eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷 اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ 🙏 برای سلامتی رئیس‌جمهور عزیزمان آیت الله ابراهیم رئیسی و وزیر امور خارجه و همراهان محترمش دعا کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "جنایات ما در خرمشهر" 3⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔞 🔸 حادثه بعدی که از نزدیک شاهد آن بودم در «هویزه» اتفاق افتاد. نیروهای ما عده زیادی از غیر نظامیان را دستگیر کرده بودند. آنها همگی اهل هویزه یا روستاهای اطراف آن بودند. ترس و وحشت اولین چیزی بود که از چهره تک تک آنها خوانده می شد. بخصوص کودکان و زنان که لحظه ای شیون و فریادشان قطع نمی شد. فرماندهی نیروهایی که در این محل بودند با ستوان عطوان بود. این افسر اهل خالص بود که در حومه بغداد قرار دارد. او به ما دستور داد که پیرزنی را که دختر جوانی هم همراهش بود به سنگر او ببریم. دستور بعدی این بود که پیرزن را بیرون سنگر نگه داریم و بعد آن دختر جوان را برای بازجوئی به داخل سنگر بفرستیم. تقریباً نیم ساعت از ورود آن دختر جوان به سنگر ستوان عطیه گذشته بود. ما هم در کنار سنگر منتظر ایستاده بودیم و آن پیر زن هم دائماً بی تابی می‌کرد. در همین حین ناگهان متوجه شدیم که آن دختر با پیراهن از هم دریده و خونین وحشت زده از سنگر خارج شد و برای لحظه ای در آستانه سنگر ایستاد. چشمان وحشت بارش برای لحظه ای به ما افتاد و بعد از آن سراسیمه و بی هدف پا به فرار گذاشت. من نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. بی اختیار به همراه چند سرباز به داخل سنگر هجوم بردیم. صحنه وحشتناکی بود... سر ستوان عطیه از بدنش جدا شده و به گوشه ای افتاده بود. هیکل غرقه به خونش کف سنگر را پوشانده و یک سر نیزه کلاش هم روی زمین خون آلود دیده می شد. برای لحظه ای صدای جیغ های آن دختر جوان را از بیرون شنیدم. حدس زدم که باید سربازها او را گرفته باشند. برای آگاهی از ادامه ماجرا از آن سنگره خون آلود بیرون آمدم. سربازان آن دختر را بطرف مقر سرهنگ احمد هاشم می‌بردند این ماجرا به قدری تکان دهنده بود که پیش از آن که من از سنگر بیرون بیایم به گوش سرهنگ هاشم رسیده بود. بعد از یک تاخیر ده دقیقه ای سرهنگ دستور داد که آن دختر را به محوطه بیاورند و بلا فاصله دستور داد که یک گالن بنزین روی آن دختر بپاشند و او را آتش بزنند. همه این کارها به فاصله چند دقیقه انجام شد. چشمان حیرت زده تماشاچیان و شیون غیر نظامیانی که اسیر شده بودند فضای پیرامون را غیر قابل تحمل می‌کرد. من در یک آن دیدم که بنزین سرتاپای آن دختر جوان را خیس کرد و دیدن حالات دختر که حالا به نظرم یکی از قهرمانان جنگ شماست بدن مرا به لرزه انداخته بود. از چهره سربازان دیگر هم می‌شد این ناباوری را باور کرد. وقتی که آتش در فاصله کمتر از یک پلک زدن از دامن دختر جوان بالا رفت، من شعله فروزانی را دیدم که به این سو و آن سو می‌دوید اما دقایقی بعد تنها دود بود که از توده ای ذغال بلند می‌شد. فریادهای هراسناک مادر آن دختر جوان هویزه ای که حالا چشمانش توده ای از ذغال گرم را نگاه می‌کرد به سختی قابل تحمل بود. سرهنگ احمد هاشم خونسرد دستور داد که صدای جیغ های پیرزن را ببرند. این مادر را هم مانند دخترش آتش زدند و هر دو به خاکستر مبدل شدند. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی قدم به حرم، بی مدد نخواهد زد بدون واسطه دم از خدا نخواهد زد گدای کوی رضا شو، که آن امام رئوف به سینه احدی دست رد نخواهد زد... بهترین شاد باشها تقدیم به شما به مناسبت میلاد امام رضا(ع) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ علیه‌السلام کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از قرار معلوم کمکهای نقدی من به ساختمان مسجد روستا حسابی به کردها چسبیده بود. آنها یک نامه هم زیر تنگ پالان مگیل جاسازی کردند. نامه ای که نمیدانم مضمونش چه بود ،اما نباید به دست عراقیها می افتاد. از همین جا می‌شد حدس زد که چه نامه ای باید باشد. روستایی‌ها یک پالان هم به من قرض داده بودند؛ پالانی که حالا روی دوش مگیل بود و باید قدرش را می‌دانست، با کلی خوردنی و تنقلات برای بین راهمان. به محض اینکه پایمان را از ده بیرون گذاشتیم دوباره هوا در هم شد و باد و بوران وزیدن گرفت. رو به مگیل کردم و گفتم قدمت نحس است. بیا تا آمدی، هوا هم برفی شد. اصلا تو کدام گوری بودی؟! دو نفری که همراه من بودند، از هم جدا نمی‌شدند؛ حتی برای لحظه ای حدس من این بود که با هم مشغول گپ و گفت هستند؛ آن هم به زبان شیرین کردی راجع به من حرف می‌زنند، راجع به ده و هر چیز دیگری که ممکن است سر راهشان سبز شود. مگیل آرام بود، مثل گاوی که تا خرخره خورده باشد. - پس آن همه بی قراری برای گرسنگی بود؟! او را قشو کرده بودند و معلوم بود که این دو هفته جای گرم و نرمی هم داشته. زخمهایش خوب شده بود و لب و لوچه‌اش مثل گذشته آویزان نبود و این را میرساند که از ادامه زندگی اش راضی است. خرمهره های رمضان هم هنوز به گردنش بود. از آنجا که نمی‌توانستم با دو نفر همراهم اختلاط کنم با مگیل هم صحبت شدم؛ چراکه او نمی‌توانست جواب حرفهای مرا بدهد، از این رو احتیاجی به گوش نداشتم و این برای من بهتر بود. - خوب نگفتی کجا بردنت؟ طویله گرم و نرم خوش گذشت؟ کردها آدمهای مهمان نوازی هستند. البته برای تو که فرقی نمی‌کند چون بویی از معرفت نبردی. این بندگان خدا باید شانس آورده باشند و تو با لگد نزده باشی توی دیوار طویله شان و یا موقع قشو، سر و گردنشان را گاز نگرفته باشی. حرفهای ما همین طور ادامه داشت تا اینکه ناگهان در اطرافم لرزشی را احساس کردم. درست مثل اینکه ما را به تیر و خمپاره بسته باشند. باز شروع شد. روز از نو، روزی از نو، اما این بار انگار همه چیز مصنوعی بود و آن همه سروصدا هیچ تلفاتی دربر نداشت. فقط باعث شد که من از روی مگیل پایین بیایم. همراهان به من سقولمه زدند که دستهایم را بالا بیاورم. ای داد بیداد، مثل اینکه این بار اسیر شدیم و رفت پی کارش. فکر می‌کردم به دست گشتی‌های عراق افتاده ایم بعد از چند دقیقه که اوضاع و احوال مرا بررسی کردند و لابد کلی سوال پرسیدند و من جوابشان را ندادم بازرسی بدنی را شروع کردند. خوشبختانه دیگر حتی یک فشنگ هم همراهم نبود