eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂‌ مگیل / ۲۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ داخل یک اتاق می‌شوم که با حصیر فرش شده و در گوشه آن یک تخت با یک دست لحاف و تشک است. چه مردم باشعوری! فعلاً بازجویی را تعطیل کرده اند. شیرجه می‌زنم داخل رختخواب و به چند لحظه نمی‌رسد که خواب مرا می رباید. نمی‌دانم چند ساعت خوابیده ام اما هنوز می‌توانم ساعتها بخوابم. هنوز از خواب اینگونه لذت نبرده بودم ، اما دیگر بس است. از اینکه با چکمه و با آن سر و وضع ناهنجار به رختخواب رفته ام خجالت می‌کشم. بعد از چند شبانه روز چکمه هایم را در می آورم. پاهایم بوی آب باقالی گرفته اند. همیشه رمضان بعد از راهپیمایی می‌گفت: اگر پاهایمان را توی آب دریا بگذاریم، ماهیها بینی شان را می گیرند و از آب بیرون می‌زنند. برای چند لحظه سرم گیج میرود. روی دیوار اتاق دنبال پنجره می‌گردم که ناگهان به یاد عطرهای علی گازئیل می‌افتم. یک شیشه ای را روی پاها و کف اتاق خالی می‌کنم. بوها که با هم قاطی می‌شوند مثل زهر و پادزهر عمل می‌کنند. - حاج آقا ، برادر ، کاکا، کسی اینجا نیست؟! کسی جوابم را نمی‌دهد. بعد از چند لحظه عده ای وارد می‌شوند، با یک مجمع پر از غذا و دوغ و نان گرم و خلاصه هر چیزی که برای یک آدم گرسنه لازم است. - دست شما درد نکند چرا زحمت کشیدید؟ یکی دستم را می گیرد و به ظرف غذا متصلم می‌کند؛ مثل سر سیم برق که بخواهند به چراغی چیزی وصلش کنند. - کاکا خیلی شرمنده کردید از بویی که به مشامم می‌خورد می‌فهمم غذا باید مرغ باشد. چیزی شبیه به زرشک پلو با مرغ خودمان. یادم می‌آید که در حال و احوال کردن گفته بودم "ورشکتان هیه" و این بندگان خدا هم برای من مرغ آماده کردند. - ببخشید من شوخی کردم، شما چرا جدی گرفتید؟ بفرمایید بفرمایید. نمی‌دانم آنها اصلاً داخل اتاق هستند یا نه حتماً با من حرف زده اند، وقتی جوابشان را ندادم فهمیده اند که من از گوش مرخصم، دیگر حوصله فکر کردن به این چیزها را ندارم به قول حاج صفر با لقمه های گنبدی شروع می‌کنم و یک ران مرغ را درسته با برنج و ترشی و ماست می چپانم توی دهانم. بعد از آن چند روز غذایی چنین گرم و نرم و خوش مزه غنیمتی گرانبها به حساب می‌آید؛ چیزی که اگر همه سکه‌های حاج صفر را هم بالایش بدهم باز کم است. آن قدر می‌خورم که مجبور می‌شوم فانوسقه ام را چند درجه شل کنم. خور خواب خشم و شهوت.. بیخود این عرفا این قدر خودشان را به زحمت نینداخته اند. آدم گرسنه به خدا نزدیکتر است. این را در این چند روزه فهمیدم. خدا رحمت کند رمضان را همیشه می‌گفت شکنجه من گرسنگی است. وقتی میخواهید از من اعتراف بگیرید من را گرسنه نگه دارید. همان هفت هشت ساعت اول همه چیز را لو میدهم. توی حال خودم بودم که یکی از کردها به شانه ام زد و مرا متوجه خود کرد. با دستی که روی چشمهایم کشید به من فهماند که یک نفر را می‌خواهند بیاورند تا چشمهای مرا معاینه کند. نفهمیدم که طرف پزشک بود یا عطار، اما هرچه بود چشمهایم را باز کرد و با یک محلول آنها را شست و و با باند تمیز دوباره باندپیچی کرد. گوش‌هایم را هم تمیز کرد. خون مردگی‌ها را پاک کرد و چند جای دیگر بدنم را که ترکش خورده بود، تیمار کرد. - می بینی دکتر اگر به خودم برسم خوب لعبتی می‌شوم!