eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 اهالی به جهت حملات هوایی و توپخانه مجبور به ترک منازلشان در شهرهای مرزی شده و هرگز موفق به انتقال اموال و دارایی هایشان نشدند. با این اطمینان که دولت و ارتش از این دارایی‌ها محافظت خواهند کرد ولی بر خلاف تصور آنها نظامیان به اماکن مسکونی هجوم برده و اشیای نفیس را سرقت می‌کردند. هفته اول جنگ، به یکی از متخصصین بیهوشی که در اتاق عمل با ما همکاری می‌کرد اطلاع دادند که اثاثیه منزلش در منذریه به سرقت رفته است. بسیاری از سربازانی که در فاو خدمت می‌کردند داستانهای شرم آوری از هجوم نظامیان به منازل، شکستن درها و پنجره ها و قطع چوبهای گران قیمت صاج که برای پوشاندن دیوارهای داخلی منازل به کار می‌رود تعریف کردند. آنها در توجیه عملشان می‌گفتند: احتمال دارد اموالی زیر این چوبها مخفی شده باشد. واحدهای نظامی از چوب، آهن و مصالح ساختمانی سرقت شده برای ساختن سنگرها و قرارگاهها استفاده می‌کردند. برخی از نظامیان در اتاق خواب زوجهایی که خانه خود را به امید بازگشت ترک کرده بودند، دست به انجام کارهایی زدند. نیروهای عراقی که با شهرهای خودشان چنین کردند با شهرهای اشغالی ایران چه رفتاری خواهند داشت؟ حتما رفتار زشت تر و غیر انسانی تری خواهند داشت. همان طور که تمامی منازل، دکانها، ادارات دولتی، بانک‌ها، بیمارستانها و حتی گاهی مساجد شهرهای ایران مورد چپاول قرار گرفت. سربازان عراقی در قصرشیرین قالیچه ها، اثاثیه و وسایل حرارتی برخی از مساجد و حسینیه ها را به یغما بردند. بسیاری از تجهیزات و لوازم بیمارستانها به واحدهای درمانی ارتش عراق انتقال یافت. در نفت شهر که هنوز در عراق به نفت شاه موسوم است، فرمانده یکی از واحدهای مرزی یک تخته قالیچه گران قیمت و کف پوشهایی که برای پوشش دیوارها و کف حمامها و آشپزخانه ها به کار میرود را به همراه دیگر اشیای گران قیمت از یکی از فروشگاه های شهر سرقت کرده آنها را به منزل خود منتقل کرد. برخی از افسران و مسئولین ارتش و دولت که هنوز ذره ای وجدان و انصاف داشتند دستورات اکیدی برای کنترل اوضاع صادر کرده و اماکن متعددی برای بازرسی اتومبیل‌ها و افرادی که از جبهه برمی‌گشتند دایر کردند. کمیته های ویژه ای برای فهرست برداری از مواد و کالاها در شهر خرمشهر بعد از اشغال آن تشکیل دادند با این همه سرقت و چپاول همچنان ادامه یافت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اشعار کتاب «قطار اندیمشک» هم اعتراضی است به ۴۴ کشور علیه مردم ایران و هم ادای دینی به فرزندان ایران‌زمین که نگذاشتند یک وجب از خاک این سرزمین را تصاحب کنند. خود شاعر هم تاکید دارد که این اشعار در دو محور مشترک‌اند؛ شعر مقاومت و اعتراض. بخشی از متن اشعار: حالا قطار کهنۀ اندیمشک افتاده در انبار راه‌آهن تهران تو افتاده‌ای در گوشۀ اتاق دو در سه و دست‌کم صد عصا شکسته‌ای از اندوه با این همه همیشه آخر شهریور قطار اندیمشک را سوار می‌شوی و از یاد می‌بری که این قطارها بلیت می‌خواهند که آن قطارهای امریه‌ای حالا در انبار راه‌آهن تهران تنهایند درست مانند تو که افتاده‌ای در گوشۀ اتاق دو در سه! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مردها به خاطر اتفاقاتی که در جزیره افتاده بود ناراحت بودند. مخصوصاً اینکه دشمن به ضلع غربی جزیره، یعنی همان جایی که نیروهای همدان مستقر بودند حمله کرده بود. به همین دلیل، ساکها را بستیم و سوار اتوبوسها شدیم. در مسیر مشهد - همدان توی غذاخوری بین راه نشسته بودیم که ناگهان یکی از نیروهای علی آقا فریاد زد: «علی آقا!» از پشت میز بلند شدم و دویدم بیرون. چند نفر از مردها جلوتر از من می‌دویدند. توی محوطه ای سرسبز که شبیه پارک بود، علی آقا را دیدم. توی هوا بود. یک پا خم و یک پا را با شدت به طرف پسر جوانی که تیشرتی قرمز پوشیده بود پرتاب می‌کرد و بلافاصله آن یکی پا را روانه صورت مرد بلندقد چهارشانه ای که همراه پسر جوان بود می‌کرد. دست باندپیچی شده را از گردن درآورده بود و داشت با هر دو دست حرکات رزمی و تاکتیکی انجام می‌داد؛ دقیقا شبیه فیلم‌های بروسلی. آن دو مرد هم از خودشان دفاع می‌کردند، اما علی آقا خیلی حرفه ای تر و ورزیده تر بود. نیروهای علی آقا او را گرفتند و ماجرا فیصله یافت. می‌دانستم در این شرایط نباید جلو بروم. نیروهای دیگر هم سر رسیدند و علی آقا را داخل غذاخوری آوردند. یکی آب می‌آورد، یکی چای سفارش می داد. توی حرف های دیگران متوجه شدم یکی از آن دو مرد به همسر یکی از همراهان ما متلک گفته و اتفاقا علی آقا پشت سر آنها بوده و شنيده. علی آقا توی این مسائل بسیار متعصب بود؛ طوری که بعد از نیم ساعت از آن ماجرا هنوز صورت و حتی پوست سرش، که از ته تراشیده بود سرخ بود. از این می‌سوخت که چرا به زن متأهل باحجاب و چادری که بچه در بغل دارد، متلک گفته اند. تازه بعد از اعتراض علی آقا با او دست به یقه شده بودند. من گوشه ای توی سالن غذاخوری نشسته بودم. کمی که گذشت، آن دو مرد داخل سالن آمدند و رفتند جلوی میز علی آقا. خیلی ترسیدم. فکر کردم دوباره برای دعوا آمده اند. اما، مردها شرمنده بودند و قصد عذرخواهی داشتند. با التماس و خجالت می‌گفتند: «ما رو ببخشید! شرمنده ایم! نمی دونستیم شما رزمنده اید، و گرنه از این غلطا نمی کردیم.» شب یکشنبه اول تیرماه ۱۳۶۵ ساعت هفت شب به همدان رسیدیم. علی آقا مرا به خانه رساند و کمی نشست، اما چون بابا نبود قرار شد فردا دوباره بیاید. اما نیامد و فردای آن روز، هنگام عصر شد. یعنی شب سه شنبه با دایی محمود آمد. یک ساعتی نشستند و با بابا کلی حرف زدند. می‌گفتند شانزده شهید آورده اند؛ یکی از شهدا شهید شکری پور بود. روز بعد، سه شنبه سوم تیرماه علی آقا و دایی محمود ظهر ساعت دوازده به جبهه می‌رفتند. قبل از رفتن برای خداحافظی به خانه ما آمدند، پرسیدم: «کی برمی‌گردی؟» جواب داد معلوم نیست. دعا کن برای عروسی برسم. تابستان بود؛ مادر از طرفی مشغول کمک رسانی به جبهه ها بود و از طرفی مشغول تهیه جهیزیه ام. بیست و چهار روز از رفتن علی آقا می گذشت؛ شب جمعه بود که امیر و حاج صادق به خانه ما آمدند. نامه ای از علی آقا برایم آورده بودند. نامه را گرفتم و بعد از خداحافظی دویدم توی اتاق. نامه را باز کردم و آن را خواندم: "...