🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 با فرماندهی و سازماندهی و شبیخونهایی که دکتر چمران و همسرم و دیگر جوانان حمیدیه علیه متجاوزین بعثی انجام می دادند آنها ناگزیر از تخلیه بعضی مواضع خویش گردیدند. من که وظیفه ام تهیه نان گرم تنوری و غذا برای تعدادی رزمنده محلی و دکتر بود بارها مورد تفقد و محبت شهید چمران قرار میگرفتم. میگفت شما هم در جنگ شرکت دارید و مجاهدت میکنید. اطمینان دارم با کمک مردم خوب حمیدیه و طراح و دیگر مناطق، سر انجام دشمن متجاوز که به تحریک غرب و کشورهای مزدور به ما حمله کرده، از سرزمین اسلامیمان خواهیم راند. ای برادر عباس ما در یک وطن اسلامی زندگی میکنیم. خدای ما یکی است و ما موحد هستیم. قرآن ما یک قرآن است و دین ما اسلام است. دشمن، دین و سرزمین ما را مورد هجوم قرار داده و ما بایستی در یک سنگر قرار گیریم و با روح و اندیشه و سلاح خود بجنگیم. برای راندن دشمن متجاوز بایستی دردها را تحمل کنیم. چاره ای نداریم مگر این که جان خود و عزیزانمان را فدا کنیم. زیرا دشمن منطق زور را میداند. ما اسلحه و نیروی کافی نداریم ولی یک سلاح برنده و قوی در اختیارمان هست و آن ایمان و اعتقادات دینی ماست و نیز یک رهبر و یک فرمانده بسیار شجاع در رأس کشور داریم. رهبر ما می گویند: ما ذلت و خواری را نمی پذیریم و بایستی با خون، دشمن را بیرون کنیم.
شهید چمران با دلسوزی و اعتقاد راسخ گفتگو میکرد و او با من و شوهرم و دیگر جوانان عرب طراح با زبان عربی سخن میگفت و چقدر خوب حرف می زد و تمام حرف هایش بر دل می نشست. لذا یاران خوبی دور او گرد آمده بودند و فرماندهی آنان را به عهده شهید رستمی سپرد و بعدها چند تن از دوستانش که از لبنان آمده بودند به منطقه آمدند و با بهره گیری از عشایری که در شناسایی و شبیخونها از مهارت برخوردار بودند، فشار فزاینده ای را بر دشمن وارد کرد و در هر شب عملیات تعدادی از تانکهایش را منفجر و عده ای از جوانان بسیج سربازانش از بین می رفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بعد از گذراندن دوران نقاهت، یک روز از تهران به من تلفن کردند که باید به زندان اوین بروم.
سومین روز اقامتم در اوین رسید. دادگاه ویژه روحانیت به قضاوت قاضی فلاحیان، رئیس این دادگاه، شروع شد. روبه روی قاضی نشستم و سر به زیر انداخته بودم. صدای قاضی من را به خود آورد:
- آقای صالح قاری! با تو تعارف ندارم. درست است که دوست هستیم، اگر خیانت کرده ای، خودت بگویی بهتر است؛ البته خدا هم می بخشد. اگر هم نکردی و مجرم نیستی، غم به دلت راه نده، خداوند ارحم الراحمین است.
سر برداشتم و با دقت به قاضی نگاه کردم و گفتم:
- جناب قاضی! برای چندمین بار گفتم و باز هم می گویم من خیانتی نکردم! اگر میخواستم این کار را بکنم، آن لنج پر از سلاح بهترین فرصتی بود که من خیانت کنم. اگر می خواستم خیانت کنم، الان اینجا نبودم و در عراق در رادیو تلویزیون مشغول بودم. شما اجازه بدهید، اسرا برگردند؛ اگر کسی از آنها گفت من خیانت کرده ام، هر حکمی بدهید، می پذیرم.
قاضی که به دقت به حرف هایم گوش می داد، نفسی تازه کرد:
- حرف حساب جواب ندارد! من حکم برائت شما را اعلام می کنم و به ضمانت من آزاد هستید تا زمان برگشت اسرا که شهادت به نفع یا ضد شما بدهند، آن موقع به پرونده شما رسیدگی خواهم کرد.
