eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آن اتفاق شیرین ۲ احمد یوسف زاده از کتاب اردوگاه اطفال         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ غرق در آن نعمتهای خداداد بودیم که یک نفر داد زد: «نخورین!» آسایشگاه ساکت شد. صدا ادامه داد: «نخورین آبجو دارن. این شکلات ها با آبجو درست شدن!» دلمان نمی‌خواست خبر راست باشد، ولی بود. روی یک نوع از شکلات ها این عبارت انگلیسی را خواندم: mixed with beer (مخلوط شده با آبجو) تا آن لحظه یک عالمه از شکلاتها را خورده بودیم. عده ای رفتند دهانهایشان را آب کشیدند. بعضی هم نشنیده گرفتند. با حسرت شکلاتهای آبجویی را دور ریختیم سیگارهای خوش خط وخال تهدیدی جدی بودند برای نوجوانان اسیر. چند نفر که سیگاری بودند نق می زدند و سهمیه سیگارشان را می خواستند. روی بعضی از بسته های سیگار عبارتی خطرناک تر از آنچه روی شکلات ها دیده بودیم دیدیم. نوشته بود "توتون این سیگار با ویسکی مخلوط شده است!" ارشدها تصمیم گرفتند سیگارهای مسئله دار را نابود کنند! با موافقت اسرا این کار انجام شد. هزاران نخ سیگار توی سطل آب خمیر شدند وقتی خبر به گوش نگهبانها که همه سیگاری بودند رسید، کار از کار گذشته بود. رحیم به علیرضا ولی پور گفته بود: «شما عقل توی سرتان نیست چرا سیگارها را نابود کردید؟ می‌دادید به ما به جایش شکر برایتان می آوردیم!» علیرضا گفته بود "تجارت حرام، حرام است." رحیم، مأیوس از داشتن حتی یک نخ سیگار، فقط فحش داده بود. کار دیگری نمی توانست بکند. قانون منع استفاده از کابل هنوز پابرجا بود. سیگارها رفته بودند اما ما هنوز خوراکی های خوشمزه ای داشتیم که مورد طمع سربازان عراقی باشد. آنها انتظار داشتند از آن سفره رنگارنگ که فقط برای ما پهن شده بود سهمی داشته باشند. اما برای نگهبانها ممنوع بود که حتی از غذای اسرا بخورند، چه به شکلات و شیرینی. یک هفته بعد چیزی از آن همه خوراکی های خوشمزه در کیسه هایمان باقی نمانده بود اما صابونهای عطری را نه برای شست و شو که برای خوشبو کردن لباسهایمان نگه داشتیم؛ تا سالها. پایان خاطره        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثنوی بیادماندنی سبکباران خرامیدند و رفتند 🔸با نوای حاج صادق آهنگران        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ [پدر و مادرم] گاه صبح ها دو نفری با ماشین های ارتشی و سپاه به آبادان می‌رفتند. در آبادان چند مغازه باز بود. زنهای روستایی از باغهای اطراف شهر خرما، گوجه، خیار و سبزیجات یا پنیر و سرشیر و کره و خامه می آوردند. پدر و مادرم خرید می کردند و همان طور بر می گشتند. یک شب مادرم به پدرم می‌گوید "عبد خدر یا مرا حلال کن، بگذار همین جا سرم پیش بچه هایم باشد یا خودت هم برو. باباحاجی و بی بی را بردار و بیاور اینجا تا کلفتی‌شان را بکنم. اگر مُردیم همه با هم بمی‌ریم، اگر زنده ماندیم همه با هم زنده بمانیم!" پدرم میگوید من نه تو را میتوانم رها کنم، نه پدر و مادرم را، می‌روم ببینم زورم می‌رسد اینها را بیاورم؟ پدرم به باباحاجی گفته بود: «هاجر می‌گوید نمی آیم، بین شما و زنم با بچه ها گیر کردم. بابا می آیی برویم آنجا؟» بابا حاجی گفته بود: «ها، می آیم چرا نیایم، منت هم می‌کشم. بی‌بی کمی مخالفت کرده بود. بابا حاجی راضی اش کرده بود که بیا برویم، آخر عمری فوقش یک خمپاره می‌خوریم می‌گویند شهید شد. چه اشکالی دارد؟ ما که پایمان لب گور است. یک روز دیدیم ، پدرم ، باباحاجی، بی‌بی، خواهرم با شوهر و بچه هایش آمدند. سیزده نفر در آن خانه زندگی می‌کردیم. کم کم آنجا تبدیل به پایگاه بچه های رزمنده شد. شب بچه های سپاه آنجا دور هم جمع می شدند. محمد جهان آرا و عبدالرضا موسوی و فتح الله افشاری و بقیه می آمدند، موتور برق هم بود. مادر با هرچه دم دستش بود غذا می پخت. خودبه خود یک ایستگاه صلواتی برپا شد. ارتشی ها، بچه های تیپ نوهد و توپخانه همه می‌آمدند. هر کسی خسته می‌شد، پاتوقش آنجا بود. تا می‌رسیدند مادرم می‌گفت «ننه لباسهایتان را در بیاورید بشورم.» در مدتی که غذا می‌خوردند لباسهایشان را هم می‌شست. پدرم همانجا باغچه کوچکی درست کرده بود و گوجه و خیار و باقالی و سبزی می‌کاشت. شاید شیرین ترین مقطع زندگی جنگی ام این بود که همه خانواده با عشق و علاقه و حس خوبی دور هم بودیم. پس از مدتی، وقتی عراق شهرها را می‌زد، یک واحد توپخانه آمد و روبه روی مرغداری مستقر شد آنها توپ ۱۷۵ میلی متری داشتند و با آن بصره را می زدند. روزی سه تا پنج گلوله سهمیه داشتند. توپ هایشان خودکششی بود؛ میزدند و جایشان را تغییر می‌دادند. عراقی‌ها هم از سمت خرمشهر و بصره می‌خواستند پاسخ توپهای آنها را بدهند. گرای آنجا را گرفته بودند و گلوله هایشان اطراف مرغداری می‌خورد. براثر صدای انفجار روزانه تعدادی از مرغ ها نیمه جان می‌شدند. پیش از آنکه تلف شوند آنها را سر می‌بریدند و به جبهه ها می‌بردند. کم کم سقف خانه را دو جداره کردیم. از شرکت نفت سنگر بتنی دایره ای پیش ساخته گرفتیم و توی یکی از اتاقها گذاشتیم. در محوطه باغچه یک سنگر زیرزمینی زدیم، نماز جماعت را توی همین سنگر می‌خواندیم. به هر حال زندگی در آنجا همچنان پررونق ادامه یافت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 همین یک آیه ما را بس است عالم محضر خداست ... «أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَىٰ» صبحتون، متبرک به صلوات بر محمد و آل محمد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رختشورخانه ۱ فاطمه علی‌پور از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شوهرم صفر آژیراک، توی جهاد بود. برای کارهای عمرانی می‌رفت روستاهای مرزی یا برای رزمنده ها غذا می‌برد جبهه؛ یک پایش جبهه بود ویکی جهاد. وقتی می‌رفت جبهه آرام و قرار نداشتم تا برگردد. یک روز آمد خانه، مهمان داشتیم. بهم گفت: «من باید برم. نمی‌تونم بمونم.» گفتم: «کجا ؟ تازه رسیدی حداقل یه ساعت بشین پیش مهمونها زشته بذاری بری.» گفت: «اینها که غریبه نیستن وقت هم برا مهمونی زیاده.» با ناراحتی گفتم «من و این بچه های قدونیم قد رو میذاری کجا میری؟!» بچه هایم خیلی کوچک بودند پسر بزرگم هشت سالش بود. گفت: «توی جنگ نباید به من فکر کنی من شدم مرد بیابون.» برای اینکه نرود بهش گفتم «اگه شهید شدی بچه ها رو میذارم و میرم شوهر میکنم.» لبخندی زد و سرش را انداخت پایین اما توی چهره اش ناراحتی را دیدم. این جمله هم کارساز نبود. رفت. مدتی خبری ازش نبود. سی