eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وخسته نباشید بی نهایت سپاسگزاریم بابت مطالب بسیارارزشمند که درکانال میگذارید حقیررزمنده وجانبازم مطالب که میخوانم روحیه دیگری پیدامیکنم. همه مطالب ارزشمندند ودوست دارم خاطرات اسرای عراقی بیشتر منتشرکنید چون آشنایی مابا نظامیان عراقی زمان صدام وروحیه حاکم برآنها اندک است سپاس مجدد اجرتان باخدای بزرگ ومهربان احمدی
موشن گرافیکی "فرزند خوزستان" شهید موسی اسکندری را در کانال دوم حماسه جنوب ملاحظه فرمائید. ↙️ @defae_moghadas2
«ارغوانی بر خاکریز»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آنروز که درخت زبان گنجشكِ خانه، خاموش در دستهای نسیم می لرزید و شب‌بوها خودشان را در طلوع آفتاب روشن بهار در باغچه یله کرده بودند؛ و اطلسیها از خواب برخاسته بودند، او بهانه رفتن داشت و منتظر يك اشارت بود و نمی‌دانست چرا دلش می خواست شخص دیگری سر حرف را بگشاید. او آنقدر غیبت داشت و از خانه دور بود که احساس شرم می کرد بین دو وظیفه که ناچار از ترک یکی از آن دو بود، و یقیناً در باور او ترك وظایف خانه و رسیدگی به خانواده يك امر مسلم اجتناب ناپذیر می نمود. زیرا دل او در هوای خاکریزها و پیوستن به دوستان سنگرنشین پر می زد؛ و او همیشه این وظیفه را بر وظیفه اول ترجیح داده بود. اما تردید بین این دو وظیفه، او را به احساسی دچار کرده بود که دلش میخواست یکی از آن میان صحبت را به جبهه ها بکشد و از رفتن ها و وظایف جهادی حرف بزند تا او سرنخ را به دانه های تسبیح بند کند؛ و جان بی قرار را خلاص نماید؛ و پدر در آغاز آن صبح دیوان را گشود و این مرغ گرفتار را بی قرارتر ساخت. پدر چنین خواند: این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست،*** روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم او شوریده حال به تراس خانه گریخته بود و ریه ها را از هوای بهاری انباشته بود دیگر توان ماندن نداشت. روحش را پشت خاکریزها جا گذاشته بود کالبد بی روح جز پوسیدن و مردابی شدن حاصلی نخواهد برد و پدر حال او را دریافته بود و پشت سرش به تراس آمده بود و خوانده بود : حجاب چهره جان میشود غبار تنم*** خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم یعنی چرا معطلی و او چشم به چشمهای مهربان پدر دوخته بود و پدر با نگاه، حالیش کرده بود که معطل چیست؟ و او بر لب پله ها نشسته بود و گِل‌های پوتینش را که هنوز در این سه روز بازگشت به خانه بیادشان نیفتاده بود پاک میکرد؛ یعنی مشغول آماده شدنم و پدر به اطاقش گریخته بود و به علی اکبر و حسین می اندیشید و روضه های مادر خدا بیامرزش و توسل به «قاسم بن حسن» و صدای ناله زن جوان مرده همسایه را بعد از ۳۰ سال هنوز بگوش داشت که چنان زار میزد که دل سنگ آب میشد این احساس گنگ و مبهم که از چشمه‌های خاطرات جوانی پدر سرریز کرده بود، گوشه های لبش را میلرزاند. نفهمید چرا این شعر بخاطرش رسید؛ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود و بیاد کربلا افتاد...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به قلم: محمدصادق موسوی گرمارودی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