انگار خداوند از ملکوتش آبی گوارا برای روح و روان گرگرفته ام سرازیر کرده بود. نفسی به آرامش کشیدم. فقط خالقم می توانست دلهره های وجودم را که به خاموشی می گرایید ببیند. لحظه ای که حکم برائتم خوانده شد، چنین حسی داشتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ملا_صالح
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت شصتوششم
بچه ها یه روش جدید برای اذیت کردن و ترساندن ارتشی ها پیدا کرده بودن، چندتا قوطی خالی اسپری حشره کش را میگذاشتن توی یه تایر کهنه ماشین، تایر را آتش میزدن و بسمت پاسگاه و کلانتری هل میدادن.
بعد از چند دقیقه قوطی اسپری براثر گرما با صدای مهیبی منفجر میشد.
شب ها تا دیروقت مشغول ساخت کوکتل مولوتف بودیم و روزها هم مشغول راهپیمایی و تظاهرات.
هر روز اخبار جدید و جدیدتری میرسید، خبر رسید که آقای خمینی تصمیم گرفته به ایران برگرده.
حالا دیگه اسم آقای خمینی را به امام خمینی تغییر داده بودن و هروقت اسم ایشون میومد مردم صلوات میفرستادن.
دولت فرودگاهها را بست و اجازه برگشتن امام را نداد، مردم ریختن توی خیابان و بعد از چند روز تظاهرات گسترده، امام به ایران برگشت.
تلویزیون داشت صحنه های پیاده شدن امام از هواپیما را نشون میداد یه مرتبه برنامه قطع شد و سرودشاهنشاهی پخش کرد.
آقام بهشدت عصبانی شد و تلویزیون را خاموش کرد و با همدیگه رفتیم توی خیابان.
انگار همه مردم توی خونه هاشون پای تلویزیون بودن، هیچکس تو خیابان نبود، دقایقی بعد خیابانها مملو از مردم شد همه شاد و خندان بودن.
مردم به مشروب فروشیها حمله میکردن و همه چیز را خرد میکردن.
صبح ۲۲ بهمن
خبر رسید که مردم قصد دارن ساواک را بگیرن.
با چند نفر از بچه های کفیشه بسمت فلکه مجسمه که دیشب بعد از کلنجارهای فراوان مردم با ارتشیها مجبور شدن مجسمه اش را بکنند، حرکت کردیم.
صدای تیراندازی قطع نمیشه. به استادیوم رسیدیم، جمعیت زیادی دیده میشه که قصد دارن بسمت ساواک حمله ور بشن ولی شلیکهای پی درپی و نارنجکهای اشک آور اجازه نمیده.
مردم با روشن کردن آتشهای کوچک قصد دارن در مقابل اشک آورها مقاومت کنن.
صدای شلیک از یه تیربار سنگین بگوش رسید، مردم میگن یه تانک اخطار کرده اگه متفرق نشید زمینی شلیک میکنه.
از پشت سر و توی خونه های شرکتی سروصدای شادی به هوا بلند شد، چی شده؟
یه نفر رادیو بدست اومد وسط مردم و گفت حکومت سقوط کرده، رادیو تلویزیون بدست انقلابیون افتاده..... یهویی مردم بسمت ساواک هجوم بردن.
یه زره پوش ته کوچه ای که درب ساواک بود ایستاده، مخابرات مرکزی آبادان کنار ساواک واقع شده بود. در پیاده رو کنار مخابرات چند تا کابین تلفن برای تماسهای بین شهری سکه ای وجود داشت.
بهمراه چند نفر از کابین ها بالا رفتیم و پا روی دیوار ساواک گذاشتیم.
لبه دیوار با ورق فلزی پوشیده بود، چندنفر فریاد زدند مواظب باشید این ورقهای فلزی برق دار هستن. خیلی ترسیدم و خودم را پرت کردم توی محوطه ساواک، چند نفر دیگه هم پشت سر من پریدن پایین.
۴-۵ نفر بودیم ولی میترسیدیم جلوتر برویم.
لابلای ساختمونها تعدادی از مردم را دیدیم و دلگرم شدیم و بسمت ساختمونها حمله کردیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احتیاط کن، توی ذهنت باشد که
یکی دارد میبیند!
دست از پا خطا نکنم
تا مهدی فاطمه خجالت بکشد..
وقتی میرود خدمت مادرش که گزارش بدهد
شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد..
شهید سید مجتبی علمدار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید #نماهنگ
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
کانال دفاع مقدس
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 رویایی که به کابوسی مبدل گردید
سردمداران رژیم، تحلیلگران سیاسی و ناظران بین المللی سقوط نظام اسلامی طی دو تا سه هفته و حاکمیت صدام بر منطقه نفت خیز خوزستان را پیش بینی میکردند. صدام که نتیجه جنگ را به نفع خود ارزیابی میکرد حمله دیوانه وارش را آغاز کرد. دو هفته گذشت، اما ایران همچنان به مقاومت سرسختانه خود ادامه داد و با خواسته های عراق در مورد پذیرش آتش بس به شدت مخالفت کرد. این موضع گیری ها از هر حکومت اسلامی واقعی انتظار میرود و در واقع به مفهوم محک صداقت و صلابت آن نظام به حساب می آید. با این وضع نیروهای عراقی نتوانستند دستاورد مهمی عاید خود سازند، صدام به طور مؤکد و غیر عقلانی به نیروها دستور میداد که حق عقب نشینی از خاک ایران را ندارند هر چند خسارات فراوانی را متحمل شوند.
در نیمه دوم اکتبر، فرماندهی کل تصمیمی دایر بر اشغال ارتفاعات مهم اطراف سرپل ذهاب به عنوان مقدمه ای برای اشغال این شهرک اتخاذ کرد بر اساس این تصمیم نیروهای ویژه تیپ ۳۲ با پشتیبانی تیپ های پیاده و آتش توپخانه به منظور دستیابی به برخی از مواضع نیروهای ایرانی در منطقه حمله گسترده ای را آغاز کردند که نتایج آن بسیار غم انگیز و رقت بار بود. هنگامی که برای اطلاع از احوال مجروحان، سرگرم بازدید شبانه از اتاق های بیمارستان در خانقین بودیم، ناگهان آمبولانس و کامیونهای نظامی حامل افراد یگان نیروهای ویژه وارد محوطه بیمارستان شدند. بیشتر افراد یگان کشته و مجروح شده بودند، حتی فرمانده یگان نیز جراحت های شدیدی برداشته بود که ما به ناچار دست وی را قطع کردیم. تمامی تختهای بیمارستان پر شد به طوری که برخی روی زمین نشسته و یا کف بیمارستان در از کشیدند. برخی از افسران جراحت مشکوکی از ناحیه ساق پا برداشته بودند که به نظر ساختگی می آمد. موظف به ثبت این حقایق در گزارش مصدومیتهای فوری بودیم، اما با خستگی روحی در چهره های این افسران، از این اقدام صرف نظر کردیم. بالاخره آنها انسانند نه ابزار. هرکس با چنین موقعیتهایی روبه رو می شود، دست به کارهایی میزند که از نظر دیگران ضعف و شکست تلقی میگردد. حتی پزشک یگان که دوست و همکارم نیز بود، طی حمله، جراحتی سطحی برداشته و بستری گردید، وی می گفت که فرمانده یگان از او خواسته آتشبارها، ذخایر و مهمات را با آمبولانس حمل کند. او اعتراض میکند که ممکن است آمبولانس مورد حملات ایرانی ها قرار گیرد، اما فرمانده تپانچه خود را در آورده، تهدید می کند که در صورت مخالفت با این دستور او را اعدام خواهد کرد.
متأسفانه این صفات غیرانسانی در بسیاری از افسران و فرماندهان یگانهای ارتش عراق وجود دارد. آنها مفهوم قوانین بین المللی و یا اصول انسانی را درک نمیکنند و در برخورد با این مفاهیم به حالت تمسخر لبخند میزنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 خانه در دو کوچه در داشت. در که داخل حیاط بود کوچه اش روبه روی کوچۀ خودمان بود. ساکنان طبقه دوم از آن در رفت وآمد میکردند. در دیگر که مربوط به ما میشد داخل کوچه قاضیان بود که آن هم فاصلهٔ چندانی با خانۀ ما نداشت. اواسط کوچه سمت راست پلاک ۱۷ خانه ای سه طبقه بود که طبقه اول پارکینگ و طبقه دوم و سوم مسکونی بود. علی آقا کلید را انداخت و در خانه را باز کرد.
راه پله ای فراخ داشت با پله هایی کوتاه. خانه دلباز و بزرگ و پرنور بود. از یک طرف پنجره ها باز میشد داخل حیاط و از این طرف داخل کوچۀ قاضیان. نقشه خانه برایم خیلی مهم نبود. همین که خانه نزدیک خانه مادرم بود عالی بود. علی آقا گفت: «میپسندی؟»
گفتم: «خیلی.»
بعد هم سرکی توی هال و پذیرایی و آشپزخانه و اتاق خوابها کشیدم. یکی از اتاقها درش قفل بود که صاحبخانه وسایلش را توی آن چیده بود. علی آقا از اینکه خانه را پسندیده بودم خوشحال بود. گفت: زهرا خانم اگه وجیهه خانم اجازه بده جهیزیه ت بیاریم بچینیم.
گفتم چرا اجازه نده هروقت دوست داشتی آماده ست. همان روز علی آقا با چند نفر از دوستانش به خانه ما آمد و جهیزیه ام را آوردند.
مادر برایم یک فرش شش متری گذاشته بود؛ فرش را که پهن کردیم، تازه متوجه شدیم پذیرایی خانه چقدر بزرگ است. علی آقا عصر رفت و از تعاونی سپاه دو تخته فرش دوازده متری خرید و انداختیم توی هال و پذیرایی. با این حال دور تا دور پذیرایی خالی بود. علی آقا چند متر موکت هم خرید و اطراف پذیرایی را با آن پر کردیم. شب بیست و هفتم مردادماه بود و قرار بود علی آقا به همراه خانواده اش به خانه ما بیایند و مرا به خانه خودمان ببرند. مادر زن داییها و فامیلهای نزدیک را دعوت کرده بود.
بعد از خوردن شام ظرفها را شستیم و خانه را مرتب کردیم. منتظر داماد و فامیلهایش شدیم. مادر از سر شب گریه میکرد. اسپند دود میکرد و دور سرم میچرخاند. هر کاری میکردم گریه نکنم نمی شد.
من همان پیراهن شیری را که مادر برایم خریده بود پوشیدم و چادری را که سر عقد بر سر کرده بودم. ساعت از ده گذشت. یازده شد، نیامدند. نمیدانم چرا دلهره داشتم به مادر گفتم: «مادر، مطمئنی قرار بوده امشب بیان؟ شاید قرارشان فردا شب بوده و شما اشتباه شنیدهی. مادر هم به شک افتاده بود. بلاتکلیف نشستیم. فامیلها گرم گفت وگو بودند. دقیقه ها به کندی میگذشت. یک ساعت دیگر هم گذشت. به مادر گفتم مادر من خوابم گرفت. شاید مشکلی براشون پیش اومده.
مادر به دلهره افتاده بود. مرا بغل کرد و بوسید و گفت: «همین الانها می آن.» و در بغلم گریه کرد.
همین طور هم شد. کمی بعد صدای زنگ در بلند شد و علی آقا و امیر و حاج صادق و منیره خانم و مریم آمدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 شوهرم نقل می کرد که سربازان دشمن از نام دکتر چمران می هراسیدند و بدون مقاومت صحنه نبرد را ترک نموده میگریختند. هر شب اسلحه فراوان می آوردند و حتی لباس و اورکت نظامی هم از سربازان دشمن میگرفتند و گاهی مواد غذایی و حبوبات و انواع غذاهای بسته بندی شده همراه خود می آوردند. شهید چمران میگفت خواهر دیگر زحمت پخت و پز را نکش. ما از این افراد بی خبر از خدا مواد غذایی غنیمتی می گیریم و می آوریم. قبل از آمدن شهید چمران قوای عراقی سنگر نمی خواستند ولی با آمدن شهید دکتر چمران ترس آنها را فرا گرفته بود، زیرا غافلگیرانه شهید چمران و نیروهایش بر سر آنان یورش می بردند و تلفاتشان روز به روز زیادتر می شد.
در پی هر عملیاتی که دکتر و نیروهایشان انجام میدادند دشمن دیوانه وار مناطق روستایی طراح و حمیدیه را بمباران میکرد. بی هدف منوّر میانداختند و همه جا را می کوبیدند زیرا اسلحه سنگین آنها خیلی زیاد بود و انفجار گلولههای توپها زمین را می لرزانید. روزهای اول جنگ، ترس و رعب از انفجارات را داشتیم. تدریجاً به صداها و انفجارات گلوله ها و موشک ها عادت کردیم و جنگ جزء زندگی ما شد. زیرا خانه ما که محل سازماندهی نیروها بود، در چند خط اول دشمن بود. ما جوری حرکت می کردیم که دشمن ما را نبیند. زیرا با چشمان غير مسلّح هم سربازان دشمن میتوانستند دقیقاً محل استقرارمان را ببینند، ولی دکتر چمران دستور داده تا محل دید دشمن با حصیر و بوریا و علف کاملاً پوشانده شود. بعد از انجام عملیات شبیخونها دکتر چمران در یکی از اتاقهای خانه می خوابید و به استراحت می پرداخت و یا مستقیماً به اهواز میرفت و سپس به روستای ما می آمد و قبل از هر گونه شبیخون با شوهرم واحمد حلفی و شهید مروانی خلوت میکرد و برنامه و طرح حمله را می کرد و دقیقاً همه چیز را از روی برنامه انجام میداد و توصیه به شوهرم می کرد که همه چیز با دقت انجام گیرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یادش بخیر
روزهایی که روی پا بند نبودیم و
روز و شب نمی شناختیم
کوله به دست
پوتین پوشیده
چفیه آذیین کرده
پرچم و قرآن و گل و هایوهوی خانواده و دود و اسفند ، همراه میشود با رفتن به منطقهای که جز مجروحیت و شهادت و اسارت چیزی در انتظار نبود.
و شیرینی این معامله، تکلیفی بود که باید انجام میشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#یادش_بخیر
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت شصتونهم
هنوز چند نفر توی زندانهای ساواک محبوس بودن.
ما با یه عده ایی بسمت اسلحه خونه رفتیم، درب اسلحه خونه یه سرباز مسلح ایستاده بود و میگفت من وظیفه ام نگهبانی از درب است، کنار نمیرم. شما برید از سقف وارد بشید. یه لوله پیدا کردن و شروع به سوراخ کردن.
سقف سوراخ شد. یکی دونفر پریدن داخل و اسلحه ها را بیرون فرستادن، دومین ژ۳ تو دست من بود، ولی ازدحام جمعیت اجازه برخاستن بهم نمیداد.
خیلی تلاش کردم از جام پاشم نشد.
در همین حین اسلحه را از دستم درآوردن.
مردم درب زندانها را شکستن و زندانی ها را آزاد کردن. لحظه آزادی زندانیان، من روی پشت بوم زندان بودم. آسمان محوطه کوچکی که بعنوان حیاط زندان بود، بوسیله فنس محصور شده بود.
ناگهان چند نفر فریاد زدن و مردم را به سکوت دعوت کردن، یکی از زندانیها میخواست قرآن بخونه.
صدای تلاوت قرآن در محوطه طنین انداز شد، خیلی قشنگ و دل انگیز قرائت میکرد.
مردم سرو صورتش را میبوسیدن. توی اون شلوغی نتوانستم ببینم کیه ولی شنیدم آقای رشیدیان یا کیاوش بوده......
مردم اسلحه خونه را شکستن وووو.
تلویزیون اعلام کرد انقلاب پیروز شده..... و ما شدیم نسلی که متولد عصر خمینی است، عصری که تاریخ ایران بعد از ۲۵۰۰ سال کشمکش ورق خورد و از سلطنت به جمهوری تبدیل شد. و قرار گذاشتیم این بار را به سرمنزل مقصود برسونیم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها....
چند روز بعد کامیونها و زره پوشهای ارتشی اومدن توی خیابون. بعنوان همبستگی با مردم راهپیمایی کردن، سعید سوار کامیونها میشد و با سربازها عکس میگرفت.
نوروز سال ۵۸ در حالی فرا رسید که همگی خوشحال بودیم.
با بچه ها قرار گذاشتیم چند روزی بریم مسافرت.
دوتا گروه شدیم، یه گروه رفتیم روستایی نزدیک سوسنگرد یه گروه هم رفتن روستایی اطراف رامهرمز.
گروه ما شامل کریم سلمانپور و هوشنگ میرزاجانی و فریدون عباسی بود.
تجربه خیلی جالبی بود، لابلای عربهای عشایر و روستانشین برای من خیلی تازگی داشت.
البته ما توی آبادان گاه و بیگاه به روستاهای اطراف میرفتیم برای ایام عید و سیزده بدر یا بعضی جمعه ها که مهمون داشتیم میرفتیم منیوحی و جزیره مینو و دیری فارم ووو.
عربهای بومی منطقه آبادان بسیار خونگرم و مهمان دوست هستن ولی ایندفعه، نه برای چند ساعت، بلکه برای چند روز مهمون بودیم و بر خلاف اون موقعها، حالا وارد خونه و زندگیشون شدیم و از نزدیک با اخلاق و آداب و رسومشون آشنا شدیم.
خانواده کریم سلمانپور اصالتا اهل این روستا هستن و ما به اعتبار بابای کریم اومدیم.
از جاده آسفالت تا روستا حدود ۵ کیلومتر جاده خاکی بود و در طی مسیر من تو این فکر بودم که این بندگان خدا در فصل زمستون و شل و گل و بارندگی چطوری خودشون را به آسفالت میرسونن.
وقتی شیخ روستا برای شام دعوتمون کرد گوشه های کوچیکی از فرهنگ و آداب و رسوم عربهای عشایری را دیدم و خیلی جالب بود.
مهمون هر کسی باشه بالای سفره مینشینه، کنار دست شیخ حتی نوجوانانی به سن ما.
قبل از اینکه سفره انداخته بشه، یه ظرف آبریز همراه با لگن و صابون و حوله میارن تا مهمونها دستهاشون را بشورن، من از اینکه یه مرد بزرگتر آب بریزه روی دستم خیلی خجالت کشیدم و از شیخ اجازه گرفتم بریم بیرون و پای مخزن آب خودمون دستهامون را بشوریم.
به مهمون یه جوری احترام میگذارن که واقعا شرمنده و خجالت زده میشی.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در آخرین حمله و قبل از اسارت، چنین موردی برای خودم به وجود آمد.
این حمله اوج تلاشهای مداوم عراق برای اشغال سرپل ذهاب بود. برای مدتی تلاش متوقف شد. برخی از افسران با گریه سؤال می کردند: «کسی در مقابل یگانهای ویژه عراق تاب مقاومت ندارد، علت شکست چه بود؟» پس با اینکه کمی مبالغه آمیز به نظر می آید، اما تا حد زیادی نیز درست است.
نیروهای ویژه عراق از نظر آموزش، تسلیحات و مهارتهای نظامی از بهترین و کار آزموده ترین یگانهای ارتش عراق و منطقهٔ خاورمیانه به حساب می آمدند. بیشک آنها خدا و عقیده را فراموش کرده بودند، خدایی که وعده پیروزی را به مؤمنین و شکست و ذلت را به دشمنان داده است. صدام و اطرافیان ظالمش به قدرت ایمان پی نخواهند برد.
در دیگر مناطق جبهه اوضاع چندان تعریفی نداشت. منطقه شمال در مقایسه با دیگر مناطق به خصوص منطقهٔ جنوب که محور اصلی عملیات جنگی را تشکیل میداد و مجربترین نیروهای لشکرها
تیپ ها و یگانها در آن استقرار یافته بودند، آرام به نظر میرسید. ضد حمله های ایران روز به روز شدت می یافت و با اینکه در چارچوب محدودی صورت میگرفت اما همیشه برای نیروهای مهاجم مایه تهدید و نگرانی بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 با عرض پوزش
مقدار مطلب در دسترس امشب همین مقدار آماده ارسال شد. ان شاءالله در شبهای جبران خواهد شد.
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۲۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 على آقا پیراهن آبی کم رنگی پوشیده بود با شلوار نوک مدادی. قیافه اش با همیشه فرق میکرد. جلو آمد و با من سلام و احوال پرسی کرد. مادر قرآن دستش بود. آن را باز کرد و چند آیه برایمان خواند. علی آقا از بابا و مادر اجازه خواست. بابا و دایی محمود دستم را گرفتند و بین گریه ها و دعاهای مادر مرا از اتاق پذیرایی آوردند توی هال و راهرو و حیاط. مادر زیر لب دعا میخواند و دستپاچه و بی هدف از این طرف به آن طرف میرفت. معلوم نبود دنبال چه میگردد. نفیسه، مغموم و نگران، رفتنم را نگاه میکرد. مادر کنارم ایستاد و چند بار مرا بوسید. در گوشش گفتم: «مادر جان، حلالم کن.»
مادر با اشک و بغض گفت: «الهی خوشبخت بشین، الهی عاقبت به خیر بشین، خوش حلالت عزیزم.
وقتی توی کوچه جلوی ماشین رسیدیم، بابا دست علی آقا را گرفت و توی دست من گذاشت و گفت: "علی آقا من فرشتهم روبه تو می سپرم جان تو و جان دختر من."
علی آقا گفت: «به خدا بسپارید حاج آقا.»
بابا گفت: «البته البته هر دوتون رو به خدا میسپارم.» سرم را پایین انداخته بودم و هیچکس را نمیدیدم. صدای علی آقا را شنیدم که میگفت حاج آقا امیدوارم داماد لایقی برای شما باشم. امیدوارم برای زهرا خانم هم همسر خوبی باشم.
بابا گفت: «البته که هستی به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد مثل تو زندگی کنه، صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.»
بعد دست انداخت گردن علی آقا و او را بوسید.
هر دو زن دایی هایم مرا سوار ماشین دوست علی آقا کردند. خودشان هم کنارم نشستند. ماشین مال احمد صابری دوست علی آقا بود که خودش هم رانندگی میکرد. علی آقا هم نشست کنار احمد صابری. از چند خیابان گذشتیم، به امامزاده عبدالله رسیدیم. آقای صابری
با ماشین هفت بار دور امامزاده عبدالله چرخید. شوخی میکرد و سربه سر علی آقا میگذاشت. در تمام این هفت دور چشمم به گنبد امامزاده بود و برای خوشبختی و عاقبت به خیری مان دعا میکردم. بعد از آنجا به میدان امام خمینی و بعد هم به خیابان بوعلی رفتیم. فقط ماشین حاج صادق دنبالمان بود. توی پیکان قهوه ای حاج صادق همسر و دخترش بودند و مریم و امیر آقا نه بوقی می زدند و نه سروصدایی بود. از چند خیابان گذشتیم، آقای صابری گفت: «بریم سنگ شیرا؟» علی آقا حرفی نداشت بعد از سنگ شیر از چند خیابان دیگر گذشتیم تا رسیدیم به کوچه قاضیان. علی آقا پیاده شد و در ماشین را باز کرد و دستم را گرفت. آقا ناصر، حاج بابا، خانم جان، منصوره خانم و مادر و خواهرها جلوی در منتظرمان بودند. بوی اسپند توی کوچه پیچیده بود. آقا ناصر دستم را گرفت و رفتیم داخل. توی راه پله ها آقا ناصر شروع کرد به خواندن: «امروز که این جشن به توجه حَسَن است
ز الطاف خدا و حجت ابن الحسن است
مانند گل یاس بود تازه عروس، داماد گل شقایق و یاسمن است از عشق محمد (ص) و و علی و زهرا(س)
لبریز بود ساغر داماد و عروس...
بقیه هم صلوات میفرستادند و دنبالمان می آمدند. توی خانه خودمان که رسیدیم مهمانها چند دقیقه ای نشستند. بعد جلو آمدند تبریک گفتند آرزوی خوشبختی برایمان کردند و بعد خداحافظی کردند و رفتند
وقتی خانه خالی شد حاج بابا من و علی آقا را دست به دست داد و برایمان دعا کرد. همه تقریبا رفته بودند به جز زن داییها علی آقا وضو گرفت، من هم وضو گرفتم، به او اقتدا کردم و پشت سرش ایستادم به نماز. بعد از نماز نشستیم و برایم حرف زد همه چیزهایی را که در زمان عقد گفته بود و از من خواسته بود دوباره تکرار کرد. گفت:
«پدر و مادر تو پدر و مادر من هم هستن. شما هم پدر و مادر من رو مثل پدر و مادر خودت بدان. اگه هر دوی ما به خانواده های هم احترام بذاریم هیچ مشکلی پیش نمی آد. شما هم که زن معتقد و با ایمان و باحجابی هستی من چیز دیگه ای از شما نمیخوام چون زن مسلمان به وظایف خودش آشناست و از طرفی شما تو خانواده خوب و مؤمن و اصیلی تربیت شدهای.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وقتی از او پرسیدیم كه چه آرزویی داری ، پیش از آنكه فكر كند گفت: « رهایی قدس» ، و بعد اضافه كرد: « هر چه امام بفرماید. او نایب امام زمان است و ما مطیع او هستیم.» و این همه اطاعت به راستی حیرتانگیز است.
بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است و به خود حتی اجازه نمیدهد بجز آنچه ولی امر میخواهد آرزویی داشته باشد.
بسیجیها دل باخته حقند و ما دل باختهی بسیجیها هستیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #روایت_فتح
#کلیپ #آوینی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
کانال دفاع مقدس
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۵
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 انتخاب زمان حمله به دشمن آمادگی جسمی و فکری افراد حمله ور که با فرماندهی او، ساعت ۳ تا ۴ بامداد در حالی که عراقی ها خوابیده بودند حمله را انجام دادند. من به آنها نگاه میکردم و فقط آتش و انفجارها را می دیدم و بعد از نیم ساعت، دکتر در حالی که دشمن را سرکوب میکرد به خانه می آمد و به نماز و عبادت می پرداخت و چقدر دعا و سجده میکرد. به راستی او در تعبد نظیری نداشت! بعضی وقت ها هم می ماند تا شب برنامه ریزی می کرد و به نقاط مختلف سر می زد و شوهرم او را با موتور می برد و مجدداً برای یک عملیات دیگر تلاش مینمود. او هرگز احساس خستگی نمی کرد. چند ساعت که می خوابید برای او کافی بود. او شبها را نمیخوابید و به جنگ و نبرد و سرکوب دشمن می پرداخت و نیروی رزمنده خوبی را از مردم به ویژه جوانان طراح سازماندهی کرد.
یک شب، شهید چمران با یک لبنانی به نام "ابو زهراه" آمد و گفت: این مرد یک رزمنده عرب مسلمان لبنانی است که برای جنگ علیه دشمن بعثی آمده است. او را همین جا میگذارم. وی را یاری دهید تا کار شناسایی و شبیخون ها را دنبال کند. یک لحظه دشمن را آرام نگذارید کاری کنید تا او ناتوان گردد و اظهار عجز نکند. آن مرد لبنانی که از فنون رزمی برخوردار بود و خیلی هم شجاع بود به همراهی سه رزمنده محلی دیگر رو در روی دشمن قرار داشتند. من هم که پیرزنی بودم غذای آنان را می پختم. هر روز شوهرم به همراهی آن مرد لبنانی میرفتند و شناسایی میکردند. محل استقرار نیروهای زرهی و پیاده نظام و سایر نیروهای دشمن را نگاه میکردند و شناسایی میکردند تا اینکه بر اثر تردد، دشمن آنان را دیدند و با خمپاره به آنها شلیک کردند. آن مرد لبنانی توانست از اسارت بگریزد و به عقب برگردد، ولی شوهرم چون از ناحیه شکم و صورت و دست ها مجروح گردید، برای اینکه اسیر عراقی ها نگردد، در یک گودالی خود را پنهان کرد. ساعتها ماند تا وقت غروب شد و در حالی که خون از بدنش جاری بود با زحمت خیلی زیاد خود را به خانه رساند و ما او را به بیمارستان رساندیم و مدت چهارده روز او بستری گردید و در این مدت کار مبارزه علیه دشمن تقریباً متوقف شد و من با شوهرم بودم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