🍂 شهید مصطفی رشیدپور
(عملیات بدر )
✍ سید صادق فاضلی
✾࿐༅◉༅࿐✾
شهید والامقام موسی اسکندری فرمانده ستاد لشکر ولی عصر پیام دستور عقب نشینی را از فرمانده لشکر به همه ابلاغ کرد.
فرمان عقب نشینی به سرعت در تمام خط پیچید . محمدرضا آزادی همانجا بود که شهید شد . گلوله مستقیم تانک به سینه محمدرضا نشست و تنها چیزی که از او دیده شد تکه های بادگیر او بود که در هوا به رقص مرگ درآمده بودند..
فواد هویزی آرپی جی برداشته و شخصا بالای دژ رفت و تانک ها را نشانه گرفت. موسی اسکندری حکم کرد که باید عقب نشینی کنید. فواد گریان و نگران به پایین دژ آمد و همه را دعوت کرد تا سوار بر قایق ها به عقب خط بروند.
تعداد قایق ها کم بود و رزمندگان زیاد، به همین خاطر تعدادی دیگر از بچه ها در حین عقب نشینی به شهادت رسیدند
شهید خلیل یارعلی و یکی دیگر از بچه ها که حالا نامش در خاطرم نیست پشت تلی از خاک در آنسوی دژ با آرپی جی و تیربار مقابل لشکر مکانیزه و قدرتمند دشمن به مقابله ایستادند تا رسیدن آنها را به تاخیر بیندازند و بچه ها بتوانند از مهلکه عقب بروند.
دشمن هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد و حالا به صد متری خلیل یارعلی رسیده بود. خلیل مقاومت میکرد و با بیسیم درخواست نوار تیربار میکرد
کسی صدا زد یارعلی کمک میخواهد کسی داوطلب میشود که نوار تیربار را برساند؟ و اینجا بود که تنها کسی که داوطلب شد نوار تیربار را در میان آنهمه توپ و گلوله به صدمتری دشمن برساند عزیز ما مصطفی رشیدپور بود...
مصطفی آماده شد که نوار را ببرد اما آنقدر جثه اس کوچک بود که آن را دور کمرش و دور شانه هایش بست اما بازهم روی زمین کشیده میشد.
دلم نمی آمد مصطفی را تنها بگذارم با او رفتم نوار را رساندیم و به شهید یارعلی گفتیم با ما برگرد اما نمی پذیرفت و میگفت شما بروید. به ناچار با مصطفی به طرف نیروهای خودی دویدیم اما عراقی ها که ما را رصد کرده بودند به طرف ما شلیک کردند.
تیرهای آنها رسام بود و هر لحظه تیری قرمز رنگ زوزه کشان از بغل گوشمان عبور میکرد و ما همچنان میدویدیم.
همانگونه که به دژ نزدیک شدیم پایمان روی اجساد ورم کرده عراقی ها میرفت و همزمان آیه وجعلنا را باهم میخواندیم و میدویدیم تا بالاخره به پشت دژ رسیدیم. چند دقیقه نفس گرفتیم. مصطفی رو به من کرد و گفت خلیل یارعلی هم شهید شد. هر دو گریان سوار قایقی شدیم و به عقب باز گشتیم.
این خاطره ای بود که هیچگاه فراموش نکرده و نمیکنم زیرا مملو از شجاعت مصطفی رشیدپور است که خود از نزدیک شاهدش بودم.
¤¤¤
زمانی که جنگ تمام شد او را دیدم که می گفت دیدی جنگ تمام شد و ما جاماندیم؟ 😢
زمانی که ازدواج کرد گفت دیدی داماد زمینی شدیم؟
زمانی که خداوند فرزندی به او داد گفت دیدی باید تو همین دنیا سرگرم بمونیم تا پیر بشیم؟
اما زمانی که امکان اعزام به سوریه را پیدا کرد گفت خداوند روزنه کوچکی را دوباره باز کرده و اگر اینبار بهره نبریم خسرالدنیا و آخرتیم.
وقتی که مجروح شد به دیدارش رفتم، گفت دیدی بازهم بی بهره ماندم؟
او عاشق شهادت بود و عاقبت [بر اثر همان مجروحیت] به دیدار برادر شهیدش احمد رشیدپور و یاران دیگرش شتافت.
او رفت و ما ماندیم.
