🍂 صبح ...
تمام عاشقانهها را
باید با شما خواند
با شما بیدار شد
صبحانه را
به هوای شما صرف کرد
و برای هر صبح
آغازی شد
تا صبحهای دیگر ...
صبحتان شاد، روزگارتان آباد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۳
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
ما چون وقتی برای ایستادن نداشتیم، نماز را در حال حرکت می خواندیم. نماز خواندن بچه ها به این صورت بود که آخرین نفر ستون به جلو می آمد و در راه رفتن نمازش را میخواند و وقتی نمازش تمام می شد، یک نفر دیگر از آخر ستون در جلو او قرار می گرفت و شروع می کرد به خواندن نمازش. این به ما امکان میداد که هم از انجام فریضه الهی غافل نمانیم و هم لحظه به لحظه، خود را به هدف نزدیکتر کنیم. بچه ها خیلی خیلی خسته شده بودند. اگر برای استراحت، ستون مینشست، به خواب رفتن بچه ها حتمی بود؛ آن هم خوابی سنگین و طولانی که کفاف یک فریاد را نمیکرد و باید با مشت و لگد به جانشان می افتادی تا شاید پلکهایشان را باز کنند. در راه چند نفر از بچه ها از حال رفتند که خوشبختانه سریع خوب شدند. راهپیمایی در دشتهای طولانی تشنگی زبری به جان بچه ها می انداخت که آنها با گذاشتن چند سنگ ریزه در زیر زبان تا حدی از آزار و اذیت آن در امان میماندند. تنها جایی که حنای تشنگی رنگ نداشت، روی ارتفاعات بود. در آنجا برف و آب خنک جگرهای خسته و تشنه را حال میداد. غیر از تشنگی آنچه همیشه همراه بچه ها سایه به سایه می آمد گرسنگی بود. شبها که نزدیک روستاها می شدیم همراهانمان از اهالی نان و خورد وخوراکمان را تهیه می کردند، ولی باز کافی نبود. در این مورد کردها که تجربه بیشتری از ما داشتند، غیر از آنکه خوب میخوردند چند ران مرغ پخته و چند نان هم در جیبهای خود می گذاشتند، برای روز مبادا.
روزها یکی پس از دیگری میگذشت؛ اما راه برگشت هیچ گاه پایان نداشت. ما برای انتقال از روستایی به روستای دیگر و یا از منطقه ای به منطقه ای همیشه چند نفر از کردها را جلوتر میفرستادیم تا هم که کار تأمین را انجام بدهند و هم در صورت درگیری، کمین باشند. یک بار در بین راه کُردها با عراقیها درگیر شدند. وقتی ستون ما به کنار جاده رسید سرهای بریده عراقیها را دیدیم که روی بدن هر کدام چیده شده بود! در یکی از مناطق باز یکی از کردها به عراقیها پناهنده شد و دوباره شد اول مصیبت ما.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلای غزه
حاج صادق آهنگران
قدس از کرببلا می گذرد می دانی
غزه ازخون خدا می گذرد می دانی
شاعر : علیرضا قزوه
اهنگساز: بهروز کلک ران
تنظیم : محمد رضاعقیلی
تولید مرکز موسیقی صداوسیما
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر مخابراتی" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هشت ماه در منطقه کوت سوادی ماندیم. بعد از این مدت به منطقه فکه آمدیم و یکسال در همین منطقه ماندیم. در این مدت عملیات بدر آغاز شد که واحد ما در آن شرکت نداشت ولی یک تیپ از لشکر ما به منطقه عملیاتی بدر اعزام شد.
