🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تظاهرات گسترده ای با شرکت جریانهای سیاسی مختلف هفتم مهر پنجاه و هفت در آبادان برگزار شد. در آن مراسم کمونیستها لشکرکشی بزرگی از سراسر کشور داشتند؛ می خواستند مانور بدهند، اما باز به تعداد مردم عادی و بچه مذهبی ها نمیرسید. راهپیمایی بزرگی از بوارده به سمت قبرستان شروع شد. دو نوع شعار داده می شد؛ کمونیست ها میگفتند نان ، مسکن آزادی، مذهبیها شعار می دادند: میکشم میکشم آن که برادرم کشت. کمونیستها با هم حرکت میکردند، دختر و پسر دستهایشان را توی هم کرده بودند و کسی دیگری را در صفشان راه نمیدادند. محکم شعار میدادند.
ارتش و ژاندارمری دو بار جلوی مردم را گرفتند و مردم دوباره هجوم بردند. بالاخره مردم به قبرستان رسیدند. مراسمی برگزار شد. هر کسی اعلامیه ای میخواند. پس از مراسم جمعیت زیادی به طرف شهر برگشت. مأمورین توی ورودی شهر، جلوی جمعیت را گرفتند که متفرق شوید. مردم پراکنده نمیشدند و شعار میدادند. مأمورین تیراندازی هوایی کردند مردم نشستند و شعار دادند. گاز اشک آور زدند، مردم برای خنثی کردن گاز لاستیک آتش زدند. همه یکپارچه شعار مرگ بر شاه سر دادند. تیراندازیها بیشتر شد، مردم در گروه های ده تا سی نفره در خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر با مأمورین حکومت نظامی درگیر شدند. جنگ و گریز تا پاسی از شب ادامه داشت. از کوی ذوالفقاری تا مرکز شهر تقریبا هر چه بانک و مؤسسه دولتی بود به آتش کشیده شد. وقتی جمعیت کمتر شد، خیلی از مردم را در خیابانها دستگیر کردند. برادرم محمود را هم گرفتند و به کلانتری بردند. چند پاسبان گردن کلفت با باتوم و مشت و لگد به جان این جوان چهارده ساله افتاده بودند. همسایه ها آمدند خبر دادند، پدرم از خرمشهر به آبادان رفت. وقتی محمود را با صورت ورم کرده و چشم کبود شده دیده بود، نتوانسته بود جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: «محمود نای حرف زدن نداشت. گردنش خونی و لباسهایش پاره بود. گفت: تا وارد کلانتری شدم گفتند پیرمرد خجالت نمیکشی؟ گفتم من چرا خجالت بکشم؟ گفتند چرا جلوی بچه ات را نمیگیری. گفتم بچه من چه کار کرده؟ گفتند آمده علیه اعلیحضرت شعار داده مقداری به من توپیدند و بعد هم تعهد گرفتند بچه ام را کنترل کنم!
بین برادرها، غلامرضا بزرگتر ما بود. پس از او حاج عبدالله، بعد از او من، بعد هم محمود و رسول بودند. رسول موقع پیروزی انقلاب دوازده سالش بود. با آن سن وسال کم، رابطِ بین خواهران و برادران مبارز بود. توی خانه اعلامیه ها را با طناب دور کمر رسول می بستیم، کاپشن گشاد با آستینهای بلند تنش میکردیم و اعلامیه ها را به مقر خواهرها میبرد. مادرم متوجه قصه شد ترسید، گفت: «ننه، به جای رسول، بدهید خودم میبرم!»
یک زنبیل قرمزرنگ پلاستیکی داشت. اعلامیه را کف زنبیل می چیدیم و روی آن سبزی و میوه میگذاشتیم. خواهرم فاطمه از اولین تظاهرات که ده دوازده نفر شرکت میکردند، از نفرات ثابت بود.
او آن روزها شانزده سال داشت.
تنور انقلاب داغ شده بود. آرام و قرار نداشتیم. شبها تا نزدیکی سحر با اسپری روی دیوارهای شهر شعار مینوشتیم. بچه ها را در گروه های دو نفره تقسیم میکردیم در محدوده خودشان شعار بنویسند. روزها برای تظاهرات محدود برنامه ریزی میکردیم. سر غروب همه در مسجد امام صادق (ع) جمع میشدیم. آخرین خبرهای مربوط به انقلاب در آنجا رد و بدل میشد.
