،
🍂 ویار
تدوین: نرگس اسکندری
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 هرگاه وسایل پخت کلوچه فراهم می شد، خانم یحیوی دستور پخت کلوچه میداد. بیشتر، زمان عملیات ها پخت داشتیم تا توشه راه رزمندگان باشد. چهار پنج نفر از خانم ها کلوچه ها را در تنورهای فلزی درست میکردند پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق پهن میکردیم تا خراب نشوند و روز بعدش بسته بندی کنیم. حاج قاسم کربلایی دوازده کلوچه را در یک پلاستیک میگذاشت. جمله هایی مانند «خدا قوت رزمنده» را روی کاغذ می نوشت و داخل بسته قرار میداد.
یک بار پس از پخت، کلوچه ها را در اتاق خانم آقاموسی (شهید اسکندری) پهن کردیم. فردایش گفت:
زن عمو دیشب از بوی کلوچه ها نتونستم بخوابم. حامله بود و هوس کلوچه نمیگذاشت بخوابد. اما دلش نیامده بود بخورد. بعد که آقاموسی موضوع را شنید، با حجت الاسلام محلاتی صحبت کرد او هم گفته بود هرچه بخورند اشکالی ندارد. حلال است. باوجوداین خانمها دلشان نمی آمد و نمی خوردند.
● حبیبه اسکندری
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب: زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت چهلودوم
چند وقته با شاهرخ محسن پور یکی از هم باشگاهیها و همکارهاش ریش هاشون را کوتاه نمیکنن، آقای محسن پور توی بازار جمشیدآباد عطاری داره و از دوران سربازی با آقام رفیقه و نمیدونم چرا دوست نداره شاهرخ صداش بزنن اسمشو گذاشته علی.
جلیل ریش توی لین یک و علی ریش توی بازار جمشیدآباد.
فستیوال فیلمهای کوتاه برای کودکان و نوجوانان بود، برای کلاس ما هم بلیط گرفتن و رفتیم سینما رکس.
قبلا دوسه مرتبه با بچه های کفیشه سینما رکس اومده بودیم، این سینما را خیلی دوست داشتم خیلی قشنگ و باحاله مخصوصا قسمت لژ.
بین بچه های کفیشه فریدون عباسی توی سینما خیلی شیطنت میکرد، گاهی هم سیگار میکشید.
معمولا یه نفر یه جعبه چوبی که تخمه و آجیل و ساندویچ کالباس توش بود و به گردنش آویز کرده بود چندتا هم بطری نوشابه به کمرش، وسط سالن نمایش راه میرفت و داد میزد پپسی، کوکا، تخمه، ساندویچ. فریدون هم از اون بالا صدا میزد؛
پپسی، کوکا داری؟ یارو میگفت آره، فریدون جواب میداد پس یه تخمه بیار و همگی باهم میزدیم زیر خنده.
چند تا کارتون نشون دادن تنها کارتونی که توی خاطره و ذهنم مونده کارتونی بود در مورد جنگ و بمباران توسط هواپیما، در یه گذار یهویی صحنه جنگی تبدیل میشه به صلح و صفا و از همون هواپیمایی که بمبارون میکرد کتاب روی سر مردم میباره.
توی ذهنم حساب میکردم اون هواپیمای اجنبی که بجای بمب، کتاب پخش میکنه شاید بجای کشتن مردم و اشغال کشور میخواد روحشون را بکشه و فرهنگشون را اشغال کنه. شاید هم منظور کارگردان چیزه دیگه ایی بود ولی توی اون لحظات من اینجوری برداشت کردم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 موشکهای
تهدید برانداز
شهید تهرانی مقدم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #تهرانی_مقدم
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 خواستگاری با چشمهای آبی
اسفندماه ۱۳۶۴ بود. از پشت شیشه اتوبوس به درختهای لخت و خشک کنار پیاده رو و برفهایی که غباری از دود و خاک رویشان نشسته بود و آرام آرام آب میشدند نگاه میکردم. آسمان صاف و آبی بود و گاهی دستهای پرنده وسط آسمان به پرواز در میآمدند. اتوبوس ترمزی کرد و راننده توی آینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «هنرستان!» دختری که صورتی گرد و سفید و چشمهایی سبز و زیبا داشت و به نظر من، از همه دخترهایی که دیده بودم قشنگتر بود از اتوبوس پیاده شد. همیشه با دوستانش ته اتوبوس مینشستند و با هم ریزریز تعریف میکردند میدانستم مثل من سال دومی است. اسمش مریم بود. از دوستانش شنیده بودم اما همکلاسی نبودیم. روبه روی هنرستان شهیدان دیباج اتوبوس ایستاده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد. رویش را کیپ گرفت و از پله های اتوبوس پایین رفت. از پشت شیشه اتوبوس برای چندمین بار با دوستانش خداحافظی کرد و برایشان دست تکان داد. اکثر مسافرهای اتوبوس دانش آموزان هنرستان تهذیب بودند. اتوبوس از خیابان میرزاده عشقی که خانه ما آنجا بود عبور میکرد. هر روز من در ایستگاه بیمارستان امام خمینی پیاده میشدم. آن موقع اسم کوچه ما مهرگان بود؛ روبه روی کوچۀ قاضیان از خیابان رد شدم. وقتی وارد کوچه خانه مان خودمان شدم، وانتی را دیدم که جلوی در پارک شده بود.