تیپ ما واحدهائی داشت که جلوتر از منطقه خط مقدم میرفتند و من هم بعنوان بی سیم چی یکی از این واحدها بودم. یک شب که به همراه دو گروهان از نیروهای خودی برای کمین به جلو آمده بودیم با نیروهای شما درگیر شدیم. البته نیروهای شما واحدهای ما را شناسائی کرده بودند. نیمه های شب ما متوجه شدیم که صدای تیراندازی از پشت ما می آید و بعد از دقایقی متوجه شدیم که نیروهای شما خودشان را به پشت سرما رسانده و ما هم محاصره شده ایم. هر کدام از نیروهای ما که مقاومت میکرد کشته میشد. البته ما با نیروهای دیگر تماس میگرفتیم ولی هیچ جوابی از آنها نمیشنیدیم. من به فرمانده که درجه اش سروان بود گفتم کهمقاومت ما فایده ای ندارد و باید اسیر نیروهای ایرانی شویم. او قبول کرد! همراه آن فرمانده بطرف تعدادی از نیروهای خودمان آمدیم که جمعاً سی نفر شدیم و همگی به اسارت رزمندگان اسلام در آمدیم. من در تمام مدتی که در جبهه بودم بارها میخواستم خودزنی! کنم و خود را نجات دهم اما میترسیدم که موفق نشوم. یعنی هم به جان خودم صدمه بزنم و هم بدست نیروهای اطلاعاتی بعثی گرفتار شوم، حتی دوستانم اسلحه را از دستم گرفتند که من اینکار (خودزنی) را نکنم.
نیروهای بعثی یک شیوه خبیثانه دارند که بتوانند از فرار نیروهای عراقی جلوگیری کنند. آنها چند سرباز را به مراکز آموزشی می آورند و در برابر دیدگان سربازان تازه وارد به جوخه اعدام می سپارند. بعد به سربازان میگویند میدانید چرا اینها اعدام شدند؟ اینها خائن بودند، از جبهه فرار کرده بودند. شما ببینید که این عمل وحشیانه چه روحیه ای در سربازان ایجاد میکند، آنها از کلمه فرار وحشت میکنند زیرا سرنوشتی جز مرگ برای خود نمی بینند. من عین همین منظره که برایتان تعریف کردم در پادگان آموزشی نجف دیدم، حتی در مرکز شهر هم میتوان چنین مناظر وحشتناکی را دید. تعداد سربازان فراری که در برابر دیدگان من در همان پادگان آموزشی نجف اعدام کردند ۲۰ نفر بودند. همه آنها سر باز بودند. و نکته جالب این که بعضی از نیروهای فراری را که در ملا عام اعدام میکنند، تعدادی زن بدکاره نیز می آورند که بعد از اعدام شروع به شادی و هلهله میکنند و آواز می خوانند، حتی می رقصند! آیا شما حکومتی در دنیا سراغ دارید که با مردم خودش چنین رفتار وحشتناکی داشته باشد؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای همه آسمان شده خیره به هر نگاه تو
چشم رضا ستاره شد ، مانده کنارِ ماه تو
لشگرِ حوریان ببین ، برگِ خزانِ مقدمت
آمده تا که بال خود ، فرش کند به راه تو
🪴🪴🪴
زیبایی دلت را 💐
به رخ آسمان میکشم 💐
تا کمتر به مهتابش بنازد … 💐
تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر به همه دختران ولایی و خواهران همراه کانال مبارک باد !
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#میلاد_حضرت_معصومه (س)
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. از بس با قاطرها مأنوس بود، یک بار افسار یکی از آنها را گرفته بود و رفته بود پیش روحانی گردان گفته بود: «حاج آقا برای ما صیغه برادری بخوان. حاج آقا هم بهش برخورده بود و معرفی اش کرده بود به کارگزینی و گفته بود یا جای من توی این گردان است یا جای رمضان. از خنده شقیقه هایم زقزق میکند. چشمهایم نزدیک است از کاسه درآیند. این جراحت، انگار جوابی است برای آن خنده ها و شادی های روزهای خوب دور هم بودن. راست گفته اند هر خندهای یک گریهای هم دارد. حالا مجبورم آرام تر بخندم تا چشمهایم کمتر درد بگیرند. شوخی نمیکنم. بگذار یک بار هم بین یک آدم و یک قاطر صیغه برادری خوانده شود. دستی می کشم. مگیل بی توجه به حرفهای من، همچنان مشغول نشخوار است.
- اصلا میفهمی من چه میگویم؟ چند لحظه به سکوتی که همیشه همراه من است بیشتر توجه میکنم و بعد این شعر را برای خود میخوانم.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
آره دیگر من این همه برای تو درددل کردم آن وقت شما ما آدمها را نامحرم می دانید. حالا خوب است اشرف مخلوقاتیم و حداقل آی کیویمان صد است. شماها که آی کیویتان بیست است.
رمضان بعد از آن دعوای مفصلی که با حاج آقا روحانی گردان کرد گفته بود: بابا اصلا با قاطر نمیشود صیغه برادری خواند. نه برادری نه خواهری، چون آنها پسر هستند، نه دختر، مگر صیغهٔ خواجوی.