ساواکی معروفی بود به نام صفر ویسی که به مسجد هم می آمد و معمولا در مراسم مذهبی حضور داشت. اخبار بچه ها را گزارش می داد و در بازجویی ها هم حاضر بود. یک روز عبدالله و بهمن تصمیم گرفتند بروند خانه اش او را با قمه بزنند. قرار گذاشته بودند بهمن زنگ خانه اش را بزند وقتی بیرون آمد بهمن او را بگیرد و عبدالله با قمه بزند و با موتور فرار کنند. وقتی زنگ را میزنند، دختر بچه اش در را باز میکند به هم میگویند درست نیست جلوی چشم بچه، پدر را بزنند پشیمان شده از آنجا دور میشوند. حسن مجتهدزاده که موضوع را میشنود از آنها دلخور میشود که قرار نبود تنهایی این کار را انجام دهید. او پس از مدتی تصمیم میگیرد خودش به تنهایی صفر ویسی را اعدام انقلابی کند. با سه راهی لوله آب یک نارنجک دستی درست میکند نارنجک یا همان سه راهی را از پنجره توی خانه پرتاب میکند شیشه میشکند اما پشت شیشه توری نصب شده بود. نارنجک به توری اصابت میکند توی کوچه بر میگردد و جلوی پای حسن منفجر می شود. حسن را با بدنی مجروح به بیمارستان شهیدی خرمشهر میبرند. روز بعد مادر حسن و برادرش حسین به بیمارستان میروند و حسن را میبینند. آنها میگفتند حال حسن وخیم نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 میبینمت،
پلاک بر گردن و چفیه بر شانه،
جادههای صلابت را پشت سر میگذاری
و خاک را لبخند میکاری...
صبحتان به راه شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاطرات
" عکس یادگاری "
محمد وطنی
┄═❁❁═┄
🍂 سه ماه بود بسیجیان گردان منتظر عملیات بودند اما گویا قرار نبود عملیاتی صورت بگیرد. 😢
بچه ها یکی یکی تسویه حساب می گرفتند و گردان را ترک می کردند.
در آن اوضاع، من هم به چادر فرماندهی رفتم و از پشت چادر، جعفرزاده را صدا کردم. او ناگهان با صدای بلندی به من گفت :
« تو هم برای تسویه حساب آمده ای ؟» 😡
در ورودی چادر را بالا زدم و گفتم :
« من برای عکس یادگاری آمده ام !»
او وقتی دوربین 📸 را در دستم دید ؛ خنده ملیحی کرد و گفت :
« خوش اومدی ... بیا که حالا وقت عکس 👥گرفتن است ...»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
📚: رد پای پرواز
✍: عیسی خلیلی
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ بسیار دیدنی
" شرح این عاشقی..."
🔸با اجرای ماندگار
استاد محمد نوری
به یاد سرداران شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
و عبدالله محمدیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« ۹۰۰روز در جهنم»
┄═❁❁═┄
من فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بودم. وقتی به سن رفتن به مدرسه رسیدم جمعیت خانوادهی ما با پدر و مادرم ده نفر شده بودند. دبستان ما هم، توسط آگاه با همکاری ادارهی فرهنگ ساخته شده بود. آن را چندین سال قبل از اینکه من به دبستان بروم ساخته بودند. دبستانی قدیمی ولی تر و تمیز بود. نام دبستان فرهنگ نوق3بود. این دبستان، اولین و تنها دبستانی بود که در این منطقهی نوق، ساخته شده بود. همهی دانشآموزان چه از روستای ما و چه از روستاهای اطراف، برای تحصیل به این دبستان میآمدند. وضع اقتصادی همهی مردم، خراب بود. همه کارگر و فقیر بودند. حتی خانوادههایی که فرزندانشان کمکخرج و کمکحالشان بودند و به مدرسه نمیرفتند. بچهها با لباسهای کهنه و پاره پوره و کفشهایی که از پاهایشان بزرگتر بودند، یا با دمپایی به مدرسه میآمدند. من هم مانند آنها بودم. هیچکدام از ما کیف نداشت. کتابهای خود را در کیسههای مشمایی و یا گونیهای پلاستیکی که در آنها کود شیمیایی بود و کودش در باغهای آگاه مصرف شده بود میگذاشتیم و به مدرسه میرفتیم. کسانی که خیاطی بلد بودند، کیف میدوختند و دو تا دسته هم از همان جنس به آن نصب میکردند. روی بعضی از کیفهای دختران هم گلدوزی میکردند. با نخهای رنگی گلهای زیبایی روی آنها میدوختند. کیفهای دوخته شده، همه یکرنگ و یکاندازه بودند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#900_روز_در_جهنم
خاطرات آزاده دفاع مقدس علی حاج حسینی
نویسنده: عباس کریمی سرداری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
اشکهایم که تمام میشود احساس سبکی میکنم و به تقدیر، هر چه باشد، دل میبندم. بیخود نگفتهاند "گریه بر هر درد بی درمان دواست." لااقل دلت که خالی شد، با اوضاع جدید کنار می آیی.
چه کنم دیگر؛ در تقدیر ما هم این قاطر جا خوش کرده بود. با خود فکر کنم که باز جای شکرش باقی است. اگر به جای قاطر قرار بود با یک بز هم سفر بشوم و یا افسار خود را دست یک گربه بدهم که بدتر بود. باز در میان اینها قاطر حیوان با کلاس تری است. بلند میشوم افسار قاطر را در دست میگیرم و او را هی میکنم. خدایا خودم را سپردم دست تو. معلوم نیست این حیوان زبان نفهم ما را به کجا ببرد. خدایا تسلیمم به رضای تو.
برای آنکه خود را تسلی دهم یک شعر را هم ضمیمه افکارم میکنم که "آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم"، اما هرچه زور میزنم مصراع بعدی آن به یادم نمی آید. میگویم باز هم خدا را شکر که حافظه ام تا همین قدر هم کار میکند. حالا باید ببینم مگیل حافظه اش چطور عمل میکند. حاج صفر میگفت اینها را از هر جا که ول کنی بر میگردند به اردوگاه. البته از اینجا تا اردوگاه یکی دو روزی راه هست. نمیدانم راه طولانی هم شامل این قانون میشود یا نه. به هر حال سیخونکی به حیوان میزنم و باهم به راه می افتیم. اگر چشمانم میدید، این لحظه تلخ ترین لحظه زندگی ام میشد. لعنتیها یک نفر را هم زنده نگذاشتند. صدایم را در گلو میاندازم و به سبک جنوبی نوحه ای را که پیشتر با
بچه ها زمزمه میکردیم دم میگیرم.
" کاروان آمد، منزل به منزل، با جمع یاران
کاروان آمد، منزل به منزل با جمع یاران
کاروان رفت و ما چرا ماندیم ای دو صد افغان از سوگ یاران."
به محض شروع کردن و خواندن این ابیات بود که دیدم قاطر قدم از قدم برنمی دارد. شاید مگیل هم به یاد رفقایش افتاده بود. زبان بسته ها. آنها هم از شر تیر و ترکش های دشمن در امان نمانده بودند. ما چه آدمهایی هستیم. حتماً الان ایستاده و دارد زارزار گریه میکند. اینجا بود که فهمیدم گروهان قاطر ریزه واقعاً وجود داشته.
- باشد، باشد مگیل جان، تو دیگر گریه نکن قول میدهم که این نوحه را نخوانم. اصلا بی خیال شدم. روح همۀ رفقایت شاد. تا کلمه روح را به کار بردم مگیل شروع کرد به حرکت. یادم آمد که حاج صفر به عربی با این حیوان صحبت میکرد. آخر مگیل یک قاطر غنیمتی بود. به عربی «روح» یعنی برو، و «قف» یعنی بایست! گفتم: «قف» مگیل ایستاد و دوباره گفتم: "روح عن الطول" و مگیل شروع کرد به حرکت. با تکه چوبی
که به دست گرفته بودم به پشتش زدم و گفتم: «من را میگذاری سر کار؟! مرد حسابی من فکر کردم پایت شل شده و نمیتوانی دوستانت را بگذاری و بروی. خنده ام گرفت مگیل یک قاطر عراقی به تمام معنی بود که فقط عربی میفهمید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