چند مرد رفتند توی حیاط و کمی بعد با چند دبۀ بزرگ برگشتند و آنها را پشت وانت گذاشتند.
وقتی جلوی حیاط رسیدم کناری ایستادم تا مردها از حیاط بیرون آمدند و دوباره چند دبه ترشی را پشت وانت گذاشتند. حیاط کوچکمان شلوغ بود و پُر از بوهای جورواجور. گوشه و کنار زنها گله گله نشسته یا ایستاده مشغول کاری بودند. یک عده کنار اجاق گاز ایستاده بودند و توی قابلمه بزرگی مربا می پختند. عده ای
دیگر شربت های سکنجبین سرد شده را توی دبه ها می ریختند. چند زن هم روی فرشی بزرگ نشسته بودند و آجیل هایی را که توی سینی وسط فرش بود داخل نایلونهای کوچک میریختند و آنها را با روبانهای کوچک سبز می بستند. وقتی از کنار خانم حمیدزاده رد شدم، سلام کردم. خانم حمیدزاده دوست مادرم بود و در کارگاه بسیج فی سبیل الله خیاطی میکرد. با خوشرویی جوابم را داد و در گوش زنی که کنارش نشسته بود چیزی گفت. خجالت کشیدم و حس کردم گونه هایم داغ شد. به سرعت خودم را به هال رساندم. هفت هشت نفر زن توی هال دور هم نشسته بودند. سفره سفید و بزرگی روی فرش پهن بود و کوهی از کله قند وسط سفره کومه شده بود. خاک قندهایی که توی هوا بود توی گلویم رفت و دهانم شیرین شد. یکی از زنها از حفظ دعای توسل میخواند و زنهای دیگر، همانطور که با قندشکن روی هاون قندها را می شکستند و زمزمه می کردند: «يا وجيهاً عند الله اشفع لنا عند الله.»
بی سروصدا به آشپزخانه رفتم. مادرم روی گاز قابلمه بزرگی گذاشته بود و داشت با ملاقه آن را به هم میزد. بوی سرکه گلویم را چزاند. با مادر سلام و احوال پرسی کردم. خواستم در یخچال را باز کنم دیدم خانم حمیدزاده هم پشت سرم آمد توی آشپزخانه و آهسته در گوش مادر چیزی گفت.
شستم خبردار شد موضوع از چه قرار است. دویدم توی اتاق و به بهانه درآوردن روپوش و پوشیدن لباس توی خانه همانجا ماندم. نفیسه، که آن موقع پنج ساله بود، توی اتاق خوابیده بود. کمی بعد، مادر صدایم کرد. بلوزم را روی شلوارم انداختم و بیرون آمدم. خانم حمیدزاده و آن خانمی که توی حیاط کنارش نشسته بود در گوشه اتاق پشت زنهایی که قند میشکستند منتظرم بودند. مادر اشاره کرد که موهایم را مرتب کنم. تازه یادم افتاد که موهایم را شانه نکرده ام. مادر با ایما و اشاره گفت که برایشان چای ببرم. دیگر متوجه شده بودم چرا دوست خانم حمیدزاده آنقدر با اشتیاق نگاهم میکرد. توی استکانهایی که مخصوص مهمانها بود چای ریختم. قندان را پُر از قند کردم و وسط سینی گذاشتم. کمی عقب رفتم و رنگ و روی چای را نگاه کردم؛ خوش رنگ بود و از رویشان بخار بلند میشد. خودم را توی سماور استیل ورانداز کردم و دستی به موهایم کشیدم، آمدم توی هال. دوست خانم حمیدزاده قد متوسط و اندام میانه ای داشت با صورتی سفید و ابروهایی پهن و روشن و لب و دهانی جمع وجور و صورتی. خیلی تمیز و مرتب لباس پوشیده بود و زنی شیک پوش بود. وقتی خم شدم و سینی چای را جلویش گرفتم لبخندی زد و مادرانه نگاهم کرد و گفت:"دست شما درد نکنه خوشبخت بشی ان شاء الله."
