فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپ خاطره انگیز
" شب نورد "
برادر نوجوونه،
برادر غرق خونه
برادر کاکلش، آتش فشونه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۲
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 در شبیخون هایی که میزدیم فرماندهی در دست شهید چمران بود و در غیاب او، شهید رستمی و عباس حلفی حیدری فرماندهی را در دست میگرفتند. البته بنا به دستور دکتر، برنامه شناسایی کاملاً انجام می گرفت و ما با اطلاعات دقیق به سوی دشمن می رفتیم. سربازان دشمن را اغلب مست و در حال خواب مورد هجوم قرار میدادیم و تانک هایشان را منفجر و در درون سنگرها سربازان بعثی را هدف تیربار قرار میدادیم و بدون هیچگونه مقاومت، آنها یا دست به فرار میزدند و یا کشته میشدند.
حملات ما به فرماندهی شهید دکتر چمران همیشه سریع انجام می گرفت و ما داخل سنگرهای دشمن نفوذ می کردیم و لذا آنها قادر نبودند نیروهای ما را تشخیص بدهند و بدین ترتیب ما بر آنها تلفات زیادی وارد میکردیم و دکتر هم دستور داده بود کار خیلی سریع و فوری انجام گیرد و با سلاح غنیمتی به محل استقرارمان در منزل شهید عباس حلفی حیدری، در روستای غضبان باز می گشتیم بدون اینکه تلفاتی بدهیم.
من در حین عملیات شاهد جیغها و گریههای سربازان دشمن بودم و آنها فریاد می زدند، ولی عملیات ما سریع انجام میگرفت و با همان سرعت به مقرمان بازمی گشتیم و در همان حین دشمن دیوانه وار شهر حمیدیه و مناطق روستایی را ساعتها می کوبید و تا صبح منوّر می انداخت. هر شب این عملیات انجام میگرفت و دکتر میگفت: برادران کاری را بکنیم که دشمن امنیت را احساس نکند و جوری حمله کنیم که سربازانش مجبور شوند شب ها نخوابند. اگر ما بتوانیم آسایش را از آنان بگیریم بعد از چند هفته آنها فرسوده می شوند و توان جنگیدن را از دست می دهند. تا زمانی که ما هنوز نیروهای نظامی را در حال آمادگی نمی بینیم، بایستی به این برنامه ها ادامه دهیم و از روی مسؤولیت به تلاش خود ادامه دهیم. دشمن قصد بر اندازی دارد و استکبار غرب و شرق به او سلاح می دهند و ما در حقیقت با همین امکانات بسیار کم بایستی از کشورمان دفاع کنیم و میبینید حتی آیت الله خامنه ای در عملیات شرکت میکند و ما وظیفه دینی و ملی خود میدانیم از امام (ره) و انقلاب و وطن دفاع کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادونهم
مسجد امام برای آموزش اسلحه فراخوان داد.
آموزش M1 و G3 و تیربار، البته روزی که آموزش تیربار بود غیبت داشتم و یاد نگرفتم.
یه روز هم رفتیم میدون تیر و با M1 چندتا تیر انداختیم.
تعداد بمب گذاریها و تیراندازیها و آتش زدنها خیلی بیشتر شده و دولت هم تقریبا منفعل.
شهریورماه رسید و یواش یواش برای شروع مدرسه و کلاس سوم دبیرستان آماده شدم.
دایی حمید اومد آبادان باهم رفتیم سپاه پاسداران آبادان، جوانهای حدودا ۲۰ تا ۲۵ ساله هستن.
ابوالفضل مجددا از کویت برگشته، ایندفعه خبرهای خوبی نداره، انگاری توی کویت نسبت به ایرانیها بدرفتاری میکنن. چند روز موند و رفت تهران خونه برادرش.
آقای گازری که وابسته شرکت نفت درکنسولگری ایران در بصره است میگه اوضاع عراق خیلی بد شده.
رفتار مامورهای عراقی بشدت توهین آمیز شده و ارتش عراق درحال تحرکات مشکوکی توی مرز شلمچه است.
اینجوری که تعریف میکنه تعداد زیادی تانک و توپ مستقر کردن و دارن سنگر میسازن.
این اطلاعات را به مسئولین نظامی منتقل کرده ولی واکنشی ندیده.
