eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
«ارغوانی بر خاکریز»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آنروز که درخت زبان گنجشكِ خانه، خاموش در دستهای نسیم می لرزید و شب‌بوها خودشان را در طلوع آفتاب روشن بهار در باغچه یله کرده بودند؛ و اطلسیها از خواب برخاسته بودند، او بهانه رفتن داشت و منتظر يك اشارت بود و نمی‌دانست چرا دلش می خواست شخص دیگری سر حرف را بگشاید. او آنقدر غیبت داشت و از خانه دور بود که احساس شرم می کرد بین دو وظیفه که ناچار از ترک یکی از آن دو بود، و یقیناً در باور او ترك وظایف خانه و رسیدگی به خانواده يك امر مسلم اجتناب ناپذیر می نمود. زیرا دل او در هوای خاکریزها و پیوستن به دوستان سنگرنشین پر می زد؛ و او همیشه این وظیفه را بر وظیفه اول ترجیح داده بود. اما تردید بین این دو وظیفه، او را به احساسی دچار کرده بود که دلش میخواست یکی از آن میان صحبت را به جبهه ها بکشد و از رفتن ها و وظایف جهادی حرف بزند تا او سرنخ را به دانه های تسبیح بند کند؛ و جان بی قرار را خلاص نماید؛ و پدر در آغاز آن صبح دیوان را گشود و این مرغ گرفتار را بی قرارتر ساخت. پدر چنین خواند: این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست،*** روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم او شوریده حال به تراس خانه گریخته بود و ریه ها را از هوای بهاری انباشته بود دیگر توان ماندن نداشت. روحش را پشت خاکریزها جا گذاشته بود کالبد بی روح جز پوسیدن و مردابی شدن حاصلی نخواهد برد و پدر حال او را دریافته بود و پشت سرش به تراس آمده بود و خوانده بود : حجاب چهره جان میشود غبار تنم*** خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم یعنی چرا معطلی و او چشم به چشمهای مهربان پدر دوخته بود و پدر با نگاه، حالیش کرده بود که معطل چیست؟ و او بر لب پله ها نشسته بود و گِل‌های پوتینش را که هنوز در این سه روز بازگشت به خانه بیادشان نیفتاده بود پاک میکرد؛ یعنی مشغول آماده شدنم و پدر به اطاقش گریخته بود و به علی اکبر و حسین می اندیشید و روضه های مادر خدا بیامرزش و توسل به «قاسم بن حسن» و صدای ناله زن جوان مرده همسایه را بعد از ۳۰ سال هنوز بگوش داشت که چنان زار میزد که دل سنگ آب میشد این احساس گنگ و مبهم که از چشمه‌های خاطرات جوانی پدر سرریز کرده بود، گوشه های لبش را میلرزاند. نفهمید چرا این شعر بخاطرش رسید؛ من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود و بیاد کربلا افتاد...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به قلم: محمدصادق موسوی گرمارودی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
📌 حکمت خرابی آمبولانس و پیدا کردن ۷ شهید گمنام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 آمبولانسی داشتیم که دائم رسیدگی میشد. سابقه خـرابی نداشت. در راه برگشت از منطقـه، در یک سرپایینی خـاموش شد. 🔹 هرچه استارت زدم روشن نشد.از تعمیرگاه ارتش هم آمدند اما فـایده ای نداشت. لذا تصمیم برآن شـد تا شـب نشده یک تانکـر بیـاید و بکسـل کند. اما وقتی به آمبولانس وصـل شد، گـاز که میداد خاموش میشد! 