اسهال و سرماخوردگی راحت شده بودم که شپش به جانم حمله کرد. چنگ می‌انداختم زیر بغل و لای پاهایم و خرت و خرت می خاراندمشان. از رو که نمی رفتند هیچ؛ جمعیت‌شان زیادتر هم می‌شد. روزهای اول بروز نمی‌دادم مثل بقیه بچه ها انگار افت داشت برایمان. - داش اسدالله و شپش؟ نه غیر ممکن است ..... مگر میشود آدم به این متشخصی شپش بگذارد ... چرا که نه ... مگر بن بست ایرج را یادت رفته ... شاباجی را می‌گویم ... چه قدر از تن‌ات شپش کند و کشت. صدایشان را نمی‌شنوی ... تق ... تق ... بیچاره پیرزن انگشت درد گرفته بود ... آن مال آن وقت‌ها بود. حالا دیگر تو ونک تو یک قصر کوچک .... نزدیک هزار متری زمین اش. تو هر اتاقش یک حمام دارد ... استخرش را چرا نمی‌گویی ... آدم حظ می‌کند از نگاه کردنش .... زیاد حرف نزن ... انگار یادت رفته کجایی ... چشمهایت را باز کن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آغاز امامت مولایمان(عج) مبارک‌باد زمین را مهیای ظهور کنیم جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست 🤲 اللهم‌ عجل‌ لولیک‌ الفرج 🤲 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