بیچاره منظور رمضان این بود که قاطرها خواجه هستند. نگو فامیلی حاج آقا "خواجوی" است.
با این حرف، دعوا از سر گرفته شد و اگر پادرمیانی حاج صفر که از قدیم بچههای گردان را میشناخت نبود کار به دفتر قضایی و شکایت و شکایت کشی هم میرسید.
روحانی گردان به خاطر ریشِ سفید و سن و سال حاج صفر کوتاه آمد. مدام می گفت: «این پسرک به شعائر اسلام توهین کرده به مفاتیح توهین کرده، همه چیز را به مسخره گرفته.» تا آن روز نمیدانستم که صیغه برادری و آداب آن را در مفاتیح نوشته اند.
وقتی خمیازه ای طولانی وقفه ای در حرفهایم می اندازد، می فهمم که هنوز حسابی خسته ام. یک چای لب سوز برای خودم میریزم و پشت به پشت مگیل کنار آتش لم میدهم. از بیخیالی مگیل پیداست که گرگها دیگر برنمی گردند. میگویند گرگ را یک بار که بترسانی، دیگر طرفت نمی آید.
- خوب برای خودت سروری میکنی یادت باشد که قدر این جلال و جبروت را بدانی، یادت باشد که یک روز به جای شکلات پوست هندوانه سق میزدی و توی قرارگاه هیچ کس آدم حسابت نمیکرد. اما حالا هم راهنمای منی و هم آقای خودت. پالانت که بهترین پالانه از گل نازکتر هم که بهت نمی گویم. یک وقت غرور نگیردت فکر کنی خبری است. زیر و روی این خاکها هزاران هزار اسب و قاطر و استر خوابیدند، خاک شدند و رفتند. اگر نگوییم شما قاطرها هم گل کوزه گران خواهید شد آجر ساختمان بناها که حتماً می شوید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 باباحاجی و بیبی حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. ما با شوق و لذت گوش میدادیم. مادرم یک روز گفت: «محمد خدا خیرت بدهد، می توانی ما را سوار کنی ببری آبادان، یک خرده خرت و پرت بخرم؟» گفتم: «چرا نمی شود ،ننه، آماده شو، زود ببرمتان، برگردم بروم.» پدرم ناراحت شد گفت نه که نمیشود، ماشین مال بیت الماله، بنزینش مال بیت الماله، به چه حقی میخواهی استفاده کنی؟» مادرم گفت خب میروم اجازه اش را از رضا موسوی میگیرم.» گفت مگه مال بابای رضا موسویه؟ رضا موسوی هم خودش امانت داره حق نداره اجازه بده.
پدرم قبول نکرد. مثل همیشه رفتند سر خیابان، سوار ماشینهای عبوری ارتشی ها شدند و به بازار آبادان رفتند...
روزهای جمعه که گاهی وقت آزاد داشتیم، با حاج عبدالله، خانمش، خواهرم و بقیه به نماز جمعه آبادان میرفتیم. وقتی از نماز خانه بر میگشتیم، مادرم قلیه ماهی یا خورشت بامیه لذیذ درست کرده بود. بعضی وقتها دوستانی مثل فتح الله افشاری، رضا موسوی، بهمن اینانلو و بچه های دیگر از خط کوت شیخ می آمدند، می گفتند: ننه عبد الله، چی داری بخوریم؟» مادرم میگفت دولتی سر جمهوری اسلامی، دولتی سر امام، همه چیز هست ننه»
اگر غذایش بار بود هر چه پخته بود می آورد، اگر نداشت تخم مرغ با کمی آرد و پیاز را با روغن توی ماهیتابه سرخ میکرد. خودش به این غذا قرصک یا خاگینه میگفت؛ خیلی خوش مزه می شد و می چسبید. بعدها که با تیپ نوهد تکاوران ارتش کار میکردیم، سرهنگ محمدی فرمانده تیپ با رضا موسوی و حاج عبدالله به شناسایی می رفتند. یک بار موقع برگشت سرهنگ محمدی را به خانه دعوت کردیم. مادرم میخواست به ایشان محبت کند، برایش ماهی صوبور داخل تنور گذاشت. ماهی صوبور، ماهی محلی است که چرب و لذیذ است و خوزستانیها آن را دوست دارند، منتهی خیلی تیغ دارد. سرهنگ محمدی نتوانست بخورد مادرم گفت: «ننه بگذار خارهایش را برایت دربیاورم!» تیغ های ماهی را دانه به دانه جدا کرد و گوشت لخم ماهی را جلوی سرهنگ محمدی گذاشت. بعضی مسئولین آن زمان هم به آنجا آمدند. یک میز پینگ پنگ هم گذاشته بودیم. هر کس میآمد پینگ پنگی بازی میکرد. یک اسلحه و چند قوطی هم آنجا گذاشته بودیم. برای تفریح نشانه میگرفتند و چند تیر هم شلیک میکردند. حدود دو هفته از عملیات فتح المبین نگذشته بود، اواسط فروردین، یک روز آقا رشید و حسن باقری به سپاه خرمشهر آمدند و جلسه محرمانه ای برگزار کردند. آقا رشید گفت: عملیات بزرگی در پیش است، کم کم خودتان را برای آزادسازی خرمشهر آماده کنید.
