eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند باز می گردند نقش پرچمهایشان خورشید در خیابان رودی از رنگین کمان آواز می خواند آسمان دف می‌زند با هفت دست سبز و پنهان مردگان و زندگانش گرم همخوانی کاش برگردند یک شب، آسمان مردان خاکی پوش صبح رویانی که در باران آتش چهره می شستند کاش برگردند، دستمال خونشان را روی فرق چاک چاک خاک بگذارند ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند باز می گردند زخم های بی صدا گل می دهد، تنهای بی سر گُل دست ها گل می دهد پای برادر گُل ... ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند باز می گردند بچه های «کاروان کربلا» در صبح بیداری بچه های «تنگ چزابه» «خطِ شیر» بچه های گریه های نیمه شب در رود «بهمنشیر» بچه های بی ریای «هور» بچه های غربِ غربت در شب «پاوه» بچه های گریه در «جشن حنابندان» بچه های «آه مادر، کاش وقت نامه خواندن بود»! بچه های «همسرم بدرود!» بچه های «کاش بودی، کاش می دیدی ...» بچه های «تا قیامت بر نمی گردیم ...» انتهای جاده ایثار بچه های «کربلای چار» این زمان، اما زخم ها جانی بگیرد کاش کاش طوفانی بگیرد کاش... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برگزیده‌هایی که مثل امروزی به پرواز درآمدند ۴ دیماه سالگرد عملیات کربلای چهار ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 ساعت نه بامداد هنگامی که با افسر تدارکات و فرمانده گردان تانک در کنار سنگر ایستاده گفت و گو می‌کردیم ناگهان صدای وحشتناکی شنیدیم. دو خمپاره سنگین بین واحد سیار و سنگر معاون گردان فرود آمد. به ظاهر سنگر مخابرات که انواع دستگاههای تلفن و بی سیم در آن وجود داشت هدفگیری شده بود که به محض اصابت در فاصله ده متری گرد و خاک غلیظی به هوا برخاست. انفجار سوم ما را نقش زمین کرد و ترکشهای آن به اطراف سنگر پاشید. در آن لحظه فکر کردم مرگ براثر اصابت ترکش خمپاره و هر نوع گلوله دیگر سریع تر و آسان تر است، زیرا قبل از اینکه بفهمی چه حادثه ای رخ داده یا حتی قبل از اینکه دردی را احساس کنی بلافاصله از بین می‌روی بر اثر فرود خمپاره ها. تنها یک نظامی مورد اصابت ترکش قرار گرفت که بعد از مداوا شدن به سر کار خود برگشت. واحد سیار پزشکی براثر این گلوله باران به شدت خسارت دید. حتی ترکش ها به ستونهای فولادی که برای استحکام بیشتر سنگر به کار رفته بود، نفوذ کرده بودند. خوشبختانه در آن لحظه کسی در واحد سیار نبود، در غیر این صورت مرگش حتمی بود با تاریک شدن هوا نیروهای کمکی به یگان ما وارد شدند. فرمانده این نیروها هم به سنگر فرماندهی که در واقع سنگر معاون گردان بود آمد. او که فرمانده یکی از گردانهای تیپ ۱۹ پیاده بود، درجه سرهنگی داشت و نیروهای تحت فرمانش موظف بودند برای بازپس گرفتن خاکریز دست به ضد حمله بزنند. برای شروع حمله از دو محور با استفاده از گروهانهای تیپ ۱۹ کماندویی تحت فرماندهی گردان ما طرحی فوری تهیه گردید و زمان شروع حمله نیز نیمه شب تعیین شد. خبری پیرامون عملیات تهاجمی بزرگ ایران در منطقه گیلان غرب و سومار از تلویزیون پخش شد. آن موقع بود که به گستردگی حمله ایران پی بردیم، زیرا سومار روبه روی شهر مندلی عراق قرار دارد. با نزدیک شدن زمان شروع حمله نیروهای مهاجم، به تدریج به سمت هدفهای از پیش تعیین شده به راه افتادند. من به اتفاق یکی از افسران تیپ خودمان و چند افسر دیگر از تیپ ۱۹ در سنگری که گنجایش این تعداد نفر را نداشت باقی ماندیم. علائم ناراحتی و اضطراب در چهره همه آشکار بود. از شدت اضطراب پشت سر هم سیگار روشن می‌کردیم. چهل و هشت ساعت را پشت سر گذاشته بودیم، در حالی ابرهای تیره بر فراز موخوره که حتی لحظه ای پوتین‌هایمان را از پا در نیاورده بودیم. برخی از فرط خستگی به خواب می‌رفتند. به نوبت روی تخت یا صندوق مهمات دراز می‌کشیدیم تا قدری چرت بزنیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سال‌ها گذشته امّا هنوز عادت نکرده‌ایم به دردِ دوری! هنوز عطرِ خاکریزها و سنگرها مشام‌مان را می‌نوازد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 روز جمعه صبح، پدرم دنبالم آمد. تا او را دیدم دلم ریخت. سابقه نداشت خانواده ام به خانه حاج صادق بیایند. فکر کردم حتماً اتفاق بدی افتاده. پدرم سعی می‌کرد خودش را طبیعی جلوه دهد؛ اما ته چهره اش پشت آن چشمهای همیشه مهربان، دلشوره و اضطراب موج می‌زد. ایستاده بود جلوی در و گفت «فرشته، مهمان داریم. عموت آمده مادرت گفت تو هم امروز ناهار بیا آنجا دور هم باشیم. رنوی سفیدی جلوی در پارک بود. مرد غریبه ای پشت فرمان نشسته بود. با چه دلواپسی رفتم و لباس پوشیدم و برگشتم روی صندلی عقب نشستم. گفتم بابا، امروز قراره علی آقا بیاد من باید زود برگردم.» بابا حتی برنگشت نگاهم کند. مرد غریبه گاز می‌داد و ما را از خیابانهای سرد و سوت و کور به طرف خانه می‌برد. درخت‌های خشک و عور زیر لایه نازکی از برف یخ زده بودند. به خانه رسیدیم. از مهمان و عمو خبری نبود. مادر توی حیاط کوچکمان راه می‌رفت. تا مرا دید جلو دوید. قبل از اینکه او چیزی بگوید پرسیدم مادر چی شده؟ راستش رو بگو. مادر به بابا نگاه کرد و به سختی :گفت: «هیچی، هیچی! چیزی نشده. فقط... فقط ...» دادم درآمد. - فقط چی؟! رنگ مادر پریده بود. رؤیا و نفیسه پرده را کنار زده بودند و با نگرانی از پشت پنجره نگاهمان می‌کردند. مادر آهسته گفت هول نکنی‌ها چیزی نشده، فقط علی آقا یه کمی مجروح شده.» نمی‌دانم چرا این طوری شده بودم. زود جوش آوردم. گفتم: خب شده که شده، این قایم باشک بازیها یعنی چی؟! بار اولش که نیست. علی آقا تا به حال صد دفعه مجروح شده.» به سختی کلمات از دهان مادر بیرون می آمد. بریده بریده گفت:‌«آخه این دفعه فرق می‌کنه؛ دستش!... دستش... قطع ... شده...» یک آن فکر کردم اصلاً مهم نیست. گفتم: «حب دستش قطع شده باشه، به هر جهت زنده ست دیگه عیب نداره.» مادر مستأصل و ناامید به بابا نگاه کرد. بابا گفت: "آخه فرشته جان، کاش فقط دستش بود به پاش هم قطع شده...." در آن لحظه فکر می‌کردم اگر همۀ اجزای بدن علی آقا تکه تکه شده باشد هم اصلا اشکالی ندارد من فقط علی آقا را زنده می‌خواستم. تند جواب دادم: «عیب نداره.» بعد زدم زیر گریه. به خدا عیب نداره دو دستش، هر دو پاش هم قطع شده باشه هم عیبی نداره. فقط شما بگید علی آقا زنده ست! تو رو خدا بابا بگو علی زنده ست. بابا سرش را برگرداند آن طرف تا اشک‌هایش را نبینم. با بغض گفت بابا جان فرشته، میدانی چی شده؟» قلبم از جا کنده شد. دلم سفت و سخت شده بود. سرم را گرفتم رو به آسمان سرد و یخ زده گفتم:"ای خدا... چرا کسی راستش رو به من نمی‌گه، خودم میدونم میدونم علی آقا شهید شده. ای خدا... حالا من چه کار کنم؟" رو به بابا و مادر کردم و با عجز