eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ صبح با چشم و دست باندپیچی شده پرسان پرسان به سپاه شیراز رفتم. اوضاع سپاه آنجا به هم ریخته بود. مرا به تعاون سپاه راهنمایی کردند. مسئول تعاون فردی به نام رهنما بود. خودم را معرفی کردم. وضعیت خانواده را توضیح دادم و گفتم به محلی برای گذراندن دوران نقاهت احتیاج دارم. گفت هیچ کمکی نمی توانیم بکنیم؛ از یک طرف باید نیرو و امکانات به جبهه اعزام کنیم از طرفی مجروحین خودمان و از طرف دیگر جنگ زده ها به شیراز سرازیر شده اند، ساختمانهای خالی و اماکن عمومی را تصرف کرده‌اند و دادگاه انتظار دارد ما آنها را تخلیه کنیم. گفتم: قصد برگشت به جبهه دارم، ولی نگران خانواده هستم. گفت همانطور که گفتم کاری از ما ساخته نیست، با این وضعیت، از شما هم کاری در جبهه برنمی آید. بهتر است فعلاً نروی. با یک چشم نگاهی به او انداختم و برایش خواندم، قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد. بدون خداحافظی از اتاقش بیرون آمدم. دنبالم آمد خواست دلجویی کند، عده ای از مراجعین دوروبرش را گرفتند و مشغول آنها شد. توی خیابان آرام آرام با احتیاط می‌رفتم. چشمم درست نمی‌دید. یک نفر به شانه مجروحم تنه زد و رد شد. از شدت درد به خودم پیچیدم. کنار دیواری نشستم. کمی که دردم آرام شد، به راهم ادامه دادم. چند قدم نرفته بودم کسی از پشت سرم آرام گفت: ببخشید، شما محمد نورانی هستید؟ برگشتم نشناختمش گفتم: بله خودم هستم گفت: مقصودی هستم. از رفقای خرمشهری بود مرا در آغوش گرفت و بوسید. دانشجوی دانشگاه شیراز بود. کمی صحبت کردیم گفت: «مردم شهر نگاه مثبت به جنگ زده ها ندارند می‌گویند اینها فرار کرده اند و باید برگردند از شهرشان دفاع کنند.» می‌گفت: «بیشتر جوانهای جنگ زده بیکار هستند، توی خیابانها پرسه می‌زنند. گاهی هم مزاحمت‌هایی ایجاد می‌کنند.» مسائلی را در مورد وضعیت جنگ زده ها در شیراز گفت که غصه خانواده خودم را فراموش کردم. دیدم اوضاع خانواده ما از این بیچاره ها بهتر است. شانه ام درد می‌کرد. به او گفتم: «کسی به من تنه زد فکر می‌کنم خون ریزی کرده است.» مرا به بیمارستان شعله سعدی در خیابان زند برد. پانسمان را باز کردند دیدند زخم عفونت کرده است. پرستار گفت: هر روز باید بیایی، پانسمان را عوض کنیم. مقصودی با دو نفر از دوستانش اتاقی در خوابگاه دانشگاه داشتند. اصرار کرد تا وقتی نیاز به پانسمان دارم، پیش آنها بروم. اول نپذیرفتم، اما با توجه به اتاق اجاره ای پدرم که حتی جا برای خوابیدن خودشان تنگ بود قبول کردم. به خانواده ام خبر دادم و همراهش رفتم. خوابگاه کوچکی بود و جای خواب به اندازه ما نبود. بنده خدا هر روز مرا برای پانسمان می‌برد. بن غذایش را می‌گرفت و به من می‌داد. در همین روزها رفیق دوران مدرسه ام عزیز حق صفت» سراغم آمد. با عزیز در مدرسه رضا پهلوی خرمشهر آشنا شدم. کلاس نهم بودم. با شروع کلاسها دیدیم بچه درس خوانی است که به همه سؤالها پاسخ میدهد. چند همکلاسی گنده هم بودند که او را مسخره میکردند. یک روز موقع زنگ تفریح رفتم طرف دستشویی، دیدم به او گیر داده اند و می‌خواهند کتکش بزنند. با اینکه نمیشناختمش به طرفداری اش در آمدم. دعوایمان شد دست به یقه شدیم. ناظم مدرسه آمد و جدایمان کرد. فردایش از من تشکر کرد. خودمان را معرفی کردیم. گفت اسمش عزیز حق صفت است. ریاضی اش قوی و ادبیاتش ضعیف بود. برعکس، من ادبیاتم خوب و ریاضی ام ضعیف بود. با هم کار کردیم و رفیق صمیمی شدیم. عزیز در محله شان رفیقی داشت به نام مسعود جباری. مسعود هم رفیقی داشت به نام «قاسم داخل زاده» من هم رفیقی داشتم به نام مهدی. شدیم یک جمع پنج نفره که با هم غذا می خوردیم، با هم آبادان میرفتیم. لباس یک فرم می‌پوشیدیم. گاه بعد از ظهرها از مدرسه فرار می‌کردیم سینما میرفتیم و سمبوسه می خوردیم. جمعه ها به پارک زیر پل خرمشهر می رفتیم و قدم میزدیم. شبها لب شط خرمشهر می‌نشستیم و شعر می‌خواندیم. ضبط و نوار کاست آوازهای شجریان و دیگران را می آوردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۷ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 نشست‌ها و جلسات قرآنی در گروهان‌ها برگزار می‌شد. بعضاً می‌دیدیم بعد از حدود یک ساعت ورزش، وقتی می‌آمدند یک عدّه‌ای تازه شروع می‌کردند به شعار دادن و شعرهای گروهی خواندن. در نظر بگیرید، نیروها گروه گروه و بعد از ورزش به اردوگاه برمی‌گشتند. شلوغی اردوگاه با شعارهای بچّه‌ها، فضای خیلی گرم و صمیمی ایجاد می‌کرد. واقعاً شادابی و طراوت زیبایی در اردوگاه ایجاد می‌شد.