روحش شاد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات #دلنوشته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 امروز دین را بر شما تکمیل کردم و نعمتم را بر شما به اتمام رساندم
«الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا»؛
نعمت بزرگ اسلام که از هر نعمتى ارزنده تر و گرانبهاتر است، کامل نمىشود و محقق نمىگردد جز با ولایت على علیه السلام
«و ما نودى بشىء مثل ما نودى بالولایه».
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#غدیر_خم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 7⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
زن گرفت: «چند روز بعد پیکر محمدرضایم را آوردند. لحظهای که تابوت محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و درش را باز کردند همه جلو آمدند تا خداحافظی کنند اما دل من یکهو هوای زیارت عاشورا کرد. گوشهای دورتر از قبر نشستم تا قبل از اینکه پیکر محمدرضایم را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم که محمدرضا را بلند کردند و در قبر گذاشتند. همین که به «السلام علیک یا اباعبدالله» رسیدم پدر محمدرضا با صدای بلندی داد زد «مادرش رو بگید بیاد» با خودم گفتم حتما برای وداع با پسرم است که دارد صدایم میزند. اما یکدفعه پدر محمدرضا و جمعیت یکصدا با هم فریاد زدند «شهید داره میخنده!»
من و دخترها با تعجب به عکس محمدرضا توی قبر زل زدیم. گردنش کمی کج بود اما دهانش به پهنای دندانهایش باز شده بود. آن هم نه یک باز شدن غیرارادی، نه؛ واقعا یک لبخند روی صورتش نقاشی شده بود، درست مثل خنده یک آدم زنده! زن به عکس شهید دست کشید: «باور نکردم. خنده؟ گفتم شاید احساساتی شدهاند. آخر مگر میشد جسدی که پنج روز توی سردخانه بود و گردنش به حدی خشک شده بود که برای درآوردن پلاک مجبور شدیم زنجیرش را پاره کنیم، بخندد؟! خودم صورتش را دیدم. یخ زده بود. نه، امکان نداشت این اتفاق بیفتد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید...
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 غواصی که در قبر خندید! 8⃣
برای شهید محمدرضا حقیقی
حنان سالمی
┄═❁๑❁═┄
با همان ناباوری پشت جمعیت ایستادم. فیلمبردار هم تلاش میکرد برای خودش راه باز کند و دوربین را بالای سرش گرفته بود. فیلم هشت میلیمتری خنده محمدرضا هنوز هست. خیلی کوتاه بود اما شیرین. اولش نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. فشار جمعیت زیاد شده بود. کشان کشان جلو رفتم و بالای لحد نشستم. سر محمدرضایم را به سختی چرخاندند. آنقدر قشنگ خندیده بود که هیچوقت از یادم نمیرود. گونههایش مثل یک آدم زنده گل انداخته بود و از لبخندش هفت تا از دندانهایش مشخص بود.
مطمئنم که به آرزویش رسیده بود چون بعدها توی دفترچه یادداشتش دیدم شعر حافظ را که میگفته «وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر» تغییر داده و نوشته است: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.» محمدرضایم خندان رفت. دخترهای گلم، انشالله خداوند عاقبت شما را هم ختم به خیر کند.»
ما آن روز برگشتیم مدرسه. با حالی دگرگون. دیگر هیچکس مینیبوس را روی سرش نگذاشت.
با خود میگویم واقعا یک آدم چقدر میتواند عاشق خدا باشد که اینطور از محمدرضا و محمودرضاهایش دل بکند؟ و جوابی توی سرم میگوید: «شاید خیلی بیشتر از آنچه تو از این معنا فهمیدهای ...»
... پایان ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۵
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 سروان یونس علاوی فرمانده گروهان سوم از گردان اول تیپ ۳۳ نیروهای مخصوص با نیروهای اسلامی موجود در خرمشهر به شدت درگیر شده بود. او با تعداد ۸۰ سرباز به جستجوی خانه به خانه اهالی پرداخت. تعدادی از خانوادههای ایرانی هنوز در خانه های خود بودند. سروان دم در یکی از خانه ها ایستاد و با صدای بلند گفت: آیا کسی اینجا زندگی میکند؟ جواب دادند: بله. سروان یونس بلافاصله با صدای بلند گفت: این خانه را با افرادش به آتش بکشید.
