eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂‌ مگیل / ۴۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ فردای آن شب قرار شد به حمام برویم. در راه حمام فهمیدیم که مردم ده بار و بندیلشان را بسته اند و در حال کوچ کردن هستند. از چند شب پیش صداهای عجیب و غریبی می‌شتیدیم. صدای ته قبضه توپ و خمپاره که از یک عملیات خبر می‌داد؛ عملیاتی در همان نزدیکی‌ها. با همه سانسور خبری که کردها داشتند اما بالاخره دانستیم که رزمندگان ایرانی‌یک عملیات بزرگ را از همان سمت آغاز کرده اند. دل توی دلمان نبود. آن قدر سرگرم خبرهای عملیات شده بودیم که من یکی فراموش کردم غسل واجب کنم، برای همین بعد از برگشت از حمام یک پیت آب گرم درست کردم و دوباره سروکله خود را غسل می‌دادم. نگهبان کرد که گویا این آداب و سنن را نمی‌شناخت و نمی‌دانست چگونه باید به دستورات رساله عمل کرد با دیدن پیت آب داغ و آن وضعیت کلی ما را مسخره کرد و به ریشمان خندید. همان شب، به دلیل حمام رفتن و استفاده از آب داغ، بدنهایمان شل شده بود و این امر باعث شد تا زودتر به رختخواب برویم و شب زودتر بخوابیم. نمی دانم چند ساعت از خواب ما گذشته بود اما با برخورد گلوله توپ به اطراف طویله و انفجار آن، که صدای مهیبی هم داشت از خواب بیدار می‌شویم. صدای انفجار آن قدر بلند و وحشتناک است که همه جا پر از گردوخاک می‌شود. سرباز بیرجندی به حالت شوکه سرفه می کند و دست روی سقف گذاشته تا روی سرش آوار نشود. استوار هم از در طویله بیرون رفته و فریاد می‌زند: انا مسلم، انا مسلم انا بدبخت، انا بیچاره. خلبان عراقی اما هاج و واج مانده است. من و سامی با هم از طویله بیرون می‌رویم. از دور صدای تکبیر بچه ها می آید و گهگاه صدای شلیک گلوله هم شنیده می‌شود. سامی چند ماشین را دید که از انتهای جاده در حال فرار بودند. احتمالا عراقیهای مستقر در خط به حساب می آمدند. به سامی گفتم: پس مثل اینکه عملیات حقیقت داشته! - حالا باید چی کار کنیم؟ سامی که طبق معمول دلش برای همه می‌سوخت گفت: «کاشکی خلبان را خبر می‌کردیم تا با آن عراقی‌ها برود پی کارش. - تو هم ساده ای‌ها، خب اگر بچه‌های خودمان باشند، بهتر است. این یارو را با خودمان ببریم. صدای استوار ترسو هنوز شنیده می‌شد که می گفت: «الدخيل، الدخيل.» سامی محکم بر گردن استوار زد و گفت: مردک، اینها بچه های خودمان هستند. تو داری خودت را به کی تسلیم می کنی؟! استوار، که انگار یک پارچ آب سرد را روی کله اش ریخته باشند، گفت: راست می‌گویی؟        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۲ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی در تاریخ ۱۹۸۰/۱۰/۱ و طی حضور ما در خرمشهر از جانب فرماندهی نامه ای محرمانه به ما ابلاغ شدا هر یک از اهالی خرمشهر که مورد سوء ظن هستند دستگیر و اعدام شوند. بالطبع تعدادی از خانواده ها در خرمشهر نسبت به رهبری ما به دروغ اظهار وفاداری می‌کردند و برخی از آنها اعمالشان با آنچه در دل و قلبشان می‌گذشت متفاوت بود. یک روز شخصی به نام ابراهیم سلمان الاسدی را آوردند. او عرب بود و علیه نیروهای ما اعلامیه پخش می‌کرد و بر روی دیوارها شعار می‌نوشت. سرهنگ دوم عزیز ثامر العلی مدیر استخبارات سپاه سوم با ضرب و‌شتم از این مرد بازجویی کرد. او آب دهان به صورت این مرد انداخت و با چوب به وی حمله کرد و گفت چرا واقعیت را نمی‌گویی‌؟ چرا اعتراف نمی کنی؟ ابراهیم الاسدی در جواب گفت: جناب سرهنگ من شعاری ننوشتم اینها همه اش دروغ است. سرهنگ مجدداً با لگد و چوب به وی حمله ور شد و گفت: احمق به ما دروغ می‌گویی؟ دو تن از همشهریهایت به نام علی و خزعلی نسبت به کارهای خود اعتراف کرده اند. آنها می گویند، تو به نفع [امام ] خمینی و انقلاب ایران تبلیغ می‌کنی. آیا این حرفها حقیقت ندارد؟ ابراهيم الاسدی در جواب گفت اگر من درباره انقلاب حرفی زده باشم این بدان معناست که شعارها را من نوشته ام؟ علاقه من به انقلاب گویای این نیست که من شعارها را نوشته باشم و آنها به من تهمت زده اند. سرهنگ گفت میخواهی درباره فلسفه عشق و علاقه به انقلاب به ما درس بدهی؟ الاسدی پاسخ داد پناه بر خدا! جناب سرهنگ اما من هم در این کشور یک شهروند هستم مانند سایر شهروندان در کشورهای دیگر؛ شما رییس جمهورتان را دوست دارید ما هم رهبر و رئیس جمهورمان را. سرهنگ در جواب گفت: خفه شو بزدل، خفه شو احمق! تو خوزستانی هستی و عرب و حضرت رئیس جمهور رهبر، صدام حسین رئیس و رهبر شما و رهبر ماست. ما اینجا به خاطر آزاد ساختن شما آمده ایم؛ به خاطر هدایت شما به سوی آزادی و کمال انسانی؛ آیا سالهای متمادی که بنده و برده شاه بودید برایتان کافی نیست. آیا آن همه ظلم و محرومیت برای شما بس نبود که حالا همچنان می خواهید تحت سلطه این انقلاب خوار و ذلیل باقی بمانید؟ ما خواستار استقلال شما هستیم. ما خواهان عزت و سربلندی شماییم. ابراهيم الاسدی گفت: جناب سرهنگ آیا در اینجا تنها یک شهروند زندگی می‌کند، آیا مردم این شهر برای شما نامه فرستادند و شما را دعوت کردند که بیایید؟ سرهنگ جواب داد: بله نامه‌هایی به ما نوشته شد، هر چند که ما نیازی به نوشتن نامه نداشتیم تا اقدام کنیم. اهداف ما، اهدافی انسانی و جهانی است. ما آمده ایم تا شما را آزاد کنیم. ما قصدمان اشغالگری نیست. سرهنگ عزیز ثامر مرتب عبارتهای غیر مؤدبانه ای بر زبان می آورد که به هیچ وجه در شأن یک گفت و گو و مکالمه نبود و به همین خاطر، من آنها را حذف کردم. سرانجام ابراهیم الاسدی همراه با تعداد دیگری که علیه نیروهای ما شعار نویسی کرده بودند اعدام شد. او یک انسان نمونه انقلابی بود. در آخرین لحظات عمر نیز شعار داد؛ زنده باد انقلاب و امام خمینی (ره).سرهنگ عزیز ثامر با اعدام این شخص خود را از تنگنایی که حتی فرماندهی و رهبری هم گرفتارش شده بودند نجات داد؛ زیرا این رزمنده انقلابی دلایل محکم و قانع کننده ای را مطرح می‌کرد در حالی که سرهنگ عزیز ثامر هیچ جوابی برای آنها نداشت. افسران گفت و گوی آنها را دنبال می‌کردند؛ تا جایی که بین سربازان شایع شد که رهبری ما را بدجوری گرفتار کرده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ سال ۱۳۵۵ یا ١٣٥٦ هاشمی نژاد آمد که درپص مسجد فیـل سخنرانی کند. رفته بودیم به عنوان این که محافظ حاج آقـا باشیم. در بـيـن سخنرانی، ساواکی‌ها با سه چهار تا بنز مشکی آمدند و او را از منبر پایین آوردند. هیچ کس هم صدایش در نیامد. وقتی دیدیم کسی کاری