با صحبت آقا رشید شور و حال عجیبی به ما دست داد. با عبدالرضا هیجان زده شدیم؛ خدایا یعنی میشود خرمشهر را پس بگیریم؟ میشود دوباره به آن خیابانها کوچه ها، خانه مان، خاطرات زندگی گذشته مان برگردیم؟ آقا رشید و حسن باقری از فرماندهان خوش فکر عملیاتی و از طراحان و برنامه ریزان اصلی جنگ بودند. پیش خود گفتم آنها عجب جسارت و شجاعتی دارند؛ هنوز از عمليات فتح المبین فارغ نشده، هنوز خستگی از تن نیروها بیرون نرفته، صحبت از یک عملیات بزرگتر میکنند. با اینکه هنوز حرفی از ابعاد عملیات را نگفته بودند، به نظرم ریسک بزرگی آمد. هنوز مادران شهدای ما لباس عزا به تن داشتند، حتی گل قبر شهدای ما خشک نشده بود. اگرچه جو مملکت تحت تأثیر پیروزی فتح المبین بود، ولی تحت تأثیر عزاداریهای خانواده های شهدا در سطح کشور هم بود. تصمیم برای انجام چنین عملیاتی دل و جرئت میخواست. اعتماد به نفس، غرور، شور انقلابی، شور جوانی، همه با هم آمیخته شده و باعث تصمیمهای بزرگ می شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خدایا !
اگر میدانستم با مرگ من
یک دختر در دامان حجاب میرود
حاضر بودم هزاران بار بمیرم
تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
چهره هایشان
حتی در پسِ خاک؛
سرشار از نور بود ...
چنان نوری که شب؛ رنگ باخت
و جشنوارهای از حماسه آفریده شد ...
جادهی اهواز؛ خرمشهر _ منطقه کوشک
اردیبهشت مــاه ســــال ۱۳۶۱
🔹 مرحله دوم عملیات بیت المقدس
🔸 عکاس: سعید حاجی خانی
امروزتان آکنده از شکوفههای امید
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۴
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
گردانهای کوهستانی نیروهای مخصوص کماندویی و هلی کوپترهای عراقی برای پیدا کردن ما منطقه را زیر یا گذاشتند. دیگر از شب و روز خبر نداشتیم؛ فقط راه می رفتیم. نصف شبها خود را به روستاهای کردنشین می رساندیم و در مسجد ده استراحت می کردیم. ولی چون خطر سر رسیدن عراقیها وجود داشت، یک ساعت بعد به ده دیگری کوچ می کردیم و روزها هم خود را به ارتفاعات و جاهایی که قابل دفاع بود میرساندیم. در یکی از مناطق، بلندترین کوه را در نظر میگرفتیم. برای تماس با عقبه ما هر روز دو بار از این کوه بالا میرفتیم تا با بچه ها تماس بگیریم، چرا که بیسیم در ارتفاع پایین نمیتوانست ارتباط برقرار کند. بعد از تماس که با هزار مصیبت برقرار شد جدیدترین اطلاعات را با رمز اعلام کردیم. عملیات نزدیک بود و ما خوشحال از اینکه توانسته بودیم کاری مثبت انجام دهیم. اما عراقیها همچنان در تعقیب ما بودند. خوشبختانه ما اکثر عقبه ها و جاده ها و توپخانههای دشمن را شناسایی کرده و ثبتی گرفته بودیم؛ ولی نقشه ای که همراه دیده بان بود، گم شد و ما مجبور شدیم از روی نقشه ۲۵۰/۰۰۰ که همراه داشتیم یک کالک دیگر تهیه کنیم؛ آن هم با یک خودکار و ورق معمولی.