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 میدان نبرد نزدیک
و فرار نیروهای عراقی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #جبهه
#نماهنگ #زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اردوگاه عنبر
در بارگاه جانان / ۲
حسین فرهنگ اصلاحی
┄┅┅❀┅┅┄
باورش برای همه سخت بود مثل یک رویا دست نیافتنی بود. حالا بحث و موضوع صحبتها و جلسات بچه ها زیارت آقا شده بود. دوستان معدودی که قبلاً توانسته بودند به زیارت بروند از خاطرات و دیده ها و شنیدههای خود میگفتند؛ با شنیدن این مطالب عطش بچه ها بیشتر می شد.
بعد از جلساتی که بین بچه ها برگزار شد همه متفق القول گفتند که، ما نباید بگذاریم که دشمن از زیارت ما برای خودش تبلیغ کند. عراقیها نمیتوانند به زور چیزی را به ما تحمیل کنند. نباید اجازه داد که در بوق و کرنا بدمند که ما مسلمانیم و اسرا میهمانان ما هستند و پرده بر جنایات هشت ساله خود بکشند. فیلمبرداری، مصاحبه، پخش پوستر و اطلاعیه ممنوع باشد.
کم کم باورها داشت از بین میرفت که فرمانده اردوگاه و سربازان عراقی بار دیگر به صحت خبر قوت بخشیدند. بعد از چند روز، خبر رسید که اردوگاهها به نوبت به زیارت برده میشوند. خبر، جنب و جوش عجیبی بین بچه ها ایجاد کرده بود. همه در تلاش بودند تا از کیفیت و طریقه زیارت آگاه شوند. بعد از اردوگاه و رمادی» و «موصل» نوبت اردوگاه ما بود. همه دغدغه داشتند که چطور زیارت کنند. در اردوگاه یک جلد مفاتیح الجنان بود که از آن به طور مخفی استفاده میشد بجز ماههای مبارک. در مواقعی که ضرورت نداشت توسط بچه ها جا سازی میشد. برای آگاهی بیشتر بچه ها از طریقه زیارت کردن، قسمت آداب زیارت مثل زیارت حرم امیرالمؤمنین، حرم اباعبدالله و قمر بنی هاشم روی کاغذها نوشته شد و بعد تکثیر و بین بچه ها تقسیم شد. علی رغم شرایط سخت و خفقانی که بر فضای اردوگاه سایه افکنده بود بچهها با سعی و جدیت توانسته بودند مقداری کاغذ و خودکار به نحوی تهیه و از دید عراقیها پنهان کنند. انتظار به پایان رسید. یکی از روزهای آخر آذرماه ۶۷ بود. در صف آمار، فرمانده اردوگاه گفت که هر سه شنبه، یک گروه میروند و بعد از یک مقدار مقدمه چینی چهارشنبه بر می گردند و هفته بعد نوبت گروه دیگری است. تقسیم بندی شروع شد و من جزء گروه سوم شدم. هر چهار صدنفر یک گروه را تشکیل میدادند. شور و ولوله اردوگاه را فرا گرفت. بچه ها بی اعتنا به هشدارهای عراقیها صلوات و تکبیر میفرستادند. با توجه به نداشتن تجربه و ناگهانی بودن کار به لطف اباعبدالله این حرکت به یک حرکت فرهنگی و سودمند برای بچه ها مبدل شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مردان میدان
امیرانی که هرگز معرکه را ترک نکردند
و ایستاده رفتند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فرماندهان_ارتش
#شهید_حسن_آبشناسان
#شهید_علی_صیادشیرازی
#شهید_غلامرضا_خلیلی
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز ۱۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 عملیات نصب و انفجار مینها روز به روز شدت می یافت، به طوری که سه ماه قبل از شروع جنگ حدود چهل و پنج تن نظامی از نیروهای مرزی کشته و بسیاری از این تعداد مجروح شدند. منطقه مرزی مملو از شکاف هایی بود که بسیاری از مبارزین کرد مخالف رژیم از آنها نفوذ میکردند و مسئولین ذیربط در ارتش عراق هرگز برای شناسایی عامل و یا عوامل مین گذاری تحقیقاتی به عمل نیاوردند. با این همه حتی اگر فرض کنیم که ایران در اینگونه عملیات نقش داشت این تصور برای توجیه شروع جنگی گسترده کافی نیست.