گاهی اوقات که نیاز بود این شور در فضای اردوگاه، در بین نیروهای گردان ایجاد شود، شمشیری یا یکی دو نفر از بچّه‌های گردان، این کار را انجام می‌دادند. [مثلاً] فرماندۀ گردان را روی دوشِ خود‌شان بلند می‌کردند و شروع به شعار دادن و چرخیدن توی اردوگاه می‌کردند. انگار سالیان سال است که با هم ارتباط دارند و دوست هستند. در صورتی که شاید کمتر از یک ماه بیشتر نبود که با هم آشنا شده‌بودند. حاج‌اسماعیل هم ارتباط روحی و معنوی بسیار خوبی با نیروها برقرار کرده‌بود و خودش را به هیچ عنوان از نیروها دور نمی‌کرد. در همۀ این صحنه‌ها در جمع بچّه‌ها می‌آمد و مثل یک نیروی عادی در این برنامه‌ها شرکت می‌کرد. فرماندهان با نیروها ورزش می‌کردند. این نبود که تنها نیروها ورزش کنند و آنها توی سنگر بمانند. ما هم که کادر گردان بودیم، می‌رفتیم و با آنها همراه می‌شدیم. هر کسی که شاهد این فضاها بود، شوق و شَعَفی درون خود احساس می‌کرد. روحیّات بچّه‌ها آن قدر به هم نزدیک شده‌بود که همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌کردند. این ارتباطات آن قدر صمیمی شده‌بود که به جرأت می‌گویم، چند جسم در یک روح شده‌بودند. این فضا برای ورود به عملیّات لازم بود. چرا؟ به خاطر این که بالأخره اینها فردا می‌خواستند به دل دشمن بروند. باید شب عملیّات به کمک هم می‌رفتند و اگر کسی زخمی می‌شد، باید کمکش می‌کردند. این فضا باعث می‌شد که یک احساس مسئولیّتی نسبت به هم داشته باشند و در صورت ضرورت برای هم ایثارگری کنند. بعد از صرف صبحانه و حدود ساعت هشت‌ونیم نُه، آموزش‌های ِلازم به افرادی که در زمینه‌های مختلف نیاز به آموزش نظامی داشتند، داده‌می‌شد. بعضاً نیاز به مرور آموزش‌های نظامی بود. این آموزش‌ها شامل همۀ مواردی بود که نیروها برای شب و روز عملیّات به آنها نیاز داشتند. يک نفر تکاور عراقی داشتیم که پناهنده شده‌بود. به واسطۀ آموزش‌هایی که در ارتش عراق دیده‌بود، بخشی از کار را در اردوگاه به عهده گرفته و آموزش می‌داد. بخش دیگری از آموزش‌ها را افرادی مثل حاج‌اسماعیل و شهید‌صادق مروّج و بچّه‌هایی که آموزش‌های سطوح بالای نظامی را دیده‌بودند، با بچّه‌ها کار می‌کردند. در آموزش‌ها به بچّه‌ها یاد می.دادند که اگر در شب عملیّات و در منطقه گُم شدند، چه طور با قطب‌نما کار کنند. اگر در شب از یگان خود جدا شدند، چه طور از روُی ستاره‌ها راه را پیدا کنند. اگر دوستش یا خودش زخمی شد، چه طور پانسمان انجام دهند. اگر کمین دشمن جلویشان آمد و خواستند با آنها مقابله کنند، حواسشان باشد که از عوارض زمین چگونه استفاده کنند که آسیب نبینند. اگر با تانک دشمن برخورد کردند، چه کار باید بکنند. اگر گلوله‌ای از سمت دشمن به سمت آنها آمد، چه کار کنند یا این که به سنگرهای عراقی که رسیدند، حواسشان باشد دست به چیزی نزنند. اینها بخشی از آموزش‌هایی بود که نیروها باید یاد می.گرفتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ۶۰/۱۱/۲۷- گردان نورِ اهواز- پایگاه شهید بهشتی‌. پیش‌ازعملیات فتح‌المبین. دلاوران از راست: سردار معینیان. سردار امیر صالح‌زاده. بهروز خسروی. سردار دشتی‌پور. حاج‌رحیم هلالی. شهید اسماعیل فرجوانی. محسن پویا