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 تقریباً همه یگانهای قرارگاه نصر در همان مرحله اول به جاده نرسیدند؛ به جز تیپ حضرت رسول (ص) که به جاده رسید و مستقر شد. تیپ ۸ نجف از قرارگاه فتح هم توانست به جاده برسد. روبه روی قرارگاه فتح یک باتلاق بود، عراقی ها نیروی چندانی آنجا نچیده بودند. چیزی حدود یک گردان مقابل قرارگاه فتح قرار گرفته بود. جناح دیگرش را هم تیپ ولی عصر از قرارگاه نصر تأمین کرده بود. بچه های اصفهان هم زبروزرنگ موقعیت خودشان را روی جاده تثبیت کردند. صبح روز عملیات حاج عبدالله با سرهنگ محمدی، رضا موسوی و احمد فروزنده به طرف خط رفتند. من و فتح الله افشاری توی ستاد بودیم. آنها که رفتند فتح الله آرام نگرفت، گفت: «می‌روم خط، شاید کمکی کنم.» گفتم: «من هم می‌آیم.» هر کدام یک اسلحه کلاشینکف برداشتیم، سوار لنکروز شدیم و رفتیم. ماشین را توی یک گودال گذاشتیم و پیاده شدیم. فتح الله چابک بود، ولی من یک دستم عصا، یک دستم اسلحه، لنگان لنگان می رفتم. فتح الله رعایت حال مرا می کرد. مجبور بود آرام تر برود. به خط رسیدیم. بچه ها در دو کیلومتری جاده پناه گرفته بودند. دشمن آتش سنگین خمپاره و توپ می ریخت. وضعیت آشفته ای داشتند. خسته و بی رمق، توان و نای حرف زدن نداشتند. بعضی از بچه ها زیر آن آتش، پشت خاکریز خوابشان برده بود. از بچه ها پرسیدم: «قاسم کو؟» گفتند شهید شد. شهدایمان بین خط ما و عراق مانده بودند. خیلی از بچه های ما که زخمی شده بودند نتوانستند عقب بیایند و همانجا ماندند. شهادت قاسم داخل زاده مرا به هم ریخت. یاد روزگار دبیرستان افتادم که با قاسم و عزیز و مسعود بروبیایی داشتیم. عزیز و مسعود هر کدام به راهی رفتند. من و قاسم در جریان انقلاب و مقاومت خرمشهر و بعد هم جنگ، شب و روز کنار هم بودیم. حالا قاسم در هفتصد متری آن طرف خاکریز کنار شهدای دیگر روی زمین افتاده بود و نمی توانستیم آنها را بیاوریم. یکی از کسانی که همراه امام جمعه خرمشهر در سی و پنج روز مقاومت خرمشهر جنگید آقای محمد رضا سامعی شهردار خرمشهر بود. او هم زخمی شده بود. پدر ایشان بازاری متدینی بود. حاج یدالله سامعی اول صبح شیر داغ برای بچه ها تهیه کرد، بهمن اینانلو با وانت به خط آورد. بعضی ها رمق خوردن نداشتند و نمی گرفتند. بعضی ها گرسنه بودند می گرفتند و با بیسکویت می خوردند. بخشی از نیروها پشت خاکریز ماندند، بخشی هم عقب آمدند و در چادرهای مقر دار خوئین مستقر شدند؛ آنها بیشتر بچه های شهرستانها بودند. بچه هایی که اهل خرمشهر بودند در چادرها نماندند، به مقر سپاه در پرشین هتل رفتند. آنجا مثل خانه شان بود و اتاق داشتند. دو شب بعد از عملیات به مقر سپاه رفتم. اوضاع آشفته ای بود. شهادت گروهی از بچه ها همه را افسرده کرده بود. هر کس حدیثی برای گفتن داشت. بیشتر، شورای فرماندهی را مقصر می‌دانستند. از شورای فرماندهی فقط من برگشته بودم. هر کسی به من می‌رسید، نیشی می‌زد و تکه ای می انداخت. معترض بودند. بعضی انتقادهایی از عبدالله، رضا موسوی و به طورکلی شورای فرماندهی داشتند. با اینکه خودم داغدار