و یکم فروردین ۱۳۶۰ از ارتش خبر آوردند که شهید شده. باورم نمی‌شد. اقوام جمع شدند خانه ما و برایش مراسم ختم گرفتند. گریه می‌کردم، حالم خیلی بد بود، اما منتظر بودم برگردد. بعد از بیست و دو روز مرد عربی که پرسان پرسان خانه ما را پیدا کرده بود، آمد و گفت: «صفر آژیراک رو بین اسرا دیدم.» چون صفر از طرف جهاد توی روستاهای عرب نشین کارهای عمرانی انجام میداد خیلی ها او را می شناختند. وقتی چند نشانی ازش داد خیلی امیدوار شدم. رفتم هلال احمر و پرونده تشکیل دادم بعد از چند ماه نامه ای از صفر رسید دستم. شماره اسارتش ۲۳۷۶ بود. قبل از اسارت صفر، خیلی برایش می ترسیدم و مدام نگرانش بودم. اما سختی بی خبری ازش من را مقاوم کرد. برادرهایم جان محمد و علی هم جبهه بودند. نمی توانستم بیکار توی خانه بنشینم. بچه ها را می‌گذاشتم پیش مادرم و با خواهر شوهرم ، زهرا و خانم مافی غلامی و نامی پور و خانم های پشت بازار می رفتم رخت شویی. با ماشین و هلی کوپتر از جبهه پتو و لباس می‌آوردند کنار رخت شویی خالی می کردند. بیشتر، لباس می‌شستم. مواقع عملیات غروب برمی‌گشتیم خانه. خانم‌ها مداحی می‌کردند و ختم صلوات می‌گرفتند. ما هم با سرعت بیشتری کار می‌کردیم. ننه ابراهیم گاهی مویه می خواند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رختشورخانه ۲ فاطمه علی‌پور از کتاب حوض خون         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گوشت هایی که می‌دیدیم می‌انداختیم داخل کیسه. یکی از مادرها آن ها را جلوی رخت شویی خاک می‌کرد. دستکش دستم می‌کردم، چکمه می پوشیدم تا زیر زانو، وایتکس نمیزدم، آب کشی می‌کردم با این حال دست هایم زخم می شدند و وقتی می آمدم خانه هنوز بوی وایتکس می دادم. یک روز همین که برگشتم خانه لیلا دوید جلویم و گفت: «مامان امروز چند تا عمو اومدن اینجا کار داشتن» گفتم: «چی بهشون گفتی؟» گفت: «گفتم رفته لباسهای رزمنده ها رو بشوره . بعد گفتن آفرین دختر خوب و رفتن.» توی دلم گفتم نکند از طرف صفر بوده اند؟! دوباره برای صفر هوایی شدم و به هم ریختم. چند روز بعد غروب آقای حسن رضایی با گروهی از نیروهای بنیاد شهید آمدند خانه ما. گفت: «آقاصفر توی عراق باید بهت افتخار کنه.» بهم پارچه چادر مشکی کادو گرفته برایم آورده بودند. بهشان گفتم: «شستن لباس های رزمنده ها وظیفه‌مه هیچ توقعی هم ندارم.» اندیمشک را خیلی موشک می‌زدند. آبان ۱۳۶۲ موشک خورد توی محله ما. خانواده کرمی و گلستانی شهید شدند. برای بچه هایم می‌ترسیدم. آن ها را بردم خانه برادر شوهرم، قم. صبح زود بیدار شدم. چادر سر کردم رفتم توی حیاط، یادم آمد قم هستم و کیلومترها دور از رخت‌شویی ! گریه ام گرفت. با اینکه از صدای بمب و موشک دیگر خبری نبود، آرام نبودم. مدام با خودم می‌گفتم مگر بقیه آدم نیستند که مانده اند توی شهر؟ اگر صفر بفهمد به خاطر بمباران پشت جبهه را رها کرده ام چه می‌گوید؟! ده روز گذشت. بیشتر از آن نمی‌توانستم دوام بیاورم. با بچه ها برگشتم اندیمشک. آن شب به اندازه یک عمر دیر گذشت. هی بیدار می‌شدم به ساعت نگاه می‌کردم، صبح نمی‌شد. قبل از نماز صبح دیگر نخوابیدم. خودم را مشغول کردم غذای ظهر را پختم، وسایل خانه را جمع و جور کردم، سفارش بچه ها را به مادرم کردم و توی حیاط راه رفتم تا زمان بگذرد. بالاخره سرویس خانم ها آمد. سوار شدم و تک تک خانم ها را بوسیدم. حس کردم چشم هایم با دیدن رختشویی پرنورتر شده توی دلم گفتم خدایا بهم توفیق خدمت به رزمنده هایت را بده. لباس و ملافه می‌شستم و دل خوش بودم به نامه هایی که چند ماه یک بار از صفر می رسید دستم. چون بچه کوچک داشتم، عصر زودتر بر می‌گشتم خانه. می‌گفتم: «پتوهای سهمیه من رو بدید ببرم خونه بشورم. هر بار بیش از چهل تا پتو می آوردیم. داخل خانه خودم یا با خانم مافی غلامی می‌شستیم. مافی غلامی همسایه ما بود. حیاط بزرگی داشت. وقتی پتو می آوردند برایش، آنجا مثل رختشویی شلوغ می شد. پتوها گلی و خونی بودند. وقتی می آمدند پتوهای تمیز را تحویل بگیرند، باز برای ما پتوی خونی می‌آوردند. خودمان مواد شوینده می خریدیم می‌رفتیم روی دیوار حیاط ها و پشت بام ها و پتوها را پهن می‌کردیم. چون مردها یا جبهه بودند یا مشغول بردن آذوقه و کمکهای مردم برای جبهه. ما زنها توی جنگ یک پا مرد شده بودیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جواب امام را چه بدهم علی آراسته         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیش از عملیات بدر، صیاد نظرش را صریحاً گفت که من مخالف اجرای این عملیات هستم. وقتی طرح ابلاغ شد، صیاد گفت: «از این لحظه که دستور صادر شده، من، از دیگرانی که این طرح را دادند، محکم تر خواهم ایستاد و هیچ تخطی ای را هم نخواهم بخشید.» ایشان حقیقتا آخرین نفری بود که صحنه عملیات بدر را ترک کرد. می گفت می خواهم خدای من و امام من گواه باشند که من فقط نظر کارشناسی ام را دادم، اما در اجرا محکمتر از دیگران بودم. برادر «رحیم صفوی» خودش شاهد است. لوله تانک های عراقی دیده می شد و گلوله هایش جلوی پاهایمان می خورد. در چنین موقعیتی، بچه های سپاه ۲ تا قایق تندرو آورند، به آقا رحیم و صیاد و جمعی که آنجا بودند، گفتند سوار شوید، بروید. الان تانک ها می رسند. شما باید بروید، وگرنه اسیر می شدند. صیاد گفت: «من نمی آیم، من جواب امام را چه بدهم؟ من به امام قول دادم تا پای جان در این عملیات بایستم.» فانسقه صیاد را ۲ ، ۳ نفری گرفتند، جثه اش هم کوچک بود؛ ورزیده بود؛ ولی وزن سنگینی نداشت- بلندش کردند، انداختندش توی قایق تندرو. قایق ۱۵ ، ۲۰ متر توی آب پیش رفت، صیاد خودش را انداخت توی آب و گفت بروید؛ نگران من نباشید. 2،3 نفر از اطرافیانش هم مجبور شدند از قایق بپرند پایین؛ نمی شد تنهایش بگذارند. خلاصه با مصیبتی برش گرداندند. شهادت: ۲۱ فروردین ۷۸        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 عید سعید فطر 🍂 زمان پناه آوردن به درگاه حق مهربانی و حق تعالی‌ و رهایی از آتش نفس است         ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ امام علی(ع) عید فطر، عید کسی است که خداوند روزه‌اش را پذیرفته و قیام (نماز و نیایش‌های) او را سپاس گفته است و عید سعید فطر مبارک باد         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عید فطر در ارودگاه و قتل عدنان خیرالله سلام الله کاظم خانی عبدالرحیم موسوی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 در اردوگاه یازده تکریت، روز عید سعید فطر از تلویزیون عراق که در هر آسایشگاه و یک تلویزیون داشت، جشن و سرودی پخش می‌شد یک لحظه قطع و تلاوت قرآن را پخش کردند. پس از چند دقیقه اعلام نمودند که هلیکوپتر عدنان خیرالله سقوط کرده، همه سرنشینان آن به رحمت ایزدی پیوسته اند. لازم بذکر است عدنان خیرالله پسر دایی صدام حسین بود. عدنان خیرالله یکی از فرماندهان ارشد وی بود صدام از وی حساب می برد، می ترسید روزی عدنان وی را از حکومت ساقط نماید . وی با یک ترفندی در ساقط کردن هلیکوپتر او نقشی داشته است. در دانشگاه آزادگان نماز فرادی عید سعید فطر را جایگزین نماز جماعت نمودند. 🔻 برای مرگ عدنان خیرالله که از ارکان اصلی نظام صدام بود و مقارن عید فطر یا عید قربان مُرد عزای خاصی نگرفتند .‌ یادم هست ما گفتیم شاید اینها حساس باشند لباس نو نپوشیدیم. فکر کنم نگهبان شجاع بود که آمد گفت چرا لباس نو نپوشیدید! امروز عید است. سریع لباس نو بپوشید(شبش لباس نو داده بودند که البته ربطی به این قضیه نداشت) درسته اهمیت آنچنانی که ما فکر می کردیم به این قضیه ندادند، روزی که عدنان خیرالله سقوط کرد یادم است هوا خیلی طوفانی و گرد و خاک بود و همزمان با عید فطر. توی یادداشت های من کشته شدن عدنان خیرالله مصادف با عید فطر سال ۱۳۶۸ ثبت شده و همون روز لباس نو هم گرفتیم . روز عید فطر تلویزیون عراق نشان می داد که صدام ملعون با خانواده.اش و عدنان خیرالله کنار یک دریاچه کوچک نشسته بودند و با قلاب ماهی صید می کردند. همان روز بعدازظهر که برگشتند تلویزیون عراق اعلام کرد به علت هوای طوفانی و گرد و غبار شدید، هلیکوپتر عدنان خیرالله سقوط کرد و این فرد کشته شد. تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اواخر سال پنجاه ونه ستادی به اسم ستاد رزمندگان خرمشهر در شیراز تشکیل شد. آقای نوری امام جمعه، آقای مصباحی و ستوان خلیلیان که به دلیل مجروحیت در شیراز تحت درمان بود در ایجاد این ستاد نقش داشتند. حمایتهای مالی و غیرمالی آقای سلیمانی فر بازاری انقلابی خرمشهر نیز سهم بسزایی در این ستاد داشت. آنها جلسه ای با حضور آیت الله دستغیب امام جمعه و آقای محمد نبی استاندار وقت شیراز درخواست می‌کنند امکاناتی در اختیارشان گذاشته شود تا جوانهای خوزستانی که همراه خانواده هایشان به شیراز مهاجرت کرده اند و میخواهند به خرمشهر و آبادان بروند و بجنگند، آموزش بدهند و اعزام کنند. می‌پرسند چه امکاناتی می‌خواهید؟ میگویند محلی برای آموزش می‌خواهیم. استاندار هم ساختمانی در تپه تلویزیون میدهد. شروع به ثبت نام افراد داوطلب می‌کنند. با بچه های تیپ نوهد ارتش هماهنگ می‌شود که آنها آموزش بدهند. حدود چهارصد نفر از بچه های خوزستانی مقیم شیراز و تعدادی از جوانهای شیرازی که با آنها رفیق شده بودند، به آبادان اعزام شدند. آقای نوری خودش نیروی جنگ بود. برادران مصباحی فر که دو نفر از خانواده شان شهید شده بود هدایت این ستاد و اعزام نیرو را به عهده داشتند. وضع نیرویمان خوب شد. آنها را در هشت مقری که در کوت شیخ و جاهای دیگر داشتیم مستقر کردیم. با تلاش محمد جهان آرا سلاح بیشتری تهیه شد، سازمان خوبی پیدا کردیم و خط آنجا نظم و نسقی گرفت. تعدادی از شخصیتها به آبادان می‌آمدند و به سنگرهای ما سر می‌زدند. اوایل سال شصت حضرت آیت الله خامنه ای آمدند و به تک تک مقرها در کوت شیخ سر زدند با همه بچه ها خوش وبش و احوالپرسی کردند. ایشان نماینده امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بودند. در کوت شیخ به عراقی‌ها نزدیک بودیم و خانه به خانه بین خانه ها تردد می کردیم. محوطه ای باز بود. حاج عبدالله گفت: آقا باید اینجا بدوید. گفتند اشکال ندارد، می‌دویم. محمد جهان آرا عده ای را رد کرد گفت: «دیگر پشت سر حاج آقا نیایید، عراقی‌ها حساس می‌شوند خطرناک است، بروید.» تعداد محدودی همراه آقا ماندند. عبد الله جلو افتاد، محمد جهان آرا پشت سر و ما کنارشان دویدیم. عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند. اتفاقی نیفتاد تا به ساختمانی رسیدیم. دیگر در پناه بودیم و سایه ای بود. ایشان روی دو پا نشستند با لبخند گفتند: جوان، حواستان به ما سن و سال دارها هم باشد. بعد به جهان آرا گفتند: «به این بچه ها بگو بروند توی سنگرهایشان. برای چی اینجا ایستادند؟ یک وقت ترکش می خورند.» محمد همه را رد کرد. همراه آقا به مقر فداییان اسلام سید مجتبی هاشمی رفتیم. آقا مجتبی همه تیپ آدمهایی را به جنگ آورده بود. چند نفرشان لاتی می‌گشتند و با یقه های باز سوار ماشین می‌شدند و توی شهر ویراژ می‌دادند. حتی دیدم یکی از افراد گروهش صلیب به گردن انداخته بود. آیت الله خامنه ای در مقرشان برای آنها سخنرانی کردند که شما پیروز هستید و صدام را شکست می‌دهید. یکی از آنها وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها می‌جنگیم، اینها به ما میگویند دزد دریایی!» ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.» یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عید فطر در ارودگاه و قتل عدنان خیرالله علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻اوضاع پعنوی ان سال اوضاع معنوی جدیدی شکل گرفته بود از نظر معنوی عبادی، اوضاع خیلی خوب بود ولی یک جو معنوی دیگر بصورت فکر متحد شکل گرفته بود و این برای اولین بار بود که این جو بوجود آمده بود و همه بدنبال این بودند که از این فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکنند. 🔻نماز جماعت ممنوع بود اولین کاری که شروع کردیم این بود که نمازها را همه با هم می خواندیم، البته نماز جماعت ممنوع بود ولی ما همگی نمازمان را همزمان شروع می کردیم و تعقیبات را هم یک نفر بلند می خواند و بعد همگی دعای قبل از افطار و دعاهای دسته جمعی و ربنا رو با رعایت مسائل امنیتی می خواندیم. 🔻ختم قرآن داشتیم در طی روزهای ماه رمضان هم ختم های قرآن فردی، گروهی و بعضی از کلاس ها مثل احکام، آموزش قرآن و ترجمه قرآن را شروع کردیم و در شب های جمعه هم دعای کمیل می خواندیم و در شب های قدر مراسم احیاء اجرا کردیم و قرآن بسرگرفتیم و در آخر نماز عید فطر هم، بذهنم میاد که نماز عید را به جماعت خواندیم و مشکلی هم پیش نیامد. تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جرعه‌ای گرم از آن چاییِ صبح افطار به دل تشنه ما هم بدهید ... اَللّهُمَّ اَهلَ الکِبرِیا ِوَالعَظَمَه فَتَقَبَّلْ مِنَّا امروز و هر روزتان، در رحمت الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