eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 فصل سوم نامه عاشقانه یک هفته بعد از رفتن علی ،آقا یک روز عصر عمو مهدی عکس‌های جشن عقد را آورد. من با عجله و تندتند یک بار همه عکسها را نگاه کردم و وقتی خیالم از کیفیت چاپشان راحت شد این بار با دقت و حوصله مشغول تماشا شدم. هر چند عکسها چند ساعتی دست مادر و بابا و خواهرها چرخید وقتی عطش دیدن آنها فروکش کرد. عکس ها را برداشتم و به اتاق رفتم. گاهی یک عکس را نیم ساعت تماشا می‌کردم. با دیدن عکس‌ها دلتنگی‌ام بیشتر شد؛ طوری که نیمه شب خودکار را برداشتم و اولین نامه ام را به علی آقا نوشتم. از فردای آن روز شمارش روزها آغاز شد. توی تقویمم مثل زندانی‌ها علامت می‌گذاشتم و سپری شدن روزها را می شمردم. علی آقا دوازدهم فروردین ۱۳۶۵ رفته بود. ششم اردیبهشت ماه بود. عصر، زنگ خانه به صدا درآمد. یک حس درونی می‌گفت علی آقا پشت در است. چادرم را سر کردم و تا جلوی در دویدم. امیر آقا پشت در بود. تندتند سلام و احوال پرسی می‌کرد و احوال همه را یکی یکی می پرسید. از بابا و مادر گرفته تا دایی و مادربزرگ. عاقبت هم پاکتی از جیبش درآورد و گفت خواهر فرشته، این نامه رو علی برای شما فرستاده.» آن قدر خوشحال شدم که نفهمیدم چطور تشکر کردم و چطور با او خداحافظی کردم. نامه را گرفتم و تا در را ببندم و به اتاق برسم چند بار آن را خواندم. نامه خیلی ساده و مختصر بود و جز سلام و احوال پرسی چیز دیگری نداشت. اما برای من قوت قلبی بود. انگار علی آقا کنارم بود و مهر دوستی اش را روی قلبم زده بود. توی نامه نوشته بود: "بسم الله الرحمن الرحيم به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان. سلام گرم از جبهه های حق علیه باطل که زمین آن پاشیده است از خون سرخ شهدا که این خونها این زمین را یادآور کربلای امام حسین، علیه السلام، می‌اندازد و بوی خوش آن انسان را عاشق لقاء الله می‌کند. سلام گرم از فرسنگ‌ها راه دور، از میان دشت‌ها و دره ها و از میان گرمای سوزان کربلای ایران و سلام گرم از میان مالک اشترها و حبیب بن مظاهرهای واقعی ابا عبدالله الحسین بر شما. اگر از احوال این جانب بخواهی بپرسید، الحمد لله خوب هستم و اگر خداوند قبول کند دارم بندگی می‌کنم و امیدوارم روزی برسد که با پیروزی اسلام بر کفر جهانی و ریشه کندن ظلم با دست مبارک وليعصر شما زهرا خانم و خانواده محترم و حزب اللهی و انقلابی را از نزدیک ملاقات تازه داشته باشم و از شما میخواهم که در موقع عبادت و دعا از خداوند بزرگ برای این جانب طلب آمرزش گناهانم را بخواهی و همچنین از خداوند بخواهی که این جهادی که من در آن شرکت کرده ام و تو هم در آن شریک شده ای از هر دو قبول کند. دیگر مزاحم شما نمی‌شوم حال محمود آقا هم خوب است. از قول اینجانب از پدر و مادر بزرگوارت سلام و احوال پرسی کن و همچنین از خواهرانم. دیگر عرضی ندارم. شما را به خدا می سپارم. خدمت گزار اسلام، علی چیت سازیان." موقع خواب نامه را زیر بالشم گذاشتم و از فردای آن روز هرجا می رفتم آن را توی کیفم با خودم می‌بردم. فکر می‌کردم آن نامه در واقع خود علی آقاست. سعی می‌کردم نامه علی آقا همه جا همراهم باشد. در کیفم را که باز می‌کردم و چشمم به پاکت نامه می‌افتاد، احساس خوبی داشتم. سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ماه علی آقا به همدان برگشته و یک راست به خانه ما آمده بود. روز بعد و شبش هم همین طور. نیم ساعتی هم پشت در مانده بود. ما از همه جا بی خبر در خانه مادربزرگ بودیم. روزهای دوشنبه و پنجشنبه خانوادگی برای تشییع جنازه شهدا به باغ بهشت می‌رفتیم. آن روز هم پنجشنبه بود. به همراه بابا و مادر و بقیه پشت تابوت شهیدی راه افتادیم. توی گلزار شهدا یک دفعه چشمم به علی آقا افتاد. اول فکر کردم اشتباه دیده ام. او را به بابا نشان دادم بابا جلو رفت و او را مثل فرزندش در آغوش گرفت و صورت و پیشانی اش را بوسید. بابا دست علی آقا را محکم گرفته بود و با لذت به سر تا پایش نگاه می‌کرد و حظ می‌برد. علی آقا از خجالت سرخ شده بود. سرش را پایین انداخته و پشت سر هم تشکر می‌کرد. چند نفر از دوستانش هم کنارش بودند. بابا به قدری از دیدن علی آقا خوشحال شده بود که به او اصرار کرد حتماً شام به خانه ما بیاید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