فرار از چنگ عراقیها ما را کشاند به منطقه ای که در دست نیروهای معارض عراقی بود. آنها ما را محاصره کردند. آن روزها، آنها تشنهی برقراری روابط با جمهوری اسلامی بودند و همین شد خوش اقبالی ما! اول بسم الله، خط و نشان برایمان کشیدند که چرا وارد منطقه ما شده اید و صد چون و چرای دیگر؛ ولی خوشبختانه چیزی نگذشت که آتششان فروکش کرد و حسابی ما را تحویل گرفتند. آنها ما را به چند شهر عراق بردند و ما با چتر امنیتی که آنها روی سرمان باز کرده بودند، چند جای حساس از جمله پدهای هلی کوپتر، پادگانها و مراکز اقتصادی یا نظامی دیگر را شناسایی کردیم و با هماهنگی با عقبه قول آنها را برای به توپ بستن مقر فرماندهی پادگان و پدهای هلی کوپتر گرفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 با سلام
لطفا در نظرسنجی مطالب کانال شرکت فرمایید. 👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/87wpg?eitaafly
☑️ گزینه باز کردن در...
🍂 #نظرات_شما
┄═❁❣❁═┄
اخمدی: سلام وخسته نباشید
خدا قوت.
خدای بزرگ ومهربان ازجنابعالی راضی وخوشنودباشد که جهادفرهنگی را بادل وجان پیگیر هستین.
حقیر رزمنده قدیمی باخواندن مطالب وخاطرات درکانال حماسه جنوب لذت میبرم.
خواهش داریم این مسیررا باقدرت تمام ادامه دهید.
بخصوص خاطرات اسرای عراقی وسپس خاطره : لایه های نفوذی...اینها تا نوشته نشوند نسلهای بعد ازآن مطلع نخواهندشد.
بنویسید تا فرزندان ایران زمین درآینده به جانفشانی های پدران خود افتخار ومباهات کنند.
این خاطرات سند میشوند برای نسلهای آینده.
دست مریزاد🙏🙏👏👏
┄═❁❣❁═┄
رضا: سلام ، تشکر از زحمات انجام شده ، هر مطلبی که اذهان را به یاد دفاع مقدس بیندازد خوب است و همه خوب و خوبتر هستند و یکی از راه های انتقال به نسل های بعدی می باشد.
┄═❁❣❁═┄
فقیه زاده:
سلام در ساعتهای مختلف روز منتظر گذاشتن مطالب شما در کانال هستم بسیار زیبا و عالی کمال تشکر را از شما دارم از کلیپهای شهید قلم بیشتر بگذاریدانشاء الله با شهدای کربلا محشور شوید خداوند زحماتتان را جبران نمایند🙏🙏🙏
┄═❁❣❁═┄
عزیزی:
سلام آقای جهانی مقدم تشکر از زحمات شما دست شما درد نکنه خاطرات رزمنده نفوذی واسیرعراقی بسیارجالب هست هر روز منتظر هستم که اتفاقات بعد که رخ میدهد بخوانم مثل اینکه خودم درآن گروه هستم وباترس ودلهره آنها منم دقیقا همراهشان هستم ویادم میرود من خاطرات آنها میخوانم رزمنده بسیجی ازاستان فارس یاد آن ایام بخیر چه زود دیرشد
┄═❁❣❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁❣❁═┄
┄═❁❣❁═┄
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر مخابراتی" 3⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 من در شهرک حمزه شرقی خودم اعدام هفت نفر را دیدم، در شهر سماوه هم ده نفر را دیدم. البته من وقتی که به مرخصی آمده بودم این اعدامها را دیدم طبعاً کسانی که نظامی نیستند تقریبا بطور روزمره شاهد چنین اعدامهائی هستند.