آقای گازری خبرداد که عراقیها چند نفر از دیپلماتهای ما را اخراج کردن و کنسولگری تعطیل شده.
بعضی جاها خبر میدن سربازهای عراقی به پاسگاههای ایران حمله کردن، از سمت خرمشهر سروصدای تیراندازی شنیده میشه، گاهی صدای انفجارهای مهیبی هم میشنویم.
حسین شهریاری و مکی یازع که پاسدار هستن میگن عراقیها توی شلمچه با تانک و توپ شلیک میکنن.
اوضاع داره بشدت نگران کننده میشه. وقتی بچه بودم یه مرتبه شبیه این اتفاق را دیده بودم، چند روزی وضعیت نامطلوبی پیش اومد عراقیها عده ایی را با عنوان اینکه اصالتا ایرانی بودن اخراج کردن، بهشون میگفتیم رانده شده ها.
اون روزها یه شعری میخوندیم
نون و پنیر و سبزی
عراق چرا میترسی
ایران کاریت نداره
سربه سرت میذاره...
چند روزی بیشتر طول نکشید و اوضاع آروم شد. یه کشتی جنگی بنام بایندر در بندر آبادان پهلو گرفت و مردم برای تماشای تجهیزات جنگی کشتی میرفتن داخلش.
آقام من و سعید را به دیدن کشتی جنگی برد، لباسهای سفید نیروی دریایی خیلی قشنگه.
قضیه ی فروش خونه ی خیابون سیاحی و خرید خونه ی کوی ذوالفقاری تقریبا به سرانجام رسید.
حالا دیگه از کفیشه خیلی دور شدیم.
مثل دفعه ی قبل، من و سعید و حجت یه اتاق برای خودمون برداشتیم و اثاث کشی شروع شد.
اولین اثاثیه، وسائل اتاق ما بود. مقداری از اثاثیه را به خونه ی جدید بردیم ولی هنوز ساکن خیابون سیاحی هستیم.
هر روز صدای تیراندازیها بیشتر و نزدیکتر میشه. آخرین روز تابستان را با صدای بسیار وحشتناک بمباران فرودگاه آبادان شروع کردیم، رادیو اعلام کرد تعداد زیادی از هواپیماهای عراقی اقدام به بمباران فرودگاههای ایران کردن و دولت عراق اعلام کرده جنگ برعلیه ایران شروع شده.
تلویزیون بغداد مارش پیروزی میزنه و تصاویر صدام حسین را در حالیکه لباس نظامی به تن کرده و تفنگ بدست داره نشون میده.
ما نمیدونستیم، شاید رهبران انقلاب اسلامی هم نمیدونستن، پیروزی انقلاب اسلامی در ایران باعث ایجاد زلزله ی بسیار بزرگ و شدیدی در زنجیره ی استعماریِ شرق و غرب در خاورمیانه و جهان میشه.
وجود شاه پهلوی در ایران همانند لنگری برای دنیای استعمارگر بود، خودشون بهش میگفتن ژاندارم منطقه ولی واقعیت این بود که ایران در حساسترین نقطه ی جهان قرارداشت، حتی حساستر از مصر و سوریه و لیبی و عراق.
ایران ضمن اینکه خودش دارای معادن عظیم نفت و گاز است بر بزرگترین و حساسترین گلوگاه تامین انرژی دنیا هم اشراف کامل داره و شاه با وجود اینکه بی دین و لامذهبه، با تظاهر به اسلام و شیعه و همچنین تهدید و تطمیع و تقلب مورد تائید عده ی زیادی از علمای اسلام قرار گرفته و به این ترتیب ایرانِ پهلوی هم تضمین کننده انرژی دنیا شد هم باعث سکون و آرامش در دنیای اسلام.
انقلاب اسلامی هم دنیای سیاست را بهم ریخت هم آرامش و سکون ذلت بار مسلمین را ولی غافل از اینکه پژواک این موج بزودی پدیدار میشه و طبیعتا به منشاء موج ضربه میزنه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
برای کسانیکه طعم غذاهای جبهه را چشیدند
این عکس یادآور خاطراتی است..!