نمی کند، ما هم چیزی نگفتیم. حاج آقا ناراحت شد و دستش را از دست مأمورین خلاص کرد و گفت خودم می آیم، احتیاجی نیست شماها دستم را بگیرید. مردمی که بیرون مسجد بودند شلوغ کردند. گویا غیرت شان بیشتر از مردم داخل مسجد بود! درگیری و تیراندازی بالا گرفت و حاج آقا را بردند. تعدادی زخمی و فکر کنم، سه چهارنفری هـم شهید شدند. ◇ بعد از آن ماجرا آیت الله صانعی در مسجد ملاهاشم سخنرانی کرد. منتها آنجا بچه ها زرنگ شده بودند. در واقع، سازمان یافته کــار می‌کردند. کسانی را که در آن زمان می‌شناختم، هادی سعادتی و مهدی فرودی بودند. حاج مهدی فرودی در آن زمان جزو سازمان «ستاره اسلام» بود. بعد از این که از ساواک برگشتم از طریق حاج سید علی موسوی خراسانی و آقای صبوری فعالیت سیاسی ام شروع شد. ◇ ایــنهـا خانواده ام را کاملاً می‌شناختند اما به محض این که جرقه انقلاب خورد اولین کسی که دست مرا گرفت و از خانه بیرون کرد، پدرم بود. او آدم درشت استخوان و قوی هیکلی بود. در محل زندگی ما، دست به زدنش با چوب معروف بود. کسی جرات نمی‌کرد با او رو به رو شود. یادم می آید بچه که بودم به تنهایی هفت هشت نفر را حریف بود. یک روز آمد و گفت قم شلوغ شده حتماً جایی را نمی‌شناسی که بروی و با آنها فعالیت کنی؟ گفتم چرا. بعد جریان را برایش گفتم. باغ خرابه ای بود که شیخ علی تهرانی آنجا سخنرانی می کرد. کفش‌های لاستیکی پایش می‌کرد و با حالت خاصی می‌آمد سخنرانی. ◇ قرار شد بیاییم به سمت چهارراه نادری - چهارراه شهدای فعلی ـــ و اطراف خانه مرحوم آیت الله سید عبدالله شیرازی بزرگ شعار بدهیم و بعد پراکنده شویم. حدود سیصد نفر بودیم عده ای می گفتند: اگر بتوانیم سه چهار بار مرگ بر شاه بگوییم خیلی خوب است. اما بار اول که گفتیم مرگ بر شاه بقیه اش را نتوانستیم بگوییم. مأمورین ریختند همه را پراکنده و یکی دو نفر را دستگیر کردند. شب بعد باز هم شیخ علی تهرانی آمد کوی طلاب، خیابان دریا و پنج دقیقه ای سخنرانی کرد. بیشتر از امام می گفت. می خواست بگوید نماینده امام خمینی است. کمی هم از مبارزات میرزاکوچک خان جنگلی حرف زد. در بین سخنرانی اش مأموران حمله کردند ولی نتوانستند کسی را بگیرند. ◇ بعد از مدتی آمدم قم. روحانی ای به نام شریعتی از هم بازیهای دوران کودکی ام بود از او تعدادی جزوه، نوار و لوازم گرفتم و برگشتم مشهد. از دوست دیگرم که عضو نیروی هوایی بود، یک قبضه کلت کالیبر ٤٥ گرفتم، با صد فشنگ و کم کم آماده شدیم برای ترور افرادی که دستشان به خون ملت آلوده بود. فعالیت ما بیشتر جنبه نظامی داشت تا تبلیغاتی از افرادی که می‌خواستم ترور کنم یکی فرمانده کلانتری سه مشهد بود. نزدیک بیمارستان آمریکایی‌ها دکان نانوایی بربری بود. شاطرش از افراد خودمان بود. قرار گذاشتیم یک روز صبح از پنج تا هفت دقیقه مانده به ساعت هفت صبح، فرمانده کلانتری را که با راننده اش برای خرید نان می‌رفت، آنجا معطل کند تا من برسم. سر موعد که رسیدم دیدم یکی از اعضای چریکهای اقلیت او را زده است ضارب را می‌شناختم. فردی بود با سن و سال بالا و ریش پروفسوری که یکی دوبار دیده بودمش. متأسفانه راننده را هم زده بود. خودم را به او رساندم و گفتم: راننده را اشتباهی زدی! گفت: فرار کن که الان می‌گیرنت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آموزش و اعزام به جبهه های نبرد همدان - ۱۳۶۷ گنجنامه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خیالت را در آغوش کشیدم! دستانم گل کرد و دوباره صبحِ دوست داشتنت از راه رسید .... ¤ صبحتان منور به نگاه شهدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔴 دیر او را شناختم و زود از دست دادم....