در ضمن در رابطه با عروسی به خانواده بگویید ان‌شاالله برای عید قربان، که می‌شود در تاریخ ۱۳۶۵،/۵/۲۵ آماده باشند. خودم چند روز زودتر اگر اتفاقی نیفتد می‌آیم. دیگر عرضی ندارم. شما را فقط به خدا می‌سپارم." با خواندن نامه نفس راحتی کشیدم خیالم راحت شد آخر مادر مهمان‌ها را برای عروسی دعوت کرده بود. شب بیستم مرداد ماه علی آقا به همدان آمده بود و قرار بود آن شب با خانواده‌اش به خانه ما بیایند تا برای عروسی برنامه‌ریزی کنیم. مادر مثل همیشه شام خوشمزه‌ای پخته بود. عطر برنج و بوی زعفران و خورش قیمه مادر خانه را پر کرده بود. هنگام عصر حیات را شستم. پرده‌های اتاق پذیرایی را کنار زدم و پنجره‌ها را باز کردم. همه جا تمیز و مرتب بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 برشی عرفانی از مستند «روایت فتح» با صدای شهید آوینی 🍂 برشی عرفانی از مستند «روایت فتح» با صدای شهید آوینی 🔸 با صدای آسمانی شهید آوینی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 در پی هر شبیخون، دشمن با شدت وحدت هرچه بیشتر منازل و روستاهای ما را می‌کوبید و منوّر می‌انداخت و از زمین و آسمان آتش می بارید. من خود می‌دیدم که آیت الله العظمی خامنه ای پشت موتور عباس حلفی، حیدری سوار می شدند و چهار نفر از جوانان رزمنده عرب منطقه همراه ایشان و شهید دکتر چمران می رفتند. هدفشان باز کردن خاکریز دشمن و انفجار آن و ضربه زدن به نیروهایش بود. زیرا دشمن در پشت خاکریزی بلند قرار داشت و شب‌ها سربازانش می‌خوابیدند و فقط توپخانه کار می کرد. در پی هر عملیاتی، مقام معظم رهبری و شهید دکتر چمران مجدداً به منزل عباس حلفی، حیدری باز می گشتند. منزل شهید حیدری فقط هشتصد متر با خط اوّل جبهه بعثی ها فاصله داشت و آنجا را تا صبح می کوبید. هیله، همسر شهید حلفی حیدری در این زمینه می‌گوید، همسرم از نیروهای جنگ های نامنظم شهید چمران بود و او قبل از آمدن مقام معظم رهبری به منطقه طراح و شهید چمران، جوانان محل را گرد آورده بود و آموزش نظامی را به آنان یاد می‌داد و او از دوستان شهید علی هاشمی بود و خیلی جدی در مبارزه علیه بعثی ها تلاش می‌کرد. بعثی ها؛ چون منطقه کرخه کور و طراح را اشغال کرده بودند، نیروهای زرهی آنان در پشت سیل بند و خاکریزی بزرگ مستقر کردند. بین خانه ما و اولین خط دشمن، حدود هشتصد متر فاصله بیش‌تر نبود و ما از لابلای پنجره ها حرکات دشمن را می‌دیدیم. کاملاً محل استقرار تانکهایشان از منزل ما قابل رؤیت بودند و از طریق شهید سرلشکر پاسدار علی هاشمی، شهید دکتر چمران با همسرم، عباس حلفی حیدری آشنا گردید و به خانه ما تردد می کرد. ما در روستای «غضبان » طراح زندگی می کردیم. همه مردم روستا آنجا را تخلیه کرده بودند و ما تنها مانده بودیم. یعنی من و شوهرم و تعدادی از نیروهای محلی که شوهرم آنان را آموزش داده و عملیاتی علیه دشمن انجام می دادند. شوهرم به شدت از بعثی ها نفرت داشت و بسیاری از آنان را از میان برد. او مقاوم بود و فرمانده شجاعی بود. شهید دکتر چمران ایشان را خیلی دوست داشت و از شجاعت او تعریف می کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ویژه آغاز هفته بسیج نماهنگ | ۶ توصیه رهبر انقلاب به بسیجیان ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «دشمنتان را بشناسید و اوّل هم بدانید دشمن کیست؛ دشمن را اشتباه نکنید. ثانیاً وقتی دشمن را شناختید که کیست، نقطه‌ضعف‌های دشمن را بشناسید، ناتوانی‌های دشمن را بشناسید. دشمن همیشه سعی میکند خودش را در نظر شما بزرگ و قوی جلوه بدهد. سعی کنید بشناسید دشمن در چه وضعیّتی است، چه ضعفهایی، چه نقطه‌ضعف‌هایی، چه ناتوانی‌هایی دارد. دشمن را بشناسید، نقشه‌های دشمن را بشناسید. خیلی‌ها در مقابل نقشه‌ی دشمن غافلگیر میشوند؛ (مراقب باشید) غافلگیر نشوید.» ۱۴۰۱/۰۹/۰۵       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وپنجم