ایلام ، تیرماه ۱۳۶۵
مهران منطقه عملیاتی کربلای یک
بستهبندی غذای گرم در کیسههای پلاستیکی
برای قهرمانان خطوط مقدم نبرد
عکاس : احسان رجبی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#دلتنگیها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۲
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هنگامی که به در بخش جراحی نزدیک شدیم برخی از خانواده ها سراسیمه اطرافم را احاطه کرده و راجع به اوضاع جبهه و مجروحی که با خود حمل میکردم سؤالاتی کردند. منظره رقت باری بود. آنها که از مجروح شدن فرزندشان اطمینان نداشتند به محض شنیدن اخبار مربوط به وقوع نبردها در مناطقی که وابستگانشان در آنها خدمت می کردند به بیمارستان هجوم آورده بودند. طبعاً در این شرایط، انتظار، توهم، بلاتکلیفی و نگرانی انسان را به انجام هر کار غیرمنطقی و غیر معقول وا می داشت.
مشاهده این قبیل مناظر روحیه ها را دلسرد میکرد. به همین خاطر مدتها بود که صورتم را اصلاح نکرده بودم و خستگی روزهای قبل بر صورت و چشم هایم سنگینی میکرد اما خدا را شکر که به اتهام بی انضباطی و گذاشتن ریش بلند تنبیه نشدم.
بعد از تشریح وضعیت سرهنگ مجروح، ارتوپد بیمارستان را به قصد منزلم ترک کردم تا حکایت روزهای دردناک را برای خانواده ام تعریف کنم. آنها که در چهره هایشان آثار غم و مصیبت آشکار بود و به
صحبت های من گوش فرا میدادند در سیمای مادرم نشانی از محبت و ترس احساس کردم. نشانی که هربار برای دیدار آنان عازم بغداد میشدم به عینه لمس میکردم. گویی مادرم میخواست مرا از رفتن به جبهه بازدارد ولی خودش می دانست که مطلقا این امر ممکن نیست تا اینکه صبح روز بعد منزل را به مقصد خانقین ترک کردم .
منطقه شاهد انجام تحرک نظامی و آمادگی نیروها برای انجام ضد حمله بود. لشکر هفت پیاده بعد از پخش اخباری دایر بر این که این لشکر خود را برای حمله به آبادان آماده می سازد، روانه منطقه گردید. آن روز عراق دست به حمله پرقدرتی زد و یگان های زرهی و به دنبال آن واحدهای پیاده شروع به پیشروی کردند و درگیریهای شدیدی با نیروهای طرف مقابل پیدا کردند. نیروهای پیاده و کماندو در محور سرپل ذهاب موقعیت خود را اشتباه اعلام کردند و گزارش دادند که بر تمامی ارتفاعات منطقه تسلط یافته اند. واحدهای زرهی با اطمینان به این گزارش پیشروی کردند تا اینکه با آتش پرحجم نیروهای ضدزره از ارتفاعات مشرف بر جاده ای که برخی از واحدهای ایرانی همچنان در آن مخفی شده بودند مواجه گشتند. این عملیات منجر به آسیب دیدن تعدادی تانک و خودرو گردید و پیشروی به تأخیر افتاد تا اینکه نیروهای ایرانی از ارتفاعات عقب نشستند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا راست میگفت، دزفول در آن وقت سال بهشت بود. باورکردنی نبود. صبح که از همدان بیرون میزدیم، برف آنقدر از دو طرف کوچه ها بالا آمده بود که گاه دیوارهای برفی از دیوارهای آجری و سیمانی خانه ها بلندتر بود. قندیلهای یخ از ناودانها و پشت بام ها آویزان بود و برودت هوا به قدری بود که کسی بدون پالتو و کلاه و دستکش و لباس گرم نمی توانست از خانه بیرون بیاید. حالا یکباره از شهر یخی وارد بهشت شده بودیم. هوا مطبوع و بهاری بود. درختهای نارنج و لیمو و پرتقال پُر شاخ و برگ و شاداب بودند. برگهای سبز و براقشان آدم را به وجد می آورد. بوی عطر گل ها شهر را پر کرده بود. بوی برگهای درخت اکالیپتوس آدم را مست میکرد. هوا آنقدر خوب بود که از خرم آباد به بعد، لباسهای گرم را یکی یکی در آورده بودیم. برخلاف مردم همدان که از سرما قوز کرده و توی خود فرورفته بودند در دزفول مردم قبراق و سرحال با تی شرت و پیراهنهای آستین کوتاه در شهر رفت و آمد میکردند. فکر میکردم دزفول باید خالی از سکنه باشد، اما این طور نبود. شور و نشاط و زندگی توی شهر موج میزد. بچه ها توی کوچه ها مشغول بازی و زنها چند نفری جلوی در خانه ها به تعریف ایستاده بودند. خیابانها و بلوارها پر از دار و درخت بود و سرسبز. از چند خیابان گذشتیم. توی مسیر گاهی خانه های ویران شده و تیرآهن های خم شده ای را میدیدم که نشانه های موشک باران و بمباران ها بود. شیشه های خرد شده، آسفالتهای کنده شده، خیابانهای پردست انداز و پرچاله و چوله و نخلهای بی سر حکایت تلخ جنگ بود. وارد شهرک پانصد دستگاه شدیم. از چند کوچه و خیابان هم گذشتیم. کوچه های شهرک نسبت به شهر خلوت تر بود؛ خاکی و بیدار و درخت. وارد کوچه ای شدیم.