39.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آهِ غزه ......🇵🇸 سرودی برای هم نوایی با کودکان بی پناه فلسطین و غزه ● گروه سرود ضحی لاهیجان از جدیدترین اثر خود با نام " آهِ غزه" رونمایی کرد. 🇵🇸 نماهنگ" آهِ غزه " با اجرای گروه سرود ضحی و شعر سید ایمان عباسی ؛ تصویری از مظلومیت مردم فلسطین و غزه و ظلم جنایتکاران صهیون را به تصویر می کشد. 📹 نماهنگ با کیفیت 👇 https://my.uupload.ir/dl/JgyykayQ       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر / ۷ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ شانزدهم ماه مبارک رمضان سال ١٣٦٣ بود. هوا به شدت گرم بود و ما، در آن هوای گرم و دم کرده در حالی که دستگاه تهویه آسایشگاه - که هنوز خراب بود و درستش نکرده بودند. پشت پنجره ها، عرق ریزان با زبان روزه ایستاده بودیم تا شاید از نسیم کوتاه مدتی که گاه گاهی می وزید استفاده کنیم. ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود. تشنگی و گرسنگی از یک سو و گرما از سوی دیگر داشت بچه ها را کلافه می کرد. در آسایشگاه با سروصدا باز شد و یکی از سربازان عراقی آمد داخل. اسمم را صدا زد و گفت که بیرون بروم، عرق ریزان همراه او رفتم بیرون. رفتیم به سوی حمام اردوگاه تا وارد شدم با یک لگد روی زمین افتادم. سرباز عراقی با لحنی شیطنت آمیز با فارسی دست و پا شکسته گفت: «چرا دعا نوشت؟!» - من کی دعا نوشتم؟ چرا حرف دروغ میزنی؟ با یک شلنگ کلفت و سیاه به سویم حمله کرد. درد تا مغز استخوانم راه پیدا کرده بود. فقط ذکر می.گفتم بعد از این کتک نفس زنان مرا برد و هل‌م داد داخل یکی از زندانهای انفرادی. گوشه ای روی زمین نشستم ؛ زانوی غم بغل کردم ؛ دلم شکست ؛ یاد آقا موسی بن جعفر (ع) افتادم به خاطر زندان کشیدن و مظلومیت شکنجه دیدنهایش گریستم. زیر لب شروع کردم به خواندن دعای الهی عظم البلا... هنوز آخرین کلمه دعا را را نخوانده بودم که سلول باز شد و سرباز عراقی وارد شد. - بیا بیرون بلند شدم و رفتم بیرون . بعد با کمال تعجب به حرفهایش گوش دادم. - شانس آوردی. نمی‌دونم چی شد؟ انگار یک نفر مجبورم کرد که بیام و از جرمت بگذرم و ببخشمت! اما دفعه آخرت باشه که این کارها را می کنی ؛ برو آسایشگاه باقی دعا را زیر لب خواندم و وارد آسایشگاه شدم. بچه ها باورشان نمی شد که من این قدر زود برگردم. یکی از بچه ها پرسید: "مگه تو رو تو زندان نبردن؟" جواب دادم بله بردند اما به اندازه خواندن یک دعای امام زمان (عج) تو سلول ماندم ماندم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سلام بر صورت‌های خضاب شده با خاک! مردانی ک حسرتِ مُشتی خاک ایران را به دلِ دشمن گذاشتند ... آبان ماه سال ۱۳۶۱ دهلران، منطقه شرهانی مرحله سوم عملیات محرم محور لشکر۱۴ امام‌حسین(ع) گردان امام صادق (علیه‌السلام) عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌وهفتم دوباره یه بحث جدیدی در سطح کشوری شروع شد، دولت می‌خواد ساعتها را یکساعت جلو ببره. روزنامه اطلاعات با چاپ عکس هویدا یه قسمت از صحبتهاش را تیتر کرده بود که واقعا باعث خنده و تعجب من شد. نوشته بود ما امروز یکساعت از دنیا پیش افتادیم!!! برای من که یه بچه ۱۴ ساله و بسیار بیسواد و کم تجربه بودم خیلی واضح بود که با جلو و عقب بردن عقربه های ساعت هیچ اتفاقی پیش نمیاد چه جوری کسی که چندین ساله نخست‌وزیر مملکت و سیاستمداره این موضوع ساده را نمیفهمه یا شاید هم فکر میکنه مردم هالو هستن. روزها می‌گذشت و نوروز رسید و بهار اومد و یواش یواش رفتیم بسمت تابستون و امتحانات آخر سال. در همین ایامی که نخست وزیرمون میگه یکساعت از دنیا جلو افتادیم، بی برقی در آبادانِ گرم و پراز شرجی بشدت مردم را آزار میده. خصوصا شب ها که وقته استراحته و روشن کردن کولرها، برق قطع میشه و حسابی مردم را عصبانی می‌کنه. بدتر از قطعی برق، قطعیه آبه. وولک در حالیکه دوتا رودخونه بزرگ آب شیرین آبادان را محاصره کردن، آب قطع بشه خیلی خنده داره. مردم مجبور شدن پمپ آب و مخزن برای خونه هاشون بخرن. آقام هم چندین کارتن فانوس و شمع برای فروش آورده مغازه، غروبها که برق قطع میشه خلق الله برای خرید فانوس حمله می‌کنن. همیشه روزنامه ها و مجلات را از کتابفروشی جوهری که توی لین یک روبروی مسجد امیرالمومنین و مغازه رادیو توانای حاج عباسی بود میخریدم و همین باعث شد با حسین آشنا که گاهی توی کتابفروشی بود و پسرخاله جوهری ها بود دوست بشم. خونه شون بالای مغازه های موقوفه مسجد امیرالمومنین بود. از طریق حسین با خلیل و ابراهیم عباسی و خزعل خنفری دوست شدم. خلیل و ابراهیم، برادرزاده های همین حاج رضای میلیونر و عموزاده های فرهاد و فریدون بودن. باباشون توی کوچه بغلی مسجد پارچه فروشی داشت و خونه شون توی کوچه پشتی گاراژ دشتستانی همسایه اسی چنگالی که اون روزها تازه بعنوان بوکسور مشهور شده بود قرار داشت. با وجود اینکه درسهام خوب بود براثر شیطنت‌ها و تقلبی هایی که به بچه ها میدادم ۶ تا امتحان را از جلسه اخراج شدم و تجدید آوردم. البته چون نمرات طول سال و امتحانات ثلث عالی بود تجدید شدم. داریوش دائیم هم تجدید آورده بود. آقای گازری پیشنهاد کرد که من و داریوش برویم خونه اونها و همراه بابک درس بخونیم. چون مادر و برادر بزرگ و خواهر بابک رفتن مسافرت، بابک تنهاست و ممکنه حوصله اش سر بره و درس نخونه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اهمیت نماز در کلام رزمنده جانباز       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 برخلاف ادعاهای رسانه‌های تبلیغاتی بین المللی در مورد آسیب پذیری نظام اسلامی، اطمینان داشتم که نظام اسلامی در برابر اراده نظام کافر بعثی مذهب عراق سر فرود نخواهد آورد. با انتشار بیانیه هایی از سوی وزارت دفاع در مورد پیروزیهای روزمره، اوضاع به همان شکل ادامه می یافت و هیچ روزنه امیدی برای ختم درگیری وجود نداشت. هفدهم سپتامبر، صدام در یک سخنرانی تاریخی در مجلس ملی عراق لغو موافقتنامه ۱۹۷۵ الجزایر را اعلام کرد و نمایندگان بره صفت مجلس به افتخار وی کف زدند. خطوط توطئه به طور کامل مشخص شد. لغو توافقنامه اقدامی گستاخانه و غیر مسئولانه از طرف کسی بود که نمی توانست عواقب این عمل را تصور کند. به دنبال این مسئله امکان وقوع هرگونه پیشامدی جنبه قطعی به خود گرفت. شب نوزدهم سپتامبر چند خمپاره سنگین به سمت خانقین پرتاب شد و اوضاع بار دیگر متشنج گردید. جنگ شروع شد. دوشنبه بیست و دوم سپتامبر ۱۹۸۰ مانند روزهای قبل برخلاف تشنج شدید وضعیت نظامی، روزی آفتابی بود. بعد از ظهر رادیو چندین بار اعلام کرد که اطلاعیه مهمی در تشریح وضعیت روابط عراق با رژیم ایران پخش خواهد کرد. بسیاری از کارمندان درمانگاه امیدوار شدند تا قبل از دست رفتن زمان اقدامی در صورت رفع تشنجات صورت گیرد تا اینکه رشدی عبدالصاحب، مجری بیانیه را این طور قرائت کرد:" ای برادران! ای ساکنین عراق و ای نوادگان علی، عمر، حسین، و قعقاع، خلبانان نیروی هوایی عراق فرودگاهها و پایگاههای هوایی مهم ایران از جمله فرودگاه مهرآباد تهران را مورد هجوم قرار داده و نیروهای ظفرمند زمینی ما حمله ای گسترده از چند محور به سمت مواضع ایران را آغاز کرده و به پیروزیهایی دست یافته اند." بدین ترتیب در میان بهت و ناباوری همه عراق، در جهنمی تاریک و دهشتبار قرار گرفت و جنگ خانمانسوز آغاز شد، متأسفانه کمتر افرادی این حقیقت تلخ را درک می‌کردند. لشکرهای زرهی و پیاده عراق حمله گسترده ای از محورهای جنوبی، میانی و شمالی را شروع کردند. منطقة ما، نقطه شمالی جبهه به حساب می آمد و هدف از این تهاجم گسترده تسلط بر شهرهای قصر شیرین، سر پل ذهاب، گیلان غرب و سلسله کوه ها و ارتفاعات استراتژیک منطقه و پیشروی هر چه بیشتر به عمق خاک ایران بود. برای تحقق این هدف تیپ ۱۶ زرهی با همکاری تیپ ۲۵ پیاده مکانیزه و دیگر واحدهای پشتیبانی حمله اصلی را از تپه زین القوس و تنگه کوهینه به شمال شرق آغاز کرده و تیپ ۳۰ زرهی از منطقه قوره توبه جنوب شرق حرکت کرد. این همان حمله ای است که صدام دو ماه قبل هنگام بازدید از منطقه، پیش بینی کرده بود و بدین ترتیب، دو بازوی مقاوم که از جنوب و شمال قصر شیرین امتداد یافته و مقداری در خاک عراق فرو رفته است، به محاصره درآمد.