«چشم‌های آسمانی»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ تو عملیات کربلای ۵ بچه ها بالای دکل بودند. هواپیمای عراقی آمد که منطقه را بمباران کند. شیرجه آمد روی زمین. خدمه‌ی موشک یک موشک به سمتش شلیک کرد. ایران، موشکهای سام ۶ را تازه از شوروی خریداری کرده بود. این موشک‌ها حرارتی است. به محضی که شلیک می شد میرفت دنبال حرارتِ اگزوز هواپیما؛ و داخل اگزوز هواپیما منفجر میشد. اتفاقا هواپیما آمد بالای سر دکل ما رد شد. حالا سه طبقه دکل، هر طبقه ای هم سه چهار نفر داخلش هستند. موشک که آمد بالای سر دکل؛ چون دکل گرم شده بود، سنسور موشک فکر کرد که اگزوز هواپیما است. آمد به سمت دکل و توی دکل منفجر شد دوتا از پایه‌های دکل منهدم شد. دکل یواش یواش مثل آسانسور آمد پایین؛ نزدیک زمین که رسیده بود بچه ها پایین پریده بودند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات برادر جواد کمالی اردکانی به کوشش: محمد معینی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
17.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 فتح المبین فتح بزرگ یادمان‌های دفاع مقدس، جبهه شوش ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۰ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 جنازه غرق به خون ستوانیار فلیح عکاب شبوط را آوردند. پزشک او را معاینه کرد و گفت مرده است. ستوانیار را در داخل صندوقی گذاشتند و صندوق را با پرچم عراق پوشاندند. مراسم رسمی برگزار گردید و فرمانده لشکر با حضور در آن در سخنانی گفت: «ما راه شهدای خود را ادامه خواهیم داد. این مرد قصد داشت تمام خانه های شهر را خراب کند. آرزویش این بود که در از بین بردن این خانه ها سهیم باشد. هدف او از انهدام این خانه‌ها ایجاد میدانهای وسیع برای تیراندازی بود. محمره (خرمشهر) هنوز هم آلوده است و هنوز هم افراد خائن و مزدوری در آن وجود دارند. من از اهالی می خواهم با ما همکاری کنند تا آن بزدلها را پیدا کنیم. رهبری می‌خواهد که محمره [خرمشهر] شهر قهرمانان و الهام بخش مردان انقلابی باشد. رهبری می خواهد که این شهر منشأ پیروزی دوران جدید باشد. خوزستان عربی است و همچنان عربی باقی خواهد ماند. این شهر سمبل قهرمانی ها است، یادآور صحنه های جاودانه است. ما محمره را طبق دیدگاههای خود آباد خواهیم کرد. برای محمره طرح جدیدی را به تصویب رسانده ایم که باید به صورت یک شهر عراقی در آید. محمره [خرمشهر] مرکز یکی از استانهای ما خواهد شد و از همان توجه و عنایتی برخوردار خواهد شد که دیگر استانهای عراقی از آن برخوردارند. خوزستان منطقه ممتازی است. از امکاناتی برخوردار است که میتواند مستقل باشد. در این منطقه نفت وجود دارد و از امکانات کشاورزی نیز برخوردار است. وضع اقتصادی خوبی دارد، یعنی خودکفا است. بنابراین ما چنین تشخیص داده ایم که خوزستان مانند دیگر مناطق عربی، منطقه مستقلی باشد و در آن دولتی روی کار بیاید که از نظر سیاسی به عراق وابسته باشد. اما انتخابات بستگی به خود مردم دارد. آنها مجلس و نخست وزیر را خودشان انتخاب می‌کنند. این منطقه دارای رادیو تلویزیون و دیگر رسانه های گروهی خواهد شد. نقشه منطقه بر اساس دیدگاه حزب ما تغییر خواهد کرد. این تحولات باید به دست ارتش ما انجام شود. لشکر ما پیوسته شهیدانی تقدیم کرده است. برادران! همه شما باید آماده باشید تا در راه رهبر به شهادت برسید. رهبری از ما میخواهد که در این راه به شهادت برسیم. شهادت ما موجب خرسندی رهبر می‌شود. همه لشکر فدای رهبر، همه دنیا فدای رهبر شما. سربازان شما افسران، شما اهالی، همه فدای صدام، همه شما فدای رهبر!. سخنان فرمانده مورد انتقاد نیروها قرار گرفت. یکی از افسران گفت: «اگر رهبری از مردم میخواهد که برای او به شهادت برسند و از این کار خرسند می‌شود و اگر واقعاً به شهادت ایمان دارد، چرا اقوام و فرزندانش را به جبهه نمی فرستد.» سروان عزیز السراج هم گفت: «به خدا از این حرفها خسته شده ام. اگر خیری در اینها بود، مانع از حمله آن تیراندازهای ماهر به ما می‌شدند. هر روز شهید می‌دهیم، هر روز با صدای آه و ناله و شنیدن خبر کشته شدن یکی از افراد بیدار می‌شویم. تا کی این مصیبت ها ادامه دارد؟ تاکی باید از این زخم خون جاری باشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ با گروه دوستان، ساعت ده یازده شب لب شط قرار می‌گذاشتیم. بین آنها به شعر علاقه داشتم. مثلاً نصفه شب می‌دیدم دختر و پسر جوانی قایقی اجاره کرده، کنار هم نشسته اند و قایقران هم وسط رودخانه آرام آرام زیر نور مهتاب پارو میزند. یک باره میخواندم بلم آرام چون قویی سبکبال به نرمی بر سر کارون، همی رفت از نخلستان ساحل قرص خورشید ز دامان افق بیرون همی رفت شروع می‌کردم به خواندن شعر نخلستان، بچه ها کیف می‌کردند. شعری که همیشه می خواندم بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم/ همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم... یا شعر نیما یوشیج را میخواندم آی آدمهایی که بر لب ساحل نشسته شاد و خندانید... بعدها کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نوار کاستی بیرون داد که اشعار حافظ ،مولوی خیام و نیما با صدای احمد شاملو بود. آن آهنگها را می‌گذاشتیم و عشقمان این بود گوشه ای خلوت کنیم، شاملو و شجریان بشنویم، نوشابه و کیک یا باقلوا با نوشابه بخوریم. همه عشق و تفریح ما این بود. دنبال هیچ کار خلاف نبودیم. وضع مالی قاسم داخل زاده خوب بود. پدرش در بازار خرمشهر لباس فروشی داشت. هر وقت برای رفتن به سینما پول کم می آوردیم قاسم میرفت مغازه پدرش، دو ساعت می ایستاد کمک می‌کرد و پول می‌گرفت. پدرش هم می‌دانست می‌گفت ای پدرسوخته باز پول سینما کم آوردی؟ می‌پرسید چند نفرید؟»می‌گفت: «پنج نفر» پنج تا دو تومان ده تومان می‌داد. خوش تیپ بود و لباسهای گران می‌پوشید. تک فرزند بود. بابایش هر چه می خواست به او می داد. هر وقت مشکل پیدا می‌کردیم سراغ بابای قاسم را می گرفتیم. می رفتیم خانه قاسم، بنده خدا مادرش همین که ما را میدید با شوق و ذوق به آشپزخانه میرفت غذا و شربت درست می‌کرد. با محبت بود. عزیز دوران سربازی را در بوشهر می‌گذراند. با شنیدن خبر مجروحیتم به شیراز آمده خانواده ما را پیدا کرده و نشانی ام را گرفته بود. خانواده عزیز اصالتاً شیرازی بودند. حالا هم جنگ زده شده بودند و در شیراز زندگی می‌کردند. عزیز تمام مرخصی اش را پیش من ماند. علاوه بر شستن ظرف غذا و مرتب کردن اتاق، خودش هر روز زخم شانه ام را پانسمان میکرد. زخم عمیق بود. ماهیچه شانه کنده شده و گوشت و پوست متلاشی شده بود. هرکس زخمم را می‌دید حالش بد می‌شد. عزیز با وجود اینکه روحیه حساسی داشت، زخم مرا با اشتیاق پانسمان میکرد. در همین روزها از چهارراهی می‌گذشتم یکی از بچه های سپاه خرمشهر را دیدم. با ریش تراشیده و تیپ خاصی ایستاده بود. پرسیدم اینجا چه کار میکنی؟ گفت: «آی ،محمد حالم خیلی بده، انگار یک میلیون مورچه توی سرم بالا پایین میروند. بنده خدا همان روزهای اول حین درگیریها موج انفجار او را مجروح کرد. هر روز تیپ می‌زد می آمد سر چهارراه زند می ایستاد. آن چهارراه پاتوق جوانهای خوزستانی شده بود. یک روز که برای پانسمان به بیمارستان رفتم دکتر تشخیص داد بستری شوم. عفونت زخمم بیشتر شده بود. روز دوم در بیمارستان بودم که دو آقای خوش تیپ با پالتو و کلاه شیک به همراه یک خانم با دسته گل و جعبه شیرینی به عیادت آمدند گفتند شما ما را می‌شناسی گفتم: «ببخشید، به جا نمی آورم.» گفتند ما عضو حزب رنجبران ایران هستیم در جنگ و گریزهای خرمشهر شاهد مبارزات شما بودیم هر کجا می جنگیدید چند نفر از ما همراه شما بودند و چند نفر از دوستان ما در کنارتان شهید شدند. یکی از آنها گفت ما از نیروهای طعمه مالکی بودیم. «طعمه» را بجا آوردم از بچه های عرب خرمشهر بود. طعمه رهبر گروهی در خرمشهر بود که گرایش مائوئیستی داشتند. بهمن اینانلو و عبدالله آنها را می‌شناختند و به من معرفی کردند. آنها به عنوان نیروهای مردمی با شناسنامه از مسجد جامع اسلحه گرفته بودند. گروه های دیگر رزمنده آنها را نمی‌شناختند و تحویلشان نمی گرفتند. می دانستم با بهمن آشنا هستند و میخواهند بجنگند، آنها را به کار گرفتم بین‌شان دکتر تاجر، دامپزشک و دانشجو هم بودند. آنها در محورهایی مثل پلیس راه و اداره بندر کنارم بودند. تشکیلاتی و منظم فرمان پذیر می.