علی آقا همان طور سرود را زمزمه میکرد. برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش، آتش فشونه... این هم گلستان یازده. بعد جلوی خانه ای ایستاد برادر بیقراره، برادر شعله واره... به خانه خودتان خوش آمدی گلم!»
◇◇◇
کاش با سعید آقا نمیرفتیم.
آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیهشان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایلشان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر میرسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را میخورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامیام بود.
دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته. چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی
سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمیگردن.»
سعید آقا با تعجب گفت: من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن.»
سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش میگم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست.» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهواییها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من میرم تو ماشین.
مانده بودم چه کار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز میشه، من خیلی میترسم. میریم اهواز؛ موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمیگردیم.» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام میگفت: «نرو.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم میگویم کاش با سعید آقا به اهواز نمیرفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا، با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز میراند و دلِ من مثل سیر و سرکه میجوشید و زیر لب دلهره هایم را به فاطمه میگفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم که من امروز حتماً علی آقا رو می بینم حتما هم بهش میگم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد و
گفت: «اگه همۀ خانما با هم باشن، خیال ما راحت تره.» کمی بعد، زنی که چادر سفید گل داری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است و کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوشامدگویی کرد و وارد حیاط شدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام مادر...
🔹 با نوای
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #توسل
#نماهنگ #ایام_فاطمیه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۳
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 دکتر چمران با آن برخورد انسانی و فرماندهی ویژه ای که داشت با سخنانش که به عربی ادا می کرد واقعاً قلبها را تسخیر می کرد و ما مجذوب او شده بودیم و با ما که به او کمک می کردیم بسیار مهربان بود و به حرفمان گوش فرا می داد و برای هر رزمنده احترام می گذاشت و به فکر او و پیشنهادش شبانه همۀ آراء را میشنید و رأی بهتر را او می گفت و دستورات جنگی او را خیلی خوب اجرا می کردیم. بدون شک در همه محورها حضور نیروهای محلی و جنگهای نامنظم حضوری حیاتی داشت. غیر از ما از نیروهای ارتشی هنوز کسی اعزام نشده بود و می توانم بگویم تنها نیروهایی که در مقابل عراق ایستاده بودند و به آنان تلفات وارد می کردند نیروهای شهید چمران بودند که بهمراه دکتر آمده بودند و یا از شهرهای مختلف به او پیوسته بودند. این نیروها با همه وجودشان می جنگیدند و توان جنگیدن فراوانی را داشتند و ضربات سختی هم بر دشمن وارد می کردند و همین ها بودند که توانستند با فشار آب و دفاع تا سر حد شهادت همه تلاش های دشمن برای تصرف اهواز ناکام کنند. البته تدریجاً ما از لحاظ نفرات و امکانات روز به روز قویتر می شدیم. اسلحه ام یک ما به کلاشینکف و حتی تیربار که از دشمن می گرفتیم عوض میکردیم.