🔸 گفتم: «فایده نداره، بعداً می آییم آنرا میبریم.» صبح زود رفتم سراغش. تک و تنها توی حال خودم بودم که رسیدم به مکانی صخره مانند که دقیقـاً روبـروی مـاشین بود. 🔹 دیدم تعـدادی پـلاک و استخوان افتاده بود. پیکر مطهـر هفت شهید بودند. بچـه ها را خبـر کـردم و پیکـرها را داخـل ماشین دیگـری گذاشتیم. 🔸 بطـرف آمبولانـس کـه رفتم، بچه هـا فکر کردند من فـراموش کرده ام ماشین خـراب است؛ خندیدند! اما ماشین با همـان استـارت اول روشـن شـد! راوی: محمد احمدیان برگـرفته از کتاب تفحـص (با اندکی تغییر) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوانده شده ای به شلمچه... شلمچه را گفتم دل می خری؟ گفتا به چند؟! غربت غروب شلمچه را حس کن! که غروب را با غریبی می نویسند... با غریبی مادرم زهرا (س)... بوی یاس را شنیدی؟! نوشته اند: شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س) می دهد... مراقب قدم هایت باش، ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۲۳ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 قاتل کیست؟ همه آمال و آرزوهایم به آینده ای ناشناخته گره خورده بود. بعد از دو روز توبیخ کتبی و نامه ای مبنی بر این که «فرمانده لشکر براساس اختیارات محوله دستور داده است، سه روز حقوق و مزایای شما را قطع کنند.» به دستم رسید. این دو نامه مثل تیرهایی بر قلبم نشست و باعث شد تا من در پیمودن راهی که برای خود در نظر گرفته بودم، مصمم شوم. این راه عبارت از تمایل شدید شخصی برای شکایت به فرماندهی سپاه سوم درباره اقدامات فرمانده لشکر بود. شکایت را به فرماندهی فرستادم. دو روز بعد سرتیپ ستاد مهدی عبد الصاحب الدباغ، مدیر اداره قانونی در سپاه سوم مرا خواست.. - من معتقدم که سخنان فرمانده لشکر با شما، به شخصیت شما و گردانتان لطمه ای وارد نکرده است. او این سخنان را به خاطر علاقه مندی به شما گفته است و شما را تشویق و ترغیب به شهادت کرده است که بسیار عالی و مورد عنایت رییس جمهور است. خواست فرمانده مبنی بر شهادت طلبی افراد گردان، در واقع همان خواسته رهبر است. بهتر است با شما صادقانه حرف بزنم. چنین شکایتی شش سال ترفیع شما را به عقب خواهد انداخت. در حالی که غم و اندوه فراوانی بر دوش می‌کشیدم از اداره بیرون آمدم. تمام فکرم مشغول فرمانده لشکر شده بود. با خود گفتم: «خوش به حال آقای رییس با این فرماندهانش!» به قرارگاه لشکر بازگشتم. فرمانده لشکر جلسه داشت. از پنجره مرا دید، اما دژبان را نفرستاد تا مرا به جلسه دعوت کند. خودم داخل شدم و روی صندلی نشستم. فرمانده در حال تشریح اوضاع خرمشهر بود. آقایان، مقاومت در محمره [ خرمشهر] رو به افزایش گذاشته است، زیرا به پیروزی های مهمی دست یافته اند. گروه «مقاومت خرمشهر» از طریق گردان سرگرد عزالدین حفظه الله (این عبارت را برای مسخره من بیان کرد) تکرار می‌کنم از طریق این گردان توانسته است در سطح وسیعی در لشکر نفوذ کند، تا جایی که به پیروزیهای مهمی دست یافته است. چنین امری برای لشکر و برای رهبر ما، گران تمام می‌شود. من گزارش مفصلی از "کمیته برنامه ریزی جنگ" در پیش رو دارم. این گزارش می گوید: حوادث اخیر که در گردان الحسن از لشکر سوم به وقوع پیوست باعث طرح سؤالاتی شده است از جمله این که چرا این اقدامات در این زمان رخ میدهد؟ و دوم این که اگر گردان دارای روحیه بالایی است و این همه پست‌های نگهبانی دارد، این جنایتکار از کجا وارد می شود و چگونه عمل می‌کند؟ سرانجام این که چرا عملیات در یک ساعت معین انجام می‌شود؟ به این نتیجه رسیده ایم که این جانی همه ارتش ما را به مبارزه می طلبد نه یک گردان را. قصد او ارسال این پیام است که حضور شما در محمره (خرمشهر) نامشروع است و ما تا آخرین قطره خون خود مقاومت خواهیم کرد. چنین اقدامی انتحاری (شهادت طلبانه) و بیانگر روحیه عالی است که گروه مقاومت از آن برخوردار است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 خانه بابا حاجی هفت اتاق به شکل دوری داشت؛ یک حیاط وسط و دورتادور اتاق بود. باباحاجی این اتاقها را به مستأجرهای مختلف اجاره می داد. هفت مستأجر، هر کدام چند بچه داشتند. خانواده خودمان خانواده هشت نفره بود. پدرم، مادرم، غلامرضا، عبدالله، من، محمود و دو خواهرم فاطمه و خدیجه در چنین خانه ای بزرگ شدیم. مردها صبح زود در حالی که لباسهای یکسره به تن داشتند باعجله راهی پالایشگاه می‌شدند و ناهارشان را در ظرفهای چند طبقه با خودشان می بردند. آنها پیش از غروب خسته و بی رمق باز می‌گشتند، خانم‌ها توی درگاه خانه به انتظارشان می ایستادند تا خسته نباشیدی بگویند. قبل از مدرسه، در شش سالگی به مکتب رفتم. مکتبمان لین ده بود؛ پنج لین آن طرف تر از خانه مان. ملا یک مرد چاق شکم گنده زمختی بود. تشکچه ای آن بالا گذاشته دورتادور سکوی نیمکت مانندی از نی و حصیر بود و پارچه ای روی آن انداخته شده بود. خود ساختمان مکتب از نی و حصیر بود. ملا از وقتی می‌آمد یا داشت ناخن‌هایش را می‌گرفت یا ابروهایش را کوتاه می‌کرد یا دستش توی بینی اش بود. چوب خیزرانی دستش می‌گرفت، بچه ها کمی شلوغ می‌کردند آن را دو بار روی میز می‌زد که ساکت. همه ساکت می‌شدند. ماهیانه یک تومان یا پنج ریال می‌گرفت. گاهی کسی شلوغ می‌کرد سروکارش با فلک بود. هر جزء از قرآن که تمام می‌کردیم مادرها هدیه ای مثل کله قند یا پارچه برایش می بردند. جزء سی ام را در مکتب تمام کردم. دبستان را مدرسه دهخدا در لین یک رفتم. یکی از مدرسه های خوب بود، تعداد دانش آموزانش کم بود. ناظم مؤدبی داشت، با کراواتی شیک با احترام با بچه ها حرف میزد. مادرم رفته بود آموزش پرورش برای ثبت نام دبستان، معرفی بگیرد. کسی گفته بود اگر میخواهی بچه ات باسواد و مؤدب شود ببرش دهخدا. بچه های پولدار به این مدرسه می رفتند. مادرم رفته بود پیش مدیر مدرسه که آقا ما وضعمان خوب نیست ولی آدمهای محترمی هستیم، دلم میخواهد بچه ام در این مدرسه درس بخواند. به من گفته‌اند شما گران می‌گیرید، اگر می شود به ما تخفیف بدهید. گفته بود اشکال ندارد پنجاه درصد تخفیف می‌دهم، ولی باید مؤدب باشد، به موقع بیاید، به موقع برود، درسش را خوب بخواند. مادرم مرا آنجا ثبت نام کرد. هنوز آن آقا را به یاد دارم. فکر می‌کردم این آقا همان دهخدا است! مادرم متولد بوشهر بود. در چهارده سالگی با پدرم ازدواج می‌کند. پدرم آن قدر محجوب بوده که شب عروسی اش به مادرش میگوید مادر من زن نمیخواهم خجالت می‌کشم به صورت این دختر نگاه کنم. شب عروسی رها می‌کند و از خانه می رود. داماد