و التماس گفتم: «مگه نه مادر! مگه نه بابا علی آقا شهید شده؟! - آره.... مادر زد زیر گریه، بابا رفت گوشه حیاط و سرش را روی دیوار گذاشت. رؤیا و نفیسه پرده را انداختند و خزیدند توی اتاق. نشستم روی زمین سرد. دلم می‌خواست به زمین چنگ بزنم و مشت مشت خاک روی سرم بریزم اما جز موزائیک‌های یخ زده چیزی جلوی دستم نبود. خم شدم به طرف باغچه، لایه ای یخ نازک روی خاک‌های باغچه را پوشانده بود. دستهایم بیکار روی زمین دنبال چیزی می‌گشت. نمی‌خواستم گریه کنم. با ناله گفتم: «خودم می‌دونستم؛ علی آقا هیچ وقت بدقول نبود. همیشه سر قولش بود. اما علی جان چشم انتظاری من رو کشت. من از شب چهارشنبه منتظرتم. تو به من قول داده بودی سر یه هفته برگردی. علی جان، بی انصاف، امروز جمعه ست نگفتی فرشته از دل شوره می‌میره؟ نگفتی فرشته طاقت نداره؟ نگفتی فرشته ناخوشه؟ نگفتی برا فرشته این همه غصه و دلشوره خوب نیست! آخه من بی تو چه کار کنم!...» مادر جلو آمد. زیر بازویم را گرفت. صورتش پشت اشکهایش پنهان شده بود. به سختی گفت: "بلند شو عزيزم. الهى من برات بمیرم بلند شو، زمین سرده سرما می‌خوری مادر جان." آرام و قرار نداشتم. دلم می‌خواست از خانه بیرون بزنم. دلم می‌خواست بروم یک جای دور؛ جایی که از این خبرها نباشد. باید چه کار می‌کردم؟ از روی زمین بلند شدم پرسیدم: «منصوره خانم می دونه؟!» مادر شانه بالا انداخت:گفتم بریم پیش منصوره خانم. بابا جلو آمد. چشمهایش سرخ بود تا به حال او را اینطور ندیده بودم. مادر چادرم را تکاند. مرا بوسید. صورتم خیس شد. گفتم:«بابا، یادته شب عروسی چی گفتی؟» بابا اشک م‌یریخت و سرش را تکان می‌داد. گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد سر کنه. مادر با گریه گفت انگار از روز اول به همه چی آگاه شده بود زندگی تو آخرش این طوری می‌شه. خودتم می‌دانستی، مگه نه، همه می دانستیم!» یاد روز خواستگاری و حرفهایم با علی آقا افتادم. به او گفته بودم: «می‌خوام سهمی تو انقلاب و جنگ داشته باشم و آرزو دارم
همسرم پاسدار باشه، مؤمن و انقلابی. پاسدارها را آدمهایی باخدا و مؤمن می‌دانستم. علی آقا گفته بود: «ممکنه من اسیر و مجروح یا شهید بشم.» گفته بودم حالا که قرار نیست همه رو با هم بشی. می دانستم علی آقا هیچ وقت اسیر نمی‌شود. اما همان موقع ته دلم مطمئن بودم توی این راه همان طور که مجروحیت بود، شهادت هم هست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در سالگرد عملیات کربلای چهار یاد کنیم از همه شهدای مظلوم و آزادگان بی نشان این عملیات که ایستادگی را آموختند. چه خبر بود در اروند😭😭 مگر می‌شود براحتی فراموش کرد آنشب را؟! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای چهار / ۳ خاطرات آزاده علیرضا معينی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 برای مدتی از حال رفتم. موقعی به هوش آمدم که هوا روشن شده بود و ما وسط کانال افتاده بودیم. در یک طرف کانال نیروهای خودمان بود و طرف دیگر کانال بعثیون عراقی که هر دو طرف به هم می گفت شما محاصره هستید و تسلیم شوید و ما در وسط مانده بودیم تا اینکه سه نفر از بعثیون عراقی به نشانه تسلیم به طرف نیروهای ما آمدند و از ما که عبور کردند. خودم را بین شهدا بی حرکت قرار دادم و پس از عبور آن سه نفر متوجه شدم که هر سه مسلح هستند. از قصد شومشان متوجه شدم و گفتم من مجروح