سرکوچه مون یه کامیون ارتشی ایستاده بود. ترسیدم و راهم را کج کردم، فرمانده ارتشی بهم ایست داد، فرار کردم. صدای شلیک گلوله اومد، پشت سرم را نگاه کردم، سربازی بدنبالم می‌دوید. مطمئن بودم نمی‌تونه بهم برسه، پیچیدم توی یه کوچه، همون فرمانده خودش را به اون سر کوچه رسونده بود و منتظرم بود. اسلحه اش را بطرفم نشونه گرفته بود و ایست داد، به‌سرعت برق، برگشتم و از کوچه خارج شدم، صدای شلیک اومد، با سربازی که بدنبالم دویده بود فاصله خیلی کمی پیدا کرده بودم. با تمام توان دویدم، کوچه بعدی فریب نخوردم و نپیچیدم، یه لحظه توی کوچه نگاه کردم، افسره منتظر بود برم توی کوچه. فاصله ام با سربازه زیاد شده بود، به خونه پدربزرگم نزدیک شده بودم ولی از ترس اینکه سربازها درب خونه را بشکنند با همون سرعتی که داشتم مثل گربه از دیوار بالا کشیدم و خودم را روی پشت بوم رسوندم. چند سال پیش توی خونه قبلی تمرین می‌کردم از دیوار راست بالا برم و بعد از چند روز تمرین سخت موفق شدم خودم را به طبقه دوم برسونم، ننه ام به آقام گزارش داد. آقام با تعجب پرسید از دیوار راست بالا میری؟‌ منم با خوشحالی گفتم آره و بدون معطلی دورخیز کردم و زدم به دیوار و رفتم بالا، وقتی اومدم پایین یه سیلی محکم بهم زد و گفت فقط دزدها از دیوار راست بالا میرن. برو یه چیزه بهتری یاد بگیر. حالا اون تمرینها، امروز بدردم خورد. ای بابا، قبل از من چندین نفر دیگه اومده بودن روی پشت بوم قایم شده بودن. اونموقع فهمیدم بچه های کوچه با سربازها درگیر شدن و محله تحت محاصره بوده و من هم بیخبر از همه جا پریده بودم وسط حلقه سربازها. پشت بوم به پشت بوم رفتیم تا ته کوچه. ولی فایده ای نداشت، سربازها همه محل را محاصره کرده بودن. با بچه های محل تصمیم گرفتیم همه با هم و از چندین نقطه بریزیم پایین تا تمرکز سربازها بهم بخوره و نتوانند دستگیرمون کنند. با فریاد یکی از بچه ها، همگی از پشت بومها ریختیم توی کوچه و خیابونهای اطراف و شروع به دویدن به جهت‌های مختلف کردیم. با خونه مون فاصله زیادی نبود، خودم را به خونه رساندم ولی وارد خونه نشدم رفتم توی کوچه بغلی و از پشت خونه از دیوار بالا رفتم و رفتم داخل خونه. بشدت ترسیده بودم، دو سه تا گلوله بطرفم شلیک شده بود، قلبم مثل قلب گنجشگ می‌طپید. کسی خونه مون نبود و این هم خوب بود هم بد. خوب بود، چون کسی نبود ترس و وحشتم را ببینه، بد بود، چون داشتم از ترس می‌مردم و احتیاج به کسی داشتم که بهم قوت قلب بده. صبح زود ولوله ای برپاشد، مردم توی خیابانها فریاد میزدن شاه فرار کرده، برگشتم خونه و تلویزیون را روشن کردم. صحنه های باور نکردنی دیده می‌شد، شاه و فرح در حال اشک ریختن بودند و عده ای از افسران بلند پایه ارتش هم ضمن گریه کردن بپای شاه افتاده بودن. با خوشحالی اومدیم توی خیابان و راهپیمایی شروع شد. بعضی از ارتشی‌ها خوشحال بودن، خصوصا سربازها و درجه دارهای جزء، ولی افسران بشدت عصبانی بودن. پاسبانها هم بشدت ترسیده بودن و کمتر با مردم درگیر می‌شدن. خبر رسید دوسه تا از بچه های کوچه که سرباز بودن، از پادگان فرار کردن. جاسم باوی با تفنگش اومده بود. محمد پسر عمه ام که مسجد سلیمان زندگی می‌کردن، کارمند ارتش بود فرار کرد و اومده خونه ما، یکی دو روز بعد بهرام پسر عموی مادرم هم فرار کرد و به خونه پدربزرگم پناهنده شد. در این گیرودار یه نفر