📌 حکمت خرابی آمبولانس و پیدا کردن ۷ شهید گمنام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آمبولانسی داشتیم که دائم رسیدگی میشد. سابقه خـرابی نداشت. در راه برگشت از منطقـه، در یک سرپایینی خـاموش شد. 🔹 هرچه استارت زدم روشن نشد.از تعمیرگاه ارتش هم آمدند اما فـایده ای نداشت. لذا تصمیم برآن شـد تا شـب نشده یک تانکـر بیـاید و بکسـل کند. اما وقتی به آمبولانس وصـل شد، گـاز که میداد خاموش میشد! 🔸 گفتم: «فایده نداره، بعداً می آییم آنرا میبریم.» صبح زود رفتم سراغش. تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی صخره مانند که دقیقـاً روبـروی مـاشین بود. 🔹 دیدم تعـدادی پـلاک و استخوان افتاده بود. پیکر مطهـر هفت شهید بودند. بچـه ها را خبـر کـردم و پیکـرها را داخـل ماشین دیگـری گذاشتیم. 🔸 بطـرف آمبولانـس کـه رفتم، بچه هـا فکر کردند من فـراموش کرده ام ماشین خـراب است؛ خندیدند! اما ماشین با همـان استـارت اول روشـن شـد! راوی: محمد احمدیان برگـرفته از کتاب تفحـص (با اندکی تغییر) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوانده شده ای به شلمچه... شلمچه را گفتم دل می خری؟ گفتا به چند؟! غربت غروب شلمچه را حس کن! که غروب را با غریبی می نویسند... با غریبی مادرم زهرا (س)... بوی یاس را شنیدی؟! نوشته اند: شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س) می دهد... مراقب قدم هایت باش، ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۲۳ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 قاتل کیست؟ همه آمال و آرزوهایم به آینده ای ناشناخته گره خورده بود. بعد از دو روز توبیخ کتبی و نامه ای مبنی بر این که «فرمانده لشکر براساس اختیارات محوله دستور داده است، سه روز حقوق و مزایای شما را قطع کنند.» به دستم رسید. این دو نامه مثل تیرهایی بر قلبم نشست و باعث شد تا من در پیمودن راهی که برای خود در نظر گرفته بودم، مصمم شوم. این راه عبارت از تمایل شدید شخصی برای شکایت به فرماندهی سپاه سوم درباره اقدامات فرمانده لشکر بود. شکایت را به فرماندهی فرستادم. دو روز بعد سرتیپ ستاد مهدی عبد الصاحب الدباغ، مدیر اداره قانونی در سپاه سوم مرا خواست.. - من معتقدم که سخنان فرمانده لشکر با شما، به شخصیت شما و گردانتان لطمه ای وارد نکرده است. او این سخنان را به خاطر علاقه مندی به شما گفته است و شما را تشویق و ترغیب به شهادت کرده است که بسیار عالی و مورد عنایت رییس جمهور است. خواست فرمانده مبنی بر شهادت طلبی افراد گردان، در واقع همان خواسته رهبر است. بهتر است با شما صادقانه حرف بزنم. چنین شکایتی شش سال ترفیع شما را به عقب خواهد انداخت. در حالی که غم و اندوه فراوانی بر دوش می‌کشیدم از اداره بیرون آمدم. تمام فکرم مشغول فرمانده لشکر شده بود. با خود گفتم: «خوش به حال آقای رییس با این فرماندهانش!» به قرارگاه لشکر بازگشتم. فرمانده لشکر جلسه داشت. از پنجره مرا دید، اما دژبان را نفرستاد تا مرا به جلسه دعوت کند. خودم داخل شدم و روی صندلی نشستم. فرمانده در حال تشریح اوضاع خرمشهر بود. آقایان، مقاومت در محمره [ خرمشهر] رو به افزایش گذاشته است، زیرا به پیروزی های مهمی دست یافته اند. گروه «مقاومت خرمشهر» از طریق گردان سرگرد عزالدین حفظه الله (این عبارت را برای مسخره من بیان کرد) تکرار می‌کنم از طریق این گردان توانسته است در سطح وسیعی در لشکر نفوذ کند، تا جایی که به پیروزیهای مهمی دست یافته است. چنین امری برای لشکر و برای رهبر ما، گران تمام می‌شود. من گزارش مفصلی از "کمیته برنامه ریزی جنگ" در پیش رو دارم. این گزارش می گوید: حوادث اخیر که در گردان الحسن از لشکر سوم به وقوع پیوست باعث طرح سؤالاتی شده است از جمله این که چرا این اقدامات در این زمان رخ میدهد؟ و دوم این که اگر گردان دارای روحیه بالایی است و این همه پست‌های نگهبانی دارد، این جنایتکار از کجا وارد می شود و چگونه عمل می‌کند؟ سرانجام این که چرا عملیات در یک ساعت معین انجام می‌شود؟ به این نتیجه رسیده ایم که این جانی همه ارتش ما را به مبارزه می طلبد نه یک گردان را. قصد او ارسال این پیام است که حضور شما در محمره (خرمشهر) نامشروع است و ما تا آخرین قطره خون خود مقاومت خواهیم کرد. چنین اقدامی انتحاری (شهادت طلبانه) و بیانگر روحیه عالی است که گروه مقاومت از آن برخوردار است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 خانه بابا حاجی هفت اتاق به شکل دوری داشت؛ یک حیاط وسط و دورتادور اتاق بود. باباحاجی این اتاقها را به مستأجرهای مختلف اجاره می داد. هفت مستأجر، هر کدام چند بچه داشتند. خانواده خودمان خانواده هشت نفره بود. پدرم، مادرم، غلامرضا، عبدالله، من، محمود و دو خواهرم فاطمه و خدیجه در چنین خانه ای بزرگ شدیم. مردها صبح زود در حالی که لباسهای یکسره به تن داشتند باعجله راهی پالایشگاه می‌شدند و ناهارشان را در ظرفهای چند طبقه با خودشان می بردند. آنها پیش از غروب خسته و بی رمق باز می‌گشتند، خانم‌ها توی درگاه خانه به انتظارشان می ایستادند تا خسته نباشیدی بگویند. قبل از مدرسه، در شش سالگی به مکتب رفتم. مکتبمان لین ده بود؛ پنج لین آن طرف تر از خانه مان. ملا یک مرد چاق شکم گنده زمختی بود. تشکچه ای آن بالا گذاشته دورتادور سکوی نیمکت مانندی از نی و حصیر بود و پارچه ای روی آن انداخته شده بود. خود ساختمان مکتب از نی و حصیر بود. ملا از وقتی می‌آمد یا داشت ناخن‌هایش را می‌گرفت یا ابروهایش را کوتاه می‌کرد یا دستش توی بینی اش بود. چوب خیزرانی دستش می‌گرفت، بچه ها کمی شلوغ می‌کردند آن را دو بار روی میز می‌زد که ساکت. همه ساکت می‌شدند. ماهیانه یک تومان یا پنج ریال می‌گرفت. گاهی کسی شلوغ می‌کرد سروکارش با فلک بود. هر جزء از قرآن که تمام می‌کردیم مادرها هدیه ای مثل کله قند یا پارچه برایش می بردند. جزء سی ام را در مکتب تمام کردم. دبستان را مدرسه دهخدا در لین یک رفتم. یکی از مدرسه های خوب بود، تعداد دانش آموزانش کم بود. ناظم مؤدبی داشت، با کراواتی شیک با احترام با بچه ها حرف میزد. مادرم رفته بود آموزش پرورش برای ثبت نام دبستان، معرفی بگیرد. کسی گفته بود اگر میخواهی بچه ات باسواد و مؤدب شود ببرش دهخدا. بچه های پولدار به این مدرسه می رفتند. مادرم رفته بود پیش مدیر مدرسه که آقا ما وضعمان خوب نیست ولی آدمهای محترمی هستیم، دلم میخواهد بچه ام در این مدرسه درس بخواند. به من گفته‌اند شما گران می‌گیرید، اگر می شود به ما تخفیف بدهید. گفته بود اشکال ندارد پنجاه درصد تخفیف می‌دهم، ولی باید مؤدب باشد، به موقع بیاید، به موقع برود، درسش را خوب بخواند. مادرم مرا آنجا ثبت نام کرد. هنوز آن آقا را به یاد دارم. فکر می‌کردم این آقا همان دهخدا است! مادرم متولد بوشهر بود. در چهارده سالگی با پدرم ازدواج می‌کند. پدرم آن قدر محجوب بوده که شب عروسی اش به مادرش میگوید مادر من زن نمیخواهم خجالت می‌کشم به صورت این دختر نگاه کنم. شب عروسی رها می‌کند و از خانه می رود. داماد را در باغ ملی پیدا می کنند و به زور می‌آورند تحویل باباحاجی می‌دهند و سر سفره عقد می نشیند. پدرم در شرکت نفت آبادان نجار بود. پس از ملی شدن نفت می‌گویند ریشش را بتراشد و او به خاطر اصرار بر نتراشیدن ریش اخراج می‌شود. پدرم باسواد بود و به زبان انگلیسی حتی زبان هندی تسلط داشت، خوب هندی حرف میزد. وقتی از پالایشگاه اخراج شد مکتب درست کرد و به تعدادی از بچه‌های محله و اطراف قرآن درس می‌داد. اسم پدرم عبد خدر بود موقعی که ملای مکتب شد، به او ملا خدر می‌گفتند. شاگردهای خوبی هم داشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود ▪︎ بمناسبت دومین کنگره ملی ۲۴ هزار شهید استان خوزستان ۱۷ اسفندماه ۱۴۰۲ 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران حماسه خوان سالهای دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