را بکشند بهتر از آن است که عزیزان را به رگبار ببندند. با اسلحه ای که داشتم خودم را آماده کردم برای شلیک. با حرکتی که کردم آن سه نفر پا به فرار گذاشتند و با توکل به خدا آنان را به سزای عمل‌شان رساندم و فرصت رسیدن به نیروهای خود را پیدا نکردند. شهید مسلم آشتاب که فرمانده ای آنجا را داشت مرا صدای زد و گفت هرچه توان داری سریعا حرکت کن و جای خودت را تغییر بده. اسلحه را عصای خودم کردم و به طرف بچه ها رفتم. شهید مسلم آشتاب باچفیه ای که داشت پای دیگرم که درحال خونریزی بود را بست و مرا به سنگری که کنارشان بود فرستاد و گفت ان‌شاالله امشب بچه ها به کمک‌مان می آیند. به سنگر بتنی که کنارمان بود رفتم. بچه‌هایی که تا آن موقع سالم مانده بودند بر حسب غیرت و مردانگی با امکاناتی کمی که داشتند تا آخرین توان جلو دشمن به دفاع ادامه می دادند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ازش‌ پرسیدم: چیکار می‌کنی که‌ این‌ متن‌ها‌ رو‌ می‌نویسی؟! گفت: خودم هم نمی‌دونم. اما اگه‌ می‌خوای که‌ اینجوری بشی وضو بگیر دو رکعت‌ نماز‌ بخوان، آب‌ وضو ‌خشک‌ نشده‌ و‌ هنوز سرت‌ رو‌ برنگردوندی همون جا‌ با همین‌ نیت‌ شروع‌ کن‌ بنویس. بهت‌ می‌دهند. رفقاشون‌ میگن‌ میز کار‌ آقاسید همیشه‌ رو به‌ قبله‌ بوده. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۶ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 هوا تاریک بود. فرهاد برزگر؛ فرمانده دسته ما بود. فرمانده محور رحیم محمودی و معاون او محمد رضا غلامی بود. غلامی بیشتر با ما بود. آقا محمد رضا که نیروی زبده شهید چمران بود معمولاً رضا غلامی کنارش بود و آن موقع که ما آمدیم مصادف شد با عملیات حضرت عباس(س). قرار بود سه تا خاکریز دشمن را بگیریم و بعد از سه آن، پلی بود در بستان به نام پل علوان. ما باید به سوی پل پیشروی می کردیم. قرار بود از خاکریز خودمان تا خاکریز دشمن از میدان مین جایی که معبر زده شده بود، کانال بزنیم که نیرو توی دشت نروند و از کانال حرکت کنند تا دشمن نیروها را نبیند. حدود یک ماه و نیم در این محور، کارمان کانال کشی بود. هر شب آنجا می‌رفتیم. هم کار می‌کردیم و هم شناسایی. برای کانال کشی تقسیم کار کردیم. بین ۳ تا یازده نفر در این محور بودیم. بعضی از دسته ها ۷ یا ۸ نفر بیشتر نبودند. حدود ۲۵ نفر آنجا بودیم. معمولاً از هر دسته ۵-۴ نفر برای شناسایی می رفتند و بقیه بیل و کلنگ بر می داشتند و به کار کانال کشی می‌پرداختند. ارتفاع این کانال تا سر بود، یعنی رزمنده که وارد آن می شد، دشمن نمی توانست او را ببیند. جالب اینجا بود که این کانال دور تا دورش درخت بید بود و اصلاً دیده نمی شد که آنجا کانال باشد. کانال هم مستقیم به میدان مین دشمن می خورد. وقتی ما از کانال بیرون می آمدیم با اولین مین دشمن برخورد می کردیم. بعد یک مقدار سمت راست سینه خیز می رفتیم تا به معبر می‌رسیدیم. یک ماه و نیم کار سپری شد و کانال به پایان کارش رسید. یک شب که کانال تمام شد ما به میدان مین رسیدیم. فکر می کنم اواخر تیر یا مرداد بود که کانال تمام شد. زمین سفت و سنگی بود. معمولاً قبل از اذان شام را می خوردیم، بعد نماز مغرب و عشا را به جا می آوردیم و فعالیت های کانال کشی شروع می شد. حتی شب هایی که مهتاب بود کار می کردیم؛ چون اصلا دشمن ما را نمی دید. مگر این که نیروهای گشتی دشمن می‌آمدند که کار را تعطیل می کردیم و خودمان پنهان می شدیم تا این پروژه لو نرود. در آن زمان پشه فراوان بود و ما موادی که به آن «ماتیک می‌گفتند به صورت و دور تا دور گوشهایمان می مالیدیم. بعد حسین علیقلی مقنعه هایی درست کرد که فقط چشمهای مان معلوم بود. شبیه مقنعه های خانم ها. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 توضیحات سردار سلیمانی، فرمانده وقت لشگر ۴۱ ثارالله در مورد عملیات کربلای ۴ "دشمن تصور کرد کربلای ۴، عملیات فریب بود" 🔸 حاج قاسم سلیمانی احتمالا همین یک بار بصورت زنده در تلویزیون آنهم ارتباط تلفنی، برای دفاع از عملکرد رزمندگان حاضر به گفتگو شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چهره‌های مصممی که موفق‌ترین عملکرد را در عملیات کربلای چهار داشتند و جاده البحار را به تصرف درآوردند. گردان کربلای اهواز غواصان گروهان نجف اشرف آموزش آبی خاکی، پلاژ اندیمشک به فرماندهی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۶ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نیمه شب گروهان خمپاره که مقدار معتنابهی گلوله خمپاره و توپ از گروهان مجاور تهیه کرده بود، خاکریز مقابل را زیر آتش سنگین قرار داد. این گلوله باران برای مدتی متوقف شد تا نیروهای مهاجم بتوانند به طرف اهداف از پیش تعیین شده پیشروی کنند. ستون اول به هدف مورد نظر رسید و در آنجا استقرار یافت ولی ستون دوم متشکل از گروهان کماندویی قبل از دستیابی به هدف فریاد زنده باد حزب بعث را سر داد. در این میان افسران عالی رتبه ای که موقعیت را از محل دیده بانی در قله کوه زیر نظر داشتند، احساس خطر کردند زیرا عده ای از نفرات ایرانی در برخی از مواضع مخفی شده و مسلحانه در انتظار ورود نیروهای عراقی به سر می بردند. سیاست عاقلانه آنها در خودداری از گشودن آتش ایجاب می‌کرد که نیروهای طرف مقابل به طور کامل در تیررس سلاح های سبک آنها قرار گیرند. با فریاد کماندوها، ایرانی‌ها به طرفشان آتش گشوده و دهها نفر از آنها را کشته و عده ای دیگر از جمله فرمانده گروهان را مجروح ساختند. در حالی که آتش توپخانه ایران همچنان نیروها را تعقیب می‌کرد آنها فرار را بر قرار ترجیح دادند. هنگامی که سربازان گروهانهای دیگر، رفقایشان را در حال فرار مشاهده کردند آنها نیز از صحنه گریختند. فرمانده گردان ضمن برقراری تماسی از من خواست به پایگاه امن بروم. این پایگاه در اصطلاح نظامی منطقه ای است که نیروهای مهاجم، زمان شروع حمله و یا بعد از آن در آنجا جمع می‌شوند. بسیاری از مجروحان در حال انتقال به آن منطقه بودند ولی کسی نبود که مرهمی بر زخم هایشان بگذارد. در حالی که شهادتین را بر زبان جاری می‌کردم، سوار ماشین آمبولانس شده به اتفاق راننده به آن منطقه رفتم. هنگام حرکت در حالی که همه جا تاریک بود گاه و بیگاه گلوله های منور فضا را روشن می‌کردند. بالاخره به پایگاه امن رسیدم. در آنجا سربازانی را با وضع رقت بار مشاهده کردم. آنها که متشنج به نظر می‌رسیدند می خواستند همگی سوار آمبولانس شده و به عقب منتقل گردند، ولی این امر ممکن نبود و من فقط مجروحانی را که قادر به حرکت نبودند، سوار کردم و از بقیه خواستم که در مقر گردان به من ملحق شوند. در مقر گردان با همکاری افراد واحد سیار پزشکی تیپ ۱۹ عده ای از مجروحان را مداوا کرده و عده ای دیگر را که وضعیت وخیمی داشتند، بعد از