بودم زیر نگاه شماتت آمیز دوستان زجر می‌کشیدم. آن روزها خیلی سخت گذشت. گوشه ای می‌نشستم به عصایم تکیه می‌دادم. از خوراک افتاده بودم. شبها نمی توانستم بخوابم. جنازه های بچه ها را در ذهنم تجسم می کردم. برای من که فقط بیست و سه سال سن داشتم تحمل آن همه مصیبت مشکل بود. مثل یک مرد پنجاه ساله باید صبوری می‌کردم؛ هم داغ خودم بود، هم ملامتها. معترضین پرچمی هم به اسم رهروان راه شهدا بالا بردند. در بین خانواده هایی که دنبال جنازه بچه هایشان می آمدند، جوسازیهایی هم می کردند و فضا کمی تند شد. عبدالله رفت پیش حسن باقری به او گفت: «آقای باقری نمی توانم در دو جبهه بجنگم.» حسن گفت: تو یک جبهه داری کدام دو جبهه؟» گفت: «یک جبهه اینجا یک جبهه سپاه خرمشهر.» حسن باقری گفت: بیخود کردند جنگ است دیگر، هفته دیگر خودم می آیم ببینم حرفشان چیست؟» حسن به خاطر مشغله فراوان عملیات نتوانست بیاید. طرح عملیات این بود که در مرحله اول پس از تصرف جاده اهواز خرمشهر و تثبیت آن به طرف مرز حرکت کنیم اما به دلیل عدم دستیابی به هدف اولیه اجرای مرحله دوم یک هفته عقب افتاد. تیپ ما به خاطر تلفاتی که داده بود در مرحله دوم به عنوان تیپ پشتیبان یا تیپ در اختیار قرارگاه نصر منظور شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر چتر منورهای یادگاری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هنوز از پوست نوجوانی بیرون نزده بودیم که پامون به جبهه باز شد. جبهه ای که همه چیزش برامون جذاب بود. از تانک‌های غرق فولادش بگیر تا اسلحه‌های کوچک و بزرگ و موتورهای خوش فرم تریل‌ و ..... و از همه‌مهمتر چتر منورهایی که بدجور برای بدست آوردنش قلقلک می‌شدیم. یکی از سرگرمی‌های پست‌های شبانه در سنگرهای چاله روباهی، رصد کردن مسیر منورهای عراقی‌ها بود. اگر سمت خاکریز خودی می افتاد که امونش نمی دادیم و در کسری از ثانیه به دستش میوردیم. ولی مشکل زمانی بود که بین ما و دشمن جاخوش می کرد که باز کله‌داغ هایی داشتیم که خطر می کردند و در گرگ و میش هوا می رفتند، یا می اوردند و یا... عکس بالا دقیقا زمانی بود که چتر رویاهایمان در دشت پهناور پروازی افقی می کرد و هر که زرنگ‌تر بود زودتر به اون می‌رسید و صاحبش می‌شد. یادش بخیر روز و شب‌هایی که همه‌اش خاطره بود و اینک دلتنگی 😢        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حاج قاسم: سلام در مورد این چتر منور ها یادمه از فاو بر می‌گشتم با دوتا چتر منور تمیز و سالم. قبل از ایست و بازرسی خودرو در سه راه شادگان ایست و بازرسی ازم گرفتش. حرومشون باشه 😁 براش خیلی زحمت کشیدم تا از روی چولان ها برداشتمشون 😊 یادش بخیر نوجوان بودیم و جسور ،الان که فکرش رو میکنم بعیده دیگه بتونم تو اون همه گل و لای برم و چتر منور و سالم و تمیز بیارم ،ای روزگار .
🍂 روزهایت سرشار از رشادت‌هاست و این قاب‌ها برای ما، مانده یادگاری از روزهایی که هر لحظه‌اش را در انتظار شهادت نشسته‌ای ... روزتان سرشار از نگاه شهدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 سفری بی انتها ماه رمضان از راه رسید و ما راهی منطقه برزنجه شدیم. برزنجه از مناطق حساس کردستان عراق بود که بعثیها تسلط کمتری بر آنجا داشتند. یک روز با گروهی از کردهای کومله که علیه ما در کردستان می جنگیدند و مقرشان در خاک عراق بود، روبه رو شدیم. چند زن بدون روسری نیز همراهشان بود. اصلا باور نمی کردند که ما ایرانی هستیم. یکی از آنها نزدیک من آمد و گفت: - کاکا آبتان هیه؟ ( آب خوردن نداری؟) به فارسی گفتم - به شما آب نمی دهیم خیلی جا خورد.. هنگام غروب طبق معمول برای استراحت، راهی مسجد آبادی شدیم. بعد از نماز نشستیم دور هم و هرکس از دیده ها و شنیده های خود می گفت که هم حکایتی بود و هم مزاحی. من برای اینکه سر به سر یکی از بچه ها گذاشته باشم گفتم یک نفر برود پشت بلندگوی مسجد اعلام کند امشب مراسم دعای توسل توسط برادر فلانی برگزار می شود. او هم به شوخی رفت پشت بلندگو و خیلی با آب و تاب این موضوع را اعلام کرد. البته برای خنده و فقط برای اینکه بچه ها روحیه بگیرند؛ ولی ما نمی دانستیم که بلندگو روشن است و صدا در روستا پخش می شود و او همچنان اعلام می‌کرد. اهالی محترم روستا توجه بفرمایید مراسم دعای توسل امشب در مسجد توسط برادر... برقرار می باشد. ناگهان دیدیم که یکی از کردها به مسجد دوید و گفت: چه کار می‌کنید؟ چرا پشت بلندگو فارسی حرف می‌زنید؟ همه مردم فهمیدند؛ زود جمع کنید از اینجا بروید. ما هم که فهمیده بودیم چه دسته گلی به آب داده ایم، اسباب و اثاثیه را جمع کردیم و سریع از روستا زدیم بیرون. روزهای خوب ماه رمضان یکی بعد از دیگری سپری می شد؛ ولی ما به خاطر وضعیت سفرمان از گرفتن روزه محروم بودیم. آن گروه کرد غیر اسلامی که با ما همکاری می کردند برای پیگیری بهتر کار یک نفر از کردها را به عنوان همرده من معرفی کردند تا در کارها همکاری بیشتری صورت بگیرد. ما هم برای اینکه از مأموریت اصلی خود غافل نشویم قبول کردیم و بعضی از موارد را با آنها هماهنگ می کردیم. او عضو کمیته مرکزی و کادر فرماندهی آن گروه بود و «ماموسا» نام داشت. البته از جهاتی موجبات خنده و سرگرمی بچه ها را نیز فراهم می کرد ماموسا حدود ۱۲۰ کیلو وزن داشت؛ با یک شکم بزرگ و برآمده که خیلی به این ور و آن ور می‌کرد تا آن را آب کند. به ما می گفت چه کار کنم تا لاغر شوم. ما هم برای او طبابت می کردیم که فلان کار و فلان کار را انجام بده لاغر می‌شوی. جالب این جالب بود که ما هر چه می‌گفتیم قبول می‌کرد. مثلاً اگر به او می گفتیم خیلی لاغر شدی، باور می کرد و محکم به شکمش میزد؛ به طوری که صدایی به اندازه صدای خمپاره می‌داد و آن روز تا پایان روز خوشحال بود. برعکس اگر می‌خواستیم اذیتش کنیم به او می گفتیم فایده ندارد دیگر لاغر نمی‌شوی و او به سرش می‌زد و می گفت:‌من خیلی بد بخت هستم من لاغر نمی شوم. ما هم از کارهای او روده بر می شدیم. ماموسا بعد از مدتی به خاطر مأموریت جدیدی که به او سپرده شد، رفت و به جای او فرد دیگری را فرستادند تا بر کارهای ما کنترل داشته باشد و در واقع جاسوسی کند. نام او « کاک کاوه» بود. او هنوز از راه نرسیده گفت: من مسئول شما هستم از این به بعد هرچه گفتم باید گوش کنید. فکر می کرد اینجا حمام است که هر کس زودتر لنگ را ببندد، رئیس است. به او گفتم: تو مسئول ما هستی؟ - بله. - پس برو و مقداری نان برای ما تهیه کن - من مسئول شما هستم؛ نوکر شما که نیستم. - کسانی که مسئول هستند باید برای نیروها امکانات هم فراهم کنند. از همان اول به اصطلاح بچه‌های جبهه ای زدیم تو برجکش اما عجب رویی داشت کاک کاوه با اینکه در مقابل امر و نهی هایش قد علم می‌کردیم. دست از رئیس بازی برنمی داشت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دروغ مصلحتی «قسمت سوم» حسن تقی‌زاده بهبهانی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 وقتی به هتل برگشتیم، آقا رضا رفت که کلید اتاق رو بگیره کارکنان هتل کلید رو ندادند و گفتند: مدیر هتل گفته مگه اینجا بیمارستانه که با برانکارد مریض میارین تو. باید برید بیمارستان!! هرچی آقا رضا اصرار کرد که بابا این مریض نیست و فقط اومده گچ کمرش رو باز کنه زیر بار نرفتن و کلید اتاق رو ندادن! لذا آقا رضا دست به کار شد و به شماره تلفنی که آقای معاون داده بود تماس گرفت و گفت مدیر هتل ما رو راه نمیده. اونم آقا رضا رو خوب تحویل می‌گیره و میگه صبر کن الان خودم میام. چند دیقه بعد دیدیم یه آقای خوشتیپ و سامسونت بدست از درب هتل وارد شد و سراغ ما رو گرفت. آقا رضا رفت سراغش! نماینده معاون وزیر پرسید چی شده؟ آقا رضا جریان راه ندادن ما رو براش توضیح داد. نماینده با توپ پُر و با صدای بلند رفت طرف پذیرش و گفت: _ مدیر هتل کجاست؟ مدیر هتل سریع خودش رو رسوند و گفت: _ بفرمایید چی شده؟ _ من نماینده شرکت نفتم. سریع برو قرارداد ما رو بیار می‌خوام قراردادمون رو فسخ کنم. _ چرا مگه چی شده؟ چه مشکلی پیش اومده؟ _ مرد حسابی کارمند من اومده اونم فرمانده لشکر و مجروح. راهش نمیدی تو هتل؟ مدیر که فهمید چه گندی زده فوری به التماس افتاد و گفت: _ من نفهمیدم اشتباه کردم ببخشید. _ فایده نداره. باید حواست رو جمع می‌کردی. بالاخره بعداز کلی اصرارِ مدیر هتل، نماینده آقای معاون راضی شد که قرارداد را فسخ نکنه. طوری شد که خود مدیر هتل اومد زیر برانکارد مرا گرفت و از پله ها بالا برد. یه اتاق بزرگتر و با ویوی بهتری هم به ما داد و کلی هم عذرخواهی کرد!! آقا رضا اومد کنارم و گفت: _ دیدی آقای فرمانده لشکر!! دیدی دروغ مصلحتی من چقدر کارایی داشت؟ گفتم: _ فقط خدا کنه آقای معاون وزیر به جایی منعکس نکنه. من هم مجبور بودم دیگه کاری نکنم یا حرفی نزنم که در خور فرمانده لشکر نباشه و باید شاًن فرمانده لشکری رو حفظ می‌کردم!!! بعداز یکی دو روز گچ کمرم را باز کردیم و کُرسِت کمری رو بستیم و به امیدیه برگشتیم. هی جریان را تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. من هم می‌گفتم نمردم و بالاخره برای چند روز هم فرمانده لشکر شدم. اونم فرمانده لشکر فجر شیراز. خدا رو شکر می‌کردم که به خیر گذشت و آقای معاون به فکر استعلام از سپاه یا لشکر فجر نیوفتاد. آقا رضا یه جای دیگه یه دروغ مصلحتی گفت و یه پُستی به من داد که آن دیگه خیلی خطری بود! آن ماجرا این جوری بود که!!!!!...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هر شب جمعه قطعه‌ی شهدا جایِ جامانده‌های جنگ شده دل دنیا گرفته‌ی ما هم بهر دیدار یار تنگ شده ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