من یک حادثه دیگری هم میدانم و آن همکاری یک پسر پانزده ساله محصل با مجاهدین عراقی بود. این پسرک در حین پخش اعلامیه توسط سازمان امنیت صدام دستگیر میشود و سه سال از او خبری بدست نمی آمد. بعد از سه سال یکی از نیروهای امنیتی به خانه این پسرک می آید و به پدرش میگوید که پسرت کشته شده است و این هم جنازه اش! پدر از او میپرسد که پسرم زندانی بود و من سه سال از او بی خبر بودم، حالا تو آمده ای و میگوئی که پسرت کشته شده است!
مامور امنیتی به پدر آن پسر میگوید که یک روز صدام به زندان آمد و به زندانیان گفت که هرکس میخواهد برود جبهه من او را آزاد میکنم و پسر شما هم یکی از همان افرادی بود که از زندان آزاد شد و به جبهه رفت و همان شب اول ورود به جبهه کشته شد.
مامور امنیتی به پدر پسرک میگوید حالا بیا و جنازه اش را ببین و مطمئن شو که این جنازه پسرت میباشد. پدر وقتی که جنازه پسرش را میبیند دچار جنون می.شود نام آن پسرک علی حمزه جبار
بود.
پایان این قسمت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دستی به پیشانی مگیل میکشم. طبق معمول نشخوارش به راه است. هر کس دیگری جای تو بود تا حالا از خنده ریسه رفته بود. این همه برایت سخنرانی کردم عین خیالت نیست.
چای ام را سر میکشم، در آن هوای سرد از هر چیزی بیشتر میچسبد. پانچو را روی سرم میکشم و میخوابم. این بار اما کنار آتش و با آرامشی دوچندان. وقتی بیدار میشوم مگیل دوباره پستش را ترک کرده است.
- عجب حیوان زبان نفهمی هستی، نمیشود از تو تعریف کرد، جنبه نداری
زودی بعدش گند میزنی.
با خود میگویم بعید است که سربالایی رفته باشد. پس من هم توی دره سرازیر میشوم. سعی می کنم دقایق قبل از درگیری را به یاد آورم. درست بود. پایین دره یک کلبه سنگچین بود و چند تا درخت. لابد مگیل رفته تا آن دوروبر علفی چیزی برای خوردن پیدا کند. یک قرقره طناب معبر برمیدارم و سر آن را کنار وسایل میبندم و بقیه را با خود میکشم. این جوری برای برگشت دیگر مشکلی نیست. از قضا درست کنار درختها سر در می آورم. داخل کلبه با چند تکه حصیر فرش شده اما کسی در آنجا زندگی نمی کند.
- آقا، خانم، برادر، اخوی، آبجی ، کاکا ، یوما، همشیره، کسی اینجا نیست؟! گوشه ای یک داس و چند تکه ابزار مربوط به کشاورزی پیدا میکنم احتمالا بعد از زمستان اینجا کشت و کار به راه است. پس اگر کسی را این طرفها پیدا کردم لزوماً دشمن نیست. شاید از آدمهای بومی همین منطقه باشند و از جنگ هم چیزی ندانند. درختان قطوری که در اطراف کلبه قرار دارند و در خواب زمستانی به سر می برند درختان گردو هستند. این را از بوی تنهشان و پوسته های گردو که در آن دوروبر ریخته میفهمم. پشت همین درختهاست که مگیل را پیدا میکنم.
- باز که بدون هماهنگی زدی به بیابان احمق جان، نگفتی گرگهای دیشبی
به سراغت میآیند و بزرگترین تکه گوشهایت میشود؟
مگیل زیر درختان جایی که هنوز برف روی زمین ننشسته، مقداری علف پیدا
کرده و مشغول خوردن آنهاست.
- ضیافت هم که برای خودت راه انداخته ای!
کمی آن طرف تر از هموار بودن زمین و برفهای کوبیده شده در می یابم که باید جاده ای از این حوالی عبور کند.
- پس جاده پیدا کردی. باشد میبخشمت برای این کوره راهی که پیدا کردی و معلوم نیست به کجا ختم میشود. فعلاً میبخشمت. اما بدون هماهنگی جایی
نرو! مفهوم شد!؟
سر طناب معبر را میگیرم و با مگیل برمی گردیم. در راه فکر اینکه میتوانم سوار مگیل بشوم راحتم نمی گذارد.
اما نه، احترام بین ما خدشه دار میشود. نمیخواهم رویت تو روی من باز شود. به هر حال من که جایی را نمیبینم. ممکن است لج کنی و مرا به بیراهه ببری. میخندم و با خودم میگویم این چرندیات دیگر چیست؟!.
