🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۵
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 میهمانان، همه محو سخنان او شده بودند. یکی از آنها به میهمانان کناری خودش میگفت: "گویا ما برای اهانت شنیدن به این جا آمده ایم، نه برای تفریح و روحیه گرفتن. او به همه توهین و اعلام کرد که حضورشان در این مکان نامشروع است."
او در دل آنها رعب و وحشت افکنده بود. جوانی بیست ساله، گروهی تا بن دندان مسلح را به مبارزه می طلبید و در مقابل آنها شعار داد: «زنده باد انقلاب اسلامی، زنده باد خمینی، مرگ بر آمریکا و صدام!» شعار "مرگ بر صدام" برای عراقیها بسیار گران و خطرناک است. هنوز گلوله ها نتوانسته است این مانع بزرگ را از سر راه بردارد و این همان خط قرمزی است که میلیونها نفر از مردم می ترسند از آن عبور کنند، اما رزمنده جوان آن را پشت سر گذاشت.
یک هفته کامل پیکر آن رزمنده بسیجی بر ستون چوبی ماند. هر کس وارد خرمشهر یا از آن خارج میشد، او را میدید. فرماندهی می پنداشت که این کار موجب تقویت روحیه ها می شود. اما پیکر رزمنده جوان در آن حالت موجب تقویت روحیه فداکاری و جانبازی می شد. زیرا برای هر انسان آزاده و شریفی الهام بخش فداکاری و تلاش بود.
هنگام شب، لرزه بر اندام نگهبانهای ما در پست های نگهبان می افتاد. آنها فریاد میکشیدند و با ترس و لرز به ستوانیار عاشور می گفتند: " به سراغ ما آمده، خودش است، میخواهد ما را بکشد!» چنین صحنه هایی چند شب پی در پی تکرار شد. با رییس استخبارات تماس گرفتم و او را آگاه کردم. رییس استخبارات گفت: «گردان شریف شما ما را در فرماندهی دچار دردسر کرده است. نمیدانم چرا سربازان شما این قدر ساده و احمقند. روحیه آنها شبیه روحیه زنان است. بهتر است از سربازان شما مانند زنان برای عیش و نوشهای شبانه استفاده کرد!» رییس استخبارات دستور دفن بسیجی ایرانی را داد و تلفن را قطع کرد. صبح که شد تعدادی سرباز را بردم و گودالی برای این رزمنده که رایحه ای دلنشین از او به مشام میخورد، کندیم. وقتی خاک آن جسد شریف را دربر گرفت، وجدانم آسوده شد. روز بعد فرماندهی مجلس رقص و آواز ترتیب داد. در این مجلس عده ای رقاص و مطرب شرکت داشتند. مردها عبارت بودند از: سعدون جابر، ياس خضر، داوود القیسی و زن ها: منی اکرم، منی العماری، حنان البغدادی و (رقاصه مصری) نجوی فواد. در این مجلس عده ای مزدور از اهالی خرمشهر که برای ما فعالیت میکردند نیز حضور داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
محسن راستانی خودش را بالای سرم رسانده بود. مرا توی وانت گذاشتند. هرچه هوشیاری ام بیشتر میشد درد و سوزش شانه و چشمهایم شدیدتر می شد. مرا از خرمشهر به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند. صدای پرستارها را می شنیدم که یکی پس از دیگری می آمدند، آهسته جیغی میزدند و میرفتند. دکتر را صدا کردند. دکتر معاینه ای کرد و گفت: وای وای ببین چی شده پرسیدم آقای دکتر اوضاع خیلی خراب؟ گفت: «باید اعزام شوی، اینجا کاری نمی توانیم برایت بکنیم.» به پرستارها گفت: «صورتش را شست وشو بدهید.»
شن و ماسه و ذرات آلومینیوم آرپی جی توی صورت و چشمهایم پخش شده بود. چشمهایم را پانسمان کردند و بستند. فردایش خبر دادند جاده ها بسته است و نمیشود مجروحین را اعزام کرد. همان موقع یکی گفت که عبدالله نورانی شهید شده است. از شنیدن این خبر بی تاب شدم. غروب بود که صدای عبدالله را شنیدم. با تن مجروح، خودش را بالای سرم رسانده بود. خیالم راحت شد. عبدالله در جنگ و گریز کوی طالقانی در تیررس یک تکاور عراقی قرار می گیرد. میخواسته روی پشت بام خانه بعدی برود که توی حیاط خانه می افتد و دنده ها و پایش صدمه میبیند. عبدالله با همان وضعیت شب تا صبح توی اتاق من، آقای اراکی حاکم شرع، آقای محمد فروزنده، محمد جهان آرا و دیگر دوستان به ملاقاتم آمدند. محمد جهان آرا گفت: «بچه ها توی شهر می جنگند، شرایط خوب نیست، عراقیها سمت چهل متری تا طالقانی را هم گرفتند. دعا کن!