بار دیگر فریاد زد: خانه را همراه با افراد آن منفجر کنید. من خودم شاهد بودم که چگونه سقفها و دیوارها بر سر اهالی خرمشهر فرو می ریخت. به خاطر خسارتهایی که به نیروهای ما وارد شده بود، اقدامات آنها بسیار بی رحمانه شده بود. سروان یونس علاوی می خواست با این گونه کارها از اهالی انتقام بگیرد و دق دل پر از کینه خود و رهبری را که از این گونه جنایت ها استقبال میکرد و آن را نشانه وفاداری و خلوص به حساب می آورد، بر سر اهالی خالی کند.
از سروان یونس پرسیدم: این خانواده های بی پناه چه گناهی مرتکب شده اند؟ از سوی دیگر ما از انجام این گونه کارها چه سودی میبریم؟ گفت: باید بکشیم و بکشیم تا مفهوم جدیدی ایجاد کنیم. حیات ما در گرو کشتن اینهاست. زندگی ما در مرگ اینها نهفته است. من به این نتیجه رسیده ام که سرزمین ما در صورتی از ثبات و آرامش برخوردار میشود که اینها از بین بروند. صفیر گلوله ها در همه جا پیچیده بود. ترس و وحشت همه را فرا گرفته بود و از هر گوشه شهر صدای شیون و زاری بلند بود. خون افراد مقاومت زمین را رنگین کرده بود. در چنان اوضاع و احوالی، انسان دچار احساسات خاصی میشد؛ به ویژه ما عراقی ها که جنگ و خطرات آن را ندیده بودیم و امروز در این شهر که ایرانیها آن را خرمشهر مینامیدند و عراق آن را محمره، ما چون جنایتکارانی شده بودیم که به کشته شدگان حمله ور می شدیم تا انگشتان آنها را به خاطر انگشتری قطع کنیم و لوازم خانه ها را به غارت ببریم. حتی سروان هانی الحسن از خود من پرسید آیا کشته شدگان را دفن کنیم یا وسایل را غارت کنیم؟
به او گفتم باید اول وسایل را برداریم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 علی امیری⚡️✨✨⚡️
🌟✨⚡️✨ و نعم الامیر
🔸 هان ای مردمان!
علی را برتر بدانید که او
برترین انسان از زن و مرد بعد از من است.
هر که با او بستیزد و بر ولایتش گردن ننهد، نفرین و خشم من بر او باد.
"خطبه غدیریه"
🌺 غدیر خم 🌟✨⚡️⭐️✨⚡️
عيد اکمال دين، سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصايت و ولايت
امير المومنين عليه السلام
بر شيعيان و پيروان ولايت خجسته باد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#غدیر_خم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۱۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ یک روز رفتم جلوی قهوه خانه و دیدم همان نوجوان در قهوه خانه کار میکند. گفتم بیا تا برویم سپاه. پرسید: به سپاه بیایم چکار؟
گفتم: بیا برویم آنجا با هم صحبت میکنیم. در طول راه مرتب از من تعریف می کرد. می گفت: ماشاء الله هیکل درشتی داری. جلوی فرمانداری که رسیدیم اصغر وصالی بیرون آمد و گفت: تــو همان پسری نیستی که سنگ می زدی؟ من هم سپردمش به او و چهار پنج نفر را لو داد. گفـت کـه مـن محصل بودم و ترک تحصیل کردم. فلانی و فلانی دمکرات هستند. مــا هم رفتیم و آنها را دستگیر کردیم.
◇ یک هفته از آمدن ما به بانه نگذشته بود که آقای خلخالی بـه شـهر آمد. مردم بانه ایشان را کاملاً می شناختند قبل از انقلاب مدتی در آنجا تبعید بود. شنیدم که مسجد جامع شهر را همان زمان که آقای خلخالی تبعید بوده، ساخته اند. از قاطعیت و برخورد شدید ایشان وحشت داشتند. به هر کدام از مردم شهر که می گفتیم آقای خلخالی میآید و محاکمه ات میکند وحشت میکرد. دختر هجده ساله ای که برادرش را دستگیر کرده بودیم
◇ چون شنیده بود فردا آقای خلخالی بــه بانه می آید، آمده بود و میگفت برادرم را برای محاکمه به هرکسی میخواهید بدهید ولی به آقای خلخالی ندهید. آقای خلخالی وقتی رسید به در فرمانداری، برای بچه های سپاه صحبت کرد. ما هم آن موقع چون سر پرشوری داشتیم، از برخورد قاطع او خوشمان میآمد. خیلی دیگر از بزرگان بودند که می گفتند: اینها هم میتوانند به راه راست هدایت بشوند.