بر اثر تجاربی که با فرماندهی شهید دکتر چمران به دست می آوردیم. استعداد و قابلیت جنگی پیدا کردیم. شبیخونهایی که علیه دشمن انجام میدادیم بر اراده و جرئت ما افزود. دیگر از دشمن و سلاح سنگین او باک نداشتیم. عادت کردیم و یاد گرفتیم چگونه با همان اسلحه و امکاناتی که داشتیم بزرگترین ضربات را بر دشمن وارد کنیم. دیگر ترس از دشمن و اسلحه او را فراموش کردیم. دشمن از نام چمران و نیروهایش میلرزید. تعدادی اسیر را که می گرفتیم آنها اعتراف میکردند که تنها نیرویی که از آن میترسیدند نیروهای شهید چمران بودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 تویوتا خرگوشی
اکبر صحرایی
┄═❁❁═┄
سر سهسوت، کوچک و بزرگ، دور مشرجب و دیگ بزرگ دوغ حلقه میزنند. گوش شیطان کر، مشرجب، مسئول تدارکات گردان، دست به خیرات زده است. خودم را میرسانم به دیگ. مشرجب، پشت دیگ بزرگ رویی قیافه برای خلق الله گرفته و پارچ قرمزرنگ پلاستیکی را توی دست میچرخاند. پارچ را هی توی دیگ میکند و دوغ را به هم میزند. گاه پارچ را بالا میآورد و دوباره میریزد توی دیگ.
اوهووی خارخاسکها بیاین دوغ خنک!
داوود میزند روی ران مشرجب و میگوید: «بابابزرگ، چشم بصیرت داشته باشی من رو زیر پات میبینی!»
مشرجب چپچپکی داوود را نگاه میکند و میگوید: «فسقلی... شب بود ندیدم.»
پس دقت کن بابابزرگ توی شب هم ببینی.
خارخاسک، انگار خدا جای قد و بالا، شصت متر زبون بهت داده. انشاءالله توی جبهه هم بالغ بشی و هم عاقل!
میروم کنار مشرجب و میگویم: «آفتاب از کدوم طرف دراومده؟!!»
برمیگردد و زُل میزند توی صورتم.
قندعلی، میدونی آدمِ فضول زود پیر میشه؟
خُردخُرد بقیهٔ بچههای دسته یکم هم با ظرف و ظروف میآیند و دیگ بزرگ دوغ را محاصره میکنند.
مشتی آبِ گچ نباشه؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#تویوتای_خرگوشی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هشتادم
ادعاهای صدام حسین مبنی بر سردار قادسیه و تصرف خوزستان دقیقا همین اهداف را دنبال میکرد، از یکطرف میخواست اسلامیت ایران را مخدوش کنه و از طرف دیگه منابع نفت و گاز را تصرف کنه و اشرافش بر خلیج فارس را توسعه بده.
سه شنبه اول مهرماه و شروع مدارس،
دبیرستان امام، سوم فرهنگ و ادب،
هر کسی یه چیزی میگه در مورد جنگ و دفاع از کشور. نه معلم درس میده نه شاگردها حوصله ی درس خوندن دارن، همه بحثها بر سر جنگ با عراق متمرکزه، اینکه اگر جنگ بشه چه بلایی سر پالایشگاه و پتروشیمی میاد چه بلایی سر مردم میادووووو.
روز دوم مهر، وسطهای زنگ اول یهو صدای عبور هواپیما و انفجار شدیدی بگوش رسید. همزمان سروصدای انفجارهای پی در پی و تیراندازی های شدیدی در سطح شهر پیچید.
مدیر دبیرستان پشت بلندگو اعلام کرد بعلت وقوع جنگ مدارس تا اطلاع ثانوی تعطیل است.
از مدرسه ریختیم بیرون با عجله خودم را به خونه رسوندم و کتاب ودفترم را گوشه ایی پرت کردم.
از سال اول دبیرستان، برای حضور در دبیرستان کفش چرمی میپوشم و در بقیه اوقات کفش اسپرت، با کفش اسپرت راحتترم.
حجت((برادر کوچکترم)) کفشهای اسپرتم را پوشیده و رفته مدرسه.
آروم و قرار ندارم هی بالا و پایین میپرم و با مشت به در ودیوار میکوبم، کفشهام را میخوام.
نمیدونم چرا حجت از مدرسه برنگشته.
ننه تلاش میکنه آرومم کنه، میگه حالا فکر کردی اگه تو یکنفر بری لب آب، جنگ تموم میشه؟ فکر کردی عراقیها معطل تو هستن که تسلیم بشن، آروم باش اینقدر جاروجنجال نکن.
