eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وسوم هفتمین روز آتش سوزی سینمارکس، تظاهرات بسیار بزرگی از گورستان بسمت شهر برپا شد، مردم آبادان، هم، داغدار بودن هم بدنبال پیدا کردن مقصر. در بحبوحه راهپیمایی یه نفر با بلندگوی دستی پیام تسلیت آیت الله خمینی را برای عزاداران آبادانی قرائت کرد. خیلی عجیب بود، شاه که خودش را سرپرست مملکت میدونست هیچ واکنشی به آتش سوزی نشون نداد، نخست وزیر هم هیچ پیام تسلیتی نفرستاد ولی این آخوندی که خارج از کشور زندگی می‌کنه، خودش را شریک غم مردم اعلام کرده. حالا مردم آبادان دومین شهر پرجمعیت کشور در اون سالها و خرمشهر بزرگترین بندر تجاری کشور، کارمند و کارگر و کشاورز و کسبه همه دست بدست هم دادن و در مقابل حکومتی که هیچ واکنشی نسبت به این فاجعه نشون نمیده ایستادن و گلوی رژیمی که میخواد با جنایت و آدمسوزی حکومت کنه را گرفتن. تظاهراتها روز بروز گسترده تر و فراگیرتر می‌شد. کارکنان پالایشگاه اعتصاب کردن، آقای گازری خبر آورد که انگلیسی‌ها دارن از پالایشگاه خارج می‌شوند، هم خوشحال بود هم نگران. خوشحال از اینکه روزهایی را داره می‌بینه که بدون حضور انگلیس نفس می‌کشیم و نگران از اینکه بدون حضور انگلیس چه جوری می‌شه کار کرد؟ اخبار و اسناد بشدت سانسور و دستکاری می‌شد، روز اول گفتن بیش از ۷۰۰ نفر کشته شده چند روز بعد گفتن ۶۰۰ نفر یکی دوهفته بعد تعداد کشته ها به ۳۰۰ نفر تقلیل پیدا کرد، ظاهرا دولت تلاش می‌کرد با تقلیل آمار کشته ها عظمت فاجعه را کمتر کنه. بازار هم اعتصاب کرد و تعطیل شد. همراه آقام به مسجدی رفتیم که اون روزها یکی از کانونهای فعالیت انقلابیون بود، مسجد نو. وارد حیاط مسجد که شدیم عکس بزرگی از حاج آقا خمینی که قاب گرفته بود را به دیوار روبرو کوبیده بودن. عکس پر ابهتی بود، حاج آقا مشتش را گره کرده بود. آقام مشغول صحبت با کسی بود که یهویی خبررسید سربازها مسجد را محاصره کردن، مسجد نو بنحوی بود که به دوتا خیابان اشراف داشت و از دوطرف می‌شد وارد یا خارج بشی. ظاهرا قرار بود شخصیتی سخنرانی کنه و بهمین دلیل سریعا مسجد را محاصره کردن تا مانع سخنرانی بشوند. یه استوار که فرماندهی سربازان را بعهده داشت وارد مسجد شد. مردم کنار رفتن مبادا مورد ضرب و شتم قراربگیرند، مثل همیشه بدشانسی به من رو کرد و از بین اینهمه آدم، سرکار استوار گوش مرا گرفت، آقام سریعا اومد جلو تا اگر استوار خواست کتک بزنه مانعش بشه. همینطوری که گوشم را فشار میداد پرسید ؛ اینجا چکار می‌کنی؟ : مسجداومدن دلیل میخواد؟ ؛ حالا که زبونت درازه بگو ببینم اصول دین چندتاست؟ : نمیدونم. ؛ ههههه، فروع دین چندتاست؟ : نمیدونم. ؛ ههههه. تو که اصول دین و فروع دین را نمیدونی، برای چی اومدی مسجد؟ : اومدم که یاد بگیرم. سرکار استوار از جواب محکم من ساکت شد و آقام لبخند رضایت بخشی زد. سرکاراستوار هم که حسابی ضایع شده بود یه پس گردنی بهم زد و به آقام تشر زد؛ بجای اینکه بچه ات را میاری خرابکاری یاد بگیره بنشین توی خونه و اصول دین و فروع دین یادش بده. حسابی اوقاتم تلخ شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. آقام پرسید مگه اصول دین و فروع دین را بلد نیستی؟ : بلدم خوب هم بلدم ولی اینجوری می‌خواستم دماغش را بسوزونم. نامردها بازار جمشیدآباد را هم سوزوندن و کسبه بیچاره را دچار خسارت شدیدی کردن. یواش یواش انقلاب شدت و حدت گرفت، چندین نفر به ضرب گلوله پاسبانها و سربازها شهید شدن. احساس می‌کردم مردم تلاش می‌کنن دفتر تاریخ را ورق بزنن، اون حباب لعنتی را از روی کشور بردارن ولی حکومت اجازه نمیده و مقاومت میکنه. فقط در یکروز ۶ نفر شهید شدن. بیشتر مساجد آبادان محل سخنرانی شخصیت‌های برجسته بود. یکمرتبه دیگه هم توی حسینیه اصفهانیها گیر افتادیم، درب حسینیه را بستن و چندین نارنجک اشک آور انداختن بین جمعیت. راه فراری نبود و عده ای نزدیک بود خفه شوند. از جذابیتهای شهر آبادان یکیش همین مورده، مردم مهاجری که ساکن آبادان شدن بنام شهرشون یه مسجد یا حسینیه ساختن و این مکانها بهترین جا برای تجمع و همفکری همشهریان شده. مسجد بهبهانیها حسینیه بوشهریها حسینیه اصفهانیها مسجد دوانیها مسجد عربها وووو و حتی مسجدی که رانگونی‌هایی که در سالهای اول به آبادان مهاجرت کرده بودن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ولادت حضرت زینب (س) مبارک باد سرود زیبای من کجا ماه کجا کل دنیا کجا حاج محمود کریمی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خواهش‌ها و جلز و ولز کردن من هم کارساز نشد. عاقبت دست از سر علی آقا برداشتند. علی آقا لبخندزنان در حالی که لباسها و باند دستش خیس شده بود و آب از آن چکه چکه پایین می ریخت، به طرفم آمد. با نگرانی پرسیدم: «علی چرا یه چیزی بهشان نمی‌گی! آب برا زخمت خوب نیست! علی آقا خندید و گفت بذار خوش باشن آمدن اینجا یه استراحتى بكنن ، تفریحه عیب نداره. بعد هم رفت و لباسش را عوض کرد و باند دستش را دور انداخت. در این میان سوژۀ دیگری دست بچه ها افتاده بود و آن هم من و علی آقا. می‌دیدند علی آقا دوروبر من نمی پلکد آنها موضوع را سوژه قرار دادند و اصرار می‌کردند هرطور شده باید از شما عکس دونفری بگیریم. با اصرار آنها من و علی آقا کنار هم ایستادیم تا به اصطلاح عکس دونفری بگیریم، اما عکاس دستش لرزید و عکس تار افتاد و صورت هر دویمان نامشخص و مبهم شد؛ انگار توی مه عکس گرفته بودیم. بالاخره، به مشهد رسیدیم در آنجا برای متأهلها اتاق خصوصی در نظر گرفته بودند اما علی آقا توی اتاق پیدایش نمی‌شد و من اغلب تنها بودم. یک روز تصمیم گرفتم هر طور شده او را بکشانم توی اتاق. کولر را بهانه کردم و یکی از نیروهای علی آقا را، که توی سالن در رفت و آمد بود، صدا کردم و گفتم: به علی آقا بگید کولر اتاق ما خرابه بیاد درستش کنه. مرد با تعجب گفت «چرا» خرابه؟» و اجازه گرفت و توی اتاق آمد و خودش مشغول بررسی کولر شد. گفت: «خانم چیت سازیان این کولر که چیزیش نیست. خجالت کشیدم با من و من گفتم: چیزه، یعنی خیلی صدا می ده.» مرد، که بسیار محجوب و سربه زیر بود بدون آنکه سرش را بالا بگیرد، گفت: «خواهر همۀ کولرا همین صدا رو میدن کولر اتاق ما هم همین طوره.» با این حرف از خیر آمدن علی آقا گذشتم. به زودی متوجه شدم علی آقا با منطقه در ارتباط است و متوجه شده که به جزیره مجنون جایی که آنجا عملیات کرده اند، دوباره حمله شده و فرمانده گردان حضرت علی اکبر، حاج رضا شکری پور، شهید شده، به همین دلیل زمزمه برگشتن‌مان به همدان قوت گرفت. حتی می‌گفتند قرار است مردها با هواپیما به منطقه برگردند و ما زنها با اتوبوس به همدان برویم. در این هیر و ویر متوجه شدیم یکی از بچه های اطلاعات به نام علی تابش هم چند هفته پیش در جزیره به شهادت رسیده. اوضاع و احوال نیروها با شنیدن این خبرها به هم ریخت و احتمال برگشتن‌مان به همدان قطعی شد. به علی آقا گفتم: امروز با هم بریم بازار. علی آقا با تعجب پرسید: «بازار؟! بازار برای چی؟» گفتم: «باید سوغات بخریم.» على آقا دست توی جیبش کرد و شش هزار تومان درآورد و به من داد و گفت: «بفرما هر چی دوست داری بخر. با یکی از خانوما برو. من از بازار خوشم نمی آد.» آن زمان شش هزار تومان پول زیادی بود. اعتراض نکردم. پرسیدم: «خودت چیزی نمی‌خوای؟» نه هیچی، برای خودت بخر. گفتم: «پیرهن‌ات کهنه شده. برات میخوام پیرهن بخرم. چه رنگی بخرم؟ زیر بار خرید پیراهن نمی رفت. معلوم بود حوصله این چیزها را ندارد. فقط برای اینکه جوابی داده باشد گفت خاکی بخر؛ رنگ نظامی. آن روز با یکی از خانمها به بازار رضا رفتیم. برای خودم چادر نماز صورتی قشنگی خریدم با دو تا بلوز شیک برای مادر و منصوره خانم برای برادرهای علی آقا که به تازگی ازدواج کرده و مریم و به تهران رفته بود، لباس خریدم. دو تا سجاده یک شکل خیلی قشنگ هم برای بابا و آقا ناصر. یک پیراهن خاکی رنگ با شلوار هشت جیب برای علی آقا با زعفران و زرشک و نبات؛ کلی هم از پول باقی ماند. به هتل آمدم و چیزهایی را که خریده بودم به او نشان دادم. با لذت نگاه میکرد و می‌گفت: «گلم، چه حوصله ای داری تو! چطور برای همه خرید می‌کنی چقدر با سلیقه ای تو! •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 عملیات شبیخونهای طرّاح حمیدیه و مشارکت مقام معظم رهبری و شهید دکتر مصطفی چمران دشمن بعثی با نیروهای گسترده زرهی و مکانیزه ای که در اختیار داشت پس از عقب نشینی از ملاشیه و نورد لوله اهواز و استقرار در دب حردان توانست منطقه طراح و بسیاری از روستاهای آن را اشغال و بر اثر بمبارانهای مستمر، مناطقی را متصرف گردد. جمال حلفی یکی از ساکنین و شاهدان عینی رویدادها چنین می گوید: در پی تصرف کرخه کور و طراح، دشمن بی رحمانه با توپ های دور برد، روستاهای ما را از میان می‌برد و باغات و مزارع‌مان را می‌سوزاند و آثار زندگی و حیات را نابود می کرد! برای روبه رو شدن با دشمن، جنگاوران و رزمندگان بسیج عشایری به فرماندهی دلاور منطقه، شهید "عباس حلفی حیدری"، دست به عملیات و شبیخونهایی می زدند. در این شبیخون ها توانستیم اسلحه و مهمات و امکانات جنگی فراوانی را از دشمن از بین برده و از پیشروی به سوی حمیدیه و اشغال شهر جلوگیری کنیم. دشمن در برابر ایستادگی و عملیات متقابل سخت آسیب پذیر بود. او به اسلحه دور برد خود متکی بود و شب ها که می شد از زمین و آسمان آتش می بارید. تانک و زره‌پوش و توپ زیادی را آورده و مهمات زیادی داشت و بی رحمانه همه چیز را هدف قرار می‌داد. اما مردم منطقه طراح، در جلوی او ایستادند. مقاومت های بزرگی را انجام دادند و در آن زمان مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای و شهید دکتر مصطفی چمران به منطقه آمدند و با شهید عباس حلفی آشنا گردیدند. او را فردی صبور و بی باک و توانمند یافتند و به صورت خود جوش نیروهایی فداکار و توانمندی را گرد آورد و با اسلحه سبک و امکاناتی مختصر توانست ضربه‌های سختی بر دشمن وارد کند. بعد از آشنایی شهید چمران به تلاشهای ارزشمند عباس حلفی حیدری، مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران ساعت دوازده شب به منزل وی می آمدند و به همراهی او و «صادق مروانی» و حاج احمد حلفی به سوی جبهۀ عراقی ها حرکت می‌کردند و به دشمن شبیخون هایی را می زدند. من بارها مقام معظم رهبری را می دیدم که منزل عباس حلفی حیدری می آمدند. به لباس رزم ملبس بودند و به همراهی شهید چمران و شهید عباس حلفی حیدری و و دیگران به روستای "بیت غضبان منطقه" طراح می‌رفتند. البته قبل از حرکت به سوی جبهه دشمن، جلسه ای را در منزل عباس حلفی تشکیل می‌دادند، نقشه عملیات و راههای عبور و نفوذ را بررسی می نمودند و آنگاه با موتور حرکت می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