در اوایل ماه ژوئن حوادث خطرناک و مهمی رخ داد. برخی از درگیری ها در منطقه مرزی قورهتو واقع در چهل کیلومتری شمال شرقی خانقین، به یک رویارویی حقیقی مبدل گردید. یک گروهان زرهی عراق تحت پوشش حملات سنگین توپخانه با نیروهای ایرانی درگیر شد، این درگیری ها به یگانهای زرهی نیز کشیده شد. ما هم چند روز بعد از یکی از افسران شرکت کننده در آن رویارویی شنیدم که گروهانی از گردان هفت زرهی به واسطه آتش پر حجم ایران در نقطه ای از خاک عراق که به زمینهای ایران امتداد می یابد به محاصره درآمد و افراد نیروهای تحت محاصره چند روزی به پشت تانکها و زره پوش هایشان پناه بردند. این افسر توضیحی در مورد اینکه آغازگر جنگ چه کسیبود، نداد ولی او تردید داشت که ایرانیها جنگ را شروع کرده باشند. به هر حال بعد از چند روز، نبردها متوقف شد بی آنکه یکی از طرفین از نقطه مرزی طرف دیگر عبور کرده باشد. اما نیروی زرهی عراق در آن منطقه چه میکرد؟ پاسخ هنوز معلوم نیست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت چهلوسوم
من عاشق مقاله و انشا هستم. ولی بنظرم کونگ فو فقط یه ورزشه. چیزی نیست که بخواهیم خیلی درموردش بحث کنیم.
یکی از کونگ فوکارا یه مقاله نوشته بود، جهان بینی از کانال متو متو. اصطلاحیه که برای مشت ساخته شده. آخه مشت زدن چیه که بخواد پایه جهان بینی بشه.
قبل از امتحان نهایی یه جور آزمونی توی مدرسه برگزار شد که خیلی برام جالب بود. یه فرم چند برگی بهمون دادن که سئوالات زیادی توش نوشته بود. اینجوری که از سئوالها برمیومد میخواستن علائق و سلیقه های بچه ها برای شغل آینده را بسنجن. منم هر چی نوشته بود را بله زدم، از غواصی و تکاوری و خلبانی و پزشکی تا فضانوردی و ورزش ووو. معلمی که برگه ها را میگرفت بهم گفت؛ بچه تو که نمیتونی همه کارها را با هم انجام بدی. منم با اعتماد به نفس بهش گفتم کار نشد نداره آقام میگه مرد باید همه فن حریف باشه شما آموزشم بدید من همه شون را انجام میدم.
تابستون اومد و آقام دست ننه ام را گرفت و دونفری رفتن مسافرت، کلیدهای مغازه را هم به پسرها تحویل داد، سعید من حجت.
آقام از دود متنفر بود و ننه ام قلیون میکشید و همیشه سر همین موضوع دعوا داشتن. دعواهای سفت و سخت که چندین بار منجر به خسارتهای فراوانی شده بود، دهها قلیون و منقل و کیسه ذغال و تنباکو خرد و خمیر شده بود و دوباره روز از نو روزی از نو. حالا آقام قصد کرده بود با یه شیوه جدید ننه ام را ترک بده.
پیش خودش حساب کرده بود اگه ۲۰-۱۰ روز برن سفر و گشت و گذار و قلیون گیر ننه ام نیاد، ترک میکنه.
یکی دو روز که از رفتن آقام و ننه گذشت به ذهنم خطور کرد باید یجورایی به آقام بگم که من بزرگ شدم و نباید کتک بخورم، شاید اون روزی که جابر کلیدهای مغازه را گذاشت سر جانماز آقام و فرار کرد هم میخواست به دائیش بگه بزرگ شده، رفتم سروقت خیزرونش.
پیداش کردم و با تبر شکستمش و بعد هم سوزوندمش و خاکسترش را ریختم توی جوی جلوی خونه. خواهرها و برادرها میگفتن آقام که برگرده پدرت را در میاره ولی من مصمم شده بودم از خودم دفاع کنم.