حجت اومد، دم درب حیاط کفشهام را از پاش کندم و رفتم مغازه بابام.
مغازه مون وسط بازار است و طبیعتا خیلی سریع اخبار را میشنویم.
مردم میگن ساختمان مرکزی آموزش پرورش بمباران شده و عده زیادی کشته شدن.
رفتم و محل بمباران را از نزدیک دیدم، خدای من عجب صحنه وحشتناکی.
تمام ساختمون منهدم و آوار شده است و تعداد زیادی کشته شدن.
همه چیز بهم ریخته، مردم هاج وواج شده اند
کسی نمیدونه چکاری باید انجام بده، شیشه های منازل را با نوار چسب بصورت ضربدری چسب میزنند.
رادیو آبادان مداوما از جوانان دعوت میکنه به مساجد بروند و برای دفاع از شهر و کشور مسلح شوند.
تلویزیون سخنرانی امام خمینی را پخش کرد، ایشون میگه چیزی نیست یه دیوانه سنگی انداخته و فرار کرده!!!
با این سن کم و بی تجربگی، باورم نمیشه رهبر کشور معنی جنگ و بمباران را نمیدونه!!!
کدام دیوانه، کدام سنگ، آقا بمباران کرده و مردم را کشته، فرار هم نکرده، هنوز داره شهر را گلوله بارون میکنه.
خودم را به مسجد فاطمیه کفیشه رساندم.
همه بچه های مسجد را میشناسم اونها هم مرا میشناسند.
بدلیل کوتاهی قد و سن کم بهم اسلحه نمیدهند.
کوتاهی قد همیشه دردسر ساز بوده، توی مدرسه هم خیلی اذیت میشدم. همیشه نیمکت اول و زیر چشم معلم بودم.
ساعت حدود ۱۰ صبح، یه صدای عجیب و غریبی به گوش میرسه، یه چیزی شبیه سوت.
جاسم که سربازی رفته است با صدای بلند میگه دراز بکشید، خمسه خمسه است.
دستهاتون را بگذارید روی سرتون و دهانتون را باز کنید.
از فرید میپرسم خمسه خمسه چیه؟
فرصت نکرد جواب بده، چندین انفجار پشت سرهم و لرزش زمین بهم جواب داد.
بچه ها همه سالمید؟ حسین توی گردوغبار ایستاده و یکی یکی صدا میزنه.
یه نفر از اونور کوچه، اونجایی که یکی از خمسه خمسه ها اصابت کرده و خونه ایی را ویران کرده فریاد میزنه، سالم، سالم.
همه بطرف خونه ی ویران شده هجوم میبریم، لحظاتی بعد صدای شیون و واویلا به آسمون بلند میشه و پیکر سالم از زیر آوار بیرون میاد.
اسمش سالمه ولی پیکرش پاره پاره.
و برای اولین بار چهره کریه و منفور جنگ را دیدیم.
جنگی که باقساوت و شقاوت شروع شد و مردمی که سالها پیش برای ساختن پالایشگاه و شهری مدرن بنام آبادان از شهر و دیارشون مهاجرت کردن و دهها سال عرق ریختن و جون کندن تا سرو سامانی به شهر و خودشون دادن را از خونه و کاشانه شون فراری داد و آواره ی شهرها و روستاهای مختلف کشور شدن. مردمی خونگرم و پرتلاش و روشنفکر و سازنده و دست به جیب، ظرف چند روز تبدیل به مردمی سردرگم و بی سرپناه و آواره شدن، لعنت به جنگ لعنت به صدام.
والسلام
مهرماه ۱۳۹۳
بازنویسی و اصلاح اسفند ۱۳۹۹
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
پایان
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت هشتادم
🔴 خاطرات شیرین آقای نصاری بعد از دو ماه و نیم به پایان خود رسید. خاطراتی که گویای بخشی از زندگی بچه های جنوب را به تصویر کشید و با قلم توانای خود آن را به روزهای شروع جنگ گره زد و از بی تابی خود برای ایستادگی در برابر دشمن نوشت.
بی شک، این خاطرات توانست خواستگاه رزمندگانی را حکایت کند که در خانه های گلی و شهرهای محروم رشد کردند و دشمنی را در جنگ جای خود نشاندند که نماینده بیش از سی و پنج کشور بود.
بر آن هستیم تا گفتگوی با ایشان داشته باشیم.