31.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به آه مردم مظلوم غزه اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج بازخوانی نماهنگ با نوای محمدعلی پورنعمت . شاعر : حسین عیدی صاحب اثر : کربلایی امین قدیم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وچهارم نمایشگاه عکسی از انقلابیون در دانشکده نفت برگزار شد. با سعید برادرم رفتیم نمایشگاه، تعداد زیادی عکس از افرادی که بوسیله ساواک و در شکنجه گاه به شهادت رسیده بودن را بنمایش گذاشته بودن. یه سرود انقلابی در وصف مجاهدتهای خمینی هم پخش می‌شد، خیلی جالب بود. توی این وانفسا، عشق دختره از سرم نمی‌پره. میخوام همه هوش و حواسم را به انقلاب متمرکز کنم ولی این لامصب سایه سنگینی روی مغزم ایجاد کرده و انگاری تا یه شری بپا نکنه ول کن نیست. پاسبانها و ارتشی ها بسمت مردم شلیک می‌کردن و مردم را می‌کشتن ولی آقای خمینی اجازه نمی‌داد مردم با ارتشی ها درگیر بشوند، مداوم پیامهای آقای خمینی را قرائت می‌کردن که ایشون به مردم دستور داده با ارتش درگیر نشوید. اینها فرزندان شما هستن، به ارتشی ها هم پیام می‌داد که بسمت مردم تیراندازی نکنید. این دستورات برای من و نوجوانانی مثل من قابل قبول نبود، ما معتقد بودیم باید اسلحه پیدا کنیم و ارتشی ها را بکشیم. آقام با تظاهرات و اینجور چیزها موافق بود ولی اجازه نمی‌داد کارهایی مثل کوکتل انداختن و لاستیک آتش زدن و رفتارهای خشن را انجام بدیم. یه روز خبر رسید که آقای خمینی دستور داده مردم با گل و شیرینی بسمت سربازها بروند. داریوش دائیم و محمد بلوطکی مشهور به کله پهن یه جعبه شیرینی گرفته بودن من هم همراهشون شدم و رفتیم طرف یه کامیون ارتشی که پر از سرباز بود. یه سروان پائین کامیون ایستاده بود، جعبه شیرینی را از دست داریوش گرفت و به سربازهایی که توی کامیون نشسته بودن داد. ما هم خوشحال شدیم و فکر کردیم یه ارتباط دوستانه ای ایجاد شده، جناب سروان از داریوش پرسید ؛ خب این شیرینی بابت چیه؟ : آقای خمینی گفته که ما با هم برادریم و نباید با همدیگه دشمنی کنیم. ؛ آقای خمینی بیخود کرده با شماها!!! یه دوتا اردنگی هم بهمون زد و چهارتا فحش هم داد. وضعیت شهر خیلی درهم برهم شده بود، عده ای از ارتشی‌ها وارد پالایشگاه شده بودن و کارگران اعتصابی را به زور وادار به کار کرده بودن. مردم راهپیمایی خیلی بزرگی به حمایت از کارکنان پالایشگاه به راه انداختن، تانکهای ارتش به مردم حمله کردن و تعداد زیادی شهید شدن. زمستان اومد و آقای خمینی دستور داد جهت رفع کمبود مواد سوختی در کشور، پالایشگاه بصورت محدود تولید را از سر بگیره. کارکنان شرکت نفت سردرگم شده بودن، نمی‌شد هم تولید کرد هم مراقب بود که مواد سوختی صادر یا انبار نشود و بدست مردم برسد. دوسه روز بعد هیئتی از تهران اومد، ظاهرا این هیئت مورد تائید آقای خمینی و انقلابیون بود و به کار پالایشگاه هم تا حدودی مسلط. مهندس بازرگان که از وزرای دوره مصدق بود و تجربه صنعت نفت هم داره با این هیئت وارد آبادان شد و بعد از چند جلسه، کارکنان را توجیه کرد. یه سخنرانی هم توی استادیوم آبادان برپا شد. توی محوطه چمن بفاصله خیلی نزدیک به جایگاه نشسته بودم، خیلی دوست داشتم انقلابیون را از نزدیک ببینم. در حین سخنرانی اعلام کرد که انقلابیون اسم خیابانهای شهرها را عوض کردن و انقلابیون آبادان هم همینکار را انجام دادن. لابلای سخنرانی در مورد آینده صحبت میکرد و فضای آزاد و مرفه آینده را برای مردم تشریح می‌کرد. یکی از جملاتش که همانموقع باعث تعجب و خنده من شد و مطمئن بودم یه دروغ بزرگ یا یه نادانی و جهل بزرگه این بود؛ مردم، اگر بعد از پیروزی انقلاب شبی نصفه شبی درب