را در باغ ملی پیدا می کنند و به زور می‌آورند تحویل باباحاجی می‌دهند و سر سفره عقد می نشیند. پدرم در شرکت نفت آبادان نجار بود. پس از ملی شدن نفت می‌گویند ریشش را بتراشد و او به خاطر اصرار بر نتراشیدن ریش اخراج می‌شود. پدرم باسواد بود و به زبان انگلیسی حتی زبان هندی تسلط داشت، خوب هندی حرف میزد. وقتی از پالایشگاه اخراج شد مکتب درست کرد و به تعدادی از بچه‌های محله و اطراف قرآن درس می‌داد. اسم پدرم عبد خدر بود موقعی که ملای مکتب شد، به او ملا خدر می‌گفتند. شاگردهای خوبی هم داشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ای شهیدان به خون غلطان خوزستان درود ▪︎ بمناسبت دومین کنگره ملی ۲۴ هزار شهید استان خوزستان ۱۷ اسفندماه ۱۴۰۲ 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران حماسه خوان سالهای دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈 لینک دعوت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر ، آن روزی که با لباس های خونی رأی به ریاست جمهوری حضرت آقا دادیم ... این تصویر سند گویای روز جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۶۴ است و این ها هم رزمنده‌های تیپ سیدالشهدا که از عملیات‌ عاشورای ۳ برگشتند. بچه هایی که از ساعت یک نیمه شب تا ۴ بامداد با دشمن در فکه جنگیده‌اند و بعد از جمع آوری شهدا و مجروحین و اسرایی که از دشمن گرفته‌اند. بعد از طلوع آفتاب دارند یه ته بندی می‌کنند و مهیا می‌شوند برای یک عملیات دیگر و یک تکلیف دیگر.... البته با وضو هستند چون با آن نماز صبح را خواندند. با همین لباس های خونی به فریضه الهی عمل کردند... از شما چه پنهان بعضی‌هاشان زخم ترکش بر بدن دارند. همین انگشت‌های خونی که با ان خربزه خُرد می‌کنند چند ساعت روی ماشه بوده در برابر دشمنان خدا و چند دقیقه بعد با همین انگشتان برای ثبت حماسه‌‌ی انتخابات ریاست جمهوری پای برگه های رنگین‌تر می‌شود. صبحتون شهدایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۶ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 غافلگیری حین عملیات 🔹 هنر ما این بود که در عین انجام این امور ولی به شکلی کارمان را جلو ببریم که در جغرافیای منطقه تغییر محسوسی ایجاد نشود؛ که اگر از منطقه عکس هوایی گرفته شد، داخل آن‌ها احساس آماده سازی برای انجام عملیات مشخص نباشد. 🔸 ما بعد از عملیات بیت المقدس تصاویری بدست آورده بودیم که نشان می‌داد آمریکا به عراق خدمات هوایی در سطح عالی می‌دهد که می‌تواند همیشه نسبت به عملکرد ما هوشیار باشد. 🔹 لذا با همه‌ی این ابزارها که در اختیارشان بود ولی نشانی از این که این‌ها ببینند طرف مقابل برای جمعیتی بالغ بر صدهزار نفر دارد آماده می‌شود تا چنین عملیات متهورانه‌ و با جسارتی را انجام بدهد ندیدند و این هم یکی از معجزات خدا در این عملیات بود. 🔸 ما همین کار را ما در هور[عملیات خیبر سال ۱۳۶۲ و عملیات بدر سال ۱۳۶۳] هم کردیم اما دشمن اصلا نفهمید ما به آن‌جا حمله کردیم و نمی دانست که ما می‌خواهیم این کار را انجام دهیم؛ نه یکبار بلکه دوبار در عملیات بدر هم غافلگیر شد و متوجه نیت ما نشد. بعد از آن ما فهمیدیم تاکتیک غافلگیری روی عراقی‌ها جواب می‌دهد. یعنی عراقی که همیشه چشمش باز است و در دو تا سه سطح برای خودش خط دفاعی چیده ولی باز هم قابلیت غافلگیر شدن را دارد. 