آقام و ننه ام از سفر برگشتن، یه چمدون سوغاتی برای بچه ها آوردن. هنوز چمدون سوغاتی ها باز نشده بود که صدای قل قل قلیون و بوی تنباکوی برازجونی خونه را برداشت، هر چی آقام میگفت، زن ۲۰ روزه قلیون نکشیدی ولش کن دیگه. گوش ننه بدهکار نبود که نبود.
روز بعد، قبل از اینکه بره مغازه رفت سراغ خیزرونش و دید جا تره و بچه نیستش.
از دیروز لحظه به لحظه زیر نظر داشتمش و منتظر این دقیقه بودم و خودم را آماده کرده بودم که باهاش صحبت کنم.
به محض اینکه مطمئن شد خیزرونش سربه نیست شده بدون اینکه حرفی بزنه سوار موتورش شد و رفت مغازه، منم یه نفس راحتی کشیدم. انگاری تسلیم سرنوشتش شده بود. یه زن قلیونی که ترک نمیکنه و یه پسربچه شیطون که خیال آدم شدن نداره.
وضع کاروکاسبی خیلی خوب شده بود.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 خواستگاری با چشمهای آبی
با دستهای لرزان سینی چای را جلوی خانم حمیدزاده و مادرم گرفتم و بعد سینی و قندان را بردم و گذاشتم توی آشپزخانه و رفتم توی اتاق و خودم را همانجا حبس کردم. تقویمم را از توی کیفم درآوردم و کنار شنبه شانزدهم اسفندماه ۱۳۶۴ ضربدر کوچکی زدم و نوشتم خواستگاری.
فردای آن روز چون تعطیلی بین دو امتحان بود، بعد از نماز صبح تا ساعت نه و نیم خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم و به دست شویی رفتم تا مسواک بزنم از تعجب چشمهایم گرد شد. خانم حمیدزاده و آن خانم شیک پوش دیروزی توی حیاط ایستاده بودند و با مادرم حرف می زدند.
رفتم و توی آشپزخانه قایم شدم. کمی بعد آنها رفتند. مادرم آمد و گفت: «فرشته، منصوره خانم دوست خانم حمیدزاده بود؛ همان خانم دیروزی. تو رو خیلی پسندیده خانم حمیدزاده کلی تعریفشان را کرد. میگفت خانواده خوبی هستن و پسرش دوست و همرزم پسر خانم حمیدزاده ست.»
با دلخوری گفتم "مامان باز شروع کردی! چند بار بگم من فعلاً قصد ازدواج ندارم. میخوام درس بخونم و برم دانشگاه." مادر گفت: «هول نشو! حالا مگه به این زودی گرفتن و بردنت. منم همۀ این حرفا و خیلی چیزای دیگه رو از قول تو بهشان گفتم. منصوره خانم گفت از نجابت تو خوشش آمده. گفت پسرش دختری مثل تو میخواد. گفت با درس خواندن تو مشکلی ندارن. اگه دلت خواست بعد از ازدواج ادامه تحصیل بده. میگفت دختر خودش هم با اینکه محصله، اما عقد کرده.»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. مادر لبخندی زد و با شادی گفت: "به نظر خانواده خوبی میآن پسرش پاسداره." مادر می دانست یکی از ملاکهایم برای ازدواج این است که همسرم پاسدار باشد. به نظر من پاسدارها آدمهایی کامل و بی نقص و مؤمن و معتقد بودند و از لحاظ شأن و اخلاقیات هم ردیف روحانیون بودند. مادر گفت: "منصوره خانم میگفت پسرش از اول جنگ تا حالا تو جبهه ست." حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری میکرد. یکی دیگر از ملاکهایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادر گفته بودم دلم میخواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم.
مادر وقتی سکوت مرا دید، دیگر چیزی نگفت.
فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم مادر خانه را مثل دسته گل کرده بود؛ تمیز و مرتب جلوی در حیاط جارو و آب پاشی شده بود. حیاط را شسته بود. شیشه ها را پاک کرده و برق انداخته بود. اتاقها جارو شده و وسایل و دکوری گردگیری شده بود. دیگر از آن همه بریز و بپاش و شلوغ کاریهای مربوط به تهیه مربا و ترشی جبهه خبری نبود. خانه بوی گل گرفته بود. از اینکه مادر دست تنها توی چهار پنج ساعتی که ما نبودیم این همه کار کرده بود دلم برایش سوخت. مادر در گوشی گفت که قرار است امشب منصوره خانم و پسرش به خانه مان بیایند.