انجام مداوای اولیه به مراکز پزشکی پشت جبهه اعزام کرده، اجساد را نیز سوار کامیونهای نظامی کردیم. پس از سپری شدن شب عملیات هنگام طلوع خورشید محرز گردید که ضد حمله شکست خورده و در طول نبردهای دو روز گذشته حدود چهل نظامی کشته و عده ای نیز مجروح شده اند. با این حال ایرانی‌ها بعد از سه روز مجبور شدند با تخلیه خاکریز به مواضعشان عقب نشینی کنند. بدین ترتیب نیروهای خودی به آن منطقه بازگشتند، اما گلوله باران که این بار با شدت کمتری صورت می‌گرفت ادامه یافت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای چهار / ۴ خاطرات آزاده علیرضا معينی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 از پنجره جلو سنگر که به طرف نیزارها بود مشاهده کردم که شهیدان جعفر سکندری و ابوفاضل نظری که از نیروهای غواص بودند از کانال خارج شدند که به طرف نیزارها بروند. متاسفانه هردو نفرشان مورد اصابت تیربار دشمن قرار گرفتند و بین کانال و نیزارها به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. حلقه محاصره کم ‌کم تنگ‌تر می شد و چند نفر از رزمندگانی که مجروح شده بودند ویا صدمات دیگری دیده بودند به داخل سنگر آمدند تا اینکه بعثیون عراقی تقریبا نزدیک ما رسیدند. عده ای که در سنگر بودند پیشنهاد دادند که دیگر چاره ای نداریم مگر تسلیم که بنده گفتم من از ناحیه هردوپا مجروح هستم و توان راه رفتن ندارم و نمی توانم بیرون بیایم. در سنگر می ماندم تا اگر ان‌شاالله امشب نیروهای خودی برسند، اگر زنده ماندم که به عقب انتقالم می دهند و اگر هم خدا توفیق شهادت داد که بهتر. در آن موقع بچه ها خودشان را معرفی می کردند که پس از معرفی یک از عزیزانی که اهل استهبانات بودند بنام رضا ارادت که این بنده خدا از ناحیه هردو چشم مصدوم شده بود و بینایی نداشت هم اعلام کرد، من هم بینایی ندارم و در سنگر می مانم و با علیرضا تسلیم تقدیر می شویم. اگر هم قرار شد به عقب برگردیم و یا سرنوشت طور دیگر مقدر بود علیرضا می شود چشم من و من می شوم پای علیرضا. بقیه هم تصمیم گرفتند در سنگر بمانند. چند نفر از عزیزانی هم که هنوز توان دفاع را داشتند در حال دفاع و جلوگیری از پیشروی دشمن بودند. یکی از این رزمندگان شهید قاسم جوکاران بود که در آخرین لحظات مبارزه یک تیر دشمن به پیشانی مبارک ایشان اصابت کرد و در حالت سجده به داخل سنگر افتاد و به دیدار معشوقش امام حسین و همرزمان شهیدش رسید. حدود ساعت یازده بود که عراقی‌ها سنگر به سنگر جلو می آمدند و پاکسازی می کردند تا اینکه نوبت به سنگر ما رسید. متوجه شده بودند که در آن سنگر نیروهای ما هستند. ورودی سنگر ما یک پیچ داشت که مانع ورود تیر و ترکش به داخل سنگر می شد و جنس سنگر هم بتنی بود. در ابتدا اعلام کردند که از سنگر خارج شوید ولی کسی بیرون نرفت ابتدا یک آرپی جی به ورودی در سنگر زدند و پس از آن با تیربار اقدام به پاکسازی سنگر نمودند که دیگر بچه ها به ناچار تسلیم شدند. فکرش را هم نمیکردیم در ان لحظات از سنگر خارج شدیم. ولی یکی از عراقی ها داخل آمد و من را هم به بیرون سنگر انداخت و پس از آن با اشاره و تهدید اسلحه و سپس ضرب و شتم با قنداق اسلحه به تن مجروحم، وادار به حرکت شدم. به راه افتادیم و پس از طی مسافت کوتاهی تصمیم به کشتن من گرفتند. چند تیر هم به اطرافم شلیک شد و سپس اسلحه را روی پیشانیم گذاشتند و آماده شلیک شدند. در لحظات سخت، شروع به خواندن شهادتین کردم و ذکر یاحسین گفتن که یکی از درجه دارانشان مانع کشتن من شد. به آنها می‌گفت که نگاه به سن وسالش بکنید. اندازه بچه های شماست. چطور می خواهید او را بکشید و مسئولیت انتقال به عقب را خودش قبول کرد. در اینجا دیگر تنها شده بودم. افسر عراقی اصرار داشت که هر چه در توان دارم از خودم تحرکی نشان دهم. می گفت اگر برای رفتن به عقب حرکت نکنی تو را می کشند. می‌گفت من شیعه هستم و اگر مانع نشده بودم در همانجا تو را کشته بودند. به هر ترتیبی بود خودم را روی زمین کشاندم تا به پشت خط برسم. حدودا دو کیلومتر خودم را روی زمین کشاندم تا به بقیه عزیزان رزمنده که در کنار سنگر فرماندهی شان بودند رساندم و از آنجا بازجویی ها و ضرب وشتم‌های بعثیون عراقی شروع شد. آنها حتی به مجروحین هم رحم نمی کردند.. و سرنوشت پا را تا اسارت برد و دوران جدیدی در زندگی ما رقم زد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۷ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 شب بچه های تخریب برای ایجاد چند معبر می‌خواستند کار کنند. من و برادری از بندرگز به نام محمد تقی ندافی، نیروهای حفاظتی بودیم. او سمت چپ بچه ها بود و سمت راست آنان من بودم؛ چون کار بچه ها تمام شد گفتند آماده اید که برویم. همینطور سینه خیز آمدیم و با سنگ علامت گذاری می‌کردیم. من به سراغ ندافی آمدم. سمت ندافی به رودخانه می خورد. یعنی ۲ تا ۳ متری رودخانه کرخه بود. رودخانه هم. جای حساسی بود. میدان مین دشمن هم پهنایش ۵۰ متر بود. بعد از میدان مین، جاده ای بود که حدوداً ده متر عرض داشت. بعد از جاده خاکریز دشمن بود. یعنی ۶۰ متر با دشمن فاصله داشتیم؛ لیکن آنجایی که آقای ندافی بود؛ چون رودخانه بود عرض میدان مین دشمن ۳۰ متر فاصله اش بیشتر نبود. اندازه های ما به قدم بود. یعنی هر ۱۰ قدم یک سنگ می‌گذاشتیم که مسیر را از دست ندهیم. اندازه گیری ما با قدم بود و سنگ! مثلاً می گفتیم از محل کانال تا نخستین خاکریز دشمن چند متر بود؟ می‌شود که به این نکته اشاره گفتیم ۶۰ متر، یعنی هر ده مترش با قدم که می شمردیم، یک سنگ می گذاشتیم. بعد از این اندازه گیری و سنگ چینی به پایان رسید. من به سراغ ندافی رفتم. دیدم چهره اش را کامل با مقنعه پوشانده و صدای خر و پف او از مترها آنطرف‌تر شنیده می شد. ما در چند گامی دشمن بودیم و هر آن گشت دشمن می‌رسید و او را در این وضع می دیدند. حالا یا او را می کشتند یا اسیر می کردند و کلیه زحمات یک ماه و پانزده روزۀ ما لو می رفت و نیز زندگی ما و او در خطر جدی قرار می گرفت رفتم نزدیک یواش صدایش زدم اما به خواب بسیار عمیقی رفته بود. به هر جان کندنی او را بیدار کردم اما مثل این که فراموش کرده که ما در یک قدمی دشمن بودیم. چنانچه سر و صدایی به راه می‌انداخت دشمن می‌شنید! او گفت: بابا بزار بخوابم. اما این "بابا و بخوابم" را با صدای بلند گفت. دشمن کالیبر منور زد اما چیزی را ندید. با زحمت او را متوجه کردم و گفتم شما می دانی که ما کجا هستیم؟ باز متوجه نشد و در حالی که به دیوار تکیه کرده بود؛ گفت: خسته ام. بزار بخوابم. خلاصه وقتی که گفتم دشمن متوجه شده تازه فهمید که چه کاری را انجام داده است! بعدها هر وقت او را میدیدم می‌گفتم نزدیک بود خوابت کار دست ما بده . ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