شما هم می توانید سوالات خود را طرح کنید.
از روزهای شروع جنگ
از آبادان در روزهای انقلاب
از سرانجام بچههای مسجد و مدرسه
از ....
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۳
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در محور ارتفاعات کوجر کشمکش نیروهای پیاده و کماندو با پشتیبانی آتش توپخانه جریان می یافت و اینجا نیز نیروهای مهاجم عراق با مقاومت شدید و آتش پرحجم توپخانه روبه رو شدند. این امر موجب آشفتگی خاطر نیروها گردید تا اینکه فرمانده لشکر بدون مشورت با ستاد فرماندهی کل تمامی یگان کماندویی را به حرکت درآورد. قابل ذکر است که این امر در ارتش عراق که از ستاد فرماندهی مرکزی تبعیت میکند مسئله بسیار مهم و خطرناکی بود. اصولاً یک فرمانده لشکر در ارتش عراق جرئت به حرکت درآوردن گروهانی را از جایی به جای دیگر ندارد مگر اینکه قبلا این موضوع را به اطلاع فرماندهی کل برساند و موافقت آنان را جلب کند، در غیر این صورت اقدام او طرح ریزی کودتا تلقی میگردد. این امر در جنگهای معاصر که وضعیت صحنه نبرد مدام در حال تغییر است امری مضحک به نظر می رسد و باید که یک فرمانده از اختیارات تام برخوردار باشد. تفویض اختیارات به یک فرمانده نظامی آن هم در یک کشور دیکتاتوری، به علل سیاسی امر خطرناکی است. اصولا نظام سیاسی همیشه از ارتش بیم دارد چرا که تصور میکند هر آن ممکن است دست به یک کودتای نظامی بزند. حال ببینید ارتشی که در مقابلش دشمن و پشت سرش نظام سیاسیحاکم قرار دارد چه حال و روزی خواهد داشت. بهتر است بار دیگر به صحنه نبرد بازگردیم.
ورود نیروهای کمکی کماندو و پیاده موجب برتری و تقویت نیروهای عراقی گردید به طوری که توانستند ارتفاع شماره ۱۱۵۰ را مجدداً به کنترل خود درآورند. همچنین نیروهای مستقر در محور سرپل ذهاب موفق شدند قبل از بیستم آوریل به خطوط دفاعی خودشان مراجعت کنند و مسلما اگر چنین موفقیتی حاصل نمی شد فرمانده لشکر، حداقل موقعیتش را از دست میداد.
این حمله به بار آمدن خسارات فراوانی منتهی گردید و ما اینبار خود را برای تحمل چنین خساراتی آماده کرده بودیم. خاطرم هست که در آن موقع یک اکیپ پزشکی نظامی با تمامی تجهیزات که به وسیله هلیکوپتر حمل میشد به ما ملحق گردید. باندی برای فرود هلیکوپترها مهیا و چند دستگاه اتوبوس تهیه شد تا بعد از جمع کردن صندلی هایشان به صورت ماشینهای آمبولانس در آیند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 خانه برخلاف خانه ما خیلی بزرگ و دلباز و شیک بود و حیاطش هم پُر از دار و درخت و باغچه های پرگل. یک تاب سفید ننویی هم وسط حیاط بود. خیلی زود با خانم سعید آقا که اتفاقا اسمش فاطمه بود وست شدیم، به او گفتم که نگرانم آقا سعید یادش برود به علی و آقا هادی بگوید. فاطمه خانم گفت: «سعید! سعید یادش نمیره؟ محاله، حتماً به حاج آقاهاتون میگه.»
با شنیدن این حرف کمی خیالم راحت شد.