جنگیدند. مثلاً تا می‌گفتم تو برو این طرف، تو برو آن طرف چشم می گفتند و اطاعت می‌کردند. جوانی بیست و یک ساله به پزشکی چهل ساله می‌گفتم بدو برو توی آن ساختمان، می گفت چشم و میدوید. آنها در جریان مقاومت خرمشهر یکی دو شهید هم دادند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یکی قرآن است، ما را به جهاد امر می‌کند دیگری سلاح است، جهاد را پیش می‌بَرد و سومی مردان باصفایند که جهاد برایش هنوز ادامه دارد... صبحتون متبرک به انفاس قدسی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما خود را به پناه قرآن می‌سپاریم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۸ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 در کنار آموزش‌ها، کلاس‌های اعتقادی هم داشتیم. یک نفر روحانی به طور دائم در گردان حضور داشت که نماز جماعت و سؤالات شرعی نیروها را پاسخ می‌داد. روزانه در حدّ یک ساعت، کلاس اخلاق و بحث‌های اعتقادی و معنوی را مطرح می‌کرد. در مسائل معنوی، یک‌سری مستحبّات و عادت‌های اخلاقی بین بچّه‌ها در اردوگاه سنّت شده‌بود و تقریباً همه بدون استثنا انجام می‌دادند. مثلاً نیم ساعت قبل از اذان ظهر، خواب نیم‌روز (قیلوله) داشتند. بعد از خواب، برای نماز ظهر آماده می‌شدند. بعد از نماز ظهر و ناهار، معمولاً فرصتی داده می‌شد که به اموراتِ شخصی برسند. اگر کسی می‌خواست استراحت کند یا نامه یا کاری انجام دهد تا یکی دو ساعت تقریباً آزاد بود. بعد‌ازظهر هم كه مجدّداً برنامۀ آموزش برقرار می‌شد. همۀ این آموزش‌ها به ابتکار خود گردان بود و حتّی از نیروهای گردان که سابقۀ بیشتری در جنگ داشتند هم، استفاده می‌کردند. ••••• سنگرِ خیلی بزرگی به طول شاید ده متر، در محلّ اردوگاه داشتیم که پُر از امکانات بود. در تأمین امکانات و مُهمّات اصلاً احساس کمبودی نمی‌کردیم. البتّه درتأمین تجهیزات و ادوات جنگی کمبود وجود داشت. امکانات مورد نیاز از هر محلّی تأمین می‌شد. چه از طریق پشتیبانی تیپ و یا از طریق ایستگاه‌های صلواتی و یا از پایگاه‌های کمک‌های مردمی. تمام نیاز نیروها از لوازم شخصی گرفته تا موادّ شوینده و حتّی برخی تجهیزات عملیّاتی، مثل لباس نظامی را تأمین می‌کردیم. همۀ اینها در پشتیبانی تأمین می‌شد. یکی از اقداماتی که در این زمان دنبال می‌کردیم، تأمین نیازهای گردان بود. گردان امکانات و تجهیزات چندانی نداشت. چند‌دستگاه از بی‌سیم‌های معمولی PRC داشت که یکی در ارتباط با گروهان‌ها بود و دیگری در ارتباط با تیپ. هر گروهان هم یک دستگاه فقط برای ارتباط با گردان در اختیار داشت. فرماندۀ گروهان‌ها هیچ بی‌سیمی برای ارتباط با فرماندۀ دسته‌ها نداشتند. هیچ سیستم مخابراتی دیگری وجود نداشت. وقتی گروهان در خط مستقر بود برای ارتباط با دسته‌ها از تلفن‌های موجود در خط، استفاده می‌کردند. ▪︎ عزيمت به منطقۀ «شهادت» بعد از چند روز که در اردوگاه مستقر بوديم، مأموریت پدافندی از خطّ منطقۀ زعن از طرف تیپ به فرماندهی گردان ابلاغ شد. زعن، نام روستایی از توابع شهر شوش بود که به دلیل موقعیّت و شرایط بسیار سختی که داشت، تعداد زیادی شهید در این نقطه داده‌بودیم. به همین خاطر این روستا به «منطقۀ شهادت» معروف شده‌بود. در مأموریتی که داده‌بودند، یکی از گروهان‌ها باید به خط می‌رفت و روبروی عراق پدافند می‌کرد. این اوّلین مأموریّتی بود که به گردان داده‌می‌شد. حاج‌اسماعیل با توجّه به سختی اين مأموريت، گروهان قدس را که فرماندۀ آن، آقای علیرضا معینیان و معاون ایشان، نادر دشتی پور بود، انتخاب کرد. پس از توجیه اوّلیۀ فرماندهان گروهان قدس و تأمین امکانات لازم، این گروهان در خط مستقر شد. چند روز قبل از این جابه‌جایی، بارندگی زیادی در منطقه صورت گرفته‌ و به همین خاطر، زمین‌ها بسیار گل‌آلود شده‌بود و انتقال نیروها به سختی انجام شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شوش، منطقه شهادت، سال ۱۳۶۰ جمعی از رزمندگان گردان نور، قبل از عملیات فتح المبین @defae_moghadas 🍂
🍂 جبهه دب حردان و تحویل تدارکات از راست ابوطالبی، شهید صادق مروج، بهروز خسروی، علیرضا معینیان، شهید فرجوانی، نشسته، مرتضی شریفپور، شهید دباغ، هاشم مروج و کاظمی.               @defae_moghadas 🍂
«سه‌ هزار شیشلیک»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ صدایش را به زور می‌شنیدم. یاد بچه‌ها و قیافه‌های خسته و گرسنه‌ی‌شان که افتادم بی‌اختیار از جایم بلند شدم. چند نفر از بچه‌ها هم داوطلب شدند که با من بیایند. چهل نفر شدیم. یک مینی‌بوس و یک بنز تک و دو تا نیسان پاترول آن‌جا بود. داد زدم راننده بنز تک‌رو بگید بیاد روشن کنه بزنه پای انبار. هنوز نمی‌دانستم باید چه چیزهایی بردارم. به انبار رفتم که موجودی بگیرم. چیز زیادی نداشتیم. اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که در این موقعیت باید غذای آماده برسانیم، چون دیگر شرایط آماده کردن غذای گرم مهیا نبود. انبار چیز خاصی نداشت. همه مواد را به فاو برده بودند. تنها چیزی که مانده بود ماست‌های پاکتی بود. راننده بنز تک آقای کاظمی که حدوداً 48 سالش بود آمد. گفت: حاجی کجا می‌خوای بری؟ یعنی او نمی‌دانست که می‌خواهیم کجا برویم؟! بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: سوال نکن! یه جای خوب می‌ریم. یه جای با حال که یه شربت شیرین هم بهت می‌دم. فقط ماشین‌ رو روشن کن بیار اینجا تا بچه‌ها ماست‌ها رو بچینند عقب ماشین. حالم را که دید چیزی نپرسید و فقط گفت: حاجی من نمی‌خوام این ماشین رو از دست بدم. فهمیدم که می‌دانست می‌خواهیم کجا برویم. گفتم: نگران نباش! اتفاقی برای ماشینت نمی‌افته. سرش را پایین انداخت و ماشین را آورد پای انبار. چند نفر شروع کردند به چیدن ماست‌ها در عقب بنز. به یکی از راننده‌های نیسان گفتم: همین الان پاتو روی گاز می‌ذاری و به اهواز می‌ری و چندین کیسه پلاستیک خیار می‌خری بار می‌زنی می‌یاری. راننده نیسان دیگر را هم گفتم: تو هم برو پایگاه شهید رجایی هر چی نان اونجا هست باربزن بیار. هر دو ماشین‌ها را روشن کردند. چرخی در محوطه زدند...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات حاج محمد قاسم‌آبادی نویسند:سیده فاطمه حسینی کوهستانی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه "نماز متابعه" •┈••✾✾••┈• بچه ها مشغول نماز جماعت بودند که افسر اردوگاه وارد آسایشگاه شد و رو به من کرد و گفت: ماجد، مگر دستور را نشنیدی که نماز جماعت ممنوع است؟ حالا از دستور ما امتناع می کنی؟ من در پاسخ گفتم: سیدی، اینکه نماز جماعت نیست! درست است که عده ای در کنار هم در یک صف و به امامت فردی نماز می خوانند ولی نام این نماز، نماز متابعه است نه نماز جماعت! بعد پیرامون لغت متابعه شروع به تحلیل و تفسیر کردم و افسر عراقی هم که سعی می کرد خود را مسلمان نشان بدهد، گفت: اگر نماز متابعه است اشکالی ندارد، اما اگر نماز جماعت بخوانید وای به حالتان! و رفت. سپس ما ماندیم و نماز جماعتی پرصفا و دلی شاد از حماقت و نادانی افسر عراقی اردوگاه. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۴۱ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انفجار بزرگ ستوانیار علی حنتوش اللامی به جای عاشور الحلی، تعیین گردید. او به سربازان گفت نمی‌دانم به شما چه بگویم، اگر بگویم مواظب باشید فردا جنازه ام را پیدا خواهید کرد، اگر بگویم ایرانی ها ترسو هستند فردا صبح با سر بریده من در توالت مواجه می‌شوید. اگر بگویم شما قهرمان قهرمانانید و من هم شجاعت را از عنتر بن شداد به ارث برده ام، دروغ محض است، پس برقص ای رقاص برقص. تکه پارچه ای دور کمرش بست و با گروهی از سربازان شروع به رقصیدن کردند. آواز همراه موسیقی هم به آنها می گفت: در این دنیا فقط نصيب ما رقص و آواز است. در همین حال که ستوانیار در میان سربازان بود، انفجار بزرگی در قرارگاه لشکر رخ داد. قرارگاه لشکر۱۸ در پشت خرمشهر واقع بود. شب تاریکی بود و انفجار زبان همه ما را بند آورد. از سنگر بیرون آمدم و با فریاد دستوراتی دادم، برو به سمت خاکریز... برو به سنگر... تانکها مستقر شوند... ستوانیار علی پیش من بیاید... ستوانیار با عجله به سمت من آمد و گفت: «بله جناب سرگرد!» به او گفتم: انبار مهمات لشکر منفجر شد، همه باید آماده و مراقب باشند.» با ترس و وحشت گفت: «دستور شما اجرا می‌شود.» سرهنگ دوم ستاد، نبيل «الربيعي» افسر عملیات با من تماس گرفت و گفت: «یک دسته از افرادت را به قرارگاه لشکر بفرست.» از ستوان عبدالزهره رشم الکریم خواستم که دسته اش را به قرارگاه ببرد. او پس از بازگشت از مأموریت به من گفت: «وقتی به قرارگاه لشکر رسیدیم، متوجه شدیم که انفجار بزرگی رخ داده است. دفتر فرمانده لشکر و دفتر افسران ستاد منفجر شده بود.» هنگام وقوع انفجار، فرمانده لشکر و تعدادی از افسران ستادش در دیدگاه شماره یک در نزدیک خرمشهر بودند اما در اثر این انفجار افراد زیادی کشته شدند از جمله همه محافظان و نیروهای آشپزخانه و مخابرات و نگهبانهای قرارگاه لشکر. این انفجار لشکر را در عزا و ماتم فرو برد. از فرماندهی کل درخواست شد تا قرارگاه لشکر به منطقه «شلهة الاغوات» منتقل کند. در قرارگاه جدید لشکر، مجلس ترحیمی برای کشته شدگان برپا کردیم. تعداد زیادی مهمان از دیگر لشکرها و همچنین تعدادی از اهالی خرمشهر در آن شرکت کردند. یکی از افسران به اهالی خرمشهر اشاره کرد و گفت: «ما را می‌کشند و پشت سر جنازه ما راه می‌افتند!» به او گفتم: «اینها کسانی اند که با ما همکاری می‌کنند.» او به من گفت: جناب سرگرد آیا تو این را باور داری؟ آنها به خون ما تشنه اند. ما بلاهای زیادی به سر برادران و عشایر آنها آورده ایم، گمان می‌کنی که ما توانسته ایم علایق و عواطف گذشته آنها را بگیریم و از قومیت‌شان جدایشان کنیم؟» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن دو آقا و آن خانم فردای آن روز هم به بیمارستان آمدند. آن خانم از کیفش چند نسخه نشریه رنجبر بیرون آورد. تاریخ انتشارشان به روزهای شروع جنگ بر می‌گشت. در یک نسخه با تیتر درشت نوشته بود: «گروه چریکی طعمه در خرمشهر مقاومت می‌کند.» در شماره دیگر با این مضمون تیتر زده بودند که گروه چریکی محمد نورانی همچنان می‌رزمد. در تیتر بعدی آمده بود: «رزمندگان ما در کنار محمد نورانی دلیرانه می‌جنگند و از این مرز و بوم دفاع می‌کنند.» از کار تشکیلات آنها متعجب شدم که چگونه از جنگیدن تعدادی از اعضایشان نهایت بهره برداری تبلیغاتی کرده بودند. شهادت رضا دشتی اختلاف‌هایی را بین بچه های سپاه خرمشهر به وجود آورد. جوان ترها فتح الله افشاری را عامل شهادت رضا می دانستند. می‌گفتند فتح الله دستور آتش داد و موحد دانش هم زد. سید صالح موسوی می‌گفت در ظلمات شب چیزی نمی دیدم، به همین دلیل تیراندازی هوایی کردم. جوان ترها با فتح الله کمی کج افتادند، اما بزرگ ترها مثل محمد جهان آرا، عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله، احمد فروزنده و بهمن اینانلو می‌گفتند اگر بخواهیم این طور نگاه کنیم اصلاً اعتقاد به شهادت را زیر سؤال می بریم. رضا در حین مأموریت شهید شده است. در این بین فتح الله عذاب می‌کشید. از یک طرف رضا دشتی دوستش بود و کنار همدیگر جنگیده بودند، از طرف دیگر باید طعنه ها و گلایه ها را تحمل می‌کرد. روز به روز مثل شمع آب می شد. فتح الله آدم شجاعی بود چون دوره افسری زمان شاه را دیده بود، نظامی گری را خوب بلد بود و دیسیپلین داشت. از طرفی اهل زهد و تقوا و عرفان بود. بارها می دیدم در حین کار گوشه خلوتی پیدا می کرد، ساعتی به نماز و دعا می‌گذراند و دوباره به سر کارش برمی‌گشت. فتح الله در شلیک توپ ۱۰۶ حرفه ای بود. توپ ۱۰۶ تفنگ ضدتانک است که تیر مستقیم شلیک می‌کند. فتح الله تنها کسی بود که توپ ۱۰۶ را طوری تنظیم می‌کرد که تیر قوسی می انداخت. این نوع شلیک در تاریخ استفاده از این سلاح را برای اولین بار او انجام داد. زمان اشغال خرمشهر از این طرف رودخانه به طرف دیگر، چنان دقیق قوسی میزد که گلوله از پنجره ها وارد می‌شد به طوری که معروف شد. آقای محسن رضایی، آقای رحیم صفوی و دیگر بزرگان همه می‌دانستند فتح الله افشاری در خرمشهر چنین مهارت خاصی در زدن توپ ۱۰۶ دارد. او یک واحد ۱۰۶ راه انداخت محمد جهان آرا تعدادی توپ ۱۰۶ از ارتش گرفت و در اختیارش گذاشت. فتح الله ابتکاراتی به خرج داد. توپ ۱۰۶ به لحاظ سازمانی روی جیپ نصب می‌شود. او سکوهایی درست کرد که توپ روی آن نصب می‌شد. توپ ۱۰۶ آتش عقبه ای دارد که پس از شلیک خاک بلند می‌کند و باید سریع تغییر مکان دهد. او حوضچه ای پشت توپهای ۱۰۶ گذاشته بود که وقتی شلیک می‌کرد آتش عقبه توی آب می‌خورد و مکان توپ معلوم نمی‌شد. فتح الله تعدادی از جوانهای پرشور و پرهیجان مثل رسول بحر العلوم و فرهاد ملایی را تربیت کرد. از آنها افرادی متخصص و منضبط ساخت چون خودش اهل تهجد و عبادت، نیروهایی پر از معنویت بار آورده بود. یکی از آنها عبدالحسین کاظمی بود که در عملیات بیت المقدس شهید شد. فتح الله افشاری برایم نقل کرد: «شب، وارد سنگر شدم دیدم عبدالحسین دارد خودش را با کابل می‌زند. گفتم چه کار می‌کنی؟ گفت چیزی نیست. از زیر زبانش کشیدم گفت با خودم عهد بستم هر وقت غیبت کردم دروغ گفتم و خطایی کردم خودم را تنبیه کنم. او ضمن تنبیه فیزیکی، روزه هم می‌گرفت. نیروهایش تا این حد پر معنویت و عارف شده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۹ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 شرایطِ بسیار سختی در منطقه شهادت حاکم بود. فاصلۀ ما با نیروهای عراقی بسیار کم بود. به طوری که شب‌ها وقتی عراقی‌ها با هم صحبت می‌کردند، صدای آنها را می‌شنیدیم و بالعکس. نیروهای ما هم نمی‌توانستند بلند صحبت کنند؛ این نقطه، جناح منطقه محسوب می‌شد. یک طرف به رودخانۀ کرخه و طرف دیگر به ادامۀ خط، متّصل بود. معمولاً در شرایط جنگی، جناحين خط، خیلی مهم هستند. محلّ استقرارگروهان قدس در جناح خط زعن بود و مكانِ فوق‌العاده حسّاسی محسوب می‌شد. تجربۀ بچّه‌ها هم بالا نبود، ولی الحمدالله نیروهای گروهان قدس به فرماندهی برادرمان علی‌رضا معینیان خوب توانستند علی‌رغم همۀ مشکلات و سختی‌ها، منطقه را نگه دارند. از نظر وضعیّت توپوگرافی، منطقه، تپه‌مانند و بالا و پایین‌های زیادی داشت. بعضاً عراقی‌ها در تپۀ مقابل بودند، یا هر دو روی یک تپه بودیم. یعنی یک طرفِ تپه، عراقی‌ها و طرف دیگر، ما ایستاده‌ بودیم. در اين منطقه، بیشتر از کانال‌‌هایی استفاده می‌کردیم که برای ارتباط بین خط و کمین های خودمان تعبیه شده‌بود. کانال‌های ارتباطی و سنگرهای نزدیک به هم تنها [راه ارتباطی] بود. در این کانال‌ها، بعضاً فاصلۀ ما با نیروهای عراقی، به کمتر از صد‌متر هم می‌رسید. سنگر استقرار و استراحت نیروها با فاصله‌ای از خط قرار داشت و نگهبانی از خط، در سنگرهای کمین انجام می‌شد. باید توجّه داشت که این اوّلین مأموریت گردان بود و خیلی از نیروهایی که در گردان حضور داشتند، میدان جنگ را به این شکل ندیده‌بودند و اين اوّلین مأموریت آنها بود. البتّه بخشی از این نیروها پیش از آمدن به جبهه، آموزش‌های نظامی را دیده و حتّی عدّه‌ای خدمت سربازی هم رفته‌بودند، ولی حدود پنجاه شصت درصد نیروهای گردان، فقط آموزش‌های اردوگاهِ شوش و قبل از عملیّات را گذرانده‌بودند و نیاز به آموزش بیشتری داشتند. با فاصلۀ نزدیکی که با دشمن داشتیم، نیروها خيلی باید دقّت می‌کردند. بیشتر درگیرهای ما در خط، درگیری نزدیک بود. نیروهای عراقی بعضاً بچّه‌های ما را با تک‌تیرانداز و یا با نارنجک تفنگی کلاش می‌زدند. فاصله کم بود و نمی‌توانستند از خمپاره استفاده کنند. نارنجک‌های تفنگی ما، روی تفنگ ژ3 قرار می‌گرفت. شلیک كه می‌شد، صد‌متر آن طرف‌تر به زمین می‌خورد. وقتی به سطح زمین و روی سنگرها و کانال‌ها نگاه می‌کردیم، پر شده‌بود از پوکه‌های نارنجک تفنگی منفجر‌شده که به مقدار زيادی آن جا ریخته شده‌بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