🍂 علی هاشمی مهربان و خیلی دوست داشتنی بود؛ خانواده شهدا را با خجالت ملاقات میکرد.
در دوران جنگ، هر وقت با علی آقا به دیدار خانواده شهدا میرفتیم او خجالت میکشید و گاهی به من میگفت: «سید تو در کنارم باش، چون برادرت شهید شده است»
یکی از وصیتهای علی هاشمی این بود که «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیدهایم و باید با خون ما سرخ شود». همین طور هم شد.
صبحتان سرسبز از یاد پاسداران سرخ جامه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید
#شهید_علی_هاشمی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 انرژی مثبت
گاهی یک متن، چقدر به دل می نشیند و در چند سطر دنیایی افتخار در خود دارد
بهراستی ایران
🔸 روسیه را از غرب نجات داد
🔹 هرزگوین را از دست صربها نجات داد
🔸 عراق را از دست داعش نجات داد
🔹 لبنان را از دست صهیونیستها نجات داد
🔸 سوریه از جنگ جهانی نجات داد
🔹 ونزوئلا را از محاصره آمریکا نجات داد
🔸 یمن را برای همیشه از دست عربستان و غرب نجات داد
🔹 قطر را که می خواستند سرنگون کنند از دست عربستان نجات داد
🔸 اردوغان را از کودتا نجات داد
🔹 غزه را از بمباران صهیونیستها نجات داد
🔸 ایران تنها کشور جهان در مقابل استکبار می باشد و از همه مستضعفان حمایت می کند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#جبهه_مقاومت
کانال رزمندگان دفاع مقدس 👇
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۸
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸در آن هوای گرم زندگی کردن در چادر به راستی مشکل است. اما انگار به این کربلاییان، خدا استقامتی دیگر
داده است.
لامپی از سقف چادر آویزان است. کف چادر را با بلوکهای سیمانی فرش کرده اند و روی آنها، پتو پهن شده. چند پتوی تاشده هم، مرتب در یک طرف چادر، روی هم چیده شده است. در گوشه ای دیگر یک صندوق تختهای خالی ميوه قرار دارد. این صندوق، حکم کمد بچه ها را دارد. داخلش یک شیشه کوچک مربا، یک شیشه چای خشک و چند استکان و نعلبکی و قوری قرار دارد. کنارش هم چند کتاب و دفتر. لابد وسایل درسی آنهاست. رادیوی ترانزیستوری کوچکی هم بغل
کتابهاست. می پرسم اوقات بیکاری تان را اینجا چطورمی گذرانید؟
- مدتی کلاس آموزش دفاع در برابر بمبهای شیمیایی بود؛ توی آن کلاسها شرکت میکردیم. حالا آن کلاس تمام شده بعضی برنامههای رادیو را گوش میدهیم. اگر لازم باشد به تبلیغات کمک میکنیم، رنجبر هم که مشغول دادن امتحان است. گاهی کتاب میخوانیم بعضی وقتها هم بازی میکنیم، فوتبال و....
سومین نفر، باقر زجاجی ، پانزده ساله، دانش آموز کلاس سوم راهنمایی است. او هم از شیراز اعزام شده. بی آنکه خودش هم بگوید لهجه شیرین شیرازی اش، این را فریاد می زند. زجاجی نسبت به سنش قد تقریباً بلندی دارد. باریک اندام است. موهای ماشین شده اما مشکی و پرپشتی دارد. رنگ چهره اش به زردی میزند. چشمان مشکی اش از زیر ابروهای پرپشت سیاه درخششی خاص دارد؛ درخششی که حکایت از هوش صاحبش میکند. تازه پشت لبش سبز شده و شقیقه هایش را موهای کرک مانندی پوشانده است.
- فکر میکنی نوجوانان میتوانند تأثیر مهمی در جبهه داشته باشند؟
- البته... تازه به فرض که هیچ فایده ای هم نداشته باشند همین بودنشان باعث دلگرمی بزرگترهاست. بودن ما در جبهه به دشمن هم نشان میدهد که نوجوانان ما طرفدار انقلاب هستند. البته ممکن است بعضی از بچه ها واقعاً وضع زندگی شان طوری باشد که نتوانند به جبهه بیایند این بچه ها هم باید در همان پشت جبهه ببینند چه کاری برای جنگ از دستشان بر می آید، همان کار را بکنند. در هر صورت جبهه را باید از همه کارهایشان مهمتر بدانند.
- چه باعث شد که به جبهه بیایی؟
- معلوم است؛ وظیفه شرعی. امام فرمودند، ما هم عمل کردیم.
- غیر از خودت از خانواده شما، کس دیگری هم در جبهه هست؟
- شش تا پسر خاله و دامادمان و پسر عمویم در جبهه هستند. پدر و برادرم هم قرارست بیایند.
- فکر میکنی جبهه چه تاثیری روی رزمندگان دارد؟
- همین که آدم از همه چیزهایی که دوست می داشته، دل می کند، باعث سازندگی اش میشود. برای کسانی که هم سن و سال ما هستند یک تأثیر دیگر هم دارد یک نوع اعتماد به نفس در ما به وجود میآورد. این اعتماد به نفس باعث میشود که اگر در زندگی روبه روی دشمنی قرار گرفتیم خودمان را نبازیم، خونسردی خودمان را حفظ کنیم و بر او پیروز شویم؛ چه دشمنان خارجی و چه ضد انقلاب داخلی.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روز تاسیس سپاه پاسداران
آغاز روزمرگی تروریست و حاکمان غرب
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سپاه
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«میگ و دیگ»
┄═❁❁═┄
قسمتی از متن کتاب:
... سرهنگ آسیایی با دیدن گوسفندان شروع به خندیدن کرد. آقای هداوندخانی به صورت هر دو گوسفند ماسک ضدگاز زده بود و زبانبستهها شبیه فیل شده بودند. گوسفندان چهار دست و پا بالا میپریدند و پایین میآمدند و هرچه تلاش میکردند نمیتوانستند ماسکها را از صورت خود بیندازند.
سرهنگ آسیایی درحالیکه میخندید، گفت: هداوندخانی چهکار کردهای؟
و هداوندخانی در جواب گفت: قربان برای آنکه گوشتشان هدر نشود، به آنها ماسک ضدگاز زدهام ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#میگودیگ
مجموعه خاطرات طنز
نویسنده: علیرضا پوربزرگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از کنار چند جعبه مهمات و یکی دو تا تیربار و آرپیجی که به امان خدا رها شده اند میگذرم تا خود را به جنازه بعدی برسانم. جای حاج صفر خالی، اگر بود و میدید چگونه مهمات و وسایل روی زمین رها شده اند، دادش به هوا میرفت. وقتی برای یک جوراب آدم را به رقص و امیداشت دیگر تکلیفش با تحویل گونی گونی خوراکی و جعبه جعبه فشنگ معلوم است. از قضا جنازهٔ بعدی خود حاج صفر است. با ته ریش و کله تاس و دسته کلیدی که همیشه پر شالش بود؛ دسته کلید کانکس تدارکات. در این فکر بودم که اینجا توی این دره دیگر دسته کلید حاج صفر به چه درد می خورد که ناگهان یک چیز سنگین به سرم خورد و دراز به دراز کنار حاج صفر روی زمین افتادم و مثل شبکه های تلویزیونی که یک دفعه برنامه اش تمام شود، همه چیز برفکی شد. وقتی به هوش آمدم هوا حسابی سرد شده بود. فکر کردم که شاید عراقیها به سراغ ما آمده بودند تا تیر خلاص بزنند. آخر این مرسوم بود. به هر جا که حمله میکردند اگر موفق میشدند زخمی و مجروح باقی نمی گذاشتند. به خیال خودشان باید همه را میفرستادند آن دنیا. لابد یکی از آن تیرها هم نصیب ملاج من شده بود؛ همین که پس کله ام را پر از خون کرده. اما بازهم قصر در رفته ام. چه شانسی! یکی با موج خمپاره و توپ زهوارش در می رود، آن وقت من این همه تیر و ترکش خورده ام و باز زنده ام. اما چه زنده ای! هنوز هم نه جایی را میبینم نه چیزی میشنوم. اوقات برای من مثل گوش دادن و نگاه کردن به نوار ویدئویی خالی است.
چند دقیقه همان طور طاق باز روی زمین دراز میکشم و چیزهای دوروبرم را لمس میکنم؛ کله حاج صفر، یک جعبه قند، چند تیر اسلحه کلاش، گونی بی سیم و خرت و پرتهای دیگر. ناگهان دستم به یک ریسمان میخورد؛ ریسمانی که خیس خورده و از پایین به طرف آسمان رفته است. برایم جالب است که بدانم طرف دیگر ریسمان به چه جایی وصل است. یک لحظه میترسم و با خود میگویم نکند یک عراقی غول تشنگ بالای سرم ایستاده و منتظر حرکت من است تا یک تیر خلاص دیگر نثارم کند. نه در این سرما و تاریکی دیگر محال است عراقی ها راهشان به اینجا بیفتد. با خود میگویم: «اصلا نکند من مرده ام و همه اینها دارد در یک عالم دیگر اتفاق میافتد، نکند دارم خواب میبینم ولی چرا کسی به کمکم نمی آید؟ چرا این قدر گودی چشمانم زقزق میکند. از شور و شوق این افکار که نکند پا در عالم برزخ گذاشته ام از جا بلند میشوم. احساس میکنم که سرم دو برابر شده و چیزی به سرم چسبیده است؛ یک سنگ، یک سنگ نه چندان بزرگ. سنگ را میکنم و به سراغ ریسمان میروم. شاید این ریسمان نقطه اتصال این دنیا به آن دنیا باشد. ریسمان را با دست لمس میکنم و بالا میروم. بالا و بالاتر.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