با شنیدن این حرف دست و پایم یخ کرد و قلبم به تپش افتاد. بعد از ناهار در حالی که دلهره آمدن خواستگار را داشتم، با کمک رؤیا نظافت خانه را تکمیل کردیم. شب شده بود. مادر داشت شام را آماده میکرد. ساعت هشت و نیم بود که زنگ در حیاط به صدا درآمد بابا در را باز کرد: منصوره خانم و پسرش بودند من و خواهرهایم توی اتاق خودمان قایم، اما مادر و بابا با مهمانها رفتند توی اتاق پذیرایی. تکلیف خودم را نمیدانستم. دلهره ام بیشتر شده بود. از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمیآمد. از روی بیکاری سراغ تقویمم رفتم. آن را باز کردم و کنار دوشنبه هجدهم اسفندماه علامت کوچکی گذاشتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خطی که
شهدا برایمان ترسیم کردن....
سردار شهید حسن باقری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید_حسن_باقری
کانال مجله دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اردوگاه عنبر
در بارگاه جانان / ۳
حسین فرهنگ اصلاحی
┄┅┅❀┅┅┄
گروه اول با بدرقه بچه ها و با اشک و خنده و صلوات رفت. بچه های هر گروه که نوبتش میشد، عصر، قبل از آمار، بازحمت فراوان غسل زیارت میکردند بعد کلیه افراد اردوگاه برای دیدار و طلب دعا به سراغ آنها میرفتند و در حالی که میگریستند از آنها التماس دعا داشتند. هر کس شیئی را برای تبرک به آنها میداد تا برایش تبرک کنند. هر کس که کدورتی از برادری داشت به سویش میرفت و طلب بخشش و دعا می کرد. گروه اول، با صلوات و تکبیر و اشک و گریه وارد اردوگاه شد. فضای اردوگاه از معنویت و عشق موج میزد. حتی سربازان عراقی هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و مات و مبهوت به دیده و روبوسی بچه ها
مینگریستند.
بچه ها با همان امکانات کم، شیرینی درست کردند و دهان تمام افراد اردوگاه به میمنت زیارت بچه ها، شیرین شد. بچه ها بدون اتلاف وقت بعد از گفتن تقبل الله و روبوسی از جریانات بین راه و آدرس زیارتگاهها میپرسیدند و به زیارت کننده ها، "کربلاییها" می گفتند: مواظب باشید که وقتتان بیهوده هدر نشه، دست پاچه نشید. از در که وارد مرقد مبارک شدید روبه رویتان ضریح شش گوشه آقاست. دست راست قتلگاه قرار داره و دست چپ مرقد حبيب بن مظاهر ؛ اول زیارت کنید و سریع مشغول نماز شوید حتما و حتماً برای سلامتی امام و طول عمرشان دعا کنید.
گروه دوم رفت و برگشت و بعد نوبت ما شد.
لحظه شماریها آغاز شد. مجموعه آداب زیارت و زیارتنامه های مختلف بین بچه ها پخش شد و بچه ها در این فرصت کم، مشغول حفظ آن شدند و بعضی از مطالب را روی قطعات کوچک کاغذ یادداشت
کردند.
دو سه روز قبل از سفر بچه ها یک جلسه توجیهی گذاشتند که طی این جلسه، پیرامون کلیه مسائل اعم از فضیلت زیارت و طریقه به جا آوردن آداب و همچنین طرز برخورد با مردم و عراقیها بررسی شد..
روز سه شنبه سیزدهم دی ماه آمد. ساعت ده صبح بود که سوت آمار خلاف همیشه که این سوت برای بچه ها آهنگ نکبت و دمیده شد؛ بر اذیت و آزار بود این بار برای آماده باش زائران به صدا در می آمد. بچه ها مقابل در آسایشگاه به صف نشستند. چهارصد نفر گروه را در آسایشگاهی جمع کردند و بعد گروهبان "جبار" که فردی بسیار بد طینت و عقده ای و مغرور بود آمد و بعد از مقداری چرت و پرت گفتن کار را به تهدید کشید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#ارودگاه_عنبر
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 موانع دشمن
در عملیات بدر
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 بعد از عملیات خیبر دشمن علاوه بر سازماندهی سپاه های اول، دوم، سوم و چهارم، اقدام به تشکیل فرماندهی شرق دجله و رده های مواضع پدافندی در سراسر منطقه جنوب کرد و در مسیر آبراه ها و در داخل نیزارها کمینهایی قرار داد تا در صورت هجوم نیروهای ایرانی، نقش هشدار دهنده و تاخیری داشته باشند و از نزدیکی نیروهای شناسایی به خط دشمن نیز ممانعت به عمل آورد و به منظور زیر نظر داشتن هرگونه تحرک و داشتن دید کلی بر هور و اطراف آن، دکل های متعددی را نصب کرد. گذشته از کمین و نصب دکل ها در آب راه ها، موانع قابل ملاحظه ای ایجاد کرد که گذشتن از آنها بسیار سخت و بلکه غیر ممکن می نمود. بعد از این موانع، سیل بندی هم مشرف بر آب به عرض ۱۲ متر و ارتفاع ۲ متر از سطح آب احداث کرده و بر روی آن سنگرهای متعددی تعبیه نمود که از سه جهت دارای دید کافی بر روی آب بود.
