eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اوج هنرمندی موشک‌های ایران و البته هنرمندی مهندسان و طراحان ایرانی را می توانید در این ویدئو ببینید. چندین موشک پدافندی از سامانه پاتریوت شلیک می‌شود، اما هیچکدام موفقیتی در هدف قرار دادن موشک ایرانی که کلاهک بارانی دارد، نشدند. در واقع، موشک با کلاهک بارانی به هر دلیلی سامانه پدافندی دشمن را نامبراوت (از مدار خارج) کرد و در نهایت هم یکی از موشک‌ها به خود سامانه پدافندی اصابت کرد. این فقط یکی از شگردهای ایران بود و عملاً کل سامانه پدافندی دشمن در این حمله ۱۰۰ درصد شکست خوردند و کاری از پیش نبردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یک شب پاسبانی دنبالم کرد. با موتور فرار کردم و به خانه یکی از بچه محل‌ها رفتم. بعضی از بچه ها برای خنده و سرگرمی با من می آمدند. یک روز گفتند یک اجلاس دانش آموزی داریم، دخترها و پسرها را دعوت کردیم باید برایشان سخنرانی کنی. گفتم: «بلد نیستم.» مطلب کوچکی از روزنامه خاک و خون درآوردند، گفتند این را حفظ کن بیا آنجا بگو درباره مشروطه و آذربایجان و آذرآبادگان و آذربایگان سخنرانی کردم. این اولین سخنرانی ام در جمع بود. هنوز بخش‌هایی از آن را به یاد دارم. درباره شهدای مشروطه می‌گفتم: «شاد باشید ای شهدای راه وطن که به سالها در دل خاک نهفته اید.» یک روز توی سالن امتحان بعد از اینکه برگه امتحان را دادم، تعدادی نشریه حزب را توی نیمکت بچه ها گذاشتم. یکی از بچه ها مرا دید، رفت به ناظم مدرسه گفت او هم آمد، برگه ها را از دستم گرفت، مرا به دفتر برد که اینها چیست؟ گفتم اینها را حزب پان ایرانیست به من داده. دو ساعتی نشستم. دو نفر کت و شلواری آمدند. حرفی نمی‌زدند. فقط گوش می‌کردند. ولی مدیر مدرسه با من حرف می‌زد که بابایت کیست؟ کجا بودی؟ و فلان... بعد هم گفت دیگر از این کارها نکنی. تعهد گرفت و بیرون رفتم. موقع ثبت نام سال بعد گفتند تو را در این مدرسه ثبت نام نمی‌کنیم. هر چه مادرم اصرار کرد، قبول نکردند. رفتیم پیش رئیس آموزش و پرورش. آقای جا افتاده ای بود، گفت: «بچه ات را بردار به جای دیگر ببر. توی این شهر نمانید، هم به نفع خودش هست، هم به نفع ما. دردسر برای ما درست نکن.» وقتی پافشاری کردیم گفت برای ما شر درست می‌شود. به ما گفته اند ثبت نامش نکن. پدر و مادرم با غلامرضا مشورت کردند گفت: «بفرستید اصفهان پیش خودم. زندگی جدیدی را با غلامرضا در اصفهان شروع کردم. سال دوم دبیرستان به مدرسه هاتف در میدان طوقچی اصفهان رفتم. غلامرضا از بچه های مبارز خرمشهر بود. بیشتر آشنایی ام با جریانهای سیاسی و انقلابی را مدیون او هستم. غلامرضا با حزب پان ایرانیست مخالف بود. می گفت اینها روی دیگری از رژیم شاه هستند. آنها را انحرافی و ساخته رژیم شاه می‌دانست. نمی‌خواست در مورد این حزب جدی شوم و به انحراف بروم. یک بار با یکی از دوستانش به حزب پان ایرانیست خرمشهر آمدند و با آن افراد بحث کردند که شما ایدئولوژی و مبنای درستی ندارید، فقط دنبال انتخابات هستید. مردم بیچاره گرسنه را دنبال خودتان می‌کشید. دکانی باز کردید که هر چهار سال آقای پزشک پور به مجلس برود. دوستانی پیدا کردم. شعبه حزب اصفهان در خیابان جمال الدین عبدالرزاق بود. یکی دو بار به آنجا سر زدم. تحویلم گرفتند. آنها با حزب خرمشهر در مورد من صحبت کرده بودند. رئیس حزب پان ایرانیست اصفهان کسی به نام دکتر عاملی بود. غلامرضا وقتی شنید عصبانی شد. می‌دانست یکشنبه ها به حزب می روم، گفت دیگر حق نداری آنجا بروی. از آن روز دیگر نرفتم. رفتنم بیشتر از روی کنجکاوی بود. غلامرضا اطلاعات سیاسی خوبی داشت. به اندازه فهم از مسائل و مشکلات اجتماعی مردم می‌گفت و گریزی هم به مسائل سیاسی می‌زد و ذهنم را درگیر موضوعات روز می‌کرد. با «علی اکبر پرورش در اصفهان ارتباط داشت. در یکی از قرارها، صبح اول سحر به خانه ایشان می رود. زنگ را که می‌زند عده ای از یک پیکان پیاده می‌شوند مچ دستش را می‌گیرند، کت بسته هلش می‌دهند توی ماشین، منتظر می مانند آقای پرورش در را باز کند. آقای پرورش با زیرپوش و پیژامه در را باز می‌کند. یقه اش را می‌گیرند او را هم با مشت و لگد توی ماشین می اندازند و هر دو را می‌برند. غلامرضا مدتی بازداشت بود ظاهرا تلفن آقای پرورش شنود می‌شده و نمی‌دانسته یا رعایت نمی کرده. غلامرضا می‌گفت مأمورین پرسیدند با او چه کار داری؟ گفتم سؤال شرعی داشتم. ایشان هم وقت نداشت گفت وقت دیگر بیا. آنها گفتند مگر این مرجع توست؟ آیت الله ست؟» می‌گفت: «مرا به یکی از اتاقهای ساواک بردند. یک سری شماره تلفن داشتم آنها را قورت دادم. یکسری یادداشت و جزوه داشتم که همانجا زیر موکت اتاق ساواک گذاشتم. کیف و بدنم را گشتند، دیدند هیچی نیست. به عقلشان نمی‌رسید زیر موکت خودشان را بگردند! مدتی بازجویی می کنند و با تعهد آزاد می‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 منظرپور، سردبیر سابق بی‌بی‌سی: حملۀ ایران معادلات نظامی جهان را تغییر داد 🔹تمامی پدافندهای اسرائیل و آمریکا در رویارویی با حملۀ ایران شکست خوردند؛ این یک تغییر موازنه استراتژیک در خاورمیانه و جهان است! 🔹گنبد آهنین کاملا در برابر باران موشکی ایران ناتوان نشان داد؛ اسرائیل فکرش را هم نمی‌کرد. 🔹در طول تاریخ ایران، چنین پاسخی از سوی حاکمان ایرانی به یک کشور متخاصم وجود نداشته است.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حتی کلاه آهنیت هم به پرنده‌ای زندگی بخشید ... طلائیه سال ۱۳۷۴ آرامش پرندگان در پناه آثار دفاع مقدس عکاس : محمد احمدیان صبحتان منور به انفاس قدسی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @bank_aks @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی به یاد ماندنی از فیلم "شوق پرواز" 🔸 شهید عباس بابایی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۴ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 گر چه ممکن است تو از جنوب ایران باشی و او از شمال، تو ترک باشی و او بلوچ، تو جوان باشی و او پیر... هیچ چیز فاصله ایجاد نمی‌کند و راستی که این اسلام این انقلاب و این جنگ با ما چه کرده است! قدرشان را بدانیم. رابطه برقرار شده است. کلام دوم این است: - خسته نباشید. و چهار جواب "درمانده نباشید." ، «-سلامت باشید. .... - بازی تان را به هم زدیم - نه خبری نیست. برای سرگرمی بود. - بسیجی هستید؟ - از طرف بسیج اعزام شده ایم ولی امداد گریم - پس برای همین از بقیه جدا هستید. - بله. یکی از آنها می پرسد: شما چطور؟ رزمنده اید؟ حق دارد این سؤال را بکند شلوار خاکی رنگ سربازی به پا دارم اما پیراهنم شخصی است؛ در حالی که در پادگان همه لباس رزم بر تن دارند. می‌گویم شرمنده ام. این را از روز ورود به اهواز یاد گرفته ام ـ و چه حرف بجایی است. - به راستی، در مقابل از خود گذشتگی های این عزیزان من چه دارم جز شرمندگی. گمان می کنم این براساس همان نوحه مشهور برادرمان آهنگران باشد که می‌گوید، رزمنده کجا، شرمنده کجا. . به هر حال، هر که گفته خوب گفته است. سخن دل امثال مرا گفته است. می‌گویم وقت دارید چند دقیقه ای مزاحمتان بشوم؟ یکی که از همه بزرگتر است می‌گوید اختیار دارید و دیگری - بفرمایید توی چادر - نه خیلی ممنون برادر، همین جا خوب است. پهن می‌شوم روی زمین و آنها روی لبه کف چادر - که حدود سی سانت از زمین بالاتر است می نشینند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیش‌بینی قاطع مقام معظم رهبری ۴۰ سال قبل از وقوع شما این سخنرانی ۴۰ سال پیش آقا رو با دقت گوش کنید. اون کسی هم که کنارش ایستاده حاج قاسم هست. بعضی تابلوها اتفاقی نیست و سراسر حکمت است که اهل دانند...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇 @defae_moghadas             ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«بستر آرام هور»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ زمان به کندی پیش می رفت و آنها بدون این که حرکتی کرده باشند. در میان بلم چمباته زده بودند. گویی دست و پایشان به یکدیگر قفل و مثل چوب خشک شده بودند. آنها همچنان صدای عراقی ها را می شنیدند و مجبور بودند سکوت را رعایت کنند. سرمای شب بدن بی حرکت آنها را می آزرد. شاکریان به خود جرأت داد و یکی از پتوها را روی دست و پای خود کشید و به دنبال او، بقیه این کار را تکرار کردند.. پتو را که برداشتند، چشم محسن و شاکریان به اسلحه کف بلم افتاد، رمضانی از نگاهشان خواند که چه منظوری دارند، اما او مخالفت کرد و به آنها اجازه نمی داد دست به اسلحه ببرند. گویی محسن از خونسردی رمضانی به خشم آمده بود و نمی توانست خود را کنترل کند. یک بار دیگر به اسلحه چشم دوخت و سپس به شاکریان خیره شد. ابو جواد که متوجه منظورشان شده بود، سعی می کرد مانع کارشان شود. رمضانی با اشاره ای دیگر دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: ( هیس!)       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نویسنده:نصرت‌الله محمودزاده @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر خط مقدم و یادگاری‌هاش         ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ توی خط مقدم که بودیم گوشه ای از حواسمون به سوغاتی های جنگی برای پشت جبهه بود. از ترکش توپ و خمپاره 💥 گرفته تا فشنگ و پوکه و خرج آرپی جی و.... در بین همه اینها حکایت چتر منور ⛱چیز دیگه ای بود. اگه از هر چی می گذشتیم ولی از این یکی رو نمی تونستیم بی‌خیال بشیم. چی دارم می گم! اصلا رو هوا می زدیمش و اجازه نمی دادیم حتی به زمین برسه، حالا هر چی بزرگتر، تلاش برای تصاحبش بیشتر. جالبه بدونید عراقی ها هم اینو فهمیده بودن 😂 و طوری منور می نداختن که بیفته جلو خاکریز تا تک تیراندازهاش هم بی نصیب نمونن. و حالا، سالها بعد از سالها، بعضی وقتها که به خونه همرزما سری می‌زدیم توی دکور خونه شون مجموعه‌ای از افتخاراتش رو می بینیم که موزه کردن و با افتخار، یادگاری هر جبهه رو نشون می‌دن و از خاطرات تصاحب اونها یه ریز حرف می زنن. یادش بخیر، روزای عاشقی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