اولین مکالمه تلفنی ما لحظه ای بود که برای رفتن، ما را وداع گفت و مشتاقانه برای دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله علیه بند پوتین محکم کرد و رفت. و رفت که رفت... دلخوشیم بعد از او به خاطراتش. همان هایی که از او بجا مانده است، آنهم از دوران دفاع مقدس که برایم نوشت. رمز و رازش را گفت و رفت.... یکی از خاطرات او مربوط به زمانی است که سلاح غناسه در دست گرفت و به قول خودش قریب به چهل شلیک موفق داشت. همراه باشید با خاطرات جذاب "شکارچی" 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۱ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ نمی دانم سید مرتضی میریان را می شناسید یا نه؟ با او در یکی از ماموریت ها در گردان صابرین بودم. او در خط پدافندی حد فاصل نهر عرایض تا انتهای گمرک خرمشهر در سال ۶۶ سمت فرماندهی گردان ما را داشت و من هم فرمانده یکی از گروهان هایش بودم. فرمانده بودم؛ ولی بیشتر با غناسه مانوس شده بودم. در طول این ماموریت سه ماهه، به اندازه تمام عمرم احساس مفید بودن داشتم. در طول این مدت در تمام خط حد، از نهر عرایض تا دهنه کارون، مرتباً جا عوض می کردم و از بالای عوارض مصنوعی، دید کاملی نسبت به کل منطقه داشتم و خط را برای دشمن زهرمار کرده بودم. 🔻 قناصه، سلاحی دوربین دار و دقیق برای شکار نفرات دشمن که از قدرت مانور بالایی برخوردار است 🔸اهمیت قناصه این بود که توی خط، همه اعمال و حرکات دشمن را تحت تاثیر خود قرار می داد. 🔹 افسران مخابرات هنگام چک کردن خطوط و سیم های تلفن، 🔹 تانکرهای کوچک آب در هنگام پرکردن مخزن های خط، 🔹 ماشین های مهمات، 🔹 انواع فعالیت های مهندسی دشمن، 🔹 رفت و آمد و جابه جایی های روزانه مانند توزیع غذا و.... قناصه می توانست فعالیت همه این ها را به تنهایی مختل کند. ---------------------- توضیح: دراگونوف یا قناصه تفنگ تک‌تیرانداز نیمه‌خودکار و دوربین‌دار ساخت شوروی که با فشار غیرمستقیم گاز باروت مسلح می‌شود و از فشنگ‌های ۵۴×۷٫۶۲ استفاده می‌کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
_____ _____ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۳ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی هنگامی که رهبری (بعث) احساس کرد که اهالی خرمشهر در میان ما ایجاد خطر می کنند، دستورات محرمانه ای به فرمانده لشکرها و تیپ‌ها صادر کرد و اعلام کرد از طریق ترورهای محرمانه این گونه افراد را از میان بردارند. از این رو هر شب سرهنگ دوم ستاد عزیز العلی با تعدادی سرباز برای دستگیری هر فرد خرمشهری مشکوک عازم می‌شد. آنگاه این شخص یا اشخاصی دیگر به دور از چشم اهالی شهر اعدام می شدند. هر شب چنین صحنه ای به طور محرمانه تکرار می‌گردید تا جایی که شهر دچار بهت گردید و تعدادی از اهالی برای نجات از این وضعیت به سوی واحدهای ایرانی فرار کردند یا داخل به ایران بازگشتند. به خاطر دارم در یکی از شبها که سرهنگ عزیز العلی مست بود، به او گفته شد جناب سرهنگ آیا امشب هم برای شکار می رویم؟ جواب داد امشب دنبال شکار ویژه ای هستم منظور او از شکار مخصوص تجاوز به ناموس مردم در خرمشهر بود. او گفت: درست است که من امشب در پی ترور کسی نیستم؛ اما از شما میخواهم که کارتان را درباره اسامی باقی مانده دنبال کنید. شیوه کار آنها به این ترتیب بود که ابتدا از طرف خبرچین ها فهرستی از اسامی افراد مشکوک تهیه می‌شد؛ سپس شبانه به سراغشان می رفتند و بدون اطلاع خانواده هایشان دستگیرشان می کردند. در این زمینه تعدادی از شهروندان خرمشهری همکاری داشتند و در قبال خلاص شدن از افراد مشکوک مبالغ هنگفتی به آنها داده می شد. اما هنگامی که همه افراد مشکوک تصفیه شدند، نوبت به ترور کسانی رسید که با ما همکاری می‌کردند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۵۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سامی دوباره پیش من برگشت و در گوشی گفت: «از نگهبانها خبری نیست.» طبیعی بود. با آمدن و سرازیر شدن ناگهانی رزمندگان ما، کردها پا به فرار گذاشته و رفته بودند و احتمالاً برای این کار هم توبیخ می‌شدند. به سامی گفتم: عذرشان موجه است؛ چراکه در این فرصت کم نمی‌شود با فرماندهی هماهنگ کرد. اگر خودت بودی و چند تا زندانی روی دستت مانده بود، چه کار می کردی؟! سامی یک سرنیزه پیدا کرد و با همان، خلبان عراقی را مجبور کرد تا دنبالمان بیاید. این بنده خدا از چاله درآمد، افتاد توی چاه. سامی که انگار خلبان عراقی را بهتر از من می‌شناخت، گفت: حرف نزن، الان عکس زن و بچه اش را در می آورد و می‌زند زیر گریه. بقیه زندانیها را فراموش می‌کنیم و به طرف نیروهای ایرانی به راه می افتیم. سامی مجبور بود هم هوای خلبان را داشته باشد و هم عصای کوری من باشد. برای همین وقتی خسته می شد، غُرغر می‌کرد. - تو که طرح می‌دهی خودت دستش را بگیر و بیا. - الان می‌رسیم. ناراحت نباش. - خب این بنده خدا را ول می‌کردی می‌رفت دیگر. - ای بابا چقدر غر میزنی فکر آن بچه هایی باش که برای این عملیات چند شب است نخوابیدند. خلبان عراقی که حرفهای ما را شنید ولابد توی ذهنش ترجمه می کرد، دست به جیب شده بود که سامی محکم روی دستش زد و گفت: تو دیگر شروع نکن. عکس زن و بچه ات مثل فیلم تکراری شده، خلبان این قدر ترسو، نوبر است والله. من هم برای اینکه حرف را عوض کرده باشم گفتم: «این، و آن استوار ما را باید بست به یک گاری. خوب شد ماها به عنوان داوطلب به جبهه آمدیم و گرنه این همه مرز را باید می‌سپردیم دست استوار و نیروهایش که از خودش عتیقه تر بودند. همین طور که مشغول بگومگو بودیم ناگهان به توده ای از گوشت و پرز برخوردم. درست مثل یک قالی کلفت که سر راه توی جاده آویزان کرده باشند. چند قدم به عقب برگشتم و نشستم روی زمین. صدای سامی می آمد. - این دیگر از کجا سبز شد. پرسیدم: «چی؟!» یک قاطر، یک قاطر در حال نشخوار کردن. دو دستی زدم توی سرم و گفتم لابد مگیل است! - خودش است، چقدر سرحال هم هست. انگار از عملیات