سه روز در بیمارستان شرکت نفت ماندم. در این مدت فقط دو بار پانسمان چشمهایم را عوض کردند. درد سختی را تحمل کردم. آن روزها برای آمپول مسکن قوی هم در مضیقه بودیم.
روز بیست و پنج مهر گفتند، تصمیم گرفته شده زخمیها را با هاورکرافت ارتشی از بهمن شیر و چوئبده به دهانه خلیج فارس و از آنجا به بوشهر ببرند. دکتر آمد و گفت: «امشب اعزام میشوی، هر دو چشمت باید عمل شود.» منتظر اعزام بودم که پدر و مادرم آمدند. مادرم شیون و ناله میکرد. پدرم سعی میکرد او را آرام کند. دائم میگفت دلم گواهی میداد بلایی سرت میآورند. لحظه بعد میگفت اگر هر دو چشمت هم از دست بدهی، خدایا شکر که زنده ای. غروب پرستاری آمد و گفت: «تا نیم ساعت دیگر اعزام میشوی.»
در بین گریه و زاری مادرم، یکی دستم را گرفت و سوار ماشین کرد. توی هاورکرافت متوجه شدم مجروحین زیادی همراهم هستند. توی مسیر، دریا توفانی شد. هر موجی میآمد از یک طرف به طرف دیگر لیز می خوردیم و آب رویمان میپاشید. شرایط سختی بود. در این وضعیت، یکی از لاتهای خرمشهر هم کنارم بود. فکر میکنم دستش زخمی شده بود. مجروح دیگری هم بود که خواهرش در بیمارستان شرکت نفت کار میکرد و همراهش آمده بود. حالا آن مجروح لات سعی میکرد توجه این دختر را جلب کند؛ هی با او شوخی میکرد. دختر هم به او محل نمیداد. او هم ول کن نبود و برایش جوک میگفت. من هم که جایی را نمیدیدم. عصبی شده بودم. نیمه شب به بوشهر رسیدیم. ما را به بیمارستان نیروی دریایی ارتش بردند. یکی از اقوام به نام حاج علی داودی در نیروی دریایی کار میکرد. از یک پرستار سراغش را گرفتم گفت: «خود آقای داودی دیشب تو را آورده است!» خبرش کردند و بالای سرم آمد گفت: «دیشب خودم دستت را گرفتم و پیاده ات کردم. صورتت آن قدر باندپیچی بود، نشناختمت.» خانواده ایشان هم به عیادتم آمدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 گویا آمده بودید
شرحِ عشق کنید
و اهلِ عشق هنوز در حیرتاند
از مردانگی تان ....
صبحتون متبرک به یاد الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۳
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 در سال اوّل جنگ، عملیات ها به صورت گسترده انجام نمیشد و مسئولین سپاه یکدفعه اعلام می کردند امروز اعزام است و بعد از چند روز عملیات انجام میشد. چند روز قبل از عملیات طریق القدس سپاه فراخوان نیرو داده بود و چند نفر از بچه های مسجد، از جمله شهید احسان الله رمضانی و شکر خدا بهمنی و حسین (اخوی) و چند نفر دیگر برای این عملیات رفتند. از ابتدای شب با آمدن آمبولانسهای حامل مجروحین، از انجام عملیات مطلع شدیم. آمبولانسها برای رفتن به بیمارستان امام میبایستی از پلهای سفید یا نادری عبور میکردند و از خیابان ۲۴ متری و کنار مسجد رد میشدند.
