eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 تخلیه گاوهای دیری فارم راوی بهنام صادقی       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ یک ماشین تریلی شرکت نفت معروف به دافDAF بیرون مسجد بهبهانی ها ایستاده بود. آقای لطفی به ما گفت با این ماشین بروید، من و بهنام رفیعی و احمد دشتی پشت تریلی سوار شدیم و به دیری فارم در حوالی فرودگاه رفتیم. دیری فارم یا مزرعه لبنیات، محل بزرگی بود که یک انبار کاه سرپوشیده بزرگ، محل نگهداری گاوهای شیرده و محل شیردوشی داشت و گاوها بیشتر از نژاد هولشتاین بودن که متعلق به شرکت نفت بود. این گاوها بسیار بزرگ بودند و همگی شماره بر بدنشان داشتند. دوتا پسر نوجوان اهل جزیره در آنجا بودند، یکی شان فارسی خوب حرف می‌زد و دیگری فقط عربی، به ما گفت باید گاوها را منتقل کنیم ایستگاه هفت. تکه چوبی به ما داد و طریقه راه بردن گاوها را یادمان داد. خیلی در کارشان وارد بودند. گاوها را به ترتیبی که نوجوان عرب زبان اشاره می‌کرد وارد تریلی کردیم. بعد فهمیدم که خانوادگی آنها را حمل کرده بودیم تا از وحشی شدنشان جلوگیری کنند. بعد از سوار کردن گاوها به سراغ سطل های فلزی بزرگ حمل شیر رفتیم. به علت قطع برق شیرهای دوشیده شده فاسد شده بودند. تریلی حامل گاوها به آرامی و از طریق پل ایستگاه دوازده بطرف ایستگاه هفت رفتیم. بعد از پاسگاه ژاندارمری و منازل فرهنگیان یک گاراژ بزرگ بود و دو نفر با بیلرسوت شرکت نفت جلوی درب گاراژ ایستاده بودند و گاوها را تخلیه کردیم. بعد از صرف غذا مجددا به دیری فارم برگشتیم. دو نوجوان عرب در محل نبودند، داد و فریاد کردیم، اومدن و گفتن که بعلت اینکه خمپاره زدن در داخل یک گودال قایم شده بودند. دوباره تعدادی از گاوها را به ترتیبی که گذشت سوار کردیم و ایستگاه هفت تحویل شرکتی ها دادیم. روز بعد به دیری فارم رفتیم، پسرهای عرب نبودند و هر چی صداشون زدیم پیداشون نشد. خودمان باقی مانده گاوها را سوار کردیم، تمام مدت می‌ترسیدیم گاوها وحشی بشن، چون نمی دونستیم که کدومشان باهم هستند. راننده هم برخلاف روز قبل که به آرامی می‌رفت، پایش را گذاشته بود روی گاز و هر چه می‌گفتیم آرامتر برو گاوها وحشی میشن گوش نمی‌داد. با ترس از وحشی شدن گاوها رسیدیم ایستگاه هفت. دو تا پسر عرب توی گاراژ بودند و گاوها را پیاده کردیم، به‌ما گفتند دیروز خانواده ها را آوردیم و امروز مجردها را، برای همین خطری نداشتند. وقتی از ترس خودمان گفتیم، خندیدند. رفتار این دو پسر با گاوها خیلی جالب بود. انگاری سال‌هاست باهم دوست بودند. روز سوم ماشین داف ما را به گاراژ برد پسرهای عرب اونجا بودند و ظرف های بزرگ شیر را ردیف کرده بودند. به دلیل اینکه چندین روز شیر آنها دوشیده نشده بود سینه های آنها به طرز وحشتناکی متورم شده بود. به ما گفتند که اگر دوشیده نشوند سینه گاوها میترکد و می‌میرند. دستهایمان را با مایع ضدعفونی شستیم و پسر عرب نحوه ایستادن در کنار گاو و دوشیدن را یادمان داد و دست به‌کار شدیم.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادویکم یواش یواش تنش هایی در جامعه خصوصا در آبادان بروز کرد. بمب گذاری و گاهی تیراندازی. بحث خلق عرب خیلی داغ شده، ادعا دارن باید استقلال داشته باشن. تیمسار مدنی وارد قضیه شد و با شدت سرکوبشون کرد. تقریبا هر روز با بمب گذاری و تیراندازی مواجه هستیم. اون روزها معلوم نبود چه جوری درس می‌خونیم چه جوری زندگی می‌کنیم، توی مدرسه بجای درس خوندن بحث می‌کردیم، توی محله بجای فوتبال و ورزش، بحث می‌کردیم، توی بازار بجای کاروکاسبی، مراقب بودیم بمبی منفجر نشه ووو. ننه ام میگه چند روزی بریم شیراز تا اوضاع آرومتر بشه. اونجا بود که اولین بار دیدم چند نفر عراقی اسلحه میاوردن و به روستایی ها می‌دادن. حدود یکهفته گذشت و برگشتیم آبادان. اون گروهی که جداگونه رفته بودن شامل سعید برادرم و سعید یازع و شاهین آل خمیس، متاسفانه توی مسیر ماشین شون واژگون شده و با اوقات تلخ برگشتن. در کشاکش بحثهای داغ کمونیستها و مجاهدین خلق از یه طرف و هواداران جمهوری اسلامی از طرف دیگه، رفراندوم جمهوری اسلامی برگزار شد و مردم به نظام اسلامی رای دادن. امام اعلام کرد مدارس باید باز شوند!!! آخه توی این چندماه چه جوری بریم درس بخونیم؟ رفتم دبیرستان آریا که حالا اسمش را به امام تغییر دادن. سر چهارراه لین یک طبقه بالا تعدادی مغازه است. کلاس اول دبیرستان نشستم و تا اومدیم بفهمیم دبیرستان یعنی چی، امتحانات شروع شد و نمیدونم چه جوری قبول شدم. توی این چندماه چندین گروه ظهور کردن، از کمونیست و چپ گرا تا مسلمون و دینی، همه شون هم ادعا میکنن اونها بودن که انقلاب کردن و اونها دلسوز مردم و کشور هستن. اینقدر حزب و گروه ساخته شده که نمیشه تشخیص داد کدومشون راست میگن کدومشون دروغگ، اکثریتشون هم رهبری امام خمینی را قبول دارن حتی کمونیستهایی که خدا را قبول ندارن. کفیشه هم مثل بقیه ی محلات، مرکز بحث و جدل سیاسی و دینی است، من هم مثل همیشه نخودِ آش. بحثهای بسیار درگیرانه و در نهایت هم هیچ. یکی از مهمترین بحثها، بحث خلقها و قومیتهاست، کمونیستها و بعضی از گروههای اسلامی خواهان استقلال قومیتها هستن، خلق عرب و خلق کرد ووو. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ایرانی‌ها حمله می‌کنند ولی.... یکی از افسران در پاسخ به این سؤال که این جنگ چه موقع پایان خواهد یافت، گفته بود: «اگر ما بر حق باشیم پیروز خواهیم بود و اگر آنها بر حق باشند به پیروزی دست خواهند یافت.» این پاسخ ساده و روشن از طرف فرمانده یکی از گردانهای توپخانه لشکر شش در هفته های نخست جنگ ابراز شده بود. این سرهنگ به علت ابتلا به ناراحتی دستگاه گوارشی به بیمارستان مراجعه کرد، ولی علت بیماری اش ناراحتی روحی بود. در نخستین روزهای جنگ صدور برگ مرخصی به جز مرخصی استعلاجی به نظامی‌ها ممنوع بود. فرمانده تیپ با درجه سرهنگی نمی توانست حتی یک روز اجازه مرخصی به سربازی بدهد، اما من با عنوان پزشک وظیفه می‌توانستم به سرهنگ ستاد مرخصی استعلاجی بدهم. از این رو افسران خسته که از ماهها قبل خانواده هایشان را ندیده بودند به بیمارستان مراجعه می‌کردند. بیشتر آنها از ناراحتی های روحی رنج می بردند، این عوارض موجب پیدایش بیماریهای دیگری از قبیل زخم معده، دل پیچه و ناراحتی گوارشی می‌شد. روزی سرهنگی با ناراحتی شدید به درمانگاه مراجعه کرد. او ریش بلندی داشت که از نظر مقررات ارتش عراق به خصوص دژبانی ممنوع بود. علایم ترس و اضطراب در چهره اش هویدا بود. از ما خواست اتاق معاینه را خلوت کنیم. با گریه و یأس و ناامیدی از زندگی صحبت می کرد. می گفت که نماز می‌خواند. هر روز قرآن تلاوت می‌کند و از خدا می خواهد که او را تندرست گرداند. با این حال اوضاع و احوالش روز به روز آشفته تر میشود و احساس می‌کند که رو به تحلیل می‌رود. پس از ابراز همدردی و آرام کردن وی او را به بیمارستان نظامی الرشيد بغداد اعزام کردیم. فعالیت بخش روانی در طول جنگ رو به شدت گذاشته بود. در این روزها اتفاقات تلخ و رقت باری رخ میداد. فرمانده ای در نیمه های شب با وحشت از خواب پریده و فریاد میزد: "ایرانی‌ها نزدیک شده اند. ایرانی ها حمله ور شده اند." فرمانده با این تصور نیروهای تحت فرمانش را تا صبح به حال آماده باش نگه داشت. یا فرمانده گردان توپخانه که به حالت جنون درآمده بود، به سربازانش دستور می‌داد که به سوی نیروهای مهاجم خیالی آتش بگشایند. تمامی این پدیدهها نشانگر بروز بیماری جدیدی بود که با ادامه جنگ شدت می یافت، تا جایی که اداره امور درمانی وزارت دفاع نام گوشه نشینان جنگ را به آنها اطلاق کرد. این نتیجه منطقی تضادی درونی است. عقل حکم می‌کند که ایرانی ها ملتی مسلمان هستند و ریختن خون آنها جایز نیست، زیرا پروندهٔ اعمال مرتکبین را در روز قیامت سنگین تر می‌کند. همچنین این بیماری ناشی از عدم اعتقاد کامل به حقانیت این جنگ علیه ایران بود که بی شک مجازاتی الهی در حق کسانی است که دستشان به خون مسلمانان آغشته می‌گردد. با اینکه شیوع و گسترش این بیماری در جنگ ها عمومیت دارد، ولی هرگاه حجم شیوع بیماری از حد متعارف تجاوز کند، معضلی به وجود می آورد که باید در فکر راه علاج بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۲۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چهار روزی می‌شد رفته بود. من از همان روز اول به خانه مادرم رفته بودم. عصر بود زنگ زدند. آن روز از صبح که بیدار شده بودم، یک طور خاصی بودم. یک لحظه حالم خوب بود و دلشوره ای عجیب به دلم می افتاد. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. حال عجیبی داشتم. خودم هم نمی‌دانستم چه ام شده. همین که زنگ در به صدا درآمد، پابرهنه دویدم درحالیکه زیر لب به خدا التماس می‌کردم: «خدایا به علی آقا چیزی نشده باشه. خدایا، علی آقا سالم باشه. کسی که پشت دره خبر بدی نیاورده باشه.» در را که باز کردم از تعجب میخکوب شدم. دهانم به سلام باز نمی شد. علی آقا بود. شاد و خندان بدون زخمی بر سر و صورت و دست و پا. کنار رفتم تا داخل شود. ساکش را از دستش گرفتم. خندید و گفت: «کمکای مردمی تمام شد.» گفتم: «نوش جون.» پرسید: «کی هست؟» - همه وقتی دور هم نشستیم و مادر برایمان چای آورد، علی آقا گفت:« از منطقه برای زیارت امام به تهران رفتیم، متأسفانه توفیق نداشتیم. داریم دوباره بر می‌گردیم. گفتم یه سری به شما بزنم.» مادر تندتند شام تدارک دید گفتم «کاش نمی‌گفتی می‌خوای فردا بری؛ از همین الان دلهره گرفتم.» بابا و علی آقا خندیدند. بعد از شام مادر مرا به کناری کشید و گفت: «اگه دوست دارین اینجا بمانین من حرفی ندارم، قدمتان روی چشم اما بهتره حالا که یه شب شوهرت آمده برید خانه خودتان ببین اگه لباس کثیف داره براش بشورم.» فردای آن روز سه شنبه یازدهم شهریورماه بود. صبح زود علی آقا رفت. ساکم جلوی در بود. دیشب که آمده بودیم فرصت نشده بود بازش کنم. ساک را برداشتم و از خانه بیرون زدم. خیابان خلوت بود و پرنده پر نمی‌زد. علی آقا مثل پرنده ای پر زده و رفته بود. آن طرف خیابان خانه امیدم بود. با چشمانی گریان و بغضی در گلو دویدم توی کوچۀ خودمان و انگشتم را گذاشتم روی زنگ. روز جمعه بیست و یکم شهریورماه ۱۳۶۵ قرار بود چند گردان از استان همدان به جبهه اعزام شود. من و مادر به خیابان رفتیم. جمعیت زیادی برای بدرقه رزمندگان آمده بودند. بوی دود اسپند محل عبور اتوبوسهای اعزامی را پر کرده بود. زنها با گلاب پاش‌های چینی و استیل به طرف شیشه اتوبوس و رزمنده هایی که سرشان را از اتوبوسها بیرون آورده بودند گلاب می پاشیدند. رزمنده ها از پشت شیشه‌های اتوبوس برای مردم دست تکان می دادند. نزدیک ظهر به مسجد جامع رفتیم. بعد از اقامه نماز جمعه به خانه برگشتیم چون خسته شده بودم سرم درد می‌کرد. شب زود خوابیدم. صبح که برای نماز بیدار شدم هنوز سرم درد می‌کرد. به همین دلیل دوباره خوابیدم. آفتاب حسابی توی اتاق آمده بود. مادر رفته بود کارگاه خیاطی، بابا هم مثل همیشه صبح زود به آرایشگاه رفته بود. وقتی صدای زنگ در حیاط بلند شد، با چنان سرعتی از توی رختخواب بلند شدم چادر سر کردم و خودم را جلوی در رساندم که همۀ تنم به رعشه افتاد. نمی توانستم فکر کنم چه کسی پشت در است و چه پیغامی دارد. در را که باز کردم و منصوره خانم را روبه رویم دیدم پاهایم سست شد و تنم یخ کرد. منصوره خانم مثل همیشه شیک و تروتمیز بود. متوجه شد از دیدنش جا خورده ام ،گفت: فرشته جان هول نکنی. چیزی نیست. ما می‌خوایم بریم تهران سری به مریم بزنیم. آمدیم تو رم ببریم. برای عروسیش که نشد بیای. به راحتی نفسی کشیدم گفتم: «ممنون اما کاش زودتر می‌گفتید! من که الان آمادگی ندارم.» در همین موقع حاج صادق که کمی دورتر ایستاده بود، جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «راستش فرشته خانم، علی مجروح شده.» با شنیدن اسم علی آقا و خبر مجروحیتش دنیا دور سرم چرخید. دستم را به در حیاط گرفتم تا پس نیفتم. منصوره خانم دستم را گرفت گفت: «به خدا چیزی نشده خواستیم تنهایی بریم گفتیم فردا خبردار بشی از ما ناراحت می‌شی.» حالم خوب نبود. انگار روی زمین نبودم. قلبم به شدت به قفسه سینه ام می کوبید. منصوره خانم گفت: «فرشته جان به خدا چیزی نشده. من که به تو دروغ نمی‌گم.» رؤیا و نفیسه هنوز خواب بودند. دلم نیامد بیدارشان کنم. ساکم را، که همیشه گوشه اتاق بود برداشتم و بی سروصدا بیرون آمدم. سوار ماشین حاج صادق شدم گفتم: «بریم به مادر خبر بدم.» محل کار مادر سر راهمان بود کارگاهی در طبقه دوم یک خانه مسکونی در خیابان باباطاهر. چند اتاق بزرگ داشت. اتاق برش، اتاق پاک دوزی و اتاق خیاطی. مادر مسئول کارگاه بود. از این اتاق به آن اتاق میرفت و با حوصله کارها را بررسی می کرد. صدای قیر قیر چرخهای خیاطی مارشال و سینگر با صدای دستگاه های برش قاطی شده بود. زنهای چادری پشت چرخهای خیاطی در حال دوخت و دوز بودند. مادر توی اتاق خیاطی بود و بالای سر خانمی ایستاده بود و داشت به آن خانم چیزی می‌گفت. شنیدن صدای کلپ کلپ چرخهای دستی برایم خاطره انگیز بود. یاد بچه گی ام می افتادم و خیاطی کردن مادر.
چه لباسهای قشنگی با همین چرخهای دستی مشکی که عکس شیر روی بدنه اش داشت، برایمان می‌دوخت. دامنهای چین و واچین و پیراهن‌های کلوش چیت. جلو رفتم و گفتم: «سلام مادر، خسته نباشی.» مادر از دیدنم تعجب کرد و دلواپس شد. گفتم: «چیزی نشده. علی آقا مجروح شده بردنش تهران منم با منصوره خانم و حاج صادق میخوام برم.» مادر رنگش پرید اما به روی خودش نیاورد. دستم را گرفت و گفت: «ان شاء الله که چیزی نیست. میخوای منم بیام؟» گفتم «نه ماشین جا نداره منیره خانم هم هست. دوست علی آقا هم می‌خواد بیاد.» مادر زیر لب آیة الکرسی میخواند گفت: «بریم به سلامی بدم.» تا جلوی ماشین آمد و با منصوره خانم و حاج صادق و منیره خانم سلام و احوال پرسی کرد مرا بغل کرد و بوسید و خداحافظی کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهید علی چیت‌سازیان در کلام رهبرِ انقلاب به مناسبت ۴ آذر ماه سالروز شهادت شهید چیت سازیان       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید کانال دفاع مقدس           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۷ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 شهید چمران با انجام‌ طرح آب می‌گفت، الآن مطمئن شدم که دشمن دیگر به فکر پیشروی نیست و ضربات و شبیخون های ما، اثر خودش را گذاشته ولیکن هنوز هم از راه هویزه - سوسنگرد و جاده سوسنگرد - اهواز احساس خطر می کنیم. باید کاری کنیم که آب رودخانه کرخه را به کار ببریم تا خیالمان از آن محور آسوده گردد! هنوز خطر از سوی تپه های الله اکبر - پادگان حمیدیه و از طریق جاده سوسنگرد - اهواز وجود دارد. دشمن هم از لحاظ زرهی و هم از نظر نفرات بر ما برتری دارد. ما هنوز سلاح کافی در دست نداریم هنوز هم از ام یک و برنو استفاده می‌کنیم و این سلاح ها هرگز کارساز نیست. برنو برای شکار پرندگان خوب است نه شکار تانکهای غول پیکر! بایستی آن قدر حمله شبیخون بزنیم تا اسلحه و مهمات را از دشمن بگیریم ما باید با سلاح دشمن خودمان را مسلح کنیم. الآن که دشمن گرفتار آب و سرازیر شدن آن شده بهتر است فردا شب به او حمله کنیم و تا می توانیم سلاح سبک و دیگر سلاحهای جنگی از او به غنیمت بگیریم. دکتر چمران، قبل از طلوع آفتاب به مقر خود در اهواز و استانداری باز می‌گشت و وقت غروب به همراهی شهید رستمی و دو تن دیگر نزد ما می آمد! شوهرم عباس حلفی و سه نفر از نیروهای او آماده برای حمله بودند. اول دکتر و همراهانش نماز مغرب و عشاء به جا می آوردند و زیر نور فانوس به بررسی نقشه محل استقرار نیروی دشمن می پرداختند. آنشب گفتند: بین ساعت ۲ تا ۳ شب که سربازان بعثی خواب باشند با سلاح سبک و نارنجک دستی حمله کنیم و تا میتوانیم رعب و وحشت در بین نیروهای دشمن به وجود آوردیم و آنان را بکشیم و اسلحه و مهمات جنگی را از آنان بگیریم. شش نفر نیرو راه افتادند و با موتورهایی که از قبل آماده بوده، حرکت کردند. آن شب من در سنگر نماندم. دست دعا را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا تو کمک کن. این متجاوزین کافر به روستاهای ما آمدند، خانه‌های ما را ویران ساختند، مزار عمان را سوزاندند. جوانهای ما را شهید کردند. این دکتر جوانمرد آمده تا ما را از دست این ناجوانمردها نجات دهد. خدایا او و همراهانش را زنده برگردند و دشمن را ذلیل و خوار کند. دشمن هم از بس ترسیده بود، منور می انداخت و بی هدف مناطق را بمباران می‌کرد. فاصله بین خانه ما و دشمن زیاد نبود. گویا دکتر در نزدیکی خط اول دشمن به همراهی دیگر نیروهایش کمین کرده بود تا کاملاً سربازان دشمن بخوابند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادودوم مسیر مطالعاتم دوباره عوض شد. حالا در مورد اسلام و کمونیسم و انقلاب و تاریخ معاصر میخونم. با کتابهای دکتر شریعتی و سروش و بازرگان شروع کردم، مجبورم برای اینکه بتونم با کمونیستها بحث کنم کتابهاشون را بخونم. مانیفست و کاپیتال و چگونه آهن آبدیده میشود و چند تا کتاب از ماکسیم گورکی و تولستوی و داستایفسکی وچند تای دیگه را بسرعت خوندم. کتابهای علمی و فلسفی شون انباشته از اصطلاحات غریب است، پراتیک دیالکتیک بورژوازی کمپرادور اپورتونیسم پلنوم وووو. یه کتاب که میخواهی بخونی باید یه کتاب هم برای ترجمه ی این اصطلاحات داشته باشی. از داستان نویس‌هاشون کتابهای گورکی و داستان نویسی به سبک گورکی را پسندیدم. خیلی خودمونی و خاکی می‌نویسه. آدم احساس می‌کنه از همین طبقه خودمونه. در این بین با تعدادی نویسنده اروپایی غیرکمونیست ولی خوش قلم هم آشنا شدم، مارک تواین و جک لندن و لیلیان وینیچ وووو ولی همه اینها یه طرف، ویکتورهوگو یه چیز دیگه است. وقتی بینوایان را میخوندم انگاری تو این دنیا نبودم. اصلا گذر ساعت را نمی‌فهمیدم. تصویرپردازیه بینهایت زیبا از محیطِ لحظه ها آدم را مبهوت می‌کنه. هنوز دلم برای کوزت و مادر بینواش می‌سوزه. هنوز هم فکر می‌کنم خیلی از زنهای بدکاره مثل فانتین از سرناچاری و وجود مردهای فاسد به فساد آلوده شدن. هنوز تلنگری که اون پدر روحانی به وجدان خفته ژان والژان زد تو وجودم ورجه وورجه می‌کنه و این سئوال تکرار میشه که مگه در جامعه بشری چندتا از اون پدرهای روحانیِ آگاه و چندتا وجدان آماده بیدار شدن وجود داره؟ جامعه ما مملو از تناردیه هایی ست که تنبلن و با کلاهبرداری و شیادی میخوان ره صدساله را یک شبه بگذرونن، جامعه ما انباشته از ژاورهای خشک و قانونمندی ست که تمام توانایی شون را برای اصلاح جامعه با ابزار خشک قانون و چوب و چماق صرف میکنن و حاضر نیستن قبول کنن انسان یه موجود چند بعدیه و گاهی میشه بجای زندان و قوانین خشک از ابزارهای معنوی استفاده کرد..... شاید ویکتورهوگو توی اون سالها و در فرانسه با یه حاج مجید بانی و خادم مسجد فاطمیه کفیشه برخورد داشته و این قسمت را برای تقدیر از او نوشته. حالا بحث کردن با کمونیستها راحت‌تر شده. هر وقت میخوام حالشون را بگیرم به طرف بحثم میگم اپورتونیست چپ نما، آی کفری میشن، آی جیگرم حال میاد. برای عصبانی کردن مجاهدین هم کافی بود بهشون بگی شما التقاطی هستید و پیکاریها، زائیده تفکرات التقاطی شما هستن. اما توده ای‌ها خیلی خونسرد بودن، از اینکه بهشون بگیم شما وابسته و مزدور شوروی هستید اصلا ناراحت نمی‌شن تازه خوشحال هم می‌شن از اینکه بهشون بگیم به مصدق خیانت کردید هم دلخور نمی‌شن، عجب گروه باحالی!!! بچه های مسجد فاطمیه یه مراسمی توی کوچه برگزار کردن. سرود انقلاب انقلاب اسلامی را بصورت دسته جمعی اجرا کردن، خیلی جالب بود. پائیز رسید و بازگشایی مدارس، رفتم دوم دبیرستان رشته فرهنگ و ادب. مدارس هم بلوای بحث و جدل است. وسط کلاس و درس، بحث آزادی و محدوده آزادی پیش کشیده شد، بعضیا میگن ما باید آزاد باشیم هر وقت دلمون خواست بیاییم درس بخونیم هر وقت دلمون نخواست از کلاس بریم بیرون!!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۷ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 کتابها و ارشادات اداره امور درمانی به عنوان بالاترین سازمان پزشکی عراق از لزوم برخورد ملایم با مبتلایان به این نوع بیماری روحی، روانی و دادن مرخصی های استعلاجی در شرایط جنگی خبر می داد. این تشخیص، افسر توجیه سیاسی را موظف می‌کرد تا برای تقویت روحیه‌ها و تشریح حقانیت جنگ علیه ایران تلاشهایی مبذول بدارد. ولی تنها راه علاج این نوع بیماریها خاتمه جنگ بود و این امر از عهده عراق خارج بود. آینده از شرایط ناگواری برای نظامیان عراقی خبر می‌داد ولی آنها متوجه نبودند. با پایان یافتن سال ۱۹۸۰ رسانه های تبلیغاتی بین المللی در مورد عزیمت پنج، شش لشکر ایرانی از مناطق شرق و شمال ایران به جبهه ها اطلاع دادند. همچنین خبر حرکت این لشکرهای سازمان یافته نشان داد که ایران بعد از دفع حملات عراق تعادل خود را به دست آورده و اینکه آماده است برای مجبور ساختن عراقی ها به عقب نشینی ضد حمله های منظم و قدرتمندی بزند. در این حال، کارشناسان سعی کردند محور یا محورهای ضدحمله های ایران را پیشگویی کنند. بیشتر ناظران پیش بینی کردند که جبهه خوزستان محور اصلی حملات است. در آن روز خفاجیه(سوسنگرد) صحنۀ مرگ و خون و حماسه بود. نیروهای مهاجم عراقی هنگام پیشروی سریع و ناگهانی توانستند به راحتی وارد شهر شوند، ولی چند روز بعد به خاطر روبه رو شدن با مقاومت شدید اهالی مجبور به عقب نشینی شده و در چند کیلومتری غرب این شهر استقرار یافتند. حملات ایران طی سه ماه بی وقفه ادامه یافت به طوری که عرصه بر نظامیان عراقی در آنجا تنگ شد. با این همه ایرانی‌ها تحولی اساسی در توازن قوا به وجود نیاوردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "کلّمینی" شهادت بانوی بی حرم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🔻 با نوای "حاج مهدی رسولی" یکمی حرف بزن حرف رفتن نزن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 سوار پیکان قهوه ای رنگ حاج صادق شدم. من و منصوره خانم و منیره خانم عقب نشستیم. مادر با چشمانی نگران نگاهم می‌کرد و زیر لب دعا می‌خواند و به طرف ماشین فوت می‌کرد. برگشته بودم و پشت سرم را نگاه می‌کردم. وقتی به امامزاده عبدالله رسیدیم، مادر از تیررس نگاهم دور شد. حاج صادق گفت: «می‌ریم سپاه، فرزان جلوی در سپاه منتظره» منصوره خانم گفت این حسین آقای فرزان خیلی مدیون علی ماست. الان خودش می‌آد می‌گم برات تعریف کنه. می‌گن شهید شده بوده علی خیلی دوستش داره وقتی خبر شهادتش می‌شنوه می‌ره معراج شهدا برای وداع آخر، تو سردخانه می‌بینه پلاستیکی که روش کشیده بخار کرده، بالفور جنازه و می‌ندازه رو دوشش و می بردش درمانگاه. این طوری حسین آقا دوباره زنده می‌شه.» کمی بعد، حسین آقا هم آمد جلو نشست. تا متوجه شد من همسر علی آقا هستم شروع کرد به تعریف و تمجید از علی آقا و بعد هم کلی خاطره برایمان تعریف کرد. می‌گفت: علی آقا با اینکه فرمانده ست قبل از هر عملیاتی اولین نفریه که برا شناسایی به خط میزنه و به نزدیکترین سنگرای دشمن می‌ره. می‌گفت: «اولین بار در جنگ علی آقا بود که می‌گفت از بیسیم استفاده کنین چون شنود داره، از باسیم استفاده کنین. کلی از شجاعت و دل و جرئتش گفت و گفت: «با این همه علی آقا دلسوزترین مهربان ترین و متواضع ترین فرد توی واحده.» حسین آقا آنقدر برایمان تعریف کرد تا به تهران رسیدیم. بیمارستان ساسان بیمارستانی بزرگ و شیک و تمیز بود. سرامیک‌های کف و دیوارها از تمیزی برق می‌زد و می‌شد عکس خودت را توی آنها ببینی. سوار آسانسوری شدیم که بیشتر شبیه به آسانسورهای هتل بود تا بیمارستان. چند طبقه که بالا رفتیم آسانسور ایستاد و ما پا روی سرامیک‌های سفید و براقی گذاشتیم که موقع راه رفتن کفش هایمان جیرجیر صدا می‌کرد. دلم شور می‌زد. فکرهای جورواجوری توی سرم وول می‌خورد. نمی دانستم واقعاً تا چند لحظه دیگر علی آقا را در چه وضعیتی می‌بینم. بالاخره، وارد اتاقی دو تخته شدیم. خانمی کنار تخت ایستاده بود. حاج صادق و حسین آقا جلو رفتند و با کسی که روی تخت خوابیده بود روبوسی کردند. منصوره خانم هم جلو رفت و بعد از سلام و احوال پرسی و روبوسی گفت علی جان چطوری مادر؟ حالت خوبه؟!» با خودم فکر کردم: «یعنی واقعاً اون علیه؟» جوانی با ریش و سبیل کم، با سر تراشیده و رنگ و رویی پریده و لاغر؛ قیافه اش اصلا شبیه علی نبود. منیره خانم جلو رفت. فقط من پایین تخت مات و مبهوت ایستاده بودم و بهت زده داشتم به کسی که همه «علی آقا» صدایش می‌کردند نگاه می‌کردم. همیشه آدم احساساتی و زودرنجی بوده ام، اما آن لحظات سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم و محکم باشم. سرمی به دستش وصل بود و شلنگ سوندش کنار تخت روی زمین بود. من آن موقع دختری هجده ساله بودم و پر از شور و شوق زندگی پر از عشق و دلدادگی به مردی که همسرم بود و همه امید و آرزوی زندگی ام؛ اما حالا بعد از دو هفته زندگی مشترک او این طور روی تخت بیمارستان افتاده بود و من نمی‌دانستم باید برایش چه کار کنم. لبم را گاز گرفتم تا جلوی بقیه گریه نکنم. همان موقع چشم علی آقا افتاد به من. لبخندی زد و با سر اشاره کرد بروم جلو. آن قدر ناراحت بودم و آنجا برایم سنگین بود که یک آن حس کردم پاهایم تحمل نگه داشتن بالاتنه ام را ندارد. اتاق دور سرم می‌چرخید. دستم را از تخت گرفتم. منیره خانم کنارم ایستاده بود متوجه شد. دستم را گرفت. - چیه فرشته؟! حالت خوب نیست؟ اگه حالت بده، بیا بریم بیرون. با سری گیج دنبالش راه افتادم. تا پایم را توی سالن بیمارستان گذاشتم، بغضم ترکید. گریه ام شروع شد. خانم میانسالی، که توی اتاق کنار تخت علی آقا ایستاده دنبالمان آمد. منیره خانم گفت این خاله فاطمه ست، خواهر منصوره خانم، تنها خاله على آقا.» خاله فاطمه مرا بغل کرد و بوسید. اولین باری بود که یکدیگر را می‌دیدیم. با لهجۀ قشنگ تهرانی گفت: «چه عروس قشنگی برا پسر آبجیم گرفتین، نازی، واسه چی گریه می‌کنی، عزیزم؟!» من بدون وقفه گریه می‌کردم. بغضم شکسته بند نمی آمد. گفت: واسه على ناراحتی؟ علی که چیزیش نیست. حالش که خوبه، عزیزم دیشب عملش کردن. یه ترکش کوچولو بالای رونش مونده بود که درآوردنش خودم تا صبح بالا سرش بودم. با دکترش حرف زدم چیزی نیست به خدا. خاله فاطمه آنقدر قشنگ و آرام حرف می‌زد و مرا دلداری می داد که کمی بعد حالم خوب شد و با هم برگشتیم توی اتاق. خاله همه را کنار فرستاد و دست مرا گرفت و برد کنار علی آقا.
- علی جون خانمت فرشته خانمت رو دیدی؟ علی آقا تا مرا دید لبخندی زد و گفت: «چی شده فرشته خانم؟ گریه کردی؟» تعجب کردم. چطور شد یک دفعه زهرا خانم شد فرشته خانم. سرم را پایین انداختم و با دستمال کاغذی ای که خاله داده بود تندتند اشک‌هایم را پاک کردم علی آقا دوباره پرسید: «پس چی شده زهرا خانم؟» گریه و خنده قاطی شده بود گفتم: «هیچی. تو خوبی؟!» آرامش خاصی توی صورتش بود گفت: «الهی شکر. منم خوبم.» یک دستش روی شکمش بود و به آن یکی دستش سرم وصل بود. خواستم دستش را بگیرم یاد شرطش افتادم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صلای چاووش کلیپی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات غرورآفرین والفجر ۸ 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران از سینه پر جوشش چاووش می‌خیزد صلا  گر عاشقی همگام شو با راهیان کربلا       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۸ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 نزدیک یک ساعت گذشت و خبری از دکتر و عملیات نشنیدم. در ساعت تقریباً سه بامداد از فاصله یک کیلومتری خانه ام صدای انفجارات شدیدی را شنیدم. با دو قبضه آر پی جی که همراهان دکتر داشتند، چند تانک از فاصله نزدیک زدند. نیروهای دکتر با سلاح سبک و نارنجک از پشت خاکریز دشمن حمله کردند. تعداد زیادی از سربازان دشمن کشته و بقیه سراسیمه در حالی که اسلحه خویش را جا گذاشته بودند، دست به فرار زدند. من هم خیلی سریع به خانه بازگشتم زیرا می دانستم که دشمن با همه امکاناتی که داشت منطقه را زیر بمباران قرار می داد و همینطور هم شد. نیم ساعت گذشت که دکتر و پنج نفر همراهش در حالی که تعداد زیادی کلاشینکف و مهمات و حتی چند قبضه آرپی جی به غنیمت گرفته بودند به خانه بازگشتند. دکتر می گفت این بهترین شبیخون بود که تا کنون در منطقهٔ طراح انجام گرفته است. عملیات خیلی سریع و بسیار موفقیت آمیز انجام گرفت. شوهرم البته هنوز از درد جراحاتش رنج می کشید، ولی به روی خودش نمی آورد. گاهی که او را تنها می دیدم از درد به خودش می پیچید. زیرا هنوز خوب درمان نشده بود و ترکشها را نتوانستند از شکم و سینه اش در بیاورند. او می گفت و تأکید میکرد که مبادا دکتر چمران چیزی بداند. بالآخره ما راه مبارزه را برگزیدیم. وظیفه ما این است که از خانه و روستا و وطن خود دفاع کنیم. جنگ هم تلفات دارد. شیرینی و نقل که نمی دهند. گلوله و موشک و انفجارات است! من حالم خوب است. اگر شهید بشوم این راهی بود که من برگزیدم. روزانه دهها نفر از نوجوانان پانزده ساله و نوزده ساله از دنیا می روند. روی مین حرکت می کنند و می جنگند. دکتر می گفت: ما در خرمشهر و آبادان مشکل داریم. آنجا دشمن سخت فشار می آورد و در خیابان های خرمشهر، بسیاری هم شهید می‌شوند ولی او نگران اهواز است. اگر اهواز سقوط کند، در حقیقت استان سقوط کرده است. اهواز فوق العاده منطقه حساسی است و بایستی محکم در جلوی دشمن بایستیم و اجازه ندهیم او جلوتر بیاید. اما امکانات بسیار کم و نفرات ما بسیار محدودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران بنشین به بالین سرم ای مهربان همسر علی 🔅شاعر: حبیب الله معلمی ‌‌‍‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