البته با دیدن چشمه هایی از رفتار بعضی از عناصر دمکرات، فکر نمی کردیم آدم شدنی باشند. در راه پیمایی و تظاهرات همان دمکرات ها پشت سر زن و بچه ها پنهان میشدند، چون میدانستند بچه های ما عاطفه دارند.
◇ بعد هم ناجوانمردانه می آمدند بیرون و به روی ما رگبار میبستند. مأموریت ما در شهر بانه حدود دو ماه طول کشید. بچه های تبریز آمدند تا بانه را از ما تحویل بگیرند. قرار شد ما برگردیم. یک هلی کوپتر شنوک برای بردن ما به زمین نشست. تعدادی از بچه های تهران هم بودند و همه داخل هلی کوپتر جا نمیشدیم. چهل پنجاه نفر از بچه هایی که آنجا بودند با ما حدود هشتاد نفر شدند. ما به کرمانشاه رفتیم و رستمی با ده بیست نفر از بچه های دیگر ماند تا بعداً بیایند. ما همراه خودمان پول نیاورده بودیم. میگفتیم در میدان جنگ پول به کار نمی آید. یک مقدار پول هم که بود دست رستمی ماند. در کرمانشاه رفتیم توی بلواری که میرود سمت طاق بستان و در محلی که بعدها ستاد پشتیبانی جنگ شد شب را ماندیم.
◇ رستمی فردا هـم نیامد. بعد از ظهر بود که بچه ها آمدند و گفتند وضع غذا خیلی بد است. همیشه پنیر می آوردند. برای تهیه غذای مناسب پول نداشتیم. بچـه هــا گفتند: نمیشود تو از یک جایی پول بگیری؟
رفتم و پرسیدم مسؤولیت اینجا با کیست؟ گفتند: آن کسی که در اتاق نشسته. خیلی عادی رفتم در را باز کردم و گفتم سلام علیکم. دیدم یک آقایی نشسته و سرش پایین است. نگاهی به من کرد و گفت: علیکم سلام.
گفتم: ببخشید، مسؤولیت اینجا با شماست؟
پرسید: کاری داشتید؟
گفتم: بله، پول میخواهم. من معاون آقای رستمی هستم.
پرسید: چند نفر هستید؟
گفتم: هفتادوسه نفر.
گفت چقدر میخواهید؟
گفتم: هر چقدر که شما بدهید.
پرسید: هفتاد و سه هزار تومان بدهم، خوب است؟
گفتم: خیلی خوب است.
◇ کشوی میزش را کشید و پولها را بیرون آورد. هفتاد و سه هزار تومان شمرد و به من داد. پول را گرفتم و رفتم پیش بچه ها. گفتم: بچه ها، من نمیدانم آن آقا کی بود. بالاخره یک کسی هست. برای هر نفر هزار تومان داد. فردا صبح نماز را خواندیم و به فلکه ترمینال رفتیم. داخل کوچه ای، دو تا کله پزی را پر کردیم. بچه ها واقعا گرسنه بودند. هر کدام ده دوازده تومان کله پاچه خوردیم. یک مقداری هم سوغاتی خریدیم. بالاخره بچه های دیگر آمدند و به ما ملحق شدند. به همراه رستمی، با اتوبوس از کرمانشاه به تهران آمدیم. بعد به طرف قم رفتیم. در قم، بچه ها خودشان را مرتب کردند و با لباسهای یک دست پلنگی جلوی در خانه حضرت امام(ره) رفتیم.
◇ میخواستیم وقتی حضرت امام رسیدند، جلوی ایشان رژه برویم. تا چشم بچه ها به حضرت امام افتاد، رژه به هم خورد. همه هجوم بردند به سمت ایشان و شعار دادند
ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی،
محافظین حضرت امام ایشان را به داخل ماشین انتقال دادند. در ماشین را بستند و راننده حرکت کرد. آقای نکو دوید جلوی ماشین ایشان تا حضرت امام را ببیند. ماشین از روی پایش رد شد. ما فکــر کردیم پای او شکست. حضرت امام با دست اشاره ای به سمت ایشان کرد. دیدم ماشین از روی انگشتانش رد شد اما باز نکو راه می رفت.
پرسیدم چه شد؟
گفت: دردش خیلی نیست.