🔹 مثلا" در همین منطقه و رودخانه، روی شناورهای کوچکی کمین را مثلا" صدمتر می فرستد جلوتر و ابزاری هم در اختیارش است مثل مین، سیم خاردار، نبشی و امکانات ایذایی که نگذارد شناورهای شناسایی ما وارد خط‌های اصلی‌شان بشوند و شناسایی شان کنند. 🔹 با همه این نکات ما این امکان را بررسی کرده بودیم که در مناطقی هم مثل این جا که البته مثل الان این شناورها نبوده و ساحل آن طرف هم مثل طرف ما صاف بود امکان غافلگیری هست البته به شرطی که اصول آن را رعایت بکنیم و خدا هم کمک کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سردار سلیمانی: شهید همت سوار بر موتور - نه سوار بر بنز ضدگلوله - به صورت ناشناس به شهادت رسید و تا ساعتها کسی نمی‌دانست او همت است... محمدابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۲۴ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فرمانده لشکر گزارش (قتل‌ها) را قرائت می‌کرد و من دستانم را به صورتم می‌کشیدم. احساس می‌کردم که ضربات شدیدی است که بر من نواخته می‌شود. این ضربه ها بیانگر تسلیم بود و من نمی‌توانستم هیچ دفاع و مقاومتی از خود داشته باشم. زیرا آنچه را کشته بودم، امروز بی حاصل درو می‌کردم. خواننده این خاطرات شاید فکر کند که می توان در ارتش صدام مقاومت کرد و نتیجه گرفت، به خدا سوگند، تصدیق چنین فکری خطاست. فرمانده به سخنانش ادامه می‌داد و من غرق در چهره افراد حاضر شده بودم، هر کدام غرق در خود بودند و به آینده ای مجهول فکر می‌کردند. شاید به این فکر بودند کی خدا ما را از شر این جنگ خلاص میکند. در پایان جلسه فرمانده لشکر گفت: «برادران عزیز! شهادت برترین و والاترین مدال و نشان است و من افتخار میکنم که افسران به شهادت میرسند. من از شهادت سروان لطیف بسیار خوشحال شدم و اگر سرگرد عزالدین به شهادت برسد خوشحال تر خواهم شد، او شایسته شهادت است. افسر زیاد است یکی جای او را می گیرد. به خدا سوگند سرگرد عزالدین لیاقت شهادت را دارد." فرمانده صحبت می‌کرد و من و دیگران با دقت گوش می‌دادیم، سرها همه به سوی من برگشته بود و مرا نگاه می‌کردند. نگاه های سنگین آنها سرشار از تعجب و سؤال بود. یکی از افسران، آهسته در گوش من گفت: فرمانده آرزوی شهادت تو را می‌کند چقدر محبت دارد که می خواهد سر به تنت نباشد! فرمانده گفت: «امروز به احترام شهدای عزیزمان، شما را به مهمانی مفصلی دعوت می‌کنم.» او برخاست و دیگران نیز برخاستند. در سالن غذاخوری،افسران، آشپزها غذا را آوردند. دستها در بشقابها فرو می رفت و مرغها و میوه ها و شیرینی‌ها و چای را به مبارزه می طلبید. افسران ارشد دست روی شکمشان می‌کشیدند و می‌گفتند: «ماشاء الله بالا آمده، مثل زنان پا به ماه شده ایم» به یکی از آنها گفتم: «بله ان شاء الله فرماندهانی مثل خود به دنیا بیاورید.» افسر ارشد بلند بلند خندید. فرمانده لشکر با نگاهی پر از حیرت و تعجب، از او پرسید: «چه شده است؟» افسر گفت: «قربان، سرگرد آدم نکته سنجی است!» به قرارگاه گردان برگشتم. ستوانیار عاشورالحلی پس از ده روز مرخصی به گردان برگشته بود. - سلام علیکم جناب سرگرد نمیدانم چه بگویم بلا برگردان ما نازل شده؟! جناب سرگرد با چه کلماتی با شما سخن بگویم؟ ما عزیزترین و شریف ترین کس را از دست دادیم. جناب سرگرد! سروان لطیف به تمام معنا لطیف بود... ستوانیار به شدت گریه سر داد. نمی دانم چرا از این مرد بدم می‌آمد. او باعث غم و اندوه من و مجسمه کینه بود. به او گفتم از شما متشکرم من معتقدم که چنین مصیبت‌هایی در گردان تکرار خواهد شد! عاشور الحلی در حالی که می‌لرزید، رفت. این موضوع را هنگامی فهمیدم که به من نزدیک شد و با من دست داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران "به نام خالق سبحان مهیا شو" و تصاویری از عملیات بدر در هورالعظیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 پدرم نجار ماهری بود و در و پنجره و میز و صندلی می‌ساخت. مدتی در یک نجاری مشغول کار شد. پس از آن کاری در خرمشهر پیدا کرد؛ در یک شرکت کشتیرانی بین‌المللی به نام «گری مکنزی» که در همه دنیا شعبه دارد. ماهیت شرکت انگلیسی است و هنوز هم هست. پدرم بعضی روزها ماشین گیرش نمی آمد. راننده ها در ساعات گرما تا عصر استراحت می‌کردند. او با دوچرخه از خرمشهر تا آبادان می آمد. حدود دو ساعت در راه بود. وقتی به خانه می‌رسید له له می‌زد. یک دستمال چهارگوش گره می‌زد می‌گذاشت روی سرش که جلوی آفتاب را بگیرد. در آن شرکت هم از او خواستند ریشش را با تیغ بتراشد، علاوه بر آن کراوات هم بزند. رئیس‌ش که یک هندی بود. رفته بود پیش رئیس شرکت که یک انگلیسی بود، گفته بود این تیپ آدمها به درد شرکت می‌خورند چون اعتقاد دینی و مذهبی دارند، امین هستند، دستشان پاک است، دین‌شان به آنها می‌گوید دزدی و خیانت نکنید. اگر زن تو را ببیند نگاه به زنت نمی‌کند، بگذار بماند کار کند، او بهتر از بقیه است که مشروب می‌خورند. اینها مشروب نمی خورند. آن انگلیسی هم خوشش آمده بود و گفته بود اشکال ندارد، فقط به او بگو کراوات را باید بزند. پدرم قبول کرده بود. توی شرکت کراوات می‌زد، از شرکت که بیرون می آمد کراوات را در می آورد. تمام چک‌های سنگین شرکت را پدرم نقد می‌کرد. رفت و آمد برایش سخت بود. تصمیم گرفت در خرمشهر ساکن شود. به خانواده پرجمعیت ما به راحتی خانه نمی دادند. در خیابان بهروز خرمشهر خانه ای اجاره کرد. مادر و پدرم با بچه ها به خرمشهر رفتند. من در آبادان پیش باباحاجی ماندم و همان جا مدرسه می‌رفتم. به بابا حاجی علاقه داشتم، شخصیتم نشئت گرفته از روحیات اوست و مشابهت زیادی بین ما وجود دارد؛ مثل علاقه به تاریخ و شعر و ادبیات. کلاس دوم دبستان هم تنها پیش باباحاجی بودم؛ شدم بچه بابا حاجی. تابستانها هر روز و دیگر روزهای تعطیل، صبح‌ها به مغازه بابا حاجی می‌رفتم و کمک می‌کردم. روزی ده شاهی یا یک ریال به من مزد می‌داد. در کنار مواد عطاری مثل داروهای گیاهی برنج و نخود و از این چیزها هم می‌فروخت. ملخ خشک شده مرسوم بود و می‌خوردند. می آمدند می گفتند نیم کیلو ملخ بده؛ پاهایش را می‌کندند و خشک خشک می‌خوردند. ماهی خشک شده هم می‌خریدند. به آن "موتو" می‌گفتند. طعمی شبیه میگو داشت. کلاس سوم در مدرسه خشایار خرمشهر ثبت نام کردم. کلاس چهارم، پنجم و ششم را هم در مدرسه بزرگمهر خرمشهر گذراندم. درسم