منزلتون را کوبیدن، نترسید مامورهای دولت هستن و اومدن سهم پول شما را از فروش نفت بهتون تحویل بدن!!!! در اون روز، من یه بچه بودم ولی با همون سن کم و مطالعات خیلی کم متوجه شدم این یه حرف مفت و مسخره است. اسامی جدید خیابانها را یادداشت کردم و سریعا چندین نسخه رونوشت کردم. در حین برگشت به خانه، هرکسی را می‌دیدم یه نسخه بهش می‌دادم. هر چند بد خط بودم ولی خیلی سعی کردم خوانا بنویسم •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 اهالی به جهت حملات هوایی و توپخانه مجبور به ترک منازلشان در شهرهای مرزی شده و هرگز موفق به انتقال اموال و دارایی هایشان نشدند. با این اطمینان که دولت و ارتش از این دارایی‌ها محافظت خواهند کرد ولی بر خلاف تصور آنها نظامیان به اماکن مسکونی هجوم برده و اشیای نفیس را سرقت می‌کردند. هفته اول جنگ، به یکی از متخصصین بیهوشی که در اتاق عمل با ما همکاری می‌کرد اطلاع دادند که اثاثیه منزلش در منذریه به سرقت رفته است. بسیاری از سربازانی که در فاو خدمت می‌کردند داستانهای شرم آوری از هجوم نظامیان به منازل، شکستن درها و پنجره ها و قطع چوبهای گران قیمت صاج که برای پوشاندن دیوارهای داخلی منازل به کار می‌رود تعریف کردند. آنها در توجیه عملشان می‌گفتند: احتمال دارد اموالی زیر این چوبها مخفی شده باشد. واحدهای نظامی از چوب، آهن و مصالح ساختمانی سرقت شده برای ساختن سنگرها و قرارگاهها استفاده می‌کردند. برخی از نظامیان در اتاق خواب زوجهایی که خانه خود را به امید بازگشت ترک کرده بودند، دست به انجام کارهایی زدند. نیروهای عراقی که با شهرهای خودشان چنین کردند با شهرهای اشغالی ایران چه رفتاری خواهند داشت؟ حتما رفتار زشت تر و غیر انسانی تری خواهند داشت. همان طور که تمامی منازل، دکانها، ادارات دولتی، بانک‌ها، بیمارستانها و حتی گاهی مساجد شهرهای ایران مورد چپاول قرار گرفت. سربازان عراقی در قصرشیرین قالیچه ها، اثاثیه و وسایل حرارتی برخی از مساجد و حسینیه ها را به یغما بردند. بسیاری از تجهیزات و لوازم بیمارستانها به واحدهای درمانی ارتش عراق انتقال یافت. در نفت شهر که هنوز در عراق به نفت شاه موسوم است، فرمانده یکی از واحدهای مرزی یک تخته قالیچه گران قیمت و کف پوشهایی که برای پوشش دیوارها و کف حمامها و آشپزخانه ها به کار میرود را به همراه دیگر اشیای گران قیمت از یکی از فروشگاه های شهر سرقت کرده آنها را به منزل خود منتقل کرد. برخی از افسران و مسئولین ارتش و دولت که هنوز ذره ای وجدان و انصاف داشتند دستورات اکیدی برای کنترل اوضاع صادر کرده و اماکن متعددی برای بازرسی اتومبیل‌ها و افرادی که از جبهه برمی‌گشتند دایر کردند. کمیته های ویژه ای برای فهرست برداری از مواد و کالاها در شهر خرمشهر بعد از اشغال آن تشکیل دادند با این همه سرقت و چپاول همچنان ادامه یافت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اشعار کتاب «قطار اندیمشک» هم اعتراضی است به ۴۴ کشور علیه مردم ایران و هم ادای دینی به فرزندان ایران‌زمین که نگذاشتند یک وجب از خاک این سرزمین را تصاحب کنند. خود شاعر هم تاکید دارد که این اشعار در دو محور مشترک‌اند؛ شعر مقاومت و اعتراض. بخشی از متن اشعار: حالا قطار کهنۀ اندیمشک افتاده در انبار راه‌آهن تهران تو افتاده‌ای در گوشۀ اتاق دو در سه و دست‌کم صد عصا شکسته‌ای از اندوه با این همه همیشه آخر شهریور قطار اندیمشک را سوار می‌شوی و از یاد می‌بری که این قطارها بلیت می‌خواهند که آن قطارهای امریه‌ای حالا در انبار راه‌آهن تهران تنهایند درست مانند تو که افتاده‌ای در گوشۀ اتاق دو در سه! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مردها به خاطر اتفاقاتی که در جزیره افتاده بود ناراحت بودند. مخصوصاً اینکه دشمن به ضلع غربی جزیره، یعنی همان جایی که نیروهای همدان مستقر بودند حمله کرده بود. به همین دلیل، ساکها را بستیم و سوار اتوبوسها شدیم. در مسیر مشهد - همدان توی غذاخوری بین راه نشسته بودیم که ناگهان یکی از نیروهای علی آقا فریاد زد: «علی آقا!» از پشت میز بلند شدم و دویدم بیرون. چند نفر از مردها جلوتر از من می‌دویدند. توی محوطه ای سرسبز که شبیه پارک بود، علی آقا را دیدم. توی هوا بود. یک پا خم و یک پا را با شدت به طرف پسر جوانی که تیشرتی قرمز پوشیده بود پرتاب می‌کرد و بلافاصله آن یکی پا را روانه صورت مرد بلندقد چهارشانه ای که همراه پسر جوان بود می‌کرد. دست باندپیچی شده را از گردن درآورده بود و داشت با هر دو دست حرکات رزمی و تاکتیکی انجام می‌داد؛ دقیقا شبیه فیلم‌های بروسلی. آن دو مرد هم از خودشان دفاع می‌کردند، اما علی آقا خیلی حرفه ای تر و ورزیده تر بود. نیروهای علی آقا او را گرفتند و ماجرا فیصله یافت. می‌دانستم در این شرایط نباید جلو بروم. نیروهای دیگر هم سر رسیدند و علی آقا را داخل غذاخوری آوردند. یکی آب می‌آورد، یکی چای سفارش می داد. توی حرف های دیگران متوجه شدم یکی از آن دو مرد به همسر یکی از همراهان ما متلک گفته و اتفاقا علی آقا پشت سر آنها بوده و شنيده. علی آقا توی این مسائل بسیار متعصب بود؛ طوری که بعد از نیم ساعت از آن ماجرا هنوز صورت و حتی پوست سرش، که از ته تراشیده بود سرخ بود. از این می‌سوخت که چرا به زن متأهل باحجاب و چادری که بچه در بغل دارد، متلک گفته اند. تازه بعد از اعتراض علی آقا با او دست به یقه شده بودند. من گوشه ای توی سالن غذاخوری نشسته بودم. کمی که گذشت، آن دو مرد داخل سالن آمدند و رفتند جلوی میز علی آقا. خیلی ترسیدم. فکر کردم دوباره برای دعوا آمده اند. اما، مردها شرمنده بودند و قصد عذرخواهی داشتند. با التماس و خجالت می‌گفتند: «ما رو ببخشید! شرمنده ایم! نمی دونستیم شما رزمنده اید، و گرنه از این غلطا نمی کردیم.» شب یکشنبه اول تیرماه ۱۳۶۵ ساعت هفت شب به همدان رسیدیم. علی آقا مرا به خانه رساند و کمی نشست، اما چون بابا نبود قرار شد فردا دوباره بیاید. اما نیامد و فردای آن روز، هنگام عصر شد. یعنی شب سه شنبه با دایی محمود آمد. یک ساعتی نشستند و با بابا کلی حرف زدند. می‌گفتند شانزده شهید آورده اند؛ یکی از شهدا شهید شکری پور بود. روز بعد، سه شنبه سوم تیرماه علی آقا و دایی محمود ظهر ساعت دوازده به جبهه می‌رفتند. قبل از رفتن برای خداحافظی به خانه ما آمدند، پرسیدم: «کی برمی‌گردی؟» جواب داد معلوم نیست. دعا کن برای عروسی برسم. تابستان بود؛ مادر از طرفی مشغول کمک رسانی به جبهه ها بود و از طرفی مشغول تهیه جهیزیه ام. بیست و چهار روز از رفتن علی آقا می گذشت؛ شب جمعه بود که امیر و حاج صادق به خانه ما آمدند. نامه ای از علی آقا برایم آورده بودند. نامه را گرفتم و بعد از خداحافظی دویدم توی اتاق. نامه را باز کردم و آن را خواندم: "...