به اسم ابوالفضل که از کویت اومده بود هم مهمون خونه پدربزرگم بود. چون درگیر تظاهرات بودیم به ابوالفضل توجه زیادی نکردم، همینقدر فهمیدم که سالهای زیادی است ساکن کویت است و اصالتا آذربایجانی. مرد قوی بنیه ای بود و اینجور که خودش می‌گفت توی کویت پیمانکاری ساخت و ساز داره و برادرش ساکن و شاغل در تهرانه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 حرص و طمع نظامیان به حدی بود که هیچ کس نمی توانست آن را کنترل کند. حتی صهیونیست ها در شهرهایی که به اشغال خود درآوردند، به چنین اعمالی دست نزدند. در طول تاریخ جز اقوام مغول و تاتار هیچ کس به چنین کارهایی دست نزد. در کنار این افراد انسانهای پاکی هم وجود داشتند، یکی از افسران مرزی خانقین حتی حاضر نبود سیگار خود را با کبریت مسروقه ایران روشن کند. برخی از آنها همکاران و دوستانشان را به خاطر پوشیدن لباس و یا کفش غصبی توبیخ می‌کردند. همت اداره توجیه سیاسی و عقیدتی ارتش، برای ترویج افکار و اندیشه های حزب و جلب هوادارانی برای حزب و شخص رئیس جمهور صرف می شود. تا به حال نشنیده ام که یک افسر توجیه سیاسی، مسائل اخلاقی و انسانی را برای ارشاد نظامیان تشریح کند. ائمه جماعت در پادگانها هم فقط به اقامه نماز، اقامه نماز بر مردگان و ایراد موعظه می پرداختند در حالی که بسیاری از آنها خودشان به توجیه اخلاقی نیاز داشتند. بنابراین تنها عامل بازدارنده افراد در ارتش عراق به تربیت خانوادگی آنها بستگی دارد. چنانچه فردی متدین، پاکیزه خو و دارای صفت ممتاز انسانی باشد این ویژگی در رفتار نظامی او نیز اثر خواهد گذاشت و شاید این رفتار نیز در مورد دیگران منشأ اثر باشد. اگر فرمانده یگان نظامی فردی متدین باشد، افراد تحت فرمانش جرئت انجام کارهای ضد اخلاقی را پیدا نخواهد کرد. اما اگر همین فرد شخصی فاسد، شراب خوار و قمار باز باشد، ترویج رفتارهای مشابه در بین سربازانش امری طبیعی خواهد بود. با اینکه بیشتر فرماندهان و افسران خود را مخالف چنین کارهایی نشان می دادند اما در عین حال عاملین این جرائم را نیز تحت تعقیب قرار ندادند. چنانچه مجرمی در یکی از واحدهای تیپ پیاده به خاطر ارتکاب چنین اعمالی مورد بازجویی قرار گرفت و جرمش به اثبات رسید طبق قانون نظامی باید این شخص به یک دادگاه نظامی تحویل داده می شد، اما فرمانده تیپ و یکی از افسران عالی رتبه بازجویی را لغو و مجرم را از حبس آزاد کرد. خوشبختانه بیشتر این مجرمین در جبهه های نبرد از بین رفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
یادتان هست شرط کردیم ؛ هر کس شهید شد جاماندگان از قافله را در روز قیامت شفاعت کند یادتان هست؟!       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر جهیزیه ام را کامل گرفته بود و بخشی از آن را توی کارتن های کوچک و بزرگ بسته بندی کرده و توی خرپشته گذاشته بود. نیمی از آن را هم توی انباری کوچکی که گوشه حیاط بود، چیده بود. رؤیا و نفیسه برای روز عروسی لحظه شماری می‌کردند. هر روز رفت و آمد به خانه ما بیشتر می‌شد. مادربزرگ، دختر خاله ها و زندایی‌ها برای کمک به مادر هر روز به ما سر می زدند. شب شد. چراغ های حیاط را روشن کرده بودیم. هر چند دقیقه یک بار آبی توی حیاط می‌گرفتم تا خنکتر شود. دست آخر دیوارها را هم شستم به حیاط و درختهای کوچک و سبز و باغچه پُر از گلمان نگاه می‌کردم که زیر نور چراغهای