متوسط بود، معمولا با معدل چهارده یا پانزده قبول می‌شدم، اما بچه شلوغ و ناآرامی بودم. یادم می آید یک بار مادرم نشست توی حیاط گریه کرد و گفت از دست این محمد خسته شدم، هر روز شری برایم درست می‌کند! بی بی - مادر پدرم - کنارش نشسته بود و می خندید. گفت: «هرکسی در بچگی شلوغ و شر باشد بزرگ شود عاقل و آرام می شود، نگران نباش این بچه آرامی می‌شود. تا کلاس ششم در همان خانه بودیم. پدرم ساکت مؤمن و باوقار بود. غروب که می‌شد به مسجد می‌رفت و بعد از نماز مغرب و عشاء بر می گشت. از خیابان بهروز به خانه ای در خیابان هریسچی رفتیم. تقریباً مرکز شهر و محله خوبی بود. محله ای بود که همه اهل فوتبال و بازی های بهتر و متفاوت تر بودند. یکی از اهالی آن محل به نام جاوید تیم فوتبالی به همین اسم راه انداخته بود. از صبح حرف فوتبال بود که کدام تیم برنده شد و کدام تیم باخت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 روایتگری حاج حسین یکتا نهر خین راهیان ۱۴۰۲ ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ منطقه عملیاتی کربلای چهار و پنج 🍂
🍂 یادش بخیر ! صحنه‌های نفس‌گیر عملیات بدر ...توی مسیری که می رفتیم ناگهان پروانه قایقمان با یکی از سیم های فوگاز درگیر شد. برای یک لحظه حس کردم که قایق هم اینک منفجر خواهد شد. همه کف قاق دراز کشیدیم . رنگ از رخسارمان رفته بود اما با گذشت چند دقیقه که یک سال طول کشید، دیدیم خبری از انفجار نشد. آرام بلند شدیم و با نگاهی به قایق و آزاد کردن موتور، نفسی تازه کردم و راه را ادامه دادیم. صبحتون سرشار از توجه شهدا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۷ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 غافلگیری حین عملیات 🔹 ممکن است برای شما سوال پیش بیاید که پس عراق مثلا" خواب بود که شما این همه امکانات زدید؟ این حساس نبود؟ مثلا" این زمین برایش مهم نبود؟... 🔸 مثلا این زمین برایش مهم نبود؟ چرا بود ولی این بچه‌ها اینقدر با ظرافت کار کردند که واقعا" خود عراقی‌ها به همه جهت شکست خوردند. یعنی علاوه بر شکست نظامی، از نظر روانی هم شکست خوردند. اینجا بود که فهمیدند نمی‌توانند جلودار بسیجی‌های ما باشند. این نیروی بسیجی بالاخره راهش را پیدا می کند و عبور می کند از خطِ این‌ها[عراقی‌ها]. 🔹 لذا غافلگیری کامل انجام شد و ما موردی نداریم که بگوییم. قبل از این عملیات جلسه‌ای با فرماندهان داشتیم که حالا عملیات بکنیم یا نکنیم؟ مشکل داریم یا نداریم؟ 🔻 زمان اجرای عملیات در خصوص آغاز عملیات، معمولا تاریخ‌ را بر اساس شرایط جوی منطقه به دست می آوردیم نه بر اساس این که دشمن حالا هوشیار هست یا نیست. ما هر روز بهمن را می توانستیم انتخاب کنیم ولی روز مورد نظر باید با شرایط آب و هوایی منطقه هماهنگ می‌بود. 🔸 میزان نور ماه، وضعیت جزر و مد برای اجرای عملیات مهم بود. بر این اساس روز و ساعتی که می‌خواستیم خدا کمک کرد دقیقا با وضعیت ما جور شد. یعنی دقیقا همان چیزی بود که می‌خواستیم. لذا موضوع غافلگیری با شناسایی‌های بسیار دقیقی که نیروها انجام دادند و از طرفی، غافلگیری در نیروهای خودی باتوجه به حجم اقدامات مهندسی صورت گرفته به صورت کامل انجام شد. حالا دیگر هیچ بهانه‌ای برای انجام عملیات وجود نداشت اِلا یه نکته! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
صدای صلوات مهمانان در مجلس عقد پیچید. عاقد با صدای رساتری پرسید: «سرکار خانم فاطمه خداداد مطلق، برای بار سوم می‌پرسم، آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و مبلغ هفتادهزار تومان وجه رایج جمهوری اسلامی ایران به عنوان مهریه، به عقد دائم آقای یدالله خدادادمطلق درآورم؟» عروس خانم به‌آرامی گفت: «بله.» صدای هلهله و شادی مهمانان در حیاط خانه خاله‌ام به هوا رفت. با پخش شیرینی، پذیرایی هم شروع شد. همه تبریک می‌گفتند و آرزوی خوشبختی‌مان را داشتند. جشنی مختصر و سنتی بود. اقوام و خویشان بودند. با فاطمه خانم به عقد هم درآمدیم. پدربزرگم، اکبر آقا، به خاطر داشتن روحیه آزادگی و مبارزاتی علیه حکام منطقه، قبل از جنگ جهانی اول از شهر ابرکوه استان یزد به قم تبعید شده بود. به دنبال او بقیه اقوام و فامیل هم به قم مهاجرت کرده و ساکن شده بودند. ولی در جنگ جهانی دوم به دلیل مخالفت با اشغال و ظلم و ستم و غارت آذوقه مردم به دست انگلیسی‌ها در شهر قم، مردم را به شورش علیه انگلیسی‌ها دعوت کرده و آنها هم پدربزرگم را دستگیر کرده و حین انتقال به زندان از روی رکاب کامیون پرتش کرده بودند پایین روی آسفالت جاده و به دست سربازان انگلیسی به شهادت رسیده بود. پدرم آقا مرتضی در نوجوانی یتیم و تحت سرپرستی عمویم بزرگ شده و به کار بنّایی و بعد موزاییک‌سازی مشغول بود.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«آسمان زیرِ آب»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ .... هیچ وقت فکر نمیکردم دو نفر آدم، این همه خون داشته باشند. منور را که هوا فرستادند چشمم دید کف قایق پر از آب و خون بود. همین طور گلوله بود که به طرفمان می‌آمد. هیچ پناهگاهی جز آب دریا نداشتیم. همین طور که پارو میزدم انگار کسی کمرم را لگد کوفت چه ضربی داشت شکمم که شکافت مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام. تازه احساس کردم تیری به کمرم خورده و از شکمم بیرون زده شد. یک لحظه یاد عکس آن روزهای کتاب علوم مدرسه افتاد تیر از کمر سیب وارد شده بود و همراه با بخار آب سیب از شکم آن بیرون زده بود. سیب را روی یک پوکه فشنگ گذاشته بودند. بخار شوری زیر دماغم خورد؛ دل و روده ام دوباره جا گرفت بدنم پر از تیر شده بود... «محمدرضا الهی را نمی‌دیدم. آن طرف قایق افتاده بود. توی سیاهی، تیر خوردن و صدای خشک استخوانش را حس کردم. صدای خفه اش به گوشم خورد: آه.... دلم ریخت. گفتم مغزش متلاشی شده فکر کردم صدا، صدای شکستن جمجمه اش بوده. کینهٔ هر چه قناصه و دوربین دید در شب بود به دلم نشست. همین طور شلیک میکردند. صدای الهی به گوشم نمیخورد. ناامید شدم. گلوله توپ که کنار قایق منفجر شد کوهی از آب به هوا رفت. قلهٔ کوهِ آب که پایین رسید، دهانم پر از آب شور دریا بود. پشت سرمان اسلحه ها چند لحظه آرام گرفتند. لابد می خواستند ببینند ،توپ، قایق را منفجر کرده یا نه...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات غواصان لشکر ۱۹ فجر به قلم: علیرضا فخرایی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