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 نامه عاشقانه بعد از اذان مغرب علی آقا به خانه ما آمد. پیراهن سورمه ای پوشیده بود. با همان شلوار هشت جیب، موهای بورش روی پیشانی اش ریخته و قیافه اش را تغییر داده بود. بابا دوباره با دیدن علی آقا او را در آغوش گرفت و چند بار صورت و پیشانی اش را بوسید. دستش را گرفت و او را در کنار خودش نشاند و گرم صحبت شد. از اوضاع جبهه و سرانجام جنگ پرسید. کمی که گذشت، مادر به بهانه ای بابا را صدا کرد، بابا که از اتاق بیرون آمد مادر او را سرگرم کرد و به من اشاره کرد که بروم پیش علی آقا. عکس‌ها را برداشتم و بردم تا نشانش بدهم. علی آقا از عکس‌های سر عقد خیلی خوشش آمد. عکسهای دونفری را که سر سفره عقد انداخته بودیم چند بار نگاه کرد و گفت: «اینا از همه بهتره.» از فرصت استفاده کرد و در تنهایی گفت «زهرا خانم فردا جمعه‌ست. کسی خانه نیست. ساعت سه بعد از ظهر بیا خانه ما.» قبول کردم اما فردای آن روز وقتی موضوع را به مادر گفتم برخلاف انتظارم قبول نکرد و گفت اگه کسی خانه شان نیست بهتر است نروی. اگه علی آقا خودش بیاد دنبالت اشکالی نداره اما روز جمعه بعد از ظهر صلاح نیست یه دختر تک و تنها بلند شه بره خانه مردم.» چاره ای نبود باید حدس می‌زدم اجازه ندهد. مادر حساسیت زیادی روی ما داشت. خانۀ دوست و آشنا هم اجازه نداشتیم برویم. بدون اینکه اعتراض بکنم پذیرفتم. یاد گرفته بودیم روی حرف مادر حرفی نزنیم. می‌دانستیم او صلاحمان را می‌خواهد. هرچه به ساعت سه بعد از ظهر نزدیکتر می‌شدیم دلهره و اضطراب من بيشتر می‌شد. تلفن نداشتیم تا به او اطلاع بدهم. می ترسیدم از من دلخور و عصبانی بشود. از طرفی دلم برایش سوخت. می‌دانستم چشم انتظار است. هیچ راهی به ذهنم نمی‌رسید تا او را باخبر کنم. فقط دعا دعا می‌کردم به دل علی آقا بیفتد و خودش به سراغم بیاید. بالاخره ساعت سه بعد از ظهر شد و چند صد ساعت طول کشید تا ساعت چهار و چهار و نیم و پنج شد. خیلی ناراحت بودم. با خودم می‌گفتم الان علی آقا چه فکری می‌کند؟ حتما از دستم ناراحت و عصبانی است. اولین باری بود که با هم قول و قرار گذاشته بودیم و من بدقولی کرده بودم. بابا و خواهرها داشتند به تلویزیون نگاه می‌کردند؛ اما من انگار توی این دنیا نبودم. نه صدایی می‌شنیدم و نه چیزی می‌دیدم. چشم دوخته بودم به تلویزیون که داشت فیلم سینمایی بعد از ظهر جمعه را پخش می‌کرد. اما حواسم پیش علی آقا بود. حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم فکر می‌کردم روز بعد علی آقا چه واکنشی نشان می‌دهد؟ قهر می‌کند یا بدون خداحافظی به جبهه می‌رود؟ عصبانی می شود و دعوایم می‌کند. یا اینکه می‌آید و از رفتارم گلایه می‌کند. دلهره و دلشوره عجیبی داشتم. آن روز، بعد از ظهر به سختی گذشت. آن قدر طولانی بود که به نظر می‌رسید هیچ وقت شب نمی شود. به همین دلیل، دم غروب، به بهانه اینکه سرم درد می‌کند به اتاق خواب رفتم و بدون شام خوابیدم. فردای آن روز وقتی از مدرسه بر می‌گشتم توی کوچه صدای موتوری را پشت سرم شنیدم. خودم را جمع و جور کردم. حس کردم کسی به دنبالم افتاده. طبق عادت بدون اینکه دوروبرم را نگاه کنم قدم هایم را تندتر کردم. چند قدمی مانده به خانه، صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم. - سلام چه تندتند می‌ری! صدای علی آقا بود. برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی روی لب هایش بود. نفس راحتی کشیدم پرسید: «خوبی؟» هیچ دلخوری در نگاه و صدایش نبود. جواب دادم: «ممنون خوبم» پرسید: «پس چرا دیروز نیامدی؟» خجالت کشیدم و با ناراحتی جواب دادم: «ببخشید، تقصیر خودم نبود. مادر اجازه نداد گفت خوب نیست عصر جمعه تک و تنها بری. خیابونا خلوته. علی آقا سکوت کرد و به نشانه تأیید سر تکان داد. نگرانتان شدم. فکر کردم نکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده. الحمد لله که خوبی؟ لبخندی زدم و کلید را از توی کیفم درآوردم. به هر جهت خیلی معذرت میخوام مادر گفت: «اگه علی آقا خودشون می اومدن و با هم می‌رفتین اشکالی نداشت. علی آقا دوباره سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت: «حق با حاج خانمه خوب کاری کردین گوش دادین. پس امروز بعد از ظهر خودم می آم دنبالت.» نفس راحتی کشیدم و کلید را توی قفل انداختم و گفتم: «بفرمایید تو.» علی آقا کار داشت به همین خاطر خداحافظی کرد و رفت. با خوشحالی دویدم توی حیاط و تا به آشپزخانه برسم، پرواز کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلاوران رزمنده جبهه‌ها 🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه عنبر / ۸ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ در فضای بسته و به دور از بهداشت و نظافت اردوگاه، بیماریهای واگیردار و دیگر امراض بیداد می‌کرد. نزدیک به ۸۰٪ درصد بچه ها وقتی که مجروح برروی زمین افتاده و اسیر دشمن شده بودند، از جبهه جنگ بدون این که مرهمی بر زخمهایشان گذاشته شود، یک سره، بعد از کلی شکنجه به اردوگاه آورده شده بودند. این زخمها، به مرور زمان عود می کرد و سبب رنجش و درد بیشتر بچه ها می‌شد. در عالم غریبی چند تن از دوستان، غریبانه و در حالی که سرهایشان برروی زانوان بچه ها بود و اشک آنها بر صورتشان می چکید شربت شهادت را نوشیدند. از کسی کاری ساخته نبود و کسی هم نمی‌توانست با دست خالی در مقابل بیماری مقاومت کند. یکی از روزهای گرم تابستان سال ۶۵ بود. یکی از بچه ها را که خونریزی شدیدی کرده بود به بهداری اردوگاه بردند و بعد از ساعتی با آمبولانسی به بیمارستان منتقل شد. تمام بچه ها برای سلامتی او دست به دعا برداشتند و متوسل به ائمه اطهار (ع) شدند. حال عجیبی به بچه ها دست داده بود. صبح تازه بعد از آمار به حیاط رفته بودیم که او را دیدیم. همه تعجب کردند. حالش از ما بهتر بود بچه ها با ناباوری او را نگاه می کردند. هنوز باورشان نمی‌شد که او را سالم می‌بینند. جریان را پرسیدیم. گفت: - دیشب بعد از منتقل شدن به بیمارستان، حالم خیلی خراب شد. نفس تو سینه ام حبس شده بود و داشتم خفه می‌شدم. درد داشت وجودم را می خورد. برای رفتن به اتاق عمل آماده ام کردند. حدود ساعت ۱۲ نصف شب بود که دیدم کم کم درد از وجودم دارد می رود ؛ احساس راحتی می کردم. بعد از ساعتی درد به کلی از بین رفت. وقتی که عراقی‌ها آمدند تا مرا به اتاق عمل ببرن با مخالفتم روبه رو شدند. آنها هم تعجب کرده بودند. بعد از کلی صحبت، از عمل کردن من منصرف شدند. الان هم حالم خوبه خوبه ! دعای توسل بچه ها اثر خودش را کرده بود و او با بهترین دارو حالش خوب شده بود. با داروی "یا من اسمه دواء و ذکره شفا". ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌وهشتم یکی از آرزوهام این بود که خونه و زندگی کارمندان شرکت نفت را از نزدیک ببینم. شنیده بودم از اول تابستون تا آخر تابستون کولرهاشون خاموش نمی‌شه. بچه هاشون از بس توی خونه هستن سرخ و سفید می‌شن. هر کدومشون دو سه تا سگ دارن ووووو. از وقتی به خونه جدید اثاث کشی کردیم تعداد زیادی دوست پیدا کردم، پایه گذار این دوستی‌ها و آشنائی‌ها داریوش داییم و خونه آقابزرگم است. آقا بزرگم سالها قبل ژاندارم بوده بعدش کارگر شرکت نفت آبادان شده. همین دوسه سال پیش بازنشست شده و با پول بازنشستی و ۱۲ هزارتومان وامی که بهش دادن این خونه را خریده. اشعار زیادی از حافظ و سعدی و بابا طاهر و خیام حفظه و به اعتبار اینکه شیرازیه، گاه و بیگاه یکی دوکلمه از شعرهاشون را کم و زیاد می‌کنه و با اضافه کردن اسم خودش به آخر ابیات من درآوردی یه حظی می‌کنه. گاه گاهی هم با صدا میخونه، انصافا صدای بدی نداره. حسین شریفات، اسماعیل رامهرمزی، جواد و جمال رامی وووو. اضافه بر اینها آشنایی با چندتا از کارمندهای شرکت نفت که گاه و بیگاه میان خونه آقابزرگم و دورهمی دارن. یکی از این کارمندها آقای گازری است. بسیار لوتی صفت و خوش اخلاق و دوست داشتنی. اصالتا اهل نجف آباد اصفهانه. از کارمندان عالیرتبه شرکت نفت، وابسته کنسولگری ایران در بصره عراق. با رضایت و اشتیاق پیشنهادش را قبول کردم. از آقام و ننه ام اجازه گرفتم، چندتا کتاب برداشتم و با داریوش رفتیم اونجا، پنجشنبه بود. خونه شون در منطقه ای بنام بریم بود که سالها قبل توسط انگلیسی‌ها برای کارمندان ارشد ساخته شده بود. دوتا محله کارمند نشین داشتیم، بریم و بوارده که بوارده خودش به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم می‌شد. خانه هایی بسیار بزرگ و چند صد متری شامل یه ساختمان یک طبقه ۴ اتاقه با هال و پذیرایی وسیع و یه