eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۲۵ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 عاشور الحلی در حالی که با من دست ی داد گفت: جناب سرگرد در کمین آنها خواهیم بود. سر آنها و حامیانشان را از تن جدا خواهیم کرد. ستوانیار عاشور الحلی با آزادی کامل اقدامات خود را آغاز کرد زیرا مرا در آن شرایط تنها و بدون یار و یاور دید. همه دوستان مرا، آن شخص «جانی» کشته بود و دیگر در این دنیا نه دوستی داشتم و نه یار و یاوری. دنیا دیگر برایم ارزشی نداشت. ستوانیار هر رفت و آمدی را به شدت کنترل می‌کرد و در صدور دستورات سخت گیر بود، اوامر صادره را پیگیری می‌کرد و به شدت خواستار اجرای آنها بود. همه این تلاشها برای کسب ستایش فرمانده و تمجید از خود بود. یک روز افراد را مخاطب قرار داد و گفت: ما مردیم، بچه نیستیم. ما قهرمانیم نه بزدل. ما سر هر کس را که فریب نفسش را بخورد و از خط ما خارج شود، از بدن جدا می‌کنیم. ما مردان رهبریم چه مردان خوب و چه رهبر والامقامی! برادران!، ما مرد روز سختی و شدتیم، نه روز رفاه و آسایش. محمره خرمشهر شرف ماست. هر کس از آن دفاع نکند شرف ندارد و بی شرافت است. کسانی را که از دست دادیم، شهدای ما هستند، آنها برای ما سر چشمه های نور و خیر و برکتند. عراق امروز، عراق قهرمانان و شهیدان است. برای این که خود را آماده شهادت کنیم، باید با همه وجود با نفسمان به مبارزه برخیزیم. باید اهل و عیال را قربانی کنیم؛ همه چیز فدای رهبر و میهن کنیم و انتقام کسانی را که از دست داده ایم را بگیریم.، همه چیز را نابود می‌کنیم. من در انتظار انسانهای شرورم. ستوانیار طرح رزمی بسیار خشنی را به من پیشنهاد کرد که شامل این موارد بود: ۱ - ادامه آمادباش صد درصد، حتی در طول روز. ۲- کنترل گذرگاهها، راههای ورودی و خروجی اردوگاه ۳- عدم اجازه ورود به هر وسیله نقلیه، قبل از آن که به دقت مورد بازرسی قرار گیرد. ۴- عدم اجازه ورود به هر مهمانی، مگر بعد از زمانی که توسط مسؤول استخبارات مورد شناسایی قرار گیرد. ۵- کنترل موادی که وارد اردوگاه می‌شود ۶- مراقبت بیشتر از افراد و مواد مشکوک. بی درنگ با طرح ستوانیار عاشور الحلی موافقت کردم. او به من گفت: «جناب سرگرد این طرح من نیست بلکه محصول اندیشه های بزرگ نظامی است. این طرح متعلق به هشام صباح الفخری است که در نیروهای گارد جمهوری فرمانده گردان بود. شب فرا رسید. همه چیز در اردوگاه حکایت از آماده باش کامل داشت. حتی افراد میل به خوردن غذا هم نداشتند. شکم ها خالی و گرسنه بود؛ ترس بر همه مسلط شده بود. وقتی ترس بر عده ای مستولی شود، تحت تأثیرات جانبی آن قرار می‌گیرند. این گونه افراد دیگر میلی به خوردن و نوشیدن ندارند. زندگی پریشان بی روح و نامطمئن می شود. در روزهای گذشته گردان تحت تأثیر این عوامل قرار داشت. من هم به عنوان فرمانده گردان از آن مستثنی نبودم. فقط در مواقعی که دیگر چاره ای نبود به توالت می‌رفتم. چنین حالتی ناشی از ترس بود که در گردان حاکم شده بود. زیرا «قاتل» با اعمال تروریستی اش، حالت جدیدی در گردان به وجود آورده بود که نیروها دوست داشتند در آماده باش به سر برند؛ فکر می‌کردند که این وضعیت به نفع خودشان است. یکی از افراد به من گفت: «جناب سرگرد! امشب شخص جانی را دستگیر می‌کنیم و شما را خوشحال خواهیم کرد. بعد از آن با خیال راحت برای دیدن همسر و فرزندانتان به مرخصی خواهید رفت.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 نقش سربندِ سرش ثارالله ست یعنی که سرش نذرِ اباعبدالله ست... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 صاحب خانه مان کسی بود به نام مراد حسین. کارش این بود که از شلمچه عراق لباس و سیگار و چای می آورد. آن روزها این کار مرسوم بود. مراد حسین یک بنز مشکی داشت. گاهی با سرعت از مرز عبور می‌کرد، پلیس‌ها و ژاندارم‌ها دنبالش می‌کردند. خودش را به شهر می‌رساند، نزدیک خیابان ما که می رسید، بچه ها سوت می‌زدند و داد می‌کشیدند. وقتی می‌دید دارند نزدیک می‌شوند شاگردش چند باکس سیگار باز می‌کرد می‌ریخت توی خیابان. مردم هجوم می‌آوردند سیگارها را جمع کنند جلوی ماشین پلیس خود به خود گرفته می‌شد. بعضی مغازه دارها همدستش بودند. مثلا می‌گفت ساعت فلان از این مسیر می‌آیم، شما خیابان را بند بیاورید. یک گاری توی خیابان رها می‌کردند یا با ترفند دیگری جلوی ماشین ژاندارمری را می‌گرفتند و او فرار می‌کرد. مدتی در آن محله بودیم تا اینکه از آنجا هم جابه جا شدیم. پرداخت اجاره خانه برای پدرم زیاد بود. هم اینکه بابا حاجی از پدر دل نمی‌کند؛ تنها پسرش بود و دوستش داشت. خانه آبادان را فروخت و همین خانه خیابان میلانیان را خرید و همگی به آن خانه رفتیم. خانه ای بود سه خوابه، با یک حیاط نقلی. بهترین اتاق متعلق به باباحاجی و مادربزرگم بی‌بی، یک اتاق مخصوص پدر و مادرم و یک اتاق هم مال ما شش هفت نفر بود. حالا این خانه زیر گلوله های توپ و خمپاره هر لحظه ممکن بود مثل خانه های بی‌شمار دیگر ویران شود. کسی در محله ما نمانده بود به غیر از پیرمردی که سمساری داشت، همه همسایه ها رفته بودند. در خانه را زدم. پدرم در را باز کرد. فقط آن دو توی خانه بودند. مادرم مثل همیشه قربان صدقه ام رفت. سراغ باباحاجی و بی‌بی را گرفتم. پدرم گفت: نه برق هست، نه آب، نه غذا، باباحاجی و بی‌بی را به خاطر تانکر آبی که در مسجد هست، به آنجا بردیم. باباحاجی و بی‌بی نیاز بیشتری به دستشویی داشتند. آنها را به مسجد محله مان - مسجد امام حسین (ع) - برده بودند. گفتم باید شهر را ترک کنید پدرم گفت: بابا کجا بروم؟ شماها اینجا هستید.» گفتم: «بروید آبادان پیش خواهرم.» مادرم گفت: «همه» زندگی ما شماهایید تا وقتی شما توی شهر هستید از اینجا تکان نمی‌خورم. به پدرم گفتم: ننه را راضی کن. حداقل بروید آبادان، امنیت آنجا بیشتر است. اگر خدای نکرده گلوله توپ به خانه بخورد، زخمی شوید کسی نیست به فریادتان برسد، پدرم پذیرفت. دیدنشان ده دقیقه بیشتر طول نکشید. در میان گریه و دعاهای مادرم از آنها خداحافظی کردم. دو سه روز بعد برادرم غلامرضا را در پلیس راه دیدم گفت آقا و ننه و باباحاجی و بی بی به آبادان رفته اند. خیالم راحت شد. خانه خواهر بزرگم خدیجه در کوی ذوالفقاری آبادان بود. از عبدالله سراغشان را گرفتم .گفت: «نگرانشان بودم. در فرصتی با وانت طرف خانه رفتم. آتش روی محله مان شدید بود. توی راه صدای انفجارها شنیده می‌شد. حدود دویست متر با خانه فاصله داشتم که گلوله توپی نزدیک ماشین خورد. سریع خودم را به خانه رساندم. در زدم ننه در را باز کرد، مرا که دید به گریه افتاد. سراغ آقا را گرفتم گفت دیشب باباحاجی و بی‌بی را با موتور به آبادان پیش خواهرتان برده تا الآن برنگشته نگرانش هستم. گفتم ننه آماده شو می‌برمت آبادان. خوشحال شد. ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در هیاهوی به پایان رساندن سال، بودند کسانی که آغاز را خوب بلد بودند ... سیر و سلوک آنها در افق زمینی ها نبود ، عمود آسمانی شدن را عروج کردند.... روحشان شاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سن‌ش نسبت به ما بالا بود. معرفی شد به گروهان ما. خیلی متین و با ادب، سلام کرد و برگه امضا شده حسین رو نشونم داد و گفت خسروی هستم. معلم مدرسه ابتدایی. اصرار می‌کرد که می خوام آرپی جی زن بشم. گفتم: «پدرم شما یا امداگر بشو یا برانکاردچی.» اما زیر بار نمی رفت. به بچه ها گفتم: «فعلا بگین آرپی جی زنی، تا شب عملیات منصرفش می کنیم.» بعد از آموزش قرار شد چند نفر از بچه ها شلیک کنند. هدف یک بشکه ۲۲۰ لیتری بود. گلوله اول رو خودم نشانه رفتم که به هدف نخورد. نفر دوم هم نتونست به هدف بزنه. گلوله سوم رو دادیم به حاج آقا خسروی. پیش خودم گفتم که با شلیک اولین گلوله قید آرپی جی زدن رو می زنه. قبضه رو گذاشت روی شونه اش و بعد از خواندن آیه «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ اللّهَ رَمی.» شلیک کرد. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. درست زد به هدف. شد آرپی جی زن. گفتم: «حاجی جون، تو عملیات فرصت خوندن « ما رَمَیْتَ...» نیست. باید سریع شلیک کنی، وگرنه با قناسه می زنندت. آتش دشمن سنگین بود. تیربار دشمن امان نمی داد. هر کسی می رسید، یک گلوله آرپی جی شلیک می کرد، اما اثری نداشت. حاجی خوابید بالای خاکریز. داد و بیدا بچه ها که «حاجی بیا پایین، زود باش، الان می زنندت.» اما او بی خیال، مشغول هدف گیری بود. باصدای بلند فریاد کشید: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ اللّهَ رَمی» و شلیک کرد. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد. تیر بار عراقی ها خاموش شد. چند وقت پیش، سوار تاکسی شدم. راننده پیرمردی بود با محاسن سفید. او رانندگی می کرد و من نگاهش می کردم. نفر بغل دستی‌م همش نق می زد که بابا تندتر. حاجی هم خیلی با ادب گفت: چشم، ببخشید، پیریه دیگه. اشک توی چشمام حلقه زده بود. باید پیاده می شدم. گفتم: حاجی جون، یادش بخیر. فقط لبخندی زد و رفت. کاش به اون مسافر گفته بودم که این راننده تاکسی چه دلاوری بوده. صبحتون سرشار از یاد یاران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۸ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 زمان اجرای عملیات 🔹 هیچ بهانه‌ای برای انجام عملیات وجود نداشت اِلا یه نکته! 🔸 همه نگران یک چیز بودند. حالا همه‌ی کارها صورت گرفته و سپاه همه‌ی تجهیزاتش آماده است، آموزش هایش را دیده و امکاناتش را دارد؛ ولی آیا می توانیم از این رودخانه عبور کنیم؟ ما موفق می شویم؟ عبور ناموفقی خواهد شد؟ این عبور دست به دست خواهد داد؟ یعنی شکافی وسط ما نمی ماند که یگانی نتواند عمل کند و یگانی بتواند عمل کند؟ لذا اولین نگرانی یکی عبور بود. حالا عبور را کردیم، آیا این خط می شکند؟ یعنی همه غافلگیری در انتخاب منطقه، در اقدامات پیش از عملیات، در گمراه کردن عراق در انتخاب منطقه، حالا سوال اصلی اینجاست، آیا این خط می‌شکند؟ 🔹 این خط به طول صد کیلومتر را ما با دوربین به صورت کامل تست کرده بودیم. بهترین سنگرها از بتن، استحکامات، همه گونی انداخته، داخلشون بهترین تیربارها و بیشترین مهمات و نیرویی که دستش را می گذارد روی تیربار و می زند؛ هیچ کم و کسری هم نیروی عراقی ندارد که یه وقتی تیرش تمام شود... 🔸 وقتی رسیدیم آن‌طرف، بقیه تجهیزات عراقی‌ها از قبیل سیم خاردار، نبشی، خورشیدی، مین‌های منور را از نزدیک دیدیم. تازه این‌ها در کنار وضعیت باتلاقی زمین است. زمینی که فقط بدرد ماهی‌های آن منطقه می‌خورد. اصلا پرنده نمی‌تواند آن‌جا بشیند چه برسد به راه رفتن انسان! 🔹 از طرفی هدف اصلی ما هم این بود که بدون سر و صدا باید بالای سر عراقی‌ها در سنگر قرار بگیریم. یعنی به صورت قاطع باید خط بشکند چون اینجا ریسک یعنی کل عملیات. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