▪︎ برفته از کتاب
عبور از آبراه صفین و نینوا
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در پنجم ژوئن، سرتیپ ستاد محمدرضا عبدالواحد، فرمانده لشکر شش زرهی از مناطق حساس منطقه و درمانگاه نظامی دیدار کرد. من آن جمعه پزشک کشیک بودم، فرمانده عصبی و خشمگین به نظر میرسید. وی علت اعزام مجروحان درگیریها به بیمارستان نظامی
بعقوبه را جویا شد.
ما مجبور بودیم عده ای از آنها را که به معاینات پزشکی نیاز داشتند به بیمارستان انتقال دهیم. مدتی بعد فهمیدم، فرمانده به دلیل اینکه افسر دیده بانی یکی از آتش بارها را به بیمارستان فرستاده بودیم، عصبانی بود. به ظاهر پس از انتقال وی به پشت خط آسیب دیده بود.
افسر مجروح به من گفت:"هیچ وقت سعی نخواهم کرد در مورد منطق نظامی غور و تفحص کنم چرا که معتقدم این منطق و تفکر، خشک و در اکثر مواقع خالی از مفاهیم انسانی است." اظهارات افسر بیانگر طرز تفکر اکثر نظامیانی است که جنگ و درگیری را نوعی بازی قدرت و دستیابی به مهارت به حساب می آورند،
بی آنکه تلفات نیروها و اهداف جنگ در نظر گرفته شود. این افسر به علت عدم موفقیت در شکست محاصره گروهان تحت محاصره، مورد توبیخ رئیس ستاد کل که در آن موقع از منطقه بازدید می کرد، قرار گرفته بود. وی همچنین هنگام بازدید صدام از مقر لشکر در پادگان بعقوبه که با تخلیۀ هفده مجروح مقارن گردید، مورد عتاب واقع شد.
روز بعد برای معاینه افسر مجروح دیگری در بیمارستان الجمهوری که مستقیم به آنجا انتقال یافته بود، فراخوانده شدم. او را دقیق معاینه کردم، دچار کوفتگی و شکستگی دنده شده بود. وی علت را چنین توضیح داد که افسر توپخانه است و ماشین جیپ حامل او در منطقه کوهستانی شمال خانقین هنگام عقب نشینی وی از منطقه قورهتو واژگون گردیده است. وی میخواسته با توپی که در اختیار دارد، بزرگترین شهر مرزی را که دوازده کیلومتر از نزدیک ترین نقطه مرزی عراق فاصله دارد، هدف قرار دهد.
حین گفتگوی ما، افسر عالی رتبه ای با درجه سرتیپی وارد اتاق شد که فرمانده گردان توپخانه لشکر ششم بود. وی با افسر مجروح در مورد مواضعی که هدف قرار داده بود به گفت و گو پرداخت و هنگامی که طول جغرافیایی که مواضع از زبان افسر تشریح گردید، فرمانده ستاد تأیید کرد که اهداف مورد اصابت تیپهای ۶۴ و ۶۶ هستند که در نواحی قصر شیرین واقع شده اند بنابراین ثابت شد که عراق شهر قصرشیرین را در اوایل ژوئن ۱۹۸۰ هدف قرار داده است. بیآنکه ایران دست به پاسخ متقابلی بزند اوضاع دو روز بعد آرامش خود را بازیافت، ولی در عمل آرامشی قبل طوفان بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت چهلوچهارم
دولت تعداد زیادی دکتر و پزشک هندی وارد کرده بود. تعدادی شون هم وارد آبادان شده بودن، حقوق خوبی میگرفتن و بیشتر پولهاشون را توی آبادان خرج میکردن.