و مطمئنم با آن لباسهای کردی مرا هم اهل همین آبادیهای دوروبر فرض کرده بودند. بعد از تفتیش مرا کنار یک سنگ نشاندند و من همان جا منتظر دستورات بعدی ماندم، اما از دستور بعدی خبری نبود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم مرحله‌سوم از نوزده اردیبهشت تا اول خرداد، سیزده روز از عملیات گذشته بود که فرمانده‌هان ما به دنبال راهی برای نفوذ به خرمشهر بودند. عراق چند لایه دفاعی برای خرمشهر ایجاد کرده بود. صدام مطمئن بود خرمشهر به هیچ وجه سقوط نمی‌کند. او در یک سخنرانی گفته بود بصره روی بالشت خرمشهر آرمیده، اگر ایرانی‌ها خرمشهر را بگیرند کلید بصره را به آنها می‌دهم. هر چه از زمان عملیات می‌گذشت نیروهای بسیجی خسته تر و زیر بمباران هواپیماها و توپخانه ها تلفات بیشتری می دادند. بدترین حالت برای نیروهای پدافندی این است که در خط باشی و روی سرت آتش بریزند. هر قدر حمله کنی نیرو جسورتر و حمله و شجاعتش بیشتر می‌شود. هرچه در حالت پدافندی و شکست می‌ماندیم، روحیه ها تضعیف می‌شد. در نهایت قرارگاه مرکزی کربلا با طرح و برنامه مشخصی تصمیم گرفت با چند گردانی که از رزمندگان باقی مانده بود از جاده اهواز خرمشهر و نوار مرزی به سوی شلمچه حرکت کنند. اینجا شاید یکی از ضعیفترین نقاط عملیاتی دشمن بود. طراح های عملیات قصد نداشتند به طور مستقیم به طرف خرمشهر بروند. طرح این بود که پس از رسیدن به جاده شلمچه خودشان را به رودخانه اروند برسانند و خرمشهر را محاصره کنند. در مرحله نهایی نیروها از نهر عرایض عبور کردند و به طرف اروند رفتند. آخرین نقطه برای محاصره کامل دشمن، پاسگاه خین بود که عراقی ها در آنجا مقاومت شدیدی می‌کردند. روز اول خرداد در ادامه مرحله سوم یا آغاز مرحله چهارم، حسن باقری به حاج عبدالله گفته بود به کوت شیخ برود، وضعیت عراقی های داخل خرمشهر را ببیند و گزارش بدهد. چهار صبح، عبدالله با یک راننده و یک بیسیم‌چی به کوت شیخ می رود تا از بالا، وضعیت عراقی‌ها را در داخل شهر بررسی کند. عبدالله روی پشت بام هتل نیمه ساخت کوت شیخ شروع به دیده بانی می‌کند، گزارش می‌دهد که اینجا شهر آرام است. تعداد محدودی خودرو رفت و آمد می‌کنند و از تانک و نفربر و زرهی دشمن تحرکی دیده نمی‌شود. عراقی ها او را در حین دیده بانی می‌بینند و چند خمپاره به طرفش شلیک می‌کنند. از پشت بام پایین می آید توی حیاط هتل یک گلوله خمپاره ۶۰ کنارش به زمین می خورد و ترکش هایش شکم و کمر و ریه اش را مجروح می‌کند او را با آمبولانس به بیمارستان طالقانی می‌برند. در بین راه نمی توانسته نفس بکشد. یکی از بچه ها بالای سرش بوده و دهان به دهان تنفس می‌دهد. لحظه ای که وارد بیمارستان طالقانی می‌شوند یک پزشک جراح در حال خارج شدن از بیمارستان بوده، وقتی عبدالله را در این وضع می‌بیند، سریع می‌گوید او را به اتاق عمل ببرند. همان موقع، در مرحله نهایی نیروهای تیپ ما از نهر عرایض عبور کردند تا اینکه بالاخره مقاومت عراقی ها در خین در هم شکست. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از معدود فیلم های آزادی خرمشهر در عملیات بیت المقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