روی گرده مگیل قوز میکنم مثل سوارکارها میپرم بالا .
خوب است که رمضان خدابیامرز قبل از این عملیات به من خرسواری و قاطر سواری را یاد داد. خودش میگفت قاطر سواری، آخر سوارکاری، اسم دهان پرکنی بود. کدام اسب؟ توی نیروهای گردان قاطریزه یک دانه اسب هم پیدا نمی شد. همه مثل خودت تصادفی بودند. بگذریم که توی آنها، تو یکی نمک دیگری داشتی.
اگر میتوانستم ببینم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آقا رشید و حسن باقری یک فرمانده عراقی به نام سرهنگ نزار را با خودشان آورده بودند. او در عملیات فتح المبین اسیر شده بود. گفتند او مدتی فرمانده نیروهای عراقی در خرمشهر بوده و اطلاعات دقیقی از اوضاع مقرها، خطوط دفاعی و توپخانه دشمن دارد، او را تخلیه اطلاعاتی کنید. احمد فروزنده مسئول اطلاعات سپاه خرمشهر، اطلاعاتش را گرفت و مکتوب کرد. حدود یک هفته بعد، آقا رشید و آقای حسن باقری دوباره به سپاه خرمشهر آمدند، از وضعیتمان
پرسیدند.
آقا رشید گفت: با توجه به شناختی که از شما داریم و اطلاعاتی که شما از جنگ و منطقه دارید، تصمیم گرفتیم یک تیپ مشترک بین شما و سپاه آبادان تشکیل دهیم.» رضا موسوی گفت آقا رشید اجازه بده خودمان به تنهایی یک تیپ تأسیس کنیم. ما استعداد کافی برای تشکیل یک تیپ داریم.
حسن باقری گفت: «سازمان یک تیپ، نیروهای توانمندی می خواهد. شما به تنهایی نمی توانید این کار را انجام دهید. آقا رشید گفت: آقای موسوی کار مشکل است، همه تیپها توسط یک استان پشتیبانی میشوند. شما الآن یک شهر هم ندارید. بدون پشتیبانی نیروی انسانی چطور میخواهید تیپ تشکیل دهید؟ رضا کمی با آنها بحث کرد و گفت: «ما کادر لازم را داریم، اگر شما کمک کنید تعدادی نیروی بسیجی و مقداری تجهیزات بدهید می توانیم تیپ را تشکیل بدهیم. آقارشید کمی فکر کرد و به حسن باقری گفت: «اینها تجربه نبرد چهل و پنج روز خرمشهر و کوت شیخ را دارند، می توانند بجنگند.» حسن گفت: «باشد، پس سپاه آبادان با سپاه ماهشهر مشترکاً یک تیپ تشکیل بدهند، سپاه خرمشهر هم مستقلاً یک تیپ داشته باشد.» آقا رشید گفت: «خب آقای موسوی شما به عنوان فرمانده تیپ بروید یک تیپ شش گردانه تأسیس کنید، سازمانش را بچینید، ما هم کمکتان میکنیم.» وقتی رضا موسوی خیالش از بابت تشکیل تیپ سپاه خرمشهر آسوده شد، گفت: «آقا رشید اگر اجازه بدهید، حاج عبدالله نورانی را به عنوان فرمانده تیپ معرفی کنیم. من هم در خدمت ایشان هستم.» حاج عبدالله جا خورد، گفت: «آقا رضا چرا من؟ نمی پذیرم.» رضا حرفش را قطع کرد و گفت: «آقا عبدالله تجربه شما بیشتر از است، تو فرمانده عملیات بودی، تو فرمانده تیپ باش، من هم در کنار تو هستم.
پس از این جلسه، تیپ ۴۶ فجر تیپ مشترک ماهشهر و آبادان و تیپ ۲۲ بدر، تیپ مستقل سپاه خرمشهر شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیش بینی
مهم، دقیق
و بی نظیر
حضرت آقا:
..قدرت از غرب به آسیا منتقل خواهد شد.
..فکر مقاومت و جبهه مقاومت گسترش پیدا خواهد کرد.
..جایگاه ایران در نظم نوین جهانی کجاست؟
..وظیفه ما تا آن زمان چیست؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #جبهه_مقاومت
#نماهنگ #رهبری
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