عملیات طریق القدس در آذرماه سال ۱۳۶۰ انجام گرفت. شبی که عملیات طریق القدس صورت گرفت باران بسیار سنگینی بارید فردای عملیات متوجه شدیم که عملیات در منطقه بستان انجام شده و بحمدالله نیروهای ما موفق شده اند شهر بستان را آزاد کنند و عملاً شهر سوسنگرد را هم از تیررس عراقیها خارج کنند. فردای روز عملیات، خبردار شدیم که احسان الله رمضانی و شکر خدا بهمنی هر دو شهید شده اند و حسین (اخوی) هم از ناحیه دست چپ زخمی شده است. بعد از شهادت قاسم ابراهیمی اینها شهدای دوم و سوم مسجد بودند. بعد از مجروحیت حسین او را بلافاصله برای کارهای درمانی و مداوا به بیمارستانی در مشهد منتقل کرده بودند. تیر به دست چپ حسین خورده و عصب دستش را قطع کرده بود. مچ دستش از کار افتاده بود. بعداً درمان را در اهواز ادامه داد، ولی خوب نشد و برای همیشه مچ دستش از کار افتاد و به سختی میتوانست کارهایش را انجام دهد.
اواخر دی ماه سال ۱۳۶۰ بود که با خبر شدم سپاه اهواز فراخوانی اعلام کرده و بچه های اهواز برای اعزام به پایگاه ها میروند. یک بار دیگر وسایلم را برداشتم و برای اعزام به مسجد آیت الله بهبهانی رفتم و آخر صف اعزام نشستم. خاطرات خوبی از اعزام قبل نداشتم. به شکل چمباتمه نشسته و سرم را پایین انداخته بودم تا شناخته نشوم که باز هم مثل قبل، آقای منابی آمد بالای سرم و گفت: تو بیا بیرون! دیگر نسبت به آقای منابی یک حس بدی پیدا کرده بودم. برای من سؤال بود که چرا به من گیر داده!؟ هر موقع میخواهم اعزام شوم سراغ من میآید. ایشان نمیخواهد من به جبهه بروم. اصلاً با من لج کرده. وقتی آقای منابی آمد و گفت: «بیا بیرون!» گفتم: «چرا ؟ اینها همه دارند می روند. مگر سنشان با من فرق میکند؟» گفت «نه؛ بیا بیرون کارت دارم.» گفت: فعلاً شما به مسجد برو تا بعد خبرت کنم. بالأخره آن روز هم موفق به اعزام نشدم.
▪︎ عضویت در گردان نور
از طریق پایگاه بسیج موفق به اعزام نشده بودم. اواخر بهمن ماه سال ۱۳۶۰ بود که سعید نبیان را دیدم. به من گفت «برای رفتن به جبهه آماده ای؟» ذوق زده گفتم: «آره» وسایلم را برداشتم و به اتفاق ایشان به پایگاه شهید بهشتی رفتیم. تا آن موقع نمیدانستم پایگاه شهید بهشتی کجاست. این پایگاه همان ساختمان دانشکده پرستاری در منطقه گلستان اهواز بود که در اختیار نیروهای جنگ قرار گرفته بود. وقتی به مقر رسیدیم، دیدم دم در پایگاه دو نفر بسیجی با لباس نظامی و تفنگ به دست، ایستاده اند. محوطه شلوغ بود و کسی را نمی گذاشتند داخل برود. هنوز مطمئن نبودم که می توانم با این اعزام به جبهه بروم. بعد از این که هماهنگ کردند، گفتند «بیایید داخل» هیچ وقت صحنه اش را فراموش نمیکنم؛ از در پایگاه که وارد شدیم هنوز به ساختمان اصلی نرسیده، یک نفر با عجله برای خروج از پایگاه به طرف ما می آمد. سعید نبییان تا او را دید با او احوال پرسی کرد. معلوم بود همدیگر را از قبل میشناسند. ایشان همان "اسماعیل فرجوانی" بود که من تا آن موقع ایشان را نمی شناختم. نبیان با فرجوانی صحبت کرد و با اشاره به من، گفت:" ایشان از بچه های مسجد هستند و میخواهد به جبهه بیاید ولی به او اجازه نمی دهند. یک طوری خودت هماهنگ کن." در آن لحظه فقط میخواستم سریع تر به جبهه بروم. در آن دیدار اول بدون این که حرفی با فرجوانی بزنم احساس کردم یک حس آشنایی و ارتباط قلبی با حاج اسماعیل دارم. این حس را متقابلاً در ایشان هم احساس می کردم. همان طور که ایستاده بود، نگاهی به من کرد و و بعد از احوال پرسی گفت: "خب؛ باشه. خوبه، با ما بیاد. برو داخل من الأن بر می گردم." خیلی عادی، سرم را پایین انداختم و به داخل پایگاه رفتم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۳۶
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 دنیای آن شب دنیای شراب و ترانه و رقص بود؛ آنقدر نوشیدیم تا مست مست شدیم. آن شب با رقاصه ها لحظات مبتذلی داشتیم. مزدورها هم شراب می نوشیدند. افراد ما نعره میزدند و به آن رقاصه ها میگفتند: «لعنتی خودت را تکان بده.... نجوى برقص... منى برقص... تعدادی از سربازان هم پنهانی شراب نوشیده بودند و به سوی هم تیراندازی میکردند. ستوانیار عاشور الحلی آن شب تا توانست شراب خورد، سپس با حنان البغدادی خلوت کرد و طلا و جواهرهایی را که از خانه های خرمشهر سرقت کرده بود، به او داد.
- به تو طلا میدهم و از تو طلا میخواهم.
- موافقم
▪︎ شب قتل یک ملعون
ما آن رزمنده را اعدام کردیم و او را به خاک سپردیم، ما برای بالا بردن روحیه نیروها مجلس رقص و آواز به پا کردیم؛ اما سربازان ما در حافظه خود، انبوهی از عبارتهایی را که آن قهرمان بر زبان جاری ساخت، ضبط کرده بودند. اگر لبخند می زدند، در لبخند آنها نشانی از شادی و خوشبختی نبود، بلکه مملو از ناگواری و تلخی بود. آن قهرمان به سمبلی تبدیل شده بود که خواب را از چشم ما ربوده بود. ما او را اعدام کردیم، اما یاد و خاطره و حماسه او مانند اشباح در شب و در خواب ما را تعقیب می کرد. قهرمانان این گونه در دل دشمنانشان رعب و وحشت ایجاد میکنند. دو روز بعد از دفن آن قهرمان، یک شب ستوانیار عاشور الحلی به نگبهانها گفت: از شما میخواهم بیدار بمانید و آماده باشید.
ستوانیار شبانه اطراف تانکها گشت میزد. میخوابید، سپس بلند میشد و مینشست. چیزی را از دیگران مخفی میکرد. خواب به چشمانش نمی رفت. در فکر فرو میرفت و مرتب سیگار میکشید. برخی می گفتند: «ما دیدیم که ستوانیار در خواب فریاد میزند: «نه، نه من جنايتكارم، نه من مجرم هستم!»
ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب ستوانیار به سمت توالت به راه می افتد. هنگامی که داخل میشود ناگهان برق قطع میگردد. فریاد میزند: «کی برق را قطع کرد؟ اما جوابی نمی شنود. دوباره سؤال می کند، اما... هنگامی که میخواهد از توالت خارج شود، سرنیزه ای در شکمش فرو میرود و سپس ضربات بعدی، یکی پس از دیگری بر او فرود می آید و ستوانیار نقش بر زمین میشود.
حدود ساعت شش صبح وقتی که یکی از نیروها به نام لطیف المنصوری به توالت رفت با جسد غرق در خون ستوانیار مواجه شد. فریاد زد: ستوانیار عاشور مرده است.... ستوانیار عاشور کشته شده است.... با سرعت به سمت جسد رفتم. روی جسد برگه ای پیدا کردم که بر آن نوشته شده بود: «انتقام خون شهید عبدالرضا خفاجی را خواهیم گرفت. آن پرونده داغ، دوباره گشوده شد. با حادثه جدیدی مواجه شده بودیم. من از کشته شدن ستوانیار خوشحال بودم زیرا مرگی این چنین پاداش مناسبی برای اعمال زشت او بود. تحقیق و بازرسی از سر گرفته شد و اعزام هیأتها دوباره آغاز شد. همان شخصی که به فرماندهی و عده انتقام از گروه های انقلابی ایرانی را داده بود، پرونده حیاتش در آن شب تاریک بسته شده بود. مسؤول تحقیقات از من پرسید: به نظر شما آیا ستوانیار عاشور به دست افراد گردان کشته نشده است؟! - گمان نمیکنم زیرا ستوانیار با کسی دشمنی خاص نداشت. او دستورات را اجرا میکرد و گاهی اوقات هم آنها را با شعارهای معروفش درهم می آمیخت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در بیمارستان بوشهر بودم. آنجا هم نتوانستند کاری برایم انجام دهند. گفتند باید به تهران اعزام شود. عده ای را همانجا نگه داشتند و مرا همراه تعدادی از مجروحین دیگر با هواپیمای نظامی به تهران و بیمارستان ۵۰۵ ارتش منتقل کردند. دو روز به معاینات پی در پی گذشت. خانم دکتری به نام علوی آمد و گفت: باید چشمهایت را عمل کنم.
مرا به اتاق عمل بردند. وقتی به هوش آمدم، صدای خانم دکتر را شنیدم. در حین صحبت با پرستارها باند را از چشمهایم باز کرد و پرسید: «دست مرا می بینی؟» گفتم: «نه» پرسید: «نور چراغ قوه را حس میکنی؟» گفتم: «نه» گفت: «متأسفانه دیگر نمی توانید با این چشم ببینید. یک بار دیگر تلاشم را میکنم.» بار دیگر مرا به اتاق عمل بردند. پس از عمل باند چشم راست را باز کرد و پرسید: نور چراغ قوه را حس میکنی؟» گفتم: «نه» گفت: باید این چشم را تخلیه کرد چاره ای نداریم. گفتم: «دکتر نمیشود چشمم را در نیاورید، همین طور بماند؟ گفت: «نه اگر در نیاوریم عفونت میکند، چشم دیگر هم آسیب بیشتری میبیند.
بار سوم مرا به اتاق عمل بردند. پس از عمل خودش آمد باند چشم چپم را باز کرد. او را دیدم. پنج انگشتش را جلوی چشمم گرفت و پرسید: «این چندتاست؟» گفتم: «پنج.» این بار دو انگشت را نشان داد گفتم دو. گفت: «خدا را شکر،
خدا را شکر.»
چند بار شکر کرد. معلوم بود خانم دکتر از عمل راضی است. گفت: اما همان طور که به شما گفتم چشم راست را باید تخلیه کنم.» گفتم: راضی ام به رضای خدا هرچه از دوست رسد نیکوست!» گفت: «بارک الله، آفرین.»
روز بعد، بیست و هشت مهر پنجاه و نه برای بار چهارم به اتاق عمل رفتم. عمل تخلیه چشم راست انجام شد. خانم دکتر علوی ارتشی بود و در جراحی چشم تخصص بالایی داشت. گفت: سی وسه تکه شن، ماسه، سیمان و آلومینیوم از چشمت در آوردیم.
شعله انفجار گلوله آرپیجی صورتم را سوزانده بود، اما اصابت آن به اتاقک پست برق باعث شده بود تکه های مصالح اتاقک مانند ترکش عمل کند. با خانم دکتر صمیمی شدم. دو بچه داشت. شوهرش سرهنگ ارتش بود. خودش از جمهوری اسلامی طرفداری میکرد اما شوهرش طرفدار شاه بود. گفت شوهرم هنوز منتظر است شاه برگردد، میگوید این بچه ها نمیتوانند حکومت کنند، حتماً در جنگ شکست میخورند و شاه بر میگردد. ولی من دعا میکنم شاه برنگردد! میگفت: «نماز میخوانم، روزه میگیرم، امام خمینی را دوست دارم، ولی چیز زیادی از انقلاب نمیدانم. فقط میدانم که اسلام و خدا و پیغمبر بر ما حاکم میشود.» یک روز پرستارها مرا به اتاقش بردند. با سر برهنه نشسته بود. کمی با من خوش وبش کرد. از اتفاقات خرمشهر پرسید، برایش تعریف کردم. خانم دیگری هم توی اتاق بود. او را معرفی کرد، گفت: «ایشان دوست من و چشم پزشک است.» یک لحظه دیدم سرش برهنه و از زانو به پائین یونیفرم پزشکی اش لخت است. سرم را انداختم پایین. فهمید اذیت شدم. گفت: «راحت نیستی؟» گفتم: واقعیتش نه گفت: خیلی خب، شما برو توی بخش، ما می رویم دنبال کارمان تا تو راحت باشی. خبر سقوط خرمشهر را هم از خانم دکتر علوی شنیدم. گفت: «خبر داری عراق خرمشهر را گرفته؟
حالم بد شد. خاطرات همه آن زحمات جنگ و گریزها و شهادت بچه ها یک باره به ذهنم هجوم آورد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یا مقلبالقلوب والابصار
یا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#نوروز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کاش میشد امسال
سال ظهورت باشه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#نوروز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سختترین روزها
در گذر زمان، رفته، رفته، رفت و
ایستادگیها و پایداریها، پایدار شد،
تا بدانیم
چرخفلک دنیا
در گردش خود، همه خوبیها را میگذارد و نامهریها را دور میریزد، پس،
روزگارتون سرشار از خوبی ها
سال نو شما، متبرک به ظهور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#نوروز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۴
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 محوطه پایگاه خیلی شلوغ بود. همه در حال فعالیت برای گرفتن لباس و تجهیزات نظامی بودند. در آن شلوغی، به دنبال یک نفر آشنا میگشتم. خبر داشتم که تعدای از بچه های مسجد شفیعی اعزام شده اند. دقت می کردم که شاید یک نفر از بچه های مسجد را ببینم و از تنهایی بیرون بیایم. ولی تلاش من بی نتیجه بود. بهتر دیدم فعلاً در اتاق فرجوانی باشم تا ایشان بیاید. سؤال کردم اتاق آقای فرجوانی کجاست؟ اتاق را پیدا کردم و در گوشه ای ساکت و آرام نشستم تا فرجوانی دوباره برگشت. مرا به دو نفری که آن جا بودند که بعد فهمیدم آنها "سیدصادق و سیدباقر مروج " هستند، معرفی کرد. اینها بچه هایی بودند که از قبل با حاج اسماعیل ارتباط داشتند. سیدباقر مروّج برادر سیدصادق بود و کار پرسنلی و اداری گردان را انجام میداد. حاج اسماعیل دستور داد تا وسایل شخصی و نظامی را به من دادند. همان جا به سید باقر گفت که ایشان باید با خودمان کار کند. یعنی در کادر گردان باشد و به گروهان رزمی نَروم. سیدصادق مروّج پاسدار و از بچه های دوره های اول سپاه بود. ارتباط شهید فرجوانی با سید صادق از این دوره ها شروع شده بود. قبل از این که گردان تشکیل شود در جبههٔ آبادان با هم بودند. سید صادق از بچه های مسجد امام رضا و حاج اسماعیل از مسجد جوادالائمه بود. این آشنایی به تأسیس گردان قبل از عمليات فتح المبین کشیده شده بود. سید صادق به واسطه ارتباط قبلی و شاید دستور سپاه اهواز، معاون عملیاتی اسماعیل فرجوانی شده بود.
هنوز نمیدانستم که کارم چیست و چه باید بکنم. فقط حاج اسماعیل گفته بود: «با ما باش.» به طور مدام نیروهای گردان را میدیدم که برای هماهنگی کارهایشان به آن اتاق می آمدند.
بعد از گرفتن تجهیزات انفرادی تقریباً مطمئن شده بودم که مشکل حل شده و رفتن من به جبهه قطعی است. پس از زمان کوتاهی فرجوانی آمد و سؤالاتی از من کرد. به من گفت که تو باید کارهای تدارکاتی گردان را انجام بدهی. من هم بدون این که توضیحی بخواهم، قبول کردم. بعد از آن فرجوانی مرا به دیگر اعضای کادر گردان معرفی کرد. از آن لحظه میبایست در کادر گردان فعالیت خود را شروع می کردم. در سالهای ابتدای جنگ ساختار گردانها خیلی گسترده و کامل نشده بود و به این شکلی که در دوره های بعد و سالهای بعد از عملیات فتح المبین و بیت المقدس مطرح شد، نبود. سازمان گردانها بسیار ابتدایی و فقط به شکل خاص نظامی بود، ولی در عملیاتهای بعدی بعضاً کارهایی در رابطه با پشتیبانی گردانها و هماهنگی برای رفع نیازهایشان به صورت جامع تری شکل گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روزه و نپاز ماه رمضان
محسن جام بزرگی
┄═❁๑❁═┄
🔹 ماه رمضان سال اول رسید و اما انگار این بعثیها مسلمان نبودند! از روزه و روزه داری آنها خبری نبود. بچهها شامشان را برای سحر نگه میداشتند. سحر که بلند میشدیم، نگهبانها میپرسیدند: چرا بیدار شدید، چه دارید میخورید؟ چرا نصف شب؟! آنها اغلب معتقد بودند در ارتش نمیشود دین داری کرد.
در زمان تعویض نگهبانها بیدار میشدیم و میفهمیدیم وقت سحری خوردن است، آبی یا چیزی اگر بود، می خوردیم و روزه میگرفتیم. ولی برای فهمیدن وقت سحری خوردن بیشتر از ساعت مچی آقا کریم روحی، بچه روستای آرومند (آبرومند) همدان استفاده می کردیم. با اینکه در وقت اسارت همه چیزمان را غارت می کردند، نفهمیدیم کریم چگونه ساعت را از دستبرد عراقیها حفظ کرده بود!؟) و بعد اذان نماز ها را میخواندیم، یعنی از این ستاره تا آن ستاره یک ماه تمام روزه گرفتیم. (از روی طلوع و غروب خورشید هم تشخیص میدادیم)
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