بچه ها خوشحال است. بله ، خوب رفیقهایش را می‌بیند. الان گردان قاطریزه هم توی راه است. اما جان هرکی را دوست دارید خودتان جلو بروید این حیوان زبان بسته‌ی زبان نفهم را جلو نفرستید، همۀ ما را به باد فنا می‌دهد، از بس که اون جلوملوها هم راه رفته عادت کرده. فکر می‌کند راستی راستی فرمانده است. سامی عراقی را روی مگیل می‌اندازد و افسارش را در دست می‌گیرد قبل از اینکه راه بیفتد فحش می‌دهم جان مادرت خودت جلو برو. با این حیوان یا سر از میدان مین در می آوریم و یا به چنگ عراقی‌ها می افتیم. سامی می‌خندد و حرکت می‌کند. هر چه جلوتر می‌رویم، صدای بچه ها بیشتر شنیده می‌شود. نزدیک صبح به بالای ارتفاع می‌رسیم. من که جایی را نمی‌بینم اما سامی می‌گوید دارد هوا روشن می‌شود. با خود می‌گویم پایان شب سیه سفید است و از این شعر گریه ام می‌گیرد. سامی، من و مگیل را متوقف می‌کند و می‌گوید همینجا بایستید من الان می آیم. از ما دور می‌شود. می‌دود و فریاد می‌زند. - برادرها، برادرها کجایید؟ ناگهان صدای رگبار می‌آید. دلم هری می‌ریزد. نکند سامی را..؟! اما دوباره صدایش می آید. - برادرها کجا هستید؟ میفهمم که آن رگبار گلوله ربطی به سامی نداشته. برای چند لحظه همه چیز در سکوت فرومی رود. فقط صدای پفتره‌های مگیل است که شنیده می‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ رییس کلانتری دو، صبح ها می آمد باشگاه ورزشی بهرامی و ورزش می‌کرد. شاگرد هم داشت. روی دیوار نوشته بودند مرگ بر شاه. داشت شعار را پاک می‌کرد. جلوی من را گرفت و گفت همین ها هستند که سرهنگها را ترور می‌کنند. همین طور پیاده داشتم می آمدم، سرگردی را از ارتش دیدم. گفتم: سرگرد چرا جلوی مردم را می گیری؟ بگذار بروند شروع کرد به فحاشی به حضرت امام و مردم. کمی دور شدم و گفتم: اگر به چنگم بیفتی می‌فهمی فحش دادن یعنی چه! سر خیابان، سربازها جلویم را گرفتند مرا بردند کلانتری ۲ در خیابان امام رضا(ع) خیلی کتکم زدند. در طول عمرم این طور کتک نخورده بودم. چون آدم قوی ای بودم و کسی نمی توانست کتکم بزند، برایم سنگین بود. پاسبانی بود به نام سید علی در دورهٔ قرآنی که در کوی طلاب داشتیم شرکت می‌کرد. خیلی دلش برای من سوخت. با تربیت بدنی خراسان تماس گرفته و گفته بود نظر نژاد را دارند می‌زنند اقدامی کنید. بگویید از پهلوانهای ماست، ورزشکار است و اهل این کارها نیست. بعد رفته بود به رییس کلانتری گفته بود نظر نژاد شاه دوست است. چند بار رفت و آمد و گریه و زاری کرد تا مرا از چنگ آنها نجات داد. اشاره می‌کرد و می‌گفت هر چه من گفتم، چیزی نگو. بالاخره ساعت چهار بعد از ظهر از دست آنها خلاص شدم. اسلحه ام زیر صندلی موتور بود. با پتک موتور را خراب کرده بودند و حتی رویه صندلی پاره شده بود. موتور را همان طور آوردم تا فلکه آب، اسلحه را برداشتم و به منزل رفتم. وقتی رسیدم گفتم آب گرم کنند و بریزند توی حوض. می‌خواستم بروم داخل آن تا بدنم عفونت نکند. چون خودم مربی بودم راحت این مسائل را درک می‌کردم. تقریبا تا نصفه های شب توی حوض بودم تا ورم بدنم فرو نشست. من، پدرم و خانواده ام در تظاهرات شرکت می‌کردیم. روز یکشنبه سیاه، جلوی استانداری درگیری شد. دخترم که آن زمان پنج شش ماه بیشتر نداشت به محض حمله تانکها از دست خانمم می افتد در جوی آب و گم می‌شود. حدود دوازده شب وقتی جلوی خانه آیت الله ابوالحسن شیرازی بودم پسرعمه پدرم که روحانی است مرا دید و گفت: پهلوان دخترت گم شده همسر و مادرت مجروح شدند و تو آمده ای این جا؟ چون ناراحت بودم گفتم عیبی ندارد شده. او هم مثل بقیه، بگردند جسدش را پیدا کنند. همان شب درهای زندان را باز کردیم. سینما آریا را آتش زده بودند. حدود چهار صبح بود که موتور را برداشتم تا بروم. رفقا گفتند نرو، می گیرندت. گفتم باید به منزل برگردم. غصه دختر گم شده ام را نمی خورم، ولی مادرم مریض است. می‌خواهم خبری بگیرم و زود برگردم. جلوی خانه آیت الله مرعشی که رسیدم دیدم بنده خدایی دختر بچه ای را با خودش می‌برد. بچه گریه می‌کرد. دختر خودم بود. گفتم اخوی بچه را کجا پیدا کردی؟ - شده وبال گردن من. پدر و مادرش دنبالش نیامده اند. گفتم: دختر من است. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم فاطمه. در تظاهرات همیشه اسمش را روی کاغذ می‌نوشتیم و مثل پلاک دور گردنش آویزان می‌کردیم که اگر گم شد، پیدایش کنیم. بچه را گذاشتم داخل کاپشنم و نشستم پشت موتور. در موتور سواری مهارت داشتم و قادر بودم با موتور از جوی و آبراه هایی که چهار پنج متر بود به راحتی عبور کنم. از تونل راه آهن رد شدم. مأموران کلانتری چهار مشغول نگهبانی بودند. به من ایست دادند. توجه ای نکردم و رفتم داخل درخت‌ها. یکی دو تا تیر زدند. از سمت گلشهر آمدم جلوی خانه در زدم. همسر و پدر و مادرم بیدار بودند. دویدند آمدند. پدرم گفت: دخترت گم شده، بابا! بچه همان موقع شروع کرد به گریه تعجب کردند. پدرم گفت: بچه را از کجا پیدا کردی؟ :گفتم دست یک بنده خدا بود. به مادرش گفتم بگیرش، از گرسنگی گریه می کند. شاید خودش را خیس کرده باشد. از در داخل نرفتم. به پدرم گفتم: می‌روم. مواظب بچه ها باشید، ممکن است برنگردم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اردوگاه اسارت موصل عراق حجت الاسلام والمسلمین مجاهد کبیر و آزاده نستوه ، مرحوم سید علی اکبر ابوترابی       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خاکی که باشی ؛ سرت را روی زمین هم که بگذاری خوابت می بَرد ! نیاز به پَر قو نداری ... ¤ صبحتان عاشقانه‌ای از جمال محمدی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شکارچی - ۲ خاطرات شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس ✾࿐༅◉༅࿐✾ همه فعالیت های دشمن را به دو دسته تقسیم کرده و یادداشت نموده بودم : 1⃣ فعالیت های ثابت مثل تقسیم غذا، مهمات، تعویض نگهبان ها و توزیع آب و...که سرساعت های منظم انجام می شد. 2⃣ غیر ثابت ها هم مثل موارد خاص از جمله بازدید فرماندهان، ورود اشخاصی مثل دیده بان ها و تعویض نیروها به صورت گردانی که مدتی یک بار اتفاق می افتاد. همه این ها را دقیق، زیر نظر داشتم ، با این وجود که حتی یک روز آموزش کلاسیک دیده بانی یا سلاح سیمینوف ندیده بودم. البته آموزش فرماندهی دسته و گروهان رادر پادگان مصطفی خمینی و شهید حبیب اللهی طی کرده بودم و اضافه بر اینها، نیرو و شوق جوانی و قدری هوش ذاتی و علاقه، کارم را بیشتر راه انداخته بود. وضعیت جغرافیایی خط پدافند ما به این شکل بود که در دو سمت اروند عرض ۳۰۰ متر حاشیه ای قرار داشت که سمت جبهه مقابل هیچ عارضه مصنوعی غیر از سنگرهای بتنی و خاکریزهای مهندسی شده وجود نداشت. این سنگرها به شکل بسیار شکیل، با دپوهای شلیک تانک ، ۱۰۶ ، تیربارهای سنگین ، چهار لول و دیگر سلاح ها قرار داشتند. در جبهه خودی که از نهر عرایض شروع می شد تا حدود پنج کیلومتر تا دهنه کارون به اروند ادامه پیدا کرده بود و پر از عوارض مصنوعی، ساختمان ها و اسکله های بندری بود و خود به خود شرایط اختفاء را برای دیده بانی و استفاده از سلاح غناسه مهیا می کرد. این خط را از بچه های مازندران تحویل گرفته بودیم و منطقه روبروی ما، منطقه عملیات لشکر ۲۵ کربلا بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
______ ______ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۴ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸خرمشهر دریایی از خون سروان سعدی فرحان الکرخی در شب هفتم مارس ۱۹۸۱ زنگ تلفن به صدا درآمد، سرهنگ خلیل شوقی، که آن طرف خط بود. درباره مسائل مختلفی صحبت کردیم. بیشتر صحبت ها درباره خرمشهر و حوادثی بود که در این شهر اتفاق افتاده بود. او از من پرسید: آیا چیزی هم برای منزل برداشته ای؟ گفتم: در واقع چیزی به دست نیاوردم، اما خیلی علاقه دارم. گفت: بازی در نیاور. گفتم: شوخی نمی‌کنم. حقیقت را می گویم. گفت: من همین دیروز یک کامیون پر از تلویزیون و یخچال و دستگاه های تهویه برای منزل فرستادم. گفتم: به نظر می‌رسد بخت و اقبال، این مرتبه به شما روی آورده است. با خنده گفت شانس به همه روی آورده، اما ظاهراً شما روی خوشی به آن نشان نداده اید. گفتم: باید امتحان کنم. شما یک کامیون وسیله برای ما بفرست تا آخر سر نتیجه آن را ببینم. فردا صبح سرباز وظیفه یوشع ذالنون که فردی مسیحی بود، آمد و گفت: جناب سروان یک کامیون پر از اثاث آمده است. ناگهان از جا پریدم و بدون اینکه لباسهای نظامیام را بر تن کنم خارج شدم و به راننده گفتم بیا اینجا. اینجا را نگاه کن. محل مناسبی است، حرکت کن. کامیون به سوی یک انبار مانند که برای مخفی شدن در نظر گرفته شده بود حرکت کرد و سربازان کالاهای مسروقه را از آن پایین آوردند. یکی از آنها فریاد زد جناب سروان اگر قصد فروش آنها را داری من اولین خریدارم. گفتم نه خیر؛ آنها را به بغداد می‌برم و در آنجا می فروشم. زندگی نظامی ما در داخل خرمشهر آلوده به انواع ناپاکی‌ها و پلیدی ها شده بود. همه ما در مسیر جریانی حرکت کردیم که از بالا هدایت می‌شد. این رهبری بود که به ما اجازه غارت شهر را داده بود. این رهبری بود که دستور داد شالوده خرمشهر را نابود کنیم. کامیون ایفا به شماره ۳۳۶۵۳۳ به سوی بغداد حرکت کرد. ایستگاه های بازرسی و کنترل در طول راه به ظاهر مخالفت می کردند؛ اما من می گفتم که جناب فرمانده لشکر این اجازه را به من داده است. یکی از مسؤولان کنترل به من گفت: جناب سروان این کار نوعی شوخی است، هر چه دوست دارید ببرید، شهر مال خودمان است و این کالاها به مردم عراق تعلق دارد. با لبخند به او گفتم حالا شدی یک هموطن مخلص. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