سوئیت کوچک در کنار ساختمان اصلی برای خدمتکار خونه که بهش می‌گفتن بوی روم. دورتا دور ساختمان هم یه باغچه سرسبز. اون زمانیکه این خونه ها ساخته شد اسمشون بنگله بود. بنگله یعنی خونه ویلایی برخلاف کواتر که یه بلوک خونه بهم چسبیده است بنگله ها بوسیله باغچه از بنگله بغلی مجزا هستن. وارد خونه شدیم و با یه پسر همسن و سال خودمون مواجه شدیم. سرخ و سفید و چاق و چله. خیلی سفید بود!!! معرفی شدیم، اسمش بابک  بود. خیلی اجتماعی نبود یا اینکه از دیدن ما خیلی خوشحال نشد، نمیدونم. رفتیم تو اتاقش و شروع به درس خوندن کردیم. در و دیوار اتاقش عکس‌های دیوید کاسیدی و تام جونز و هنرپیشه ها و خواننده های خارجی بود. برعکس ماها که عکس‌های فردین و بهروز وثوق و گوگوش و ابی دوست داشتیم، من عاشق بروس لی بودم و عکس‌ها و پوسترهاش را تو اتاقمون چسبونده بودم. محیط خیلی دلچسبی نبود ولی برای من بعنوان یه تجربه از زندگی با خانواده های مرفه خیلی جالب بود. سالها بود می‌شنیدم کارمندان شرکت نفت از آسمون اومدن و خونه و زندگیشون فلانه و بهمانه حالا فرصت خوبیه ببینم اون حرفها چقدر حقیقت داره. شام را از باشگاه انکس شرکت نفت آوردن. مادرش و خواهرش مسافرت بودن و کسی نبود آشپزی کنه، البته غذای باشگاه کارمندان شرکت نفت فوق العاده عالی بود. شیشلیک آوردن و ما هم مثل گرسنگان آفریقا افتادیم به بختش. حدود ساعت ۲۲ آقای گازری با یه دوستش اومد خونه. توی پذیرایی نشستن و به ما امر کردن شما بروید بخوابید ما می‌خواهیم بازی کنیم. من عاشق بازیهای فکری بودم. انواع و اقسام بازی را در حد حرفه ای بلد بودم، شطرنج، فکر بکر(master maind)، ایروپولی، انواع معماهای چوب کبریت و هر بازی که احتیاج به فکر و محاسبه داشت را سریع یاد می‌گرفتم. اجازه گرفتم سرمیز بنشینم و تخته نرد را یاد بگیرم. تا حدود ۵ صبح بازی می‌کردن و سیگار می‌کشیدن. نزدیک ظهر، بابک میخواست به سگ شون غذا بده. اسم سگه کومال بود، همراهش رفتم که سگه را از نزدیک ببینم و باهاش دوست بشم. مقداری گوشت و استخوان آب پز ریخت توی ظرفش و کومال اومد جلو. شیانلو بود، زیاد بزرگ نبود. نشست غذا بخوره من و بابک هم کنارش نشسته بودیم. بعنوان ابراز دوستی، خواستم دستی به سروگوشش بکشم، به محض اینکه دستم را بطرفش دراز کردم، سرش را برگرداند که دستم را بگیره. من که مدتها بود روی سرعت دستم کار می‌کردم، ضمن جاخالی دادن یه سیلی تو گوشش زدم. سگه بشدت عصبانی شد و از جا پرید، من هم دوپا داشتم دوپای دیگه قرض کردم و بسرعت دویدم بسمت  درب ساختمان. بابک، هم می‌خندید هم تعجب کرده بود، هم عصبانی.
من و داریوش از اینکه توی چاردیواری محبوس شده بودیم دلخور بودیم. داریوش هم مثل من خیلی شیطون بود انگاری ماها از یه قبیله دیگه بودیم. برخلاف اینها اصلا آروم و قرار نداشتیم. بابک پروژکتور آورد و فیلم مسافرت سال قبلشون به فرانسه و انگلیس را نمایش داد. سال قبل بمدت یکماه رفته بودن انگلیس و فرانسه. جمعه با هر زور و زحمتی بود گذشت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4_5933809649445765162.mp3
4.17M
‍ 🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 فاستقم کما امرت ای روان سوی حسین انتظارت دارد ای خیبرشکن سوی حسین شاعر: امیر خاکسار        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گزارش تاریخ شفاهی امروز سلام بر دوستان همراه امروز هم توفیق داشتیم تا پای صحبت های عزیزی از دیار آزادگان باشیم و جریاناتی که شنیدنش دل می خواهد و ثبت‌ش در تاریخ ، وظیفه‌ای بشدت ضروری... می‌گفت: ...قد و قواره ای ریز و بچه سال داشتم و تازه سوم دبیرستان را با معدل بالا قبول شده بودم که به دعوت دوستی وارد قرارگاه شد. قرارگاهی که وظیفه‌اش شناسایی خط دشمن بود و ثبت تغییر و تحولات آن. بعد از کلی آموزش های نقشه خوانی، تفسیر عکس هوایی و .... وارد کار شدم. چند ماهی بود که تقریبا هر شب یک ماموریت داشتیم و تا زیر پای دشمن می رفتیم و گاها خشکی بعد از هور را هم شناسایی می کردیم و روزها ثبت همه جزئیات روی کالک ... در آخرین شناسایی قبل از عملیات بدر بودیم. هوا بشدت سرد و نیمه مهتابی. سه شب تا شروع عملیات بیشتر نمانده بود. دو همراهم که قد و قواره بهتری نسبت به من داشتند برای بازید آخرین تغییرات خط عراق بر گرده هم رفتند و با دوربین دید در شب حدود ۲۰ دقیق منطقه را رصد کردند و هنگام پایین آمدن، عدم تعادل باعث شد تا لبه قایق درون آب برود و جلو قایق غرق شود. تلاشها برای بیرون آوردن قایق بی فایده بود و یکی پس از دیگری بر اثر ناتوان شدن در آب سرد.. بی هیاهو... و در کمال ناباوری.. یکی یکی در آب فرو رفتند و... یک شب را مقاومت کردم و در گرگ و میش هوا و بر اثر سر و صدای شب گذشته مرا پیدا کردند و از یقه گرفتند و به سنگر فرماندهی بردند... گرسنگی و خواب آلودگی امانم را بریده بود ولی خود را حفظ کرده بودم تا خط دشمن را بهتر شناسایی کنم و در صورت ایجاد فرصت فرار کنم و ... وارد اتاق فرماندهی شدم. اتاقی بزرگ با میزی بزرگ در وسط و دور تا دور کاناپه برای جلسات.... ادامه دارد ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۲۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹طی سه روز نیروهای مهاجم کنترل شهر قصرشیرین را بدون مقاومت در خور توجه طرف مقابل به‌دست گرفتند. به علت موقعیت جغرافیایی فرصتی برای دفاع از آن شهر وجود نداشت، در نتیجه، واحدهای نظامی ایران که تعدادشان محدود بود، از بین رفته و بیشتر افراد آن به اسارت درآمدند. افسر توجیه سیاسی اداره مرزبانی خانقین که به همراه نیروها وارد شهر شده بود به من اطلاع داد که مابقی ساکنین را در یکی از میادین عمومی شهر جمع کرده و علل و انگیزه‌های عراق از تهاجم به خاک ایران و اعمال فشار بر رژیم آن کشور را برای آنها تشریح کرده، سپس آنها را به نزدیکترین نقطه خطوط ایران هدایت کرده است. وی از اینکه مجبور بود جوانانی از شهر را دستگیر کند تا سلاح بر دوش بگیرند، احساس پشیمانی می کرد. ملت عراق نمایی از شهر را در تلویزیون دیده بودند، شهری مملو از خیابانها، منازل و محلات با تحمل خسارات جانی و مالی بسیار اندک. انتقال مصدومان به درمانگاه آغاز شد. ابتدا، تعداد آنها زیاد نبود، ولی بیشترشان به بستری شدن در بیمارستان شست و شو و پانسمان جراحت که فقط از طریق بیهوشی کامل امکان پذیر بود، نیاز داشتند. بنابراین، راهی جز قبضه بیمارستان الجمهوری و تبدیل آن به یک بیمارستان نظامی و استفاده از اتاقها امکانات و تجهیزات آن وجود نداشت. دستور بلافاصله اجرا شد بی درنگ تعدادی از پزشکان جراح و متخصصین بیهوشی و پرستاران نظامی به همراه ابزار و تجهیزات اضافی اعزام گردیدند و خوشبختانه توانستیم کارها را با دیگر گروه ها و کادرهای پزشکی بیمارستان هماهنگ کنیم . یک روز هنگامی که در اتاق عمل سرگرم عمل جراحی بر روی یکی از مجروحان بودیم صدای هلهله شنیدیم. پرستاران بیمارستان خوشحال به نظر می رسیدند، خبری آنها را به وجد آورده بود: «خمینی درگذشت.» اعلام چنین خبری از رادیو بزرگترین دروغ و رسوایی تبلیغاتی بود این روزها نامی از خمینی در مطبوعات و رسانه های تبلیغاتی ایران به چشم نمی خورد. برخی از رجال مذهبی اداره کننده امور ایران خبر واقعی، یعنی خبر درگذشت خمینی را به مردم اعلام نمی‌کنند. مدتی قبل این خبر تبلیغاتی در مجله الوطن العربی که با کمک مالی عراق در لندن به چاپ می‌رسید منعکس شد. این مجله از قول منابع خود گزارش داد که خمینی ضمن ابتلا به بیماری سرطان روده به نابینایی و فلج کامل دچار شده، به همین جهت اعلام خبر مرگ او از طریق رسانه های تبلیغاتی عراق قابل تأیید است. آنچه مسلم است کارمندان نادان بیمارستان کینه و بغضی نسبت به ایشان نداشتند که از خبر درگذشت او خوشحال شوند، بلکه عقیده داشتند مرگ وی موجب خاتمۀ سریع جنگ خواهد شد. به این مناسبت فرخنده یکی از متخصصین بیهوشی بطریهای نوشابه بین کارکنان پخش می‌کرد که در آن هوای گرم خالی از لطف نبود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر خانه نبود. چند ساعت دیگر که از کارگاه برگشت، موضوع را برایش تعریف کردم مادر قبول کرد و من مشغول آماده کردن لباس هایم شدم. ساعت یک ربع به سه بود که علی آقا آمد. ماشین دوستش را گرفته بود. این دومین باری بود که به خانه آنها می‌رفتم. هیچکس خانه شان نبود. چند روزی می‌شد که خانواده اش در خانه حاج صادق مهمان بودند. این بار به خاطر خلوتی خانه بهتر