انالله و انا الیه راجعون؛ 🔸دست در دست حاج قاسم ایران در سوگ خادم‌الرضا نشست 🏴 شهادت هنر مردان خداست 🏴 رئیس‌جمهور کشورمان و هیأت همراهشان به مقام رفیع شهادت نایل شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شما صدای شهید ابراهیم رئیسی در دهۀ ۶۰ را می‌شنوید        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدایا! تو خوب می‌دانی...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رمز ماندگاری نام شهیدان برای اخلاص و قدسی بودن خود آنها است. 🍂 ما امروز با جاهلیت مدرن در دنیا مواجه هستیم، تجلیل و تکریم از شهیدان، از عالم جهل‌ زدایی می‌کند. 🍂 عاشورا پایان عاشورا نبود و عاشورائیان در عاشورا متولد شدند. 🍂 بیداری امروز در منطقه به برکت خون شهدا است که همواره ادامه خواهد داشت. "شهید جمهور" آیت الله سید ابراهیم رئیسی ••••• خدایا ، ما را در زمره بردباران بر بلاها و سختی‌ها قرار بده ، روزگارتان آکنده از صبر بر شدائد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۵ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چند روز نقاط استقرار ما در روی ارتفاعات به شدت بمباران شد و به زحمت توانستیم با ایران تماس بگیریم. متأسفانه عملیات همزمان با عملیات ما از مرز شروع نشده بود و وعده عملیات را در هفته ای دیگر به ما دادند. حالا دیگر همه جا برای ما نا امن بود و ما مرتب تغییر جا می دادیم. چون کردهای مخالف رژیم، رادیو و یا روزنامه و ... نداشتند، اگر می خواستند عملیاتی بکنند، اول آن را به اطلاع اهالی منطقه می رساندند. با این کار هم تبلیغی برای گروه خود می کردند و هم اینکه بعد از عملیات، اهالی منطقه باور می کردند که کار، کار چه گروهی بوده است. به همین خاطر اخبار عملیات یک هفته بعد به گوش مردم می‌رسید. ما قرار بود با همکاری یکی از گروهها، عملیاتی بکنیم. چون آن گروه طبق عادت تبلیغ خود را کرده بود و از طرفی چون بین خود کردها و اهالی جاسوس نیز بود، بعثیها از این عملیات بو بردند. من به مسئول آن گروه از کردها گفتم عملیات نمی کنیم. مسئول کردها به خاطر تبلیغ و مانوری که از قبل در مقابل گروههای دیگر داده بود، موفقیت گروهش را در خطر دید و با کلی خواهش و التماس از ما خواست که عملیات بکنیم. بالاخره روز و ساعت عملیات فرارسید؛ ولی با سر و گوشی که آب دادیم متوجه شدیم عراقی‌ها تمام مناطق استقرار ما را در محاصره قرار داده و برای ما کمین گذاشته اند. خیلی زود خود را عقب کشیدیم و بعد از چند ساعت، عراق دقیقاً مواضع استقرار ما را که از قبل مشخص شده بود، زیر آتش گرفت که در صورت رفتن به آنجا، قطعاً همگی قتل عام می شدیم. وقتی آن عملیات انجام نشد چند کمین بسیار عالی برای عراقی‌ها گذاشتیم که تلفات سنگینی از آنها گرفت. طبق تماسی که با ایران گرفتیم باز هم عملیات همزمان از مرز صورت نگرفته بود. ما باز آستین‌ها را بالا زدیم برای یک عملیات دیگر. ما همه گروههای کردهای مبارز را از اسلامی‌ها گرفته تا مارکسیستها و میهنی ها و... دعوت کردیم تا ضربه ای کاری به بعثیها بزنیم. آنها هم که همچین طرحی داشتند، از این عملیات استقبال کردند. نقشه و طرح عملیات کشیده شد و مأموریتها بین گروهها تقسیم شد. ما چند قبضه مینی کاتیوشا برای پشتیبانی از کردها روی مراکز مهم و حساس گرابندی کردیم و در موقع مقرر، عملیات شروع شد. کردها بعد از به تصرف درآوردن مقرهای رژیم عراق در همان ساعات اول، شهر... را در اختیار گرفتند و غنایم زیادی نیز، هم نصیب ما شد و هم، نصیب آنها. شهر دست ما بود و مردم به خوبی با ما همکاری می کردند. در آن دو روز، چند بار عراق حمله کرد که سفت و سخت جلویش را گرفتیم تا اینکه عراق شیمیایی زد و آن زمان بود که همه از منطقه دور شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حاج قاسم، بدان! قاسم هایی در این عالم به نام تو ، و به یاد مکتب تو، پرورش خواهند یافت که هر کدام در این میدان یک حاج قاسم خواهند بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تشییع باشکوه تبریز        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "جنایات ما در خرمشهر" 4⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔞 🔸 ...وقتی که آتش در فاصله کمتر از یک پلک زدن از دامن دختر جوان بالا رفت، من شعله فروزانی را دیدم که به این سو و آن سو می‌دوید اما دقایقی بعد تنها دود بود که از توده ای ذغال بلند می‌شد. فریادهای هراسناک مادر آن دختر جوان هویزه ای که حالا چشمانش توده ای از ذغال گرم را نگاه می‌کرد به سختی قابل تحمل بود. سرهنگ احمد هاشم خونسرد دستور داد که صدای جیغ های پیرزن را ببرند. این مادر را هم مانند دخترش آتش زدند و هر دو به خاکستر مبدل شدند. باور کردن این صحنه ها مشکل است. همه سربازان در آن لحظات منقلب شده بودند گروهبان دوم «عوده» که از دیدن این آدم سوزیها بشدت متغیر شده بود با یک مسلسل به طرف سنگر فرمانده رفت. صدای شلیک برای چند لحظه شنیده شد. گروهبان عوده با عجله از سنگر بیرون آمد و به طرف سربازان دیگر هم شلیک کرد که عده ای زخمی شدند. این گروهبان به طرف نیروهای شما فرار کرد و ما دیگر او را ندیدیم. اما داخل سنگر فرماندهی علاوه بر سرهنگ «احمد هاشم» و یک مسئول اطلاعاتی یک خبرنگار بعثی هم کشته شده بود. ┄═• پایان این قسمت •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۲ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 فصل هجدهم صبح روز سوم خرداد آخرین تلاشهای نیروها به سوی اروند شروع شد. بچه های تیپ محمد رسول الله (ص) خودشان را به اروند رساندند و از جاده شلمچه پل نو را تصرف کردند، از در «فیلیه» وارد محوطه مسیر اداره بندر شدند و عقبه دشمن بسته شد. صبح سوم خرداد بچه ها از کوت شیخ گزارش دادند عراقی ها لب رودخانه آمده اند، دارند پرچم سفید تکان می‌دهند، می خواهند تسلیم شوند. احمد فروزنده این خبر را به حسن باقری گزارش داد. حسن گفت: «بروید ببینید آنجا چه خبر است.» من، احمد فروزنده فتح الله افشاری، ایاد حلمی زاده و یکی دو نفر دیگر از بچه ها به کوت شیخ رفتیم. سمت راست کوت شیخ و پل خرمشهر، روبه روی منطقه محرزی یک هتل جهانگردی بود که عراقیها به عنوان مقر از آن استفاده می‌کردند. دیدیم عده ای از عراقی ها زیر پیراهنی هایشان را درآورده و تکان می‌دهند. احمد گفت: «یکی از بچه ها برود آن طرف، ببیند چه می‌گویند؟» یکی گفت: اینها دارند کلک می‌زنند میخواهند ما را وسط رودخانه بزنند. گفت: «مگر چند نفر را می توانند بزنند؟» ایاد حلمی زاده گفت: «می روم آن طرف ببینم چه می‌گویند.» یک بی سیم از احمد گرفت، گفت اگر مرا زدند، معلوم است می خواهند کلک بزنند. سوار قایق شد سکان را دستش گرفت و به طرف آنها حرکت کرد. جمعیتی از عراقی ها آن طرف رودخانه ایستاده بودند. دل تو دلمان نبود. هرچه به آنها نزدیک می‌شد، دلهره ما بیشتر می‌شد. با دوربین نگاه می‌کردم دیدم از قایق پیاده شد. عراقی‌ها دوره اش کردند و تک تک با او دست دادند چهار نفرشان را سوار قایق کرد و آورد، گفت: «اینها همه می خواهند تسلیم شوند.» هرچه قایق در آنجا داشتیم با بچه ها فرستادیم. رفتند آنها را سوار کردند و آوردند. بعضی از عراقیها ساک داشتند. داخل ساکها جواهرات و زیورآلات مردم خرمشهر بود! نمی دانستند این اشیاء در اسارت به دردشان نمی‌خورد. شاید فکر می‌کردند از این طرف رودخانه یکراست به خانه هایشان می‌روند. همان موقع قرارگاه فتح با تیپ امام حسین(ع) با حدود هفتصد نفر از رزمندگان اصفهانی از غرب خرمشهر به ورودی شهر رسیدند. آنها در آخرین در اداره بندر که به آن فيليه می‌گفتیم، با عراقی ها درگیر شدند. با رسیدن تیپ ۳۳ المهدی ۳۴ امام سجاد و تیپ سه لشکر ۷۷ خراسان به کرانه اروندرود، نیروهای عراقی که عقبه شان بسته شده بود، راهی جز تسلیم نداشتند. عده ای از آنها هم به آب زده بودند تا شناکنان به آن طرف اروند فرار کنند. وقتی بچه ها به اسکله های اداره بندر رسیدند انبوهی از کلاه آهنی لباس، فانسقه و اسلحه روی اسکله های خرمشهر ریخته بود. در آنجا عراقیها لخت شده وارد اروند شده بودند. بسیاری از آنها در رودخانه وحشی اروند غرق شدند. بچه ها به طرف عراقی‌هایی که توی رودخانه و نزدیک ساحل خودشان بودند تیراندازی نمی کردند. بیشتر به گرفتن اسیر و جمع کردن اسلحه و غنائم پرداختند. با فتح الله افشاری با قایق در آن طرف ساحل پیاده شدیم. از ذوق و شوق در پوست نمی‌گنجیدم. عصا دستم بود و اسلحه بر دوشم. فتح الله جلوتر می رفت. نزدیک پل خرمشهر ایستاد. عراقی ها بدون نقشه مهندسی روی محوطه مین پخش کرده بودند. شاید فرصت کاشتن مین نداشتند. فتح الله با مین و وسایل تخریب آشنا : بود. آرام آرام از بین مین ها گذشتیم. عراقیها از پل تا گمرک کانال سرتاسری زده بودند. بی وجدانها پس از تخریب خانه های مردم درهای خانه ها را برای پوشاندن سقف روی کانال گذاشته و رویش گونی خاک چیده بودند. داخل کانال انواع فرشهای دستباف و ماشینی پهن شده بود. تعداد بیشماری تشک، پتو، پشتی و ملافه مردم خرمشهر توی کانال پخش و پلا بود. یخچال‌های کوچک را کنار سنگرهایشان چیده و به عنوان کمد استفاده می‌کردند. از پشت کانال، سوراخهایی ایجاد کرده و تیربارهایشان را به طرف کوت شیخ نصب کرده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همیشه در صحنه اما گمنام تصاویر دیده نشده شهید خدمت و شهید جمهور در دوران دفاع مقدس        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