در ضمن در رابطه با عروسی به خانواده بگویید ان‌شاالله برای عید قربان، که می‌شود در تاریخ ۱۳۶۵،/۵/۲۵ آماده باشند. خودم چند روز زودتر اگر اتفاقی نیفتد می‌آیم. دیگر عرضی ندارم. شما را فقط به خدا می‌سپارم." با خواندن نامه نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد آخر مادر مهمان‌ها را برای عروسی دعوت کرده بود. شب بیستم مرداد ماه علی آقا به همدان آمده بود و قرار بود آن شب با خانواده‌اش به خانه ما بیایند تا برای عروسی برنامه‌ریزی کنیم. مادر مثل همیشه شام خوشمزه‌ای پخته بود. عطر برنج و بوی زعفران و خورش قیمه مادر خانه را پر کرده بود. هنگام عصر حیات را شستم. پرده‌های اتاق پذیرایی را کنار زدم و پنجره‌ها را باز کردم. همه جا تمیز و مرتب بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 برشی عرفانی از مستند «روایت فتح» با صدای شهید آوینی 🍂 برشی عرفانی از مستند «روایت فتح» با صدای شهید آوینی 🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 در پی هر شبیخون، دشمن با شدت وحدت هرچه بیشتر منازل و روستاهای ما را می‌کوبید و منوّر می‌انداخت و از زمین و آسمان آتش می بارید. من خود می‌دیدم که آیت الله العظمی خامنه ای پشت موتور عباس حلفی، حیدری سوار می شدند و چهار نفر از جوانان رزمنده عرب منطقه همراه ایشان و شهید دکتر چمران می رفتند. هدفشان باز کردن خاکریز دشمن و انفجار آن و ضربه زدن به نیروهایش بود. زیرا دشمن در پشت خاکریزی بلند قرار داشت و شب‌ها سربازانش می‌خوابیدند و فقط توپخانه کار می کرد. در پی هر عملیاتی، مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران مجدداً به منزل عباس حلفی، حیدری باز می گشتند. منزل شهید حیدری فقط هشتصد متر با خط اوّل جبهه بعثی ها فاصله داشت و آنجا را تا صبح می کوبید. هیله، همسر شهید حلفی حیدری در این زمینه می‌گوید، همسرم از نیروهای جنگ های نامنظم شهید چمران بود و او قبل از آمدن مقام معظم رهبری به منطقه طراح و شهید چمران، جوانان محل را گرد آورده بود و آموزش نظامی را به آنان یاد می‌داد و او از دوستان شهید علی هاشمی بود و خیلی جدی در مبارزه علیه بعثی ها تلاش می‌کرد. بعثی ها؛ چون منطقه کرخه کور و طراح را اشغال کرده بودند، نیروهای زرهی آنان در پشت سیل بند و خاکریزی بزرگ مستقر کردند. بین خانه ما و اولین خط دشمن، حدود هشتصد متر فاصله بیش‌تر نبود و ما از لابلای پنجره ها حرکات دشمن را می‌دیدیم. کاملاً محل استقرار تانکهایشان از منزل ما قابل رؤیت بودند و از طریق شهید سرلشکر پاسدار علی هاشمی، شهید دکتر چمران با همسرم، عباس حلفی حیدری آشنا گردید و به خانه ما تردد می کرد. ما در روستای «غضبان » طراح زندگی می کردیم. همه مردم روستا آنجا را تخلیه کرده بودند و ما تنها مانده بودیم. یعنی من و شوهرم و تعدادی از نیروهای محلی که شوهرم آنان را آموزش داده و عملیاتی علیه دشمن انجام می دادند. شوهرم به شدت از بعثی ها نفرت داشت و بسیاری از آنان را از میان برد. او مقاوم بود و فرمانده شجاعی بود. شهید دکتر چمران ایشان را خیلی دوست داشت و از شجاعت او تعریف می کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ویژه آغاز هفته بسیج نماهنگ | ۶ توصیه رهبر انقلاب به بسیجیان ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «دشمنتان را بشناسید و اوّل هم بدانید دشمن کیست؛ دشمن را اشتباه نکنید. ثانیاً وقتی دشمن را شناختید که کیست، نقطه‌ضعف‌های دشمن را بشناسید، ناتوانی‌های دشمن را بشناسید. دشمن همیشه سعی میکند خودش را در نظر شما بزرگ و قوی جلوه بدهد. سعی کنید بشناسید دشمن در چه وضعیّتی است، چه ضعفهایی، چه نقطه‌ضعف‌هایی، چه ناتوانی‌هایی دارد. دشمن را بشناسید، نقشه‌های دشمن را بشناسید. خیلی‌ها در مقابل نقشه‌ی دشمن غافلگیر میشوند؛ (مراقب باشید) غافلگیر نشوید.» ۱۴۰۱/۰۹/۰۵       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وپنجم سرکوچه مون یه کامیون ارتشی ایستاده بود. ترسیدم و راهم را کج کردم، فرمانده ارتشی بهم ایست داد، فرار کردم. صدای شلیک گلوله اومد، پشت سرم را نگاه