توانستم جزئیات آن را ببینم. وقتی وارد خانه می‌شدی ورودی کوچکی بود. در سمت چپ سرویس بهداشتی بود و کنارش اتاقک کوچک نیم در یک و نیمی که رختکن محسوب می‌شد و رختخواب‌ها را آنجا چیده بودند. در سمت راست آشپزخانه باریک و بلندی قرار داشت. از در و دیوار آشپزخانه گلهای رونده بالا کشیده بودند. پشت پنجره پرنور و آفتابگیر آشپزخانه پر بود از انواع مختلف گل‌های آپارتمانی. روی در همۀ کابینت‌های سفید پر از پوسترهایی از طبیعت یا عکس های زیبایی از کودکان بود که آدم را به هوس می انداخت وارد آشپزخانه شود و یکی یکی عکس‌ها را ببیند. انتهای آشپزخانه، کنار پنجره، دری آهنی باز می‌شد به تراسی کوچک، که فضای خوبی برای نگه داری ترشی و سیب زمینی و پیاز و این جور چیزها بود. از ذوق و سلیقه منصوره خانم در تزیین آشپزخانه اش خوشم آمد. خانه یک اتاق نشیمن داشت و یک اتاق پذیرایی که اتاق پذیرایی با پردۀ طوسی قشنگی که گل‌های زرد و درشتی داشت، از نشیمن جدا می‌شد. به هر جای خانه که پا می‌گذاشتی یک پنجره بزرگ روبه رویت بود که خانه را روشن می‌کرد و آفتاب را به داخل می آورد. چند گلدان از رونده‌های آشپزخانه هم توی هال و روی رادیاتورها بود که از دیوارها بالا رفته و شاخه ها و برگهای سبز و قلبی شکل‌شان از سقف آویزان بود. گلها، زیبایی خانه را چند برابر کرده بود. انتهای خانه، یعنی روبه روی در ورودی، در چوبی دیگری بود که باز می‌شد داخل پاگردی کوچک، حمام آنجا بود و دو اتاق خواب که روبه روی هم قرار داشتند. علی آقا در اتاق خواب سمت راست را باز کرد که ظاهراً اتاق خواب مشترک خودش و امیر آقا بود. روی همه دیوارهای اتاق عکس شهدا و امام با پونز نصب شده بود. از لابه لای عکس‌ها پیشانی بند و پلاک آویزان بود. اتاق کتابخانه ای هم داشت. علی آقا نشست و تکیه داد به دیوار و اشاره کرد بنشینم. نشستم و بوی عطر تیرزی که زده بود توی مشامم پر شد. بلند شد و رفت به طرف کتابخانه و از بین کتابها آلبومی را برداشت و آورد و گفت: «بیا با هم آلبوم نگاه کنیم.» آلبوم را آرام آرام ورق میزد. دور بعضی از سرها دایره ای قرمز کشیده بود. انگشتش را می‌گذاشت روی عکسی و می‌گفت: «این دوستم شهید امیرحسین فضل اللهیه. در جزیره مجنون شهید شد. این یکی شهید محمد علی جربانه.» بوی تن و عطر و نفسش با هم قاطی شده بود. با اینکه صدایش پر از بغض بود، احساس خوبی داشتم. دلم می‌خواست دنیا در همان لحظه متوقف می‌شد و من و او در همان حالت سال‌ها کنار هم می‌ماندیم. احساس می‌کردم آنجا با آن همه عکس شهید فضایش با همه جاهای دیگر فرق دارد. آلبوم را ورق می‌زد و در صفحه انگشتش روی چند عکس متوقف می‌شد. وقتی خیلی ناراحت می‌شد و بغض می‌کرد به بهانه آوردن میوه یا چای بلند می‌شد و از اتاق بیرون می‌رفت. چند بار هم به بهانه آوردن چیزی از توی قفسه کتابها مرا وادشت تا از جایم بلند شوم. حدس زدم چون خجالت می‌کشد به من نگاه کند. به این بهانه می‌خواهد مرا بهتر ببیند. پرسیدم علی آقا، شنیده م بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. می‌گن شما از توی زندانیا جرم بالاها و اعدامیا رو می برید جبهه و اون قدر روشون کار می‌کنید که یه آدم دیگه ای می‌شن!» علی آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیده‌ی؟» با افتخار و غرور جواب دادم: «خب شنیده م دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاورده ان؟» علی آقا با اطمینان گفت نه اصلاً و ابدا. من به نیروهام همیشه میگم...» لبخندی زد و ادامه داد: به شما هم میگم، زهرا خانم. شما هم نیروی خودی شدید. اخلاق تو به جامعه حرف اول می‌زنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد به جامعه اسلامی و درست باشه، کشور مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی می‌کنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم می‌کنه اینه که یه آدمی اشتباه راه میرفته بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودن: جبهه دانشگاه آدم سازیه اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل که در مسیر به فرمایشهای امام باشیم. در همین موقع زنگ آپارتمان به صدا درآمد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا