eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۳ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هشت ماه از جنگ گذشته بود که به جبهه آمدم. تقریبا دو سال در منطقه مهران بودم مدتی هم یکی از خانه های مهران مقر ما بود و از کلیه لوازم و اسباب آن خانه و خانه های دیگر استفاده می‌کردیم. حتی تلویزیون رنگی داشتیم که از خانه ای آورده بودیم. شـنـیـده بودم کـه افراد بسیاری خانه های مهران را تاراج کردند. روزیکه اسیر شدم، روز پر حادثه ای بود. آنروز صبح بمن دستور دادند که برای بازدید یک منطقه مین گذاری شده بروم. به اتفاق چند نفر از سربازان به آن منطقه رفتم و میدان مین را بازرسی کرده و کارهائی که لازم بود انجام دادم. هنگام بازگشت بطرف ماشین ما شلیک شد و ما را به رگبار بستند. من تصور کردم که نیروهای ایرانی هستند ولی خوب که نگاه کردم دیدم نیروهای خومان هستند که بی محابا بطرف ما آتش گشوده اند من فریاد کردم که... نزنید... نزنید... ما عراقی هستیم... آنها متوجه شدند، و به کمک ما آمدند اما راننده یک تیر به پیشانی اش خورد و جابجا مرد. تقریباً همه ما زخمی بودیم و من هم چند جای بدنم براثر ترکشهای ریز جراحت برداشته بود وقتی به مقر رسیدم شب شده بود، خسته بودم و دکتر بهداری هم آمده بود تا مرا پانسمان کند. تقریباً ساعت ده شب بود که صدای تیراندازی زیادی شنیدم. بعد از تمام شدن پانسمان بیرون آمده و به مقر فرمانده گروهان رفتم و از او پرسیدم که چه خبر است؟ فرمانده گفت ایرانی ها حمله کرده اند و همه گروهان فرار کرده. بعضی ها هم کشته شده اند. جالب بود! اگر بدانید من خودم دیدم که فقط پنج نفر در گروهان مانده بودند. من پیش فـرمـانـده گروهان ماندم. دائماً با فرمانده تیپ تمـاس بــیـسـیـم برقرار بود و وضعیت خود را گزارش می‌کرد و پی در پی کمک می‌خواست و فرمانده تیپ هم می‌گفت که نیروی زیادی را فرستاده است. شب سختی را سپری کردم. فرمانـده گـروهـان خـیـلـی وحشت زده بود، این تماسها تقریباً تا نزدیکی‌های صبح ادامه داشت. من یکباره احساس کردم که صدای تانک می آید. از مقر فرمانده گروهان بیرون آمدم و دیدم که تانکها دارند می آیند. به فرمانده گفتم که از فرمانده تیپ بپرس این تانک ها را برای کمک ما فرستاده است. من و فرمانده گروهان بیرون آمدیم و ناگهان متوجه شدیم که همه این تانکها ایرانی هستند. سربازانی که روی تانکها بودند اسلحه هایشان روی شانه هایشان بود و انگار اصلا جنگی نیست! آنها آنقدر خونسرد و راحت بودند که باعث تعجب ما شده بود. نیروهای شما وقتى که ما را دیدند با خنده اشاره کردند که به طرفشان برویم. وقتی که من دیدم تانک‌های ایرانی با سربازان خندان و با نشاط جلو می آیند ترسیدم، چون شنیده بودم که نیروهای شما افسرها را خیلی سریع اعدام می‌کنند و من هم معطل نکردم. بلافاصله درجه هایم را از شانه هایم کنده و یک قبضه سلاح کمری داشتم که آنرا هم به گوشه ای پرتاب کردم و مثل یک سرباز عادی اسیر شدم. نیروهای شما وقتی متوجه زخمی بودن من شدند بلافاصله با یک ماشین مرا به پشت جبهه واحد بهداری فرستادند. در این مدت واقعاً رفتار نیروهای شما قابل باور نبود. در چادر بهداری یک سرباز ایرانی هم مجروح بود که کنار من خوابیده بود. هر چه برای آن سرباز می آوردند برای من هم می آوردند. یعنی هیچ تفاوتی بین من و او نبود. من در اینجا حالم بسیار خوب است و توانستم دین و ایمان خودم را پیدا کنم. در عراق که بودم هیچکدام از اینها را نمی‌دانستم حتی بعد از هشت ماه از شروع جنگ که به مهران آمدم، با دیدن مهران هیچ احساسی نداشتم اصلاً حرام و حلال سرم نمی‌شد ولی امروز بعنوان یک معلم در اردوگاه درس می‌دهم و کتاب «عدل الهی» نوشته آیت الله شهید مطهری یکی از کتابهایی است که حالا تدریس می‌کنم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 سلاحی به پهنای سجاده ای خاکی برای پرواز تا خدا و روحی به بزرگی آسمان و اسلحه ای برای جهاد در راه خدا همین و بس..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ همین جور قربان صدقه مگیل میروم و همه جای بدنش را دست میکشم نکند گلوله ای به او خورده باشد. اما دریغ از ذره ای احساس. همین طور ایستاده طبق معمول در حال نشخوار است. قاطری بی احساس تر و لش‌تر از تو ندیدم. مگیل همچنان نشخوار می‌کند و دم می‌چرخاند. این کار مطمئنم می‌کند که او سرحال است و از من چیزی به دل نگرفته اما به جای او، من هستم که قفسه سینه ام کمی درد می‌کند. به طرف وسایلمان برمی گردیم. همه چیز را برمیدارم و روی پالان بار مگیل می‌کنم. در اولین فرصت خشاب اسلحه را پُر می‌کنم. به نظر می‌رسد تیر بیشتر از احتیاج آورده ام. به چه دردم می‌خورد؟ تیرها که خیلی هم سنگین هستند از کوله بارمان حذف می‌شوند. یک دوربین دید در شب هم دارم که آن هم به کارم نمی‌آید باید خودم را سبک کنم. من روزش را هم نمی‌بینم چه رسد به دید در شب. ته کوله ام یکی دو تا شیشه عطر پیدا می‌کنم. اهدایی علی گازئیل است. کمی به خودم میزنم و مقداری هم به یال و گردن مگیل می‌مالم همان لحظه کله اش را تکان میدهد. ببین چقدر بدبوست که قاطر هم فهمیده. می دانم عطر تندی است. به قول بچه ها بوگیر است نه عطر. کورمال کورمال در یک کمپوت گیلاس را باز میکنم تا بخورم. عجیب است که در این هوای سرد حسابی تشنه ام شده ام. یکی دو جرعه از کمپوت خورده و نخورده مگیل پوزه اش را نزدیک می‌کند و همه را یک جا بالا می‌کشد. از قدیم گفته‌اند از نخورده بگیر بده به خورده. تو که از صبح تا حالا داری می خوری یک کمپوت گیلاس را نمی‌توانی به ما ببینی؟! افسار مگیل را می‌گیرم و او را هی می‌کنم و دوتایی به راه می افتیم. خدایا به دل این قاطر بینوا بینداز ما را ببرد و برساند به نیروهای ایرانی، آمین یا رب العالمین! دیگر از آفتاب دم صبح خبری نیست. دوباره هوا رو به سردی م‌یگذارد. شک ندارم که ابرهای سیاه پُربرف خورشید را در خود بلعیده‌اند. حین بالا رفتن از یک دره چند بار دم مگیل به سروصورتم میخورد. - خوب با دمت گردو می‌شکنی خوب است که توی این سرما حال و حوصله ات سر جایش است. یادم افتاد که رمضان خدا بیامرز درباره اسب و قاطر می گفت: «هوای سرد را بهتر از هوای گرم تابستان تحمل می‌کنند. در واقع چون بار می‌برند اصلا سردشان نمی شود.» در همین فکرها بودم که ناگهان زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن. بدنم مورمور شد و انگار در وسط گردباد قرار گرفته باشم به هر طرف کشیده می‌شدم. خودش بود. یا یک دیده بان عراقی با ما شوخی‌اش گرفته بود یا اینکه چند خمپاره سرگردان از راه رسیده بودند تا حالمان را بگیرند. خود را روی زمین انداختم و افسار مگیل را محکم کشیدم. گلوله ها آنقدر نزدیک بودند که بوی دود و باروت حلقم را می‌سوزاند. خدا خدا می‌کردم که این بار مگیل رم نکند. در اصل من باید هم خود را از شر ترکشها نجات می‌دادم و هم از سم‌های محکم و سنگین مگیل. برایم جالب بود که مگیل اصلاً تکان نمی خورد؛ چراکه افسارش در دستم بود و کشیده نمی‌شد. چند دقیقه لای صخره ها دراز کشیدم تا آبها از آسیاب بیفتد. خدا کند پای دیده بان وسط نباشد. عراقی یا ایرانی‌اش فرقی نمی کند. مثلاً اگر دیده بان ایرانی مرا از دور ببیند نمیداند که هستم و از کجا می آیم و با عراقی اشتباهم می‌گیرد. اگر عراقی باشد که دیگر نورعلی نور است. ای نامردها، بابا اصلا من با این وضعیت فراملیتی هستم. می‌خواهید بروید از صلیب سرخ و هلال احمر بپرسید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ پانزدهم سید عبدالرضا موسوی در عملیات ثامن الائمه مجروح شده و در تهران بستری شده بود. از وزارت امور خارجه به او پیشنهاد داده بودند سفیر یکی از کشورهای عربی شود. پس از شهادت محمد بچه ها به دنبال رضا موسوی رفتند و از او خواستند به خرمشهر برگردد. رضا با اینکه قصد رفتن از سپاه داشت با اصرار بچه ها فرماندهی سپاه خرمشهر را قبول کرد. عملیات طریق القدس نیمه شب نهم آذر شصت با رمز یا حسین علیه السلام شروع شد. مارش عملیات پیر و جوان را برای رفتن به جبهه به هیجان می آورد. ماها که در جبهه بودیم برای شرکت در عملیات بی‌تاب می‌شدیم. رفتم پیش رضا موسوی گفتم: «اجازه بده در این عملیات شرکت کنم. جوابش منفی بود. اصرار کردم گفت به ما گفتند خط پدافندی تان را داشته باشید، اگر نیاز شد از شما کمک می‌گیریم.» سپاه از عملیات طریق القدس سازمانش را گسترش داد و پنج تیپ درست کرد؛ تیپ ۲۵ کربلا به فرماندهی مرتضی قربانی، ۱۴ امام حسین (ع) به فرماندهی حسین خرازی، ۳۱ عاشورا به فرماندهی محمدعلی جعفری که بیشتر از بچه های آذربایجان بودند و از اول هم در سوسنگرد می جنگیدند. تیپ دیگر ۱۵ امام حسن (ع) به فرماندهی محمد جعفر اسدی و تیپ ۳۴ امام سجاد(ع) که فرمانده‌ش علی فضلی بود. برای عملیات طریق القدس قرارگاه مشترکی بین سپاه و ارتش تشکیل شد که آقای محسن رضایی و آقای صیاد شیرازی فرماندهی آن قرارگاه را به عهده داشتند. روز سوم عملیات، جنگ کمی گره خورد و نیرو کم آوردند. آن روز سید عبدالرضا موسوی و حاج عبدالله در قرارگاه گلف با آقا رشید فرمانده عملیات طریق القدس و جانشینش حسن باقری جلسه داشتند. آقا رشید می‌گوید عملیات مقداری سخت شده و نیرو می خواهیم، ببینید چه کار می‌توانید بکنید. عبدالله می‌گوید نیروهای ما همه در خط پدافندی‌اند. آقا رشید می‌گوید اگر می‌توانید کادر یک گردان را بیاورید، نیروی رزمنده را به شما می‌دهیم. رضا موسوی گفت: عملیات الآن احتیاج به نیرو دارد، میخواهی یک گردان تشکیل بدهی بروی «بستان؟ گفتم: «من که از خدا میخواهم، از روز اول اعلام آمادگی کرده بودم.» با هماهنگی رضا، عبدالله و احمد فروزنده کادر گردان را از بچه های باتجربه سپاه خرمشهر چیدیم؛ من به عنوان فرمانده گردان، محمد مصباحی جانشین گردان و علی سلیمانی و مسعود شیرالی فرماندهان گروهان تعیین شدند. به همین ترتیب، فرمانده دسته ها، مسئول تدارکات و دیگر مسئولان واحدها را مشخص کردیم. رفتم مرغداری لباس و زیرپوش بردارم و با مادرم خداحافظی کنم. سابقه نداشت آن ساعت به خانه بروم. تا مرا دید گفت: «ها، ننه آمدی؟خیره ان شاء الله این ساعت» گفتم: «ننه میخواهم یکسری بچه ها را ببرم آموزش!» گفت «محمد، راستش رو بگو، میخواهی بروی آموزش یا میخواهی بروی عملیات؟» گفتم: «رضا دستور داده تعدادی از بچه ها را ببرم آموزش، برگردم» پرسید: «کی برمی‌گردی؟» گفتم: «ممکن است چند روزی طول بکشد.» گفت: «می دانم این روزها که دارند مارش میزنند تو جور دیگری شدی، حتماً می خواهی بروی عملیات.» گفتم حالا ممکن است سری هم به آنجا بزنم.» گفت: نه، میدانم میخواهی بروی عملیات راضی نیستم. میدانی اگر سفری بروی و مادر راضی نباشد آن سفر سفر معصیت است، نمازت شکسته نیست، کامل باید بخوانی، حق نداری بروی. دوپهلو، طوری که به صراحت نگفته باشم به عملیات می روم، گفتم: ننه تو را خدا اذیت نکن بچه ها توی ماشین منتظرند خوب نیست معطلم کنی. بالاخره رضایت داد. گفت خب برو، ان‌شاالله دست خدا به همراهت باشد. در این فاصله بچه ها داشتند تجهیز می‌شدند. اسلحه و فانسقه و بقیه وسایل را گرفته بودند وقتی رسیدم بچه ها آماده حرکت بودند و داشتند خداحافظی می‌کردند. همین که خواستیم سوار ماشین شویم دیدم یکی از گوشه ای روی یک بلندی ایستاده و شروع به اذان گفتن کرد. هنوز ظهر نشده وقت اذان نبود. مله بود که داشت اذان می‌گفت؛ از پاسدارهای عرب زبان خرمشهر. عرب زبانها به ملّا مُله می‌گویند. اذان با صدای بلند و لهجه عربی، حس و حال عجیبی ایجاد کرد. شنیده بودیم وقتی لشکر پیامبر (ص) جنگ می‌شد برای بدرقه حضرت اذان می‌گفتند. با نوای اذان، بغض همه بچه‌ها ترکید. همدیگر را بغل گرفتند. با ده نفر نیروی کادر گردان به طرف منطقه عملیات راه افتادیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بر خدا توکل کن و صبر داشته باش شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یه رفیق خوب یعنی باهاتم حتی توی روزهای سخت ... صبحتان به رفاقت شهیدان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دوکوهه سجده گاه یاران خمینی       و نجوا خانه‌ی عاشقان  شهید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 همراه با قصه‌گو ۱۴ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 یک هفته از سفرمان به جنوب گذشته است. برایتان گفتم که در این مدت کجاها رفته ایم. سفری هم به آرامگاه شهدای هویزه داشتیم. آنجا، گرداگرد آرامگاه‌های عده ای از این عزیزان بنای زیبا و باشکوهی ساخته اند؛ چیزی مابین امامزاده و مسجد. نمای داخل با کاشی‌های نقش دار نیلی رنگ تزیین شده است. یک طرفش هم ـ در شمال غربی حیاط - در باغچه ای نه چندان بزرگ گندم کاشته اند ؛ که طلایی شده و رسیده. كف قسمت جنوبی آرامگاه حدود نیم متر از زمین نیمهٔ دیگر حیاط، بلندتر است. در این قسمت، آرامگاه‌های شهدا قرار دارد. هم‌سطح در یک ردیف با قاب عکسهای منظمی که بالای هر قبر قرار دارد. در شرق و غرب آرامگاه‌ها، قسمتی از حیاط را سقف زده‌اند و مثل مسجدهای قدیمی به شکل ایوانهایی ضربی یک شکل در آورده اند. در یکی از این ایوانها، مجموعه کوچک و غرورانگیزی قرار دارد. مجموعه ای از سلاحها و پوتین‌ها و کلاهخودهای شهدای هویزه که از آنان باقی مانده است؛ مجموعه ای از ساده ترین سلاحها . وقت اذان ظهر است. اذان گوی عرب زبان آرامگاه، بعد از آنکه یک یک ما را در آغوش می‌کشد و خوش آمد می‌گوید و جاهای مختلف آرامگاه را نشانمان میدهد به اذان می ایستد. صدای دلنشین اما حزن انگیزی دارد؛ مثل حال و هوای ساکت و آرام آرامگاه، مثل عکس‌هایی که ساکت، در قابها به ما نگاه می‌کنند؛ مثل سلاحها و وسایل در هم پیچیده وله شده باقی مانده از شهدا؛ مثل دشت و گندمزارهای اطراف مقبره؛ مثل تانک‌ها و نفربرهای سوخته و متلاشی شده که تا کمرکش، آنها را ساقه های بارور گندم پوشانده بود، و... مثل آسمان غمگین و گرفته دل ما .....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