حیاط و آبی که رویشان بود شاداب و باطراوت تر شده بودند. فکر کردم اگر در حیاط خانه مان چادر بزنیم و ریسه های چراغ رنگی لابه لای درختها و توی حیاط ببندیم جشن‌مان چقدر باشکوه میشود. خودم را در لباس عروس و با تور سفید تصور می‌کردم. علی آقا کنارم ایستاده بود و مهمانها نقل و سکه و گل روی سرمان می‌ریختند. فکر کردم جایگاهی برای عروس و داماد درست کنیم. زنگ زدند و علی آقا و خانواده اش وارد حیاط شدند. از همان بدو ورودشان حسی به من می‌گفت خبر خوبی در راه نیست. منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا مثل همیشه شاد و سرحال نبودند. مادرم از همه جا بی خبر با آب و تاب از کارهایی که انجام داده بود می‌گفت از اینکه مهمانها را دعوت کرده و سفارش شیرینی داده و قرار است حیاط را فرش کنیم منصوره خانم لب می‌گزید و با پر چادر کلوکه اش، که گلهای درشت و برجسته ای داشت، ور میرفت. آقا ناصر به منصوره خانم اشاره کرد تا چیزی را که باید می گفتند بگوید. منصوره خانم من و منی کرد و گفت: "راستش یکی از فامیلای ما فوت کرده ما جشن نمی‌گیریم." یک دفعه همه وارفتیم. رنگ و روی مادرم پرید. با این حال، مظلومانه پرسید: «یعنی می‌گین عروسی رو عقب بندازیم؟!» منصوره خانم انگار دلش برای مادر سوخت نگاهی به آقا ناصر و علی آقا انداخت و گفت: «نه ما با شما کاری نداریم. شما مختارید کارتان انجام بدین شما زحمت کشیده این مهمان دعوت کرده ین، تدارک دیده ین شما برای خودتان جشن بگیرین. ما بی سروصدا می آییم عروسمان را می بریم.» بابا و مادر با تعجب به هم نگاه می‌کردند و با حرکات چشم و ابرو نظر یکدیگر را می‌پرسیدند. مادر گفت «ما کلی مهمان دعوت کرده یم.» من آنقدر از دیدن علی آقا خوشحال بودم که نمی‌توانستم از اتفاقی که افتاده ناراحت باشم. علی آقا اصرار می کرد که ما مراسم‌مان را به هم نزنیم. عاقبت ما پذیرفتیم. از فردای آن روز سرعت مادر برای تکمیل کارهایش بیشتر شد. با اینکه دست و بال بابا خیلی باز نبود، هر طور بود جهیزیه خوب و مفصلی برایم تهیه کرد سعی داشت در برگزاری جشن سنگ تمام بگذارد. مادر به بازار رفت و برایم به جای لباس عروس یک پیراهن شیری رنگ بسیار زیبا خرید به قیمت دو هزارو پانصد تومان ـ که آن زمان پول کمی نبود. هر روز و هر شب در خانه ما بحث و تکاپوی برگزاری مراسم کوچک اما آبرومندانه عروسی بود . مادرم تصمیم گرفته بود هر طور شده این جشن را برگزار کند. می گفت: «بچه ها گناه دارن خودشان متوجه نیستن. فردا روزی به مراسم عروسی که برن غصه میخورن که چرا ما از این برنامه ها نداشته یم. باید براشان خاطره های خوب بسازیم.» بالاخره، مادر کار خودش را به نحو احسن انجام داد. هر چند نه حیاط را فرش کردیم نه چادر زدیم و نه ریسه لابه لای درختها کشیدیم. مراسم ما جشنی ساده و بی سروصدا بود به صرف میوه و شیرینی. البته با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد. هرچه اصرار کردیم علی آقا نیامد می‌گفت: «مجلس زنانه ست. من خجالت می‌کشم بیام و وسط آن همه زن بشینم. عادت زنها را میدانم داماد را که می‌بینن دست می‌زنن و شلوغ می‌کنن.» فردای آن روز علی آقا به خانه ما آمد و گفت که خانم دوستش در دانشگاه مشهد قبول شده. آنها همه زندگی و اسباب و اثاثیه شان را ریخته اند توی یک اتاق و کلید خانه را داده اند به علی آقا. گفته بودند تا زمانی که آنها مشهد هستند