کردم، سربازی بدنبالم می‌دوید. مطمئن بودم نمی‌تونه بهم برسه، پیچیدم توی یه کوچه، همون فرمانده خودش را به اون سر کوچه رسونده بود و منتظرم بود. اسلحه اش را بطرفم نشونه گرفته بود و ایست داد، به‌سرعت برق، برگشتم و از کوچه خارج شدم، صدای شلیک اومد، با سربازی که بدنبالم دویده بود فاصله خیلی کمی پیدا کرده بودم. با تمام توان دویدم، کوچه بعدی فریب نخوردم و نپیچیدم، یه لحظه توی کوچه نگاه کردم، افسره منتظر بود برم توی کوچه. فاصله ام با سربازه زیاد شده بود، به خونه پدربزرگم نزدیک شده بودم ولی از ترس اینکه سربازها درب خونه را بشکنند با همون سرعتی که داشتم مثل گربه از دیوار بالا کشیدم و خودم را روی پشت بوم رسوندم. چند سال پیش توی خونه قبلی تمرین می‌کردم از دیوار راست بالا برم و بعد از چند روز تمرین سخت موفق شدم خودم را به طبقه دوم برسونم، ننه ام به آقام گزارش داد. آقام با تعجب پرسید از دیوار راست بالا میری؟‌ منم با خوشحالی گفتم آره و بدون معطلی دورخیز کردم و زدم به دیوار و رفتم بالا، وقتی اومدم پایین یه سیلی محکم بهم زد و گفت فقط دزدها از دیوار راست بالا میرن. برو یه چیزه بهتری یاد بگیر. حالا اون تمرینها، امروز بدردم خورد. ای بابا، قبل از من چندین نفر دیگه اومده بودن روی پشت بوم قایم شده بودن. اونموقع فهمیدم بچه های کوچه با سربازها درگیر شدن و محله تحت محاصره بوده و من هم بیخبر از همه جا پریده بودم وسط حلقه سربازها. پشت بوم به پشت بوم رفتیم تا ته کوچه. ولی فایده ای نداشت، سربازها همه محل را محاصره کرده بودن. با بچه های محل تصمیم گرفتیم همه با هم و از چندین نقطه بریزیم پایین تا تمرکز سربازها بهم بخوره و نتوانند دستگیرمون کنند. با فریاد یکی از بچه ها، همگی از پشت بومها ریختیم توی کوچه و خیابونهای اطراف و شروع به دویدن به جهت‌های مختلف کردیم. با خونه مون فاصله زیادی نبود، خودم را به خونه رساندم ولی وارد خونه نشدم رفتم توی کوچه بغلی و از پشت خونه از دیوار بالا رفتم و رفتم داخل خونه. بشدت ترسیده بودم، دو سه تا گلوله بطرفم شلیک شده بود، قلبم مثل قلب گنجشگ می‌طپید. کسی خونه مون نبود و این هم خوب بود هم بد. خوب بود، چون کسی نبود ترس و وحشتم را ببینه، بد بود، چون داشتم از ترس می‌مردم و احتیاج به کسی داشتم که بهم قوت قلب بده. صبح زود ولوله ای برپاشد، مردم توی خیابانها فریاد میزدن شاه فرار کرده، برگشتم خونه و تلویزیون را روشن کردم. صحنه های باور نکردنی دیده می‌شد، شاه و فرح در حال اشک ریختن بودند و عده ای از افسران بلند پایه ارتش هم ضمن گریه کردن بپای شاه افتاده بودن. با خوشحالی اومدیم توی خیابان و راهپیمایی شروع شد. بعضی از ارتشی‌ها خوشحال بودن، خصوصا سربازها و درجه دارهای جزء، ولی افسران بشدت عصبانی بودن. پاسبانها هم بشدت ترسیده بودن و کمتر با مردم درگیر می‌شدن. خبر رسید دوسه تا از بچه های کوچه که سرباز بودن، از پادگان فرار کردن. جاسم باوی با تفنگش اومده بود. محمد پسر عمه ام که مسجد سلیمان زندگی می‌کردن، کارمند ارتش بود فرار کرد و اومده خونه ما، یکی دو روز بعد بهرام پسر عموی مادرم هم فرار کرد و به خونه پدربزرگم پناهنده شد. در این گیرودار یه نفر به اسم ابوالفضل که از کویت اومده بود هم مهمون خونه پدربزرگم بود. چون درگیر تظاهرات بودیم به ابوالفضل توجه زیادی نکردم، همینقدر فهمیدم که سالهای زیادی است ساکن کویت است و اصالتا آذربایجانی. مرد قوی بنیه ای بود و اینجور که خودش می‌گفت توی کویت پیمانکاری ساخت و ساز داره و برادرش ساکن و شاغل در تهرانه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا