eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۸ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 نزدیک یک ساعت گذشت و خبری از دکتر و عملیات نشنیدم. در ساعت تقریباً سه بامداد از فاصله یک کیلومتری خانه ام صدای انفجارات شدیدی را شنیدم. با دو قبضه آر پی جی که همراهان دکتر داشتند، چند تانک از فاصله نزدیک زدند. نیروهای دکتر با سلاح سبک و نارنجک از پشت خاکریز دشمن حمله کردند. تعداد زیادی از سربازان دشمن کشته و بقیه سراسیمه در حالی که اسلحه خویش را جا گذاشته بودند، دست به فرار زدند. من هم خیلی سریع به خانه بازگشتم زیرا می دانستم که دشمن با همه امکاناتی که داشت منطقه را زیر بمباران قرار می داد و همینطور هم شد. نیم ساعت گذشت که دکتر و پنج نفر همراهش در حالی که تعداد زیادی کلاشینکف و مهمات و حتی چند قبضه آرپی جی به غنیمت گرفته بودند به خانه بازگشتند. دکتر می گفت این بهترین شبیخون بود که تا کنون در منطقهٔ طراح انجام گرفته است. عملیات خیلی سریع و بسیار موفقیت آمیز انجام گرفت. شوهرم البته هنوز از درد جراحاتش رنج می کشید، ولی به روی خودش نمی آورد. گاهی که او را تنها می دیدم از درد به خودش می پیچید. زیرا هنوز خوب درمان نشده بود و ترکشها را نتوانستند از شکم و سینه اش در بیاورند. او می گفت و تأکید میکرد که مبادا دکتر چمران چیزی بداند. بالآخره ما راه مبارزه را برگزیدیم. وظیفه ما این است که از خانه و روستا و وطن خود دفاع کنیم. جنگ هم تلفات دارد. شیرینی و نقل که نمی دهند. گلوله و موشک و انفجارات است! من حالم خوب است. اگر شهید بشوم این راهی بود که من برگزیدم. روزانه دهها نفر از نوجوانان پانزده ساله و نوزده ساله از دنیا می روند. روی مین حرکت می کنند و می جنگند. دکتر می گفت: ما در خرمشهر و آبادان مشکل داریم. آنجا دشمن سخت فشار می آورد و در خیابان های خرمشهر، بسیاری هم شهید می‌شوند ولی او نگران اهواز است. اگر اهواز سقوط کند، در حقیقت استان سقوط کرده است. اهواز فوق العاده منطقه حساسی است و بایستی محکم در جلوی دشمن بایستیم و اجازه ندهیم او جلوتر بیاید. اما امکانات بسیار کم و نفرات ما بسیار محدودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
n75765.mp3
2.95M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران بنشین به بالین سرم ای مهربان همسر علی 🔅شاعر: حبیب الله معلمی ‌‌‍‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوسوم دایی ها و خاله های شیرازی حسابی در حال فعالیتهای انقلابی هستن. کمونیستها و مجاهدین اینجا هم بلوا می‌کنن. اینجا درگیری با فرقه بهائیت هم دارن. حسام به دیدنمون اومد و اون نقشه قبلی که برای نامه دادن به دختره آبادانی کشیده بودم دوباره تو ذهنم مجسم شد. دایی حمید مسئول حفاظت از تیمارستان دکتر سلامی شده، پیشنهاد کرد بریم اونجا را از نزدیک ببینیم. یه تیمارستان خیلی بزرگ خارج از شهر شیراز، می‌گفتن دانشجوهای انقلابی را میاوردن اینجا و با دارو و آمپول و همنشینی با بیماران روانی، دیونه شون می‌کردن. یه کتابخونه خیلی بزرگی اونجا بود که منو میخکوب کرد، خدای من چقدر کتاااابببببب. از همه نویسنده ها حتی انقلابی ها، در همه موضوعات حتی پزشکی. کاش میشد چندسال اینجا بمونم و این کتابها را بخونم. به قسمتی که مخصوص بچه های روانی بود رفتیم. دلم آشوب شد، دوست ندارم بچه های کوچیکی که روانی هستن را ببینم. کنار ماشین داییم که یه جیپ آهو بود منتظر موندم، مادرم هم خواهر کوچولوم را گذاشت توی ماشین و با خاله و دایی رفتن توی ساختمون بچه ها. یهویی ۱۲-۱۰ تا بچه از ساختمون بسمت ماشین حمله کردن. دلم نمیومد خشونتی نشون بدم اونها هم اصلا چیزی حالیشون نبود. از درودیوار ماشین بالا میرفتن، ناگهان دوسه تاشون وارد ماشین شدن و من بشدت ترسیدم. ترسیدم به خواهرم آسیب برسونن، خواهرم ۲ ساله بود و از دیدن قیافه های این بچه ها وحشت کرده بود. درب ماشین را باز کردم و با سرعت پرتشون کردم بیرون، چاره ایی نداشتم مجبور بودم برای حفظ خواهرم خشونت بخرج بدم. دایی و مادرم رسیدن و بخیر گذشت. قسمت بعدی مخصوص زنان بود، باز هم چون علاقه ایی به دیدن این مردم نگون بخت نداشتم کنار ماشین موندم. دقایقی طول نکشید که یه خانم حدودا ۳۰ ساله یه پیژامه ایی که توی دستش بود را تکون میداد و با صدای بلند یه نفر به اسم دلاور را صدا میزد. هر چی نگاه کردم بغیر از من کسی اونجا نبود، خانمه اومد کنارم و با یه لحنی که چندان هم به آدمهای دیوانه شبیه نبود بهم گفت: دلاور کی میخواهی بری آبادان!!!؟؟؟ از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم، این از کجا فهمیده من آبادانی هستم؟ دلاور کیه؟ تند و تند حرف میزد و ازم خواهش می‌کرد که اون زیرشلواری داغونی که دستش بود را بپوشم و یه پیغامی از طرف او برای یه نفر به اسم منصور ببرم. دائی و ننه و خاله ام سررسیدن و وقتی اون خانمه را دیدن که پشت سرهم به من میگه دلاور زدن زیر خنده. ماشین حرکت کرد و شهناز بیچاره هنوز زیرشلواری بدست دنبال ماشین دلاور می‌دوید. دائی حمید تعریف کرد که شهناز دچار شکست عشقی شده و به این روز افتاده. ای بابا حالا که من عاشق شدم، عاشق‌ها دیوونه شدن؟ اینجوری که معلومم شد این سفر در واقع برای انتخاب یه منزل در شیراز بوده، آقام و ننه ام قرار گذاشتن خونه آبادانی را بفروشن و به شیراز مهاجرت کنیم. آقام هم مغازه اش را بفروشه و یه مغازه توی شیراز بخره. چند ماهه آقام تغییر شغل داده و مغازه را از عطاری به طلافروشی تغییر داده. از طلافروشی خوشم نمیاد، یه جورایی به دلم نمی‌نشینه خصوصا اینکه مردم تصور میکنن طلافروشها یه طبقه خاصی هستن و غذاشون نون و طلاست. ظاهرا ننه ام یه خونه ۲ طبقه توی خیابون باغ صفا دیده و پسندیده، خیلی زود به آبادان برگشتیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 جهان در ژانویه ۱۹۸۱ منتظر شروع یک ضدحمله سازمان یافته از سوی ایران بود. مدت سه ماه برای تثبیت مواضع نیروهای عراقی و آمادگی آنها برای دفع هرگونه ضد حمله نیروهای ایران کافی بود تا اینکه ضد حمله آغاز شد. در پنجم ژانویه یعنی روز قبل از سالگرد تأسیس ارتش عراق، نیروهای ایرانی با همیاری واحدهای زرهی پیاده و نیروهای کماندو که با پشتیبانی از آتش توپخانه برخوردار بودند، به یک ضدحمله گسترده در منطقه سوسنگرد دست زدند. این حمله کلاسیک با پشتیبانی آتش توپخانه، پیاده کردن نیروهای کماندویی، عبور از موانع آبی به وسیله پل‌ها و به حرکت درآوردن یگان های زرهی انجام گرفت. در نخستین مراحل عملیات پیشرفت‌هایی به دست آمد، به گونه ای که نیروهای عراق با تحمل خسارات سنگین مجبور به عقب نشینی شدند و ایرانی ها توانستند صدها نظامی عراقی را به اسارت درآورند. همچنین مقدار زیادی سلاح و تجهیزات از عراقیها به غنیمت گرفتند و ضمن پیشروی با رسیدن به خط توپخانه، آن را پشت سر گذاشتند. این اشتباه خطرناکی بود که بعدها چندین بار تکرار گردید، با این حال، برای ایران تجربه بود. نیروهای پیشرو خطوط امدادی خودشان را توسعه دادند، ولی امکانی پیش نیامد تا با نیروهای تازه نفس تعویض شوند. در نتیجه، عراق با کمک تیپ‌های ۱۰ و ۳۰ زرهی خود، بعد از انهدام پلها توسط بمباران هوایی، ضد حمله ای را شروع کرد که در نتیجه، شکست بزرگی به نیروهای ایرانی وارد آمد. نیروهای عراق بعد از به غنیمت گرفتن تعداد زیادی تانک و خودرو به خطوطی که از آنجا عقب نشسته بودند پیشروی کردند. نکته مهم در شکست حمله ایران، عقب نشینی به منزله ضربه کاری و مؤثری بر سیاست رئیس جمهور ایران بنی صدر بود که ادعا می‌کرد ارتش فقط با ارتش مقابله می‌کند. وی با پیشنهاد بسیج مردم برای شرکت در یک جنگ مردمی مخالف بود و هدف او از این مخالفت، تضعیف موقعیت سپاه پاسداران بود که با اسلام غربی که بنی صدر برای پی ریزی آن تلاش می‌کرد سازگاری نداشت. اینجاست که منش غیر اخلاقی و اجتماعی مقام عالی رتبه یک کشور در منظور داشتن مصالح خود بر مصالح و سرنوشت کشور برای همگان ظاهر می شود. به هر حال، شکست حملات ایران در نخستین حماسه خفاجیه به منزلهٔ اثبات و تأیید نظریه بسیج مردم بود. این نبرد تأثیر و انعکاس عمیقی در بین ملت و ارتش عراق داشت، به گونه ای که همه مطمئن شدند ایران زیر بار سازش نخواهد رفت و جنگ به این زودی پایان نخواهد یافت. مردم هنگام شنیدن نتایج نبرد از رادیوهای بیگانه از این جهت نگران شدند که هشتصد نظامی به اسارت نیروهای ایرانی در آمده است و این بالاترین رقم نظامیان تا آن تاریخ بود که به اسارت در می آمدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 برایش آبمیوه باز کردم. خواستم بدهم دهانش با همان دستی که روی شکمش بود آبمیوه را گرفت. بقیه رفته بودند کنار پنجره و داشتند با هم حرف می‌زدند. چند جرعه خورد و به من داد گفت: «میل ندارم تو بخور.» حاج صادق و حسین آقا و منیره خانم به اتاقهای دیگر رفتند تا از مجروحان بیمارستان عیادت کنند. منصوره خانم و خاله فاطمه دور از ما کنار پنجره گرم تعریف بودند. علی آقا با چشمان آبی و مهربانش نگاهم کرد. - فرشته جان چه خوب کردی آمدی. اصلا فکر نمی‌کردم بیای. به خودم جرئت دادم و دستم را گذاشتم روی تخت کنار دستش آرام آرام دستش را نزدیک آورد و دستم را گرفت و فشار داد. لبخندی زد و با نگاهمان کلی با هم حرف زدیم. گفتم: «جنگ ما رو از هم دور کرده.» گفت: «جنگ خاصیتش همینه.» گفتم: «مهم نیست فردا چه اتفاقی بیفته مهم اینه که الان حالت خوبه و ما پیش همیم.» روی میز عسلی استیل کنارمان دفتر سیمی جلد صورتی شصت برگی بود؛ یک کوه کشیده بود و بارگاه و گنبد امام حسین(ع). آن را برداشتم و نگاه کردم پرچمی روی نوک کوه بود. خوشم گفتم: «چقدر قشنگ کشیده‌ی!» دوروبر گنبد پر از اسم بود. شروع کردم به خواندن اسم‌ها: «قاسم هادیی، مصیب مجیدی، محمدباقر مؤمنی، امیر فضل اللهی، محمد قربانیان موحد، حسن سرهادی.» پرسیدم: «کار توئه؟!» سرش را تکان داد. گفتم: «طراحیت خیلی خوبه!» انگار تشویقم کار خودش را کرد. پرسید: «میخوای برات بکشم؟» با خوشحالی دفتر خاطراتم را که همیشه توی کیفم بود در آوردم و به او دادم. علی آقا گفت: «یکی از اگل‌ها بده.» یک دسته گل گلایل قرمز و صورتی و سفید توی گلدان روی میز جلوی تختش بود. یک شاخه گل از داخل گلدان در آوردم. ساقه اش خیس بود، آن را از وسط شکستم و به دستش دادم. پاهایش را بالا آورد و زانوهایش را خم کرد و گل را از روی ملافه گذاشت بین هر دو پا و با خودکار آبی شروع کرد به کشیدن. طراحی اش حرف نداشت. با چند حرکت تند و فرز شکل گل گلایل را توی دفتر کشید و کنارش شمع و پروانه ای کشید. پروانه تیر خورده بود و از بالش چند قطره خون می چکید و چند تا از پرهایش افتاده بود روی زمین. زیر نقاشی نوشت یاران همه سوی عشق رفتند بشتاب که ز ره عقب نمانی شعر را با صدای بلند خواندم. خندیدم و به شوخی گفتم اومدی تهران؛ تهرونی شده‌ی. زده‌ی تو خط عشق و عاشقی.» خنده اش گرفت و با عجله کلمۀ «عشق» را خط زد و به جای آن نوشت: «مرگ». از دیدن کلمۀ «مرگ» ناراحت شدم. اخم کردم. - تو به جز ناراحت کردن من کار دیگه ای هم بلدی؟ خواست از دلم در بیاورد. دفتر را به دستم داد. تقدیم به همسر عزیزم فرشته خانم عشقم. این رو یادگاری نگه دار گلم. دفتر را گرفتم و گفتم:"علی چطوره بمونیم تهران، بهت می‌سازه. مثل تهرونیا شده، تقدیم به همسرم، عشقم، این یادگاری رو، فرشته البته اگه به جای گُلُم بگی گلَم بهتره.» خیلی خندید. از خنده او من هم به خنده افتادم. گفت: «از در که وارد شدی به نظرم مثل فرشته ها آمدی؛ واقعاً اسم فرشته بهت می آد.» خجالت کشیدم. نقاشی ای را که برایم کشیده بود از دفتر کند و گرفت طرفم. آن را گذاشتم توی کیفم. دوباره دستش را گذاشت روی شکمش. دستش خالی بود. پرسیدم: «ساعتت کو؟» خیلی بی تفاوت گفت:" یکی از بچه ها ازش خوشش آمد، گرفت نگاهش کنه، گفتم مال خودت." حرصم گرفت. گفتم: «علی، اون کادوی سر عقدمون بود. تبرک مکه بود. بنده خدا بابا با چه شوق و ذوقی برا دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود. سری تکان داد و گفت این قدر از این ساعتا باشه و ما نباشیم. تا توانی دلی به دست آور!" چیزی نگفتم ولی دلم برای ساعت سوخت. شب که شد، خواستم به عنوان همراه پیشش بمانم اما حاج صادق گفت: «من می‌مانم.» علی آقا هم دوست داشت من بمانم چاره ای نبود. شب به خانه حاج بابا و خانم جان که در چهارراه کوکاکولا زندگی می‌کردند رفتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خواب من درست درآمد! مرتضی رستی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 شب در خواب دیدم که چند تن از افسرهای عراقی وارد حیاط شده‌اند و کاغذهایی در دست دارند. همه را به ستون یک به خط کرده‌اند و اسامی ما را می نویسند و می‌گویند می‌خواهیم ببریمتون اردوگاه. اتفاقا صبح آمدند و اسامی را نوشتند. دست‌های افراد سالم را بستند و در آهنی بزرگ باز شد تا اتوبوس‌ها وارد شوند. به ما گفتند که به اردوگاه می‌رویم. انگار اتوبوس‌ هایشان مخصوص حمل زندانیان بود چون فقط راننده از شیشه جلو خودش به مقدار محدود به بیرون دید داشت. مامور عراقی داخل اتوبوس ما، تکرار می‌کرد که می‌رویم اردوگاه. آنجا امکانات فراوان است، لباس می‌دهیم، حمام می‌روید، استراحت می‌کنید، صلیب سرخ می‌آید به خانواده‌ هایتان خبر می‌دهند! یکی از بچه‌ها که فکر کرد این مامور دلش برای ما سوخته گفت اگر می‌شود جایی نگه دارید که برویم دستشویی! او هم آمد با باتومی که دستش داشت چند تا محکم به سر و صورت او کوبید که تا لحظه رسیدن به اردوگاه از شدت درد سرش پایین بود و بی حال. اتوبوس جایی توقف کرد و راننده در را باز کرد. دو تا بعثی بالا آمدند و سه بار تکرار کردند: سرا باپین، سرا پایین‌، سرا بایپن، کسی متوجه نشد! با کابل و میلگردی که در دست داشتند به سر چند نفر جلو زدن و به ما فهماندند یعنی سرهایتان را پایین بگیرید، نگاه نکنید. 🔸 تکریت ۱۱ ┄┅═✦═┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۹ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 همگامی و همکاری جوانان حمیدیه و منطقه روستایی طراح با فرماندهی عباس حلفی حیدری که مردی استوار و فداکار بود ادامه یافت و علی رغم مجروحیت، هرگز سستی نشان نداد و به یاری دکتر مصطفی چمران ادامه داد. عباس حلفی مردی فداکار بود و مکتب اسلامی را پذیرا گشت. او در ژرفنای عرفانی دکتر شهید آمیخته گردید و شهید چمران، روح بلند او را پروراند. هر چند از سواد کافی برخوردار نبود اما این استعداد را داشت که می دانست برای چی می جنگد و با چه کسی در ارتباط است. شهید چمران هم هر کس را آموزش نمی‌داد و تجارب زیادی که در لبنان سپری کرده و به آن عشق و عرفان دست یافته به عباس حلفی حیدری منتقل کرد و خیلی زیاد از دیده ها و دیدگاههای نظام و عرفانی خودش را به او بخشید. عباس حلفی حیدری شهید والا مقامی بود که حتی پرونده ای برای بهره بری از مزایای شهادتش توسط خانواده اش تهیه نشده بود و به عشق دفاع از مکتب و سرزمین ایران اسلامی، سرانجام به معبود شتافت و تحمل درد دوری برادر و عشقش دکتر چمران را نکرد و بر اثر جراحات وارده بعد از شهادت شهید چمران او هم به خیل شهیدان پیوست، هر چند که گمنام از دنیا رفت و در اداره جانبازان هم نامی از او نیست اما او نزد خدای بزرگ جایگاهی ویژه دارد چه بسیار بزرگان که در میدان‌های رزم اسطوره ها را آفریدند و فراموش گردیده اند، همانند عباس حلفی حیدری که او را به فراموشی سپردند. اما در تاریخ، مردان نامدار جهاد اسلامی هرگز فراموش نشده و نمی‌شوند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
میرسد بوی چادر خاکی از کنار تمام پیکرهـا فاطمیه ، شلمچه این ایام صحنه‌ی کوچه بود معبرها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هفتادوچهارم تصمیم گرفتم نقشه ام را اجرا کنم و نامه پرانی ها شروع شد، جوری برنامه ریزی کردم که دوهفته ایی یه نامه بدستش برسه. هر روز دم خونه فریدون عباسی اینا می‌نشستم و منتظر می‌شدم تا پستچی نامه ها را بیاره. وقتی زنگ خونه شون را می‌زد و پاکت نامه را بهشون می‌داد هم خوشحال می‌شدم هم دچار اضطراب. حالا دیگه باید ثانیه شماری کنم تا از خونه شون بیاد بیرون و ببینم عکس العملش چطوریه. اگر اخم کرده و عصبانیه معلوم می‌شه از نامه خوشش نیومده و علاقه ایی به این چیزها نداره. اسمم را که ننوشته بودم، هم می‌ترسیدم هم نمی‌دونستم چه واکنشی نشون میده. اول باید بسنجمش ببینم با این موضوع بطور کلی چه برخوردی داره. نامه دومم هم به خونه شون رسید، روز بعد که با خواهرش می‌خواستن برن بازار خودم را توی مسیرشون قرار دادم. وقتی همدیگه را دیدیم بنظرم اومد یه لبخندی زد، قند تو دلم آب شد و مطمئن شدم فهمیده فرستنده نامه ها منم و از من خوشش اومده. نامه سوم را فرستادم و خودمو معرفی کردم. بعد از ۲ تا نامه قبلی و لبخندهایی که ازش دیدم تقریبا مطمئنم جوابش مثبته. سعید یازع بهم خبر داد یکی دیگه از بچه های کفیشه هم خاطرخواه دختره شده و ممکنه بحث و جدالی پیش بیاد. من که از دعوا و درگیری واهمه ایی ندارم ولی بنظرم هر دونفرمون باید خودمون را مطرح کنیم انتخاب با دختر خانمه. نامه سوم رسید خونه شون.... واویلا چه جننننجججججالی بپا شد. مادرش اومد دم خونه مون و به ننه ام گفت، حالا گله و شکایت یه موضوعش بود. موضوع بعدیش این بود که چه جوری هر هفته از شیراز براشون نامه پست می‌کردم. ننه ام بهش گفت شیطون هم از کارهای این سردر نمیاره، بچه که بود شیطون را درس می‌داد حالا دیگه خدا می‌دونه چه جانوری شده. توی خونه مون بلوایی بپا شد و حسابی خجالتزده شدم، ننه تهدید می‌کنه به آقام می‌گه تا کتکم بزنه. بهش گفتم حالا من یه غلطی کردم چه لزومی داره به آقام بگی چه لزومی داره بعد از مدتها دوباره کتک زدن شروع بشه. خاله هام هم برام دست گرفتن و با تمسخر به ننه گفتن، خودش میگه یه غلطی کرده حالا ولش کنید ببینیم چندتا غلط دیگه رو می‌شه. بعدش هم حسابی مسخره ام می‌کردن و اصرار داشتن بدونن چه جوری این غلط‌ها را کردم. بحث مهاجرت به شیراز حسابی سرگرممون کرده، ما پسرها خیلی راضی به مهاجرت نیستیم. آقام میگه ننه ام و بچه ها و اثاثیه برن شیراز ساکن بشن، خودش و سعید و من یه مدت توی آبادان بمونیم تا مغازه را بفروشیم و به اونها ملحق بشیم. ننه ام قبول نمیکنه و میگه شماها را توی گرمای آبادان تنها نمی‌گذارم. آقام و ننه ام سر این موضوع خیلی با هم کلنجار می‌رن، ما بچه های بزرگتر که حالا حرفهامون تا حدی شنیده می‌شه وقتی اونها با هم کل کل می‌کنن به شوخی بهشون می‌گیم لیلی و مجنون. سعید چهارم دبیرستانه و پشت لبش سبز شده و سیبیلهاش داره درمیاد. آقام و ننه ام خیلی به نظراتش توجه میکنن. خواهر بزرگم که بتازگی اولین بچه اش بدنیا اومده و چند وقتیه خونه ماست خیلی سربه سرشون می‌گذاره. من و سعید و حجت دلشوره درس و مدرسه مون را داریم. باید زودتر تکلیفمون معلوم بشه زمان زیادی به شروع سال تحصیلی نمونده. سعید سال چهارم رشته اقتصاده، من سوم ادبیات، حجت اول دبیرستان. لیلی و مجنون اینقدر با هم کل کل کردن تا عاقبت به نقل مکان به کوی ذوالفقاری آبادان رضایت دادن، یه خونه ۲ طبقه در ایستگاه ۴ ذوالفقاری. ننه ام حاضر نشد برای یکی دوماه شوهر و پسرهاش را تنها بگذاره و در عوض صاحب یه خونه خوب در شیراز بشه. چند روزه از خجالت و شرمندگی نرفتم کفیشه، فقط کلاس کونگ فو و مطالعه توی خونه. دلم نمیخواد ریختش را ببینم مطمئنم اگه برم کفیشه حسابی متلک بارون میشم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 محور جنوب تنها منطقه برای حمله نیروهای ایرانی نبود، ضد حمله های متعددی در دیگر مناطق جبهه صورت می‌گرفت و نتایجی نیز در برخی از نقاط به دنبال داشت. گرچه این نتایج چندان قابل توجه نبودند اما برای نیروهای عراقی یک هشدار بود. فرمانده هان نظامی عراق فقط به ضد حمله هایی که نیروهای خسته خط مقدم را به عقب نشینی و بازپس دادن زمین‌هایی که تحت کنترل خود داشتند، توجه می‌کردند. مسلم اگر ایرانی‌ها می‌توانستند ضدحمله عراق را با مهارت دفع کنند و از وجود نیروهای تازه نفس به جای یگانهای خسته بهره بگیرند پیروزیهای آنها قطعی و کامل می شد. در اواخر آوریل ۱۹۸۱ منطقهٔ مشهور سرپل ذهاب در معرض یورش نیروهای ایرانی قرار گرفت. قبل از پایان ماه آوریل جبهه شمالی شاهد آرامش عجیبی بود، چرا که قبل از آن هر روز مجروحانی را از آن منطقه می آوردند. به سر و صدای آمبولانس نظامی که از در بیمارستان داخل می‌شد و بعد از دور زدن جلوی در اورژانس توقف می‌کرد عادت کرده بودم. در یکی از روزهای آخر ماه آوریل بیست و دوم یا بیست و سوم هنگامی که بعد از ظهر در اتاق پزشکان برنامه های تلویزیون را تماشا می‌کردیم، همان صدای همیشگی را شنیدم. به سوی راهروی اضطراری رفتم ناگهان با تعدادی آمبولانس و خودرو نظامی که مجروحانی را با خود به همراه آورده بودند مواجه شدیم. نیروهای ایرانی در منطقه کوههای سربه فلک کشیده کوجر مشرف بر جاده گیلان غرب قصر شیرین که شامل بزرگترین ارتفاعات منطقه است، دست به حمله عظیمی زده بودند. این نیروها ضمن تسلط بر این کوهها و ارتفاعات دیگر، در نزدیکی سر پل ذهاب نیروهای عراقی را شکست داده و خطوط دفاعی آنها را در هم شکستند که نتیجه آن تعداد زیادی کشته و مجروح بود. در بیمارستان گروهی از پزشکان که نوبتی از بیمارستانهای دولتی عراق اعزام می‌شدند با ما همکاری می‌کردند. هر دو هفته یکبار هم عده ای جراح، ارتوپد و متخصص بیهوشی می آمدند. با اینکه تعداد پزشکان زیاد بود سه روز متوالی بیدار بودیم. گاهی ساعتهای مدیدی در اتاق عمل به جراحی مجروحانی که جراحات شدیدی برداشته بودند می پرداختیم و روز بعد آنها را به بیمارستانهای بعقوبه و بغداد منتقل می کردیم. بیمارستان هشتاد تخت بیشتر نداشت برای همین مجبور شدیم یکی از کاخهای جوانان در نزدیکی بیمارستان را به صورت اورژانس موقت در آوریم و آنجا را با چیدن تخت برای بستری کردن مجروحان آماده کنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 اولین شبی که تهران بودم دلم خیلی شور علی آقا را می‌زد. هر چند عملش موفقیت آمیز بود، مجروحیتش حساس بود. دکترها گفته بودند به استراحت مطلق و ویژه نیاز دارد. دلم شور می‌زد. فکر می‌کردم نکند بلند شود و راه برود و بلایی سرش بیاید. می‌دانستم علی آقا به فکر خودش نیست و به سلامتی‌اش اهمیتی نمی‌دهد. آن شب تا صبح زیر لب دعا دعا کردم و سلامتی اش را از خدا خواستم. آن روزها مصادف با تاسوعا و عاشورای حسینی بود. یادم می آید می رفتم کنار خیابان می ایستادم و دسته های سینه زنی را نگاه می‌کردم. چادرم را روی صورتم می‌کشیدم و های‌های گریه می‌کردم. وقتی خوب سبک می‌شدم چادرم را از روی صورتم کنار می‌زدم و از کسانی که اطرافم ایستاده بودند می‌خواستم برای شفای همسرم دعا کنند. یک هفته ای خانۀ خانم جان ماندم. دایی محمد تازه از خارج آمده بود. بدون زن و بچه می‌گفت آمده برای همیشه بماند. مریم هم در همان کوچه زندگی می‌کرد؛ طبقه خانه مادرشوهرش. صبح ها اغلب با هم بودیم بعد از ظهرها برای ملاقات به بیمارستان می رفتیم. پیش علی آقا که بودم از کنارش جم نمی‌خوردم. فقط دلم می سوخت که نمی توانستم شب‌ها پیشش بمانم. بعد از یک هفته با اصرار حاج صادق به همدان برگشتیم. هر چند دلم میخواست بمانم و علی آقا هم راضی به ماندنم بود. چند بار زیرزبانی گفت: «فرشته، بمان، اما هیچ کدام رویمان نمی‌شد به حاج صادق بگوییم. بیست و هشتم شهریورماه بود که به همدان برگشتیم. تمام مسیر تهران تا همدان را بق کردم. نه با کسی حرف میزدم و نه چیزی می خوردم. حس میکردم پاره ای از تنم در تهران جا مانده. دلهره، دلشوره، احساس دلتنگی و غصه. این جدایی داشت خفه ام می کرد. نمیدانم چرا یک دفعه این طور شده بودم. طاقت دوری از علی آقا را نداشتم . حال عجیبی بود. از دست خودم لجم گرفته بود. به خودم لعنت می‌فرستادم. انگار کسی دستش را دور گلویم گذاشته بود و فشار می داد هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم آرام باشم. مثل مرغ پرکنده، توی خودم بال بال می‌زدم چرا علی آقا را تنها گذاشتم؟ چرا؟ اگر فقط کمی جرئت به خرج داده بودم و رودربایستی نمی کردم، الان پیش علی آقا بودم. وقتی به همدان رسیدیم، حال و روزم بدتر شد. روزی صدهزار مرتبه خودم را لعنت می‌کردم چرا برگشتم؟ چرا پیش همسرم نماندم؟ مگر علی آقا همسر من نبود؟ چه کسی از من به او نزدیکتر بود؟ چرا پافشاری نکردم تا بمانم؟ کم کم این فکرها داشت مریضم می‌کرد. لاغر شده بودم. دلهره ام به تپش قلب تبدیل شده بود. بیست و چهار ساعته سجاده ام رو به قبله باز بود و در حال دعا و نماز و ذکر بودم. نهم مهرماه خبر رسید دوستان علی آقا او را آورده اند. خانه مادرم بودم. ساکم را برداشتم و تا خانه خودمان دویدم. دوستان علی آقا او را آورده بودند. رختخوابی برایش پهن کردیم و او را خواباندیم. دو تا عصا زیر بغلش بود با دیدن عصاها دنیا دور سرم چرخید. نکند علی آقا هیچ وقت نتواند راه برود. با ورود من، دوستان علی آقا خداحافظی کردند و رفتند. در را که بستم، اولین کاری که کردم، گوشه پتویش را کنار زدم. نفس راحتی کشیدم. نمیدانم چرا نگران پاهایش بودم. شکر خدا هر دو پایش سر جایش بود. همان روز منصوره خانم و آقا ناصر و امیر آقا و حاج صادق و منیره خانم و لیلا هم آمدند و تا علی آقا بود، آنها هم پیش ما ماندند. از فردای آن روز مهمان بود که برای احوال پرسی علی آقا خانه ما می آمد؛ از فرمانده سپاه گرفته تا مدیران و کارمندان ادارات و امام جمعه و فرمانده ارتش. منیره خانم مربی پرورشی بود و چون اوایل مهر بود، هر روز صبح به مدرسه میرفت. آقا ناصر هم به مغازه ماشین شویی اش می رفت که ابتدای جاده ملایر بود، پایین تر از باغ بهشت. می‌ماندیم من و منصوره خانم و لیلا دختر منیره خانم و علی آقا که توی رختخواب بود و البته امیر که از جهاد مرخصی گرفته بود. امیر آقا هر صبح لیست بلند بالای ما را تحویل می‌گرفت و برای خرید به بازار می رفت. من پرستار اختصاصی علی آقا بودم؛ خودم خواسته بودم. سر ساعت به او آبمیوه و فالوده و کمپوت می‌دادم و ظهرها می نشستم کنارش و با اجبار من چلو مرغ یا ماهیچه اش را میخورد. اگر میل نداشت یا نمی خورد غذا را ده بار می‌بردم و برمی گرداندم تا عاقبت پیروزمندانه ظرف خالی را به آشپزخانه برمی‌گرداندم. روزهای استراحت علی آقا روزهای سخت و شیرینی بود. امیر آقا اغلب خانه بود تا اگر مهمانی سر می‌رسید از آنها پذیرایی کند. از صبح زود که برای نماز بیدار می‌شدم تا پایان شب از این طرف به آن طرف بدو بدو داشتم. گاهی که برای علی آقا غذا می بردم یا می نشستم تا داروهایش را بدهم زمان استراحتم بود. شبها رختخوابم را می‌انداختم پایین پایش؛ طوری که تا تکان میخورد از خواب می پریدم. عاشق پرستاری از او بودم. از این کار لذت می بردم.
کم کم حال علی آقا بهتر شد. دیگر می‌توانست با کمک هر دو عصا توی خانه راه برود. هر چند هنوز عصای دستش دست‌های من و شانه هایم بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۱۰ ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 علی حلفی از رزمندگان منطقه طراح و از یاران عباس حلفی حیدری می گوید: از سوی سپاه حمیدیه و شهید بزرگوار سرلشکر پاسدار علی هاشمی به طراح اعزام گردیدم تا در کنار برادرمان عباس حلفی حیدری، به شهید دکتر مصطفی چمران کمک کنم. ما در روستای غضبان زندگی می‌کردیم این روستا با خط اول دشمن چند صد متری بیشتر فاصله نداشت و در کنار روستا، کانال آب بزرگی وجود دارد. در پیرامون کانال درختان بید رشد کرده و پوششی برای حرکت قایقها بوده. با قایق‌های کوچکی حرکت می‌کردیم و در چند قدمی سربازان دشمن پیاده شده و در نهرها و جنگل منطقه می نشستیم و حتی گفتگوهای سربازان دشمن را می شنیدیم. ساعت ها با افرادی که برای شناسایی می آمدند با قایقم آنها را می بردم و در محله های امن ساعت‌ها می ماندند. از محل تجمع سربازان دشمن و ادوات زرهی او عکس برداری کرده و سپس باز می گشتیم. هفته و ماههای زیادی را این کار را انجام می دادم. گاهی هم با شهید عباس حلفی حیدری که فرمانده ما بود می رفتیم. عباس از تهور و بی باکی زیادتری برخورد بود. ترس در زندگی جنگی او نبود. هر بار که می رفت من فکر نمی کردم که سالم برگردد تا سر انجام به فیض شهیدان پیوست. در هر حال کار شناسایی، روزانه انجام می گرفت و شب که می شد شهید دکتر چمران و بارها مقام معظم رهبری می آمدند و ما اطلاعات دقیقی از محل استقرار دشمن و زرهی او را به آنان می دادیم. آنها هم در یک اتاقی خلوت می‌کردند و نقشه شبیخون و حمله را علیه دشمن طرح ریزی می کردند. یکی از برنامه هایی که مورد توجه شهید چمران بود، شکستن سد و خاکریز عراقی ها، در منطقه بود. دکتر چمران می‌گفت: ما اسلحه و نفرات زیادی را نداریم. دشمن هم امکاناتش خیلی زیاد بود. احتمال اینکه اهواز را اشغال کند وجود داشت. لذا چاره ای جز به کشیدن آب به جبهه نداشتیم. با آب و فشار آن بود که دشمن شش کیلومتری از مواضع اولیه خود عقب نشینی کرد، تا سرانجام این عقب نشینی حتی به ۲۶ کیلومتر رسید! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