ما می توانیم در خانه آنها زندگی کنیم بدون پرداخت اجاره. علی آقا گفت: «بیا بریم خانه را ببین. اگه پسندیدی، وسایل ببریم بچینیم» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 تا شهادت در جهادیم نماهنگی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل با نوحه ای بسیار شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها حاج صادق آهنگران 🔸 این پیام انصار حسین است تا شهادت در جهادیم سر به فرمان خط امامم خون شهیدان دهد پیامم می رسد بویی خوش بر مشامم از شهید حق آید مدامم تا شهادت در جهادیم...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 با فرماندهی و سازماندهی و شبیخون‌هایی که دکتر چمران و همسرم و دیگر جوانان حمیدیه علیه متجاوزین بعثی انجام می دادند آنها ناگزیر از تخلیه بعضی مواضع خویش گردیدند. من که وظیفه ام تهیه نان گرم تنوری و غذا برای تعدادی رزمنده محلی و دکتر بود بارها مورد تفقد و محبت شهید چمران قرار می‌گرفتم. می‌گفت شما هم در جنگ شرکت دارید و مجاهدت می‌کنید. اطمینان دارم با کمک مردم خوب حمیدیه و طراح و دیگر مناطق، سر انجام دشمن متجاوز که به تحریک غرب و کشورهای مزدور به ما حمله کرده، از سرزمین اسلامیمان خواهیم راند. ای برادر عباس ما در یک وطن اسلامی زندگی می‌کنیم. خدای ما یکی است و ما موحد هستیم. قرآن ما یک قرآن است و دین ما اسلام است. دشمن، دین و سرزمین ما را مورد هجوم قرار داده و ما بایستی در یک سنگر قرار گیریم و با روح و اندیشه و سلاح خود بجنگیم. برای راندن دشمن متجاوز بایستی دردها را تحمل کنیم. چاره ای نداریم مگر این که جان خود و عزیزانمان را فدا کنیم. زیرا دشمن منطق زور را می‌داند. ما اسلحه و نیروی کافی نداریم ولی یک سلاح برنده و قوی در اختیارمان هست و آن ایمان و اعتقادات دینی ماست و نیز یک رهبر و یک فرمانده بسیار شجاع در رأس کشور داریم. رهبر ما می گویند: ما ذلت و خواری را نمی پذیریم و بایستی با خون، دشمن را بیرون کنیم. شهید چمران با دلسوزی و اعتقاد راسخ گفتگو می‌کرد و او با من و شوهرم و دیگر جوانان عرب طراح با زبان عربی سخن می‌گفت و چقدر خوب حرف می زد و تمام حرف هایش بر دل می نشست. لذا یاران خوبی دور او گرد آمده بودند و فرماندهی آنان را به عهده شهید رستمی سپرد و بعدها چند تن از دوستانش که از لبنان آمده بودند به منطقه آمدند و با بهره گیری از عشایری که در شناسایی و شبیخونها از مهارت برخوردار بودند، فشار فزاینده ای را بر دشمن وارد کرد و در هر شب عملیات تعدادی از تانکهایش را منفجر و عده ای از جوانان بسیج سربازانش از بین می رفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم. سومین روز اقامتم در اوین رسید. دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد. روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد: - آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم. درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است. سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم: - جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر میخواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آنها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم. قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد: - حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد. انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گرگرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت شصت‌وششم بچه ها یه روش جدید برای اذیت کردن و ترساندن ارتشی ها پیدا کرده بودن، چندتا قوطی خالی اسپری حشره کش را می‌گذاشتن توی یه تایر کهنه ماشین، تایر را آتش می‌زدن و بسمت پاسگاه و کلانتری هل می‌دادن. بعد از چند دقیقه قوطی اسپری براثر گرما با صدای مهیبی منفجر می‌شد. شب ها تا دیروقت مشغول ساخت کوکتل مولوتف بودیم و روزها هم مشغول راهپیمایی و تظاهرات. هر روز اخبار جدید و جدیدتری میرسید، خبر رسید که آقای خمینی تصمیم گرفته به ایران برگرده. حالا دیگه اسم آقای خمینی را به امام خمینی تغییر داده بودن و هروقت اسم ایشون می‌ومد مردم صلوات می‌فرستادن. دولت فرودگاه‌ها را بست و اجازه برگشتن امام را نداد، مردم ریختن توی خیابان و بعد از چند روز تظاهرات گسترده، امام به ایران برگشت. تلویزیون داشت صحنه های پیاده شدن امام از هواپیما را نشون می‌داد یه مرتبه برنامه قطع شد و سرودشاهنشاهی پخش کرد. آقام به‌شدت عصبانی شد و تلویزیون را خاموش کرد و با همدیگه رفتیم توی خیابان. انگار همه مردم توی خونه هاشون پای تلویزیون بودن، هیچ‌کس تو خیابان نبود، دقایقی بعد خیابانها مملو از مردم شد همه شاد و خندان بودن. مردم به مشروب فروشی‌ها حمله می‌کردن و همه چیز را خرد می‌کردن. صبح ۲۲ بهمن خبر رسید که مردم قصد دارن ساواک را بگیرن. با چند نفر از بچه های کفیشه بسمت فلکه مجسمه که دیشب بعد از کلنجارهای فراوان مردم با ارتشی‌ها مجبور شدن مجسمه اش را بکنند، حرکت کردیم. صدای تیراندازی قطع نمی‌شه. به استادیوم رسیدیم، جمعیت زیادی دیده می‌شه که قصد دارن بسمت ساواک حمله ور بشن ولی شلیک‌های پی درپی و نارنجک‌های اشک آور اجازه نمی‌ده. مردم با روشن کردن آتش‌های کوچک قصد دارن در مقابل اشک آورها مقاومت کنن. صدای شلیک از یه تیربار سنگین بگوش رسید، مردم میگن یه تانک اخطار کرده اگه متفرق نشید زمینی شلیک می‌کنه. از پشت سر و توی خونه های شرکتی سروصدای شادی به هوا بلند شد، چی شده؟ یه نفر رادیو بدست اومد وسط مردم و گفت حکومت سقوط کرده، رادیو تلویزیون بدست انقلابیون افتاده..... یهویی مردم بسمت ساواک هجوم بردن. یه زره پوش ته کوچه ای که درب ساواک بود ایستاده، مخابرات مرکزی آبادان کنار ساواک واقع شده بود. در پیاده رو کنار مخابرات چند تا کابین تلفن برای تماسهای بین شهری سکه ای وجود داشت. بهمراه چند نفر از کابین ها بالا رفتیم و پا روی دیوار ساواک گذاشتیم. لبه دیوار با ورق فلزی پوشیده بود، چندنفر فریاد زدند مواظب باشید این ورقهای فلزی برق دار هستن. خیلی ترسیدم و خودم را پرت کردم توی محوطه ساواک، چند نفر دیگه هم پشت سر من پریدن پایین. ۴-۵ نفر بودیم ولی می‌ترسیدیم جلوتر برویم. لابلای ساختمونها تعدادی از مردم را دیدیم و دلگرم شدیم و بسمت ساختمونها حمله کردیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احتیاط کن، توی ذهنت باشد که یکی دارد می‌بیند! دست از پا خطا نکنم تا مهدی فاطمه خجالت بکشد.. وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد.. شهید سید مجتبی علمدار       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید کانال دفاع مقدس           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