چندتاشون اومدن توی کوچه ما یه خونه اجاره کردن. بزرگترین خونه ای که توی کوچه ماست، بغل خونه مامان سوسن، روبروی خونه دی رحمان.
یه خونه ۲ طبقه که یه حیاط بزرگ و یه باغچه قشنگ با درختهای گل کاغذی و انگور و کُنار و گل محمدی داره.
یه روز عصر که آقام رفته بود بیرون یه زن و شوهر هندی اومدن و سراغ پلپل هات را گرفتن.
با همون انگلیسی دست و پا شکسته بهشون فلفلهای تند را معرفی کردم، خوششون اومد.
یواش یواش ادویه های دیگه هم بهشون نشون دادم، همینجوری چند کیلو فلفل و ادویه بهشون فروختم.
چون یکمی سبزه چهره و مثل هندیها بودم
و پشت سرهم وری وری گود میگفتم و ادا و اطوارهایی برای تفهیم کردن منظورم در میاوردم خانم دکتره خوشش اومده بود، آقای دکتر هم با لبخند هی شستش را بعنوان اوکی میاورد بالا.
از کاسبهای همسایه شنیده بودم وقتی خارجیها خرید میکنن باید بهشون گرون بفروشیم تا از خروج پول کشور جلوگیری کنیم. منم قیمتها را چند برابر حساب کردم.
آقای دکتر یه برگ اسکناس ۵۰۰۰ ریالی از جیبش در آورد و به من داد.
تا اون روز اسکناس ۵۰۰۰ ریالی ندیده بودم، تمام پولهای دخل حتی سکه های ۱ ریالی و ۲ ریالی را هم شمردم تا الباقی طلبشون را بدم ولی هنوز ۱۶۰ ریال کم داشتم، از همسایه قرض کردم و مشتری را روانه کردم.
طولی نکشید که آقام اومد و طبق عادت کشو پول را نگاه کرد.
کشو خالی از پول بود، اسکناس ۵۰۰۰ ریالی را گذاشته بودم زیر دخل، با تعجب پرسید چرا دخل خالیه؟
من هم مثل فاتحان قله اورست اسکناس ۵۰۰۰ ریالی را نشونش دادم و قضیه را گفتم. آقام یکمی مکث کرد و گفت خاک برسر دولت که اسکناسهای پشتوانه را ریخته توی بازار. اینجوری که معلومه برخلاف تبلیغات، وضع اقتصادی کشور داره خراب میشه.
قیمت نفت در دنیا گرون شده بود و سقف فروش نفت کشور خیلی بالا رفته بود و پول زیادی وارد بازار میشد، بازار داغ شده بود و قیمت اجناس هم بیخود و بی جهت بالا میرفت. نزدیکهای عید نوروز بود که دولت برای افزایش قدرت خرید مردم، میخواست حقوق کارکنان دولت را افزایش بده و این مسئله باعث بروز بحثهای خیلی زیادی در مجلس و تلویزیون و کوچه و بازار شده بود.
ظهر بود و داشتیم مغازه را تعطیل میکردیم که حاج توانگر و حاج مفید و حاج خلیلی و شکرالله محمدی و محمدخواجه ایی، عطارهای با سابقه که بعضیاشون اهل واردات هم بودن اومدن دم مغازه و شروع به بحث و چندوچون همین افزایش حقوق میکردن.
شکرالله محمدی و محمد خواجه ایی هر دوتاشون اهل دوان و مغازه شون چندتا مغازه پائینتر از ما بود.
جابر پسر عمه ام مدتیه توی مغازه آقای خواجه ایی کار میکنه.
آقای خواجه ایی خیلی خوش تیپ و شیک پوش و خوش اخلاق و دست و دلبازه. یه ماشین شورلت طلایی رنگ هم داره، برخلاف آقای شکرالله که خیلی تندخو و بداخلاقه.
هر وقت کاری داره و میخواد از مغازه بره بیرون، مغازه اش را دست من میده، منم مشتریهاش را خوب راه میاندازم ولی نمیدونم چرا از من خوشش نمیاد و گاه و بیگاه به آقام شکایت میکنه و منو کتک میاندازه. چندبار به آقام گفت عزت از تلفنم مزاحم مردم شده.
خیلی حرصم گرفت.
شماره مغازه اش را پیدا کردم، اونطرف خیابون دم مغازه فرش فروشی لطفی یه کیوسک تلفن بود. میرفتم از اونجا بهش زنگ میزدم و فوت میکردم. آی حال میداد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