خانه اتاقهای بزرگ و زیادی داشت و هر خانواده توی یکی از اتاقها زندگی میکرد. البته آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک بود. کمی بعد، خانم حاج آقا همدانی به استقبالمان آمد و خوشامد
گفت. بچه هایش وَهَب و مهدی و زهرا، هم کنارش بودند. آن شب چون سعید آقا نیامد ما توی اتاق آنها خوابیدیم. هرچند تا صبح از نگرانی و دلهره خوابم نبرد و توی رختخواب وول خوردم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدم اضطراب عجیبی داشتم. دور سفره صبحانه نشسته بودیم که صدای زنگ خانه نیم خیزمان کرد. یکی از خانم ها رفت و در را باز کرد و آمد توی اتاق و گفت: «فرشته خانم آقای چیت سازیان با شما کار دارن.» به فاطمه نگاه کردم و لب گزیدم و سر تکان دادم و زود چادرم را سر کردم و دویدم جلوی در. فاطمه دنبالم آمد. علی آقا تمیز و مرتب و خوش پوش ایستاده بود پشت در. معلوم بود حمام کرده. آقا هادی مضطرب و عصبانی بود. تا فاطمه را دید تویید: «پس شما کجایید؟!» علی آقا چیزی نگفت. ساکت ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. آهسته سلام کردم و دستش را گرفتم و گفتم بیا تو. صبحانه خورده ید؟» باز هم چیزی نگفت. نفسم بند آمده بود تازه میفهمیدم آن دل شوره و دلهره بی دلیل نبوده. با ترس و خجالت گفتم: «مگه سعید آقا بهتون نگفت؟ خودش گفت حتما بهتون میگه!» علی آقا نگاهی به آقا هادی کرد و با تعجب گفت: «کی کدام سعید؟»
- سعید صداقتی
نه ما از دیروز سعید را ندیدیم
پرسیدم پس از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟»
علی آقا با بی حوصلگی جواب داد: یکی از همسایه ها شما را دیده بود که سوار ماشین سعید صداقتی شدید. حدس زدیم شاید شما را آورده اینجا.» به جای اینکه علی آقا از دست ما دلخور باشد من ناراحت شدم، اما خودم را کنترل میکردم تا اشکم راه نگیرد. فاطمه خانم همسر سعيد صداقتی هم آمد و تعارف کرد مردها بیایند تو. آقا هادی و فاطمه و زینب رفتند توی یک اتاق و من و علی آقا هم رفتیم توی اتاقی دیگر؛ خانه تا دلتان بخواهد اتاق خالی داشت. از دست خودم عصبانی بودم. از خودم لجم گرفته بود که چرا به حرف دلم گوش نداده بودم. من که میدانستم دلم به من دروغ نمی گوید؛ این را بارها تجربه کرده بودم. یادم نیست که گریه کردم یا نه، ولی یادم هست خیلی ناراحت بودم. گفتم: «به خدا، علی جان تقصیر ما نبود. آقا سعید گفت حتماً شما رو میبینه و بهتون میگه. به خدا اگه میدونستم شما رو نمیبینه پام میشکست و نمی اومدم.» بعد به التماس افتادم، علی تو رو خدا علی خواهش میکنم از دست من ناراحت نشو ببخشید. معذرت میخوام.»
على آقا لبخندی زد و گفت «یعنی من الان ناراحتم؟!». با دیدن قیافه خندان و آرام او جان گرفتم. بلند شدم و با خوشحالی رفتم برایش صبحانه آوردم. لواشهای اهواز ضخیمتر از نان های لواش همدانی هاست و وقتی تازه و داغ اند خیلی خوشمزه اند. مثل پروانه ای سبک و شاد می پریدم و برایش چای و نان و مربا میآوردم، هر چند او چیزی نمی گفت و در سکوت صبحانه اش را میخورد، میدانستم که ته دلش از دستم ناراحت و دلخور است. توی این چند ماه اخلاقش دستگیرم شده بود. وقتی از چیزی عصبی و ناراحت میشد حرف نمیزد. صبحانه اش را که خورد، بلند شد و گفت: «ما خیلی کار داریم. شما فعلاً اینجا بمانید.» از ترس چیزی نگفتم خوشحال بودم ماجرا فیصله پیدا کرده. رفتم توی راهرو و با صدای بلند اعلام کردم: «خانما بیرون نیان، آقاها میخوان برن.» وقتى على آقا و آقا هادی رفتند، دویدم به طرف اتاق فاطمه. اوقات فاطمه تلخ بود تا مرا دید پرسید: «چی شد؟ علی آقا هم با تو دعوا کرد؟!» گفتم نه. و با تعجب پرسیدم: «مگه آقا هادی چیزی گفت؟!» فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: «هادی خیلی عصبانی بود. حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید اصل دیشب می رفتن خونه.»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلای غزه
🔸 با نوای
صادق آهنگران
در حمایت از مردم غزه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#غزه
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