eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 نوشتم تا بماند از روزنوشت های آیت الله جمی امام جمعه فقید آبادان •┈┈••✾•✾••┈┈• 59/8/17 ✍ طبق قرار قبلی که شب گذشته با آقای کیاوش داشته ام، ساعت 9/30 باید با تلفن مجلس شورای اسلامی با ایشان و آقای هاشمی رفسنجانی در رابطه با محاصره آبادان صحبت کنم، حدود ساعت ۱۰ با آقای هاشمی رفسنجانی تماس گرفته و گفتم با تأكيد شدید امام مبنی بر اینکه باید محاصره آبادان شکسته شود و خرمشهر از لوث وجود بعثیها پاک شود، مع ذلک تاکنون اقدام مؤثری نشده و شهر همچنان در حلقه محاصره ارتش عراق است که ایشان اطمینان دادند که در دست اقدام است. نزدیکیهای ساعت ۱۱ از منزل خارج شدم به اتفاق فرزندم محمود که راننده است و فعلا پیکانی دست و پا کرده ایم، به ستاد فرمانداری رفتم. ساعتی آنجا بودم و بعد به خیابان یک احمد آباد به حمام محمدی آمدم. ✍ به متصدی حمام گفتم که سعی کند حمام تعطیل نشود. که تنها این حمام به طور نیم باز کار می کند و برای تأمین آبش از طریق جهاد سازندگی اقدام شده است و من هم به نوبه خود به متصدی جهاد تأکید کرده ام که کوتاهی نکنید. راستی جنگ چه مشکلات و مسائل تازه ای بوجود می آورد. شهر پانصد هزار نفری آبادان که در هر گوشه اش حمامی بود، الان در تمام شهر یک حمام نیست چه اینکه آب نیست، برق نیست، نفت نیست، دیگر حمام چگونه باشد. فقط این حمام محمدی است که این هم فقط برای نیروهای رزمنده آن هم نیمه بازست. آب ندارد باید با تانکر برایش آب بیاورند که خیلی خواهش و تقاضا کردم که به دادش برسند و با تانکر آبی به او بدهند. تعجب نکنید که جنگ است و مشکلاتش عجیب و فراوان. مشکل سگها را دارد، مشکل گربه ها و گاوها ووو دارد. و حالا این سگها جدا مشکلی مهمی شده اند. گله گله سگ می بینی که توی شهر ولو[ا]ند - صاحبانشان که شهر را گذاشته و رفته اند و این بدبخت ها را همین طور رها کرده اند. حالا این حیوانات زبان بسته نه غذایی دارند نه مأوا و مکانی و همین طور سرگردان سر به هاری در آورده اند و به همه حمله می کنند و اسباب اشاعه بیماری و زردی شده اند. امروز در ستاد فرمانداری به آقای جعفری، شهردار، گفتم فکری برای این مشکل بکند. معلوم است که شهردار به فکر راحت کردن آن حیوانات است. آنها را از میان بردارند تا هم خودشان راحت شوند و هم مایه دردسر و زحمت برای قلیل مردمی که هستند، نشوند. و جعفری گفت این فکر را کرده ام. گربه ها هم حتما به همین زودی ایجاد مشکل می کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مشق ما رو امام حسین مشخص کرده.. شهید احمد کاظمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 اجر تلاش به نقل از صدیقه حكمت همسر شهد عباس بابای ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ منطقه که بود، گاهی تا مدتها او را نمی‌دیدیم. حسابى دلم می‌گرفت. یک روز به او گفتم: «تو اصلا می‌خواستى این کاره بشوی، چرا آمدى مرا گرفتی؟!» با لبخندی گفت: «پس ما باید بی‌زن می‌ماندیم.» گفتم: «من اگر سر تو نخواهم نق نزنم، پس باید سر چه کسى نق بزنم؟» گفت: «اشکالى ندارد، ولى کارى نکن اجر زحمتهایت را کم کنی. اصلا پشت پرده همه این کارهاى من، بودن توست که قدمهاى مرا محکم می‌کند.» نمی‌گذاشت اخمم باقى بماند. روش همیشگی‌اش بود .کارى می‌کرد که بخندم، آن وقت همه مشکلاتم تمام می‌شد‌. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ساعت ۱۱ بامداد روز ۱۹ سپتامبر ۲۸/۱۹۸۰ شهریور ۱۳۵۹ صف کشیدیم و اسامی ۳۱ پزشک انتقالی به سپاه سوم که مستقر در شهر ناصریه واقع در جنوب عراق بود خوانده شد. من هم جزء این عده بودم. همان روز عازم منزل شدم و شبی خسته کننده و ملال آور را در بین اعضای خانواده سپری کردم. عصر روز بعد به همراه گروه پزشکان به ناصریه رفتیم. ساعت ۱۱ شب، ۲۰ سپتامبر / ۲۹ شهریور، وارد محل خدمت شدیم و مورد استقبال ده نفر از کارگران مصری مقیم ناصریه قرار گرفتیم. آنها سرگرم آسفالت خیابانهای شهر بودند. پس از تلاش زیاد توانستیم جایی در یکی از هتل‌های محقر شهر پیدا کنیم و شب را به صبح برسانیم. بامداد روز بعد به قرارگاه سپاه سوم شهر رفتیم. محل استقرار این قرارگاه ساختمان ساخلوی قدیمی بریتانیا بود که بوی مشمئز کننده ای از آن به مشام می‌رسید. نمای آن روح انسان را می آزرد. برای گرفتن نامه تقسیم مجدد تا ساعت ۱۲ ظهر منتظر ماندیم، تا اینکه به همراه هفت پزشک دیگر به لشکر پنجم مستقر در بصره معرفی شدیم. همان روز به سوی بصره حرکت کردیم و ساعت ۵ بعدازظهر به آنجا رسیدیم. این اولین بار بود که به بصره - اولین بندر عراق و دومین شهر پس از پایتخت - سفر می کردم. با وجود این که خیابانهای این شهر کثیف بودند و اتباع خارجی به ویژه مصری در آن آمد و رفت داشتند، ولی اهالی آن مردمانی دوست داشتنی هستند. با گشاده رویی و دست و دلبازی از هر تازه واردی استقبال می‌کنند. شب زیبا و روحبخشی را در منطقه «العشار» سپری کردیم. صبح روز بعد به قرارگاه لشکر ۵ واقع در نزدیکی منطقه «شعیبه» رفتیم و بین تیپ‌های آن لشکر تقسیم شدیم. من به یگان پزشکی صحرایی شماره ۱۱ وابسته به تیپ ۲۰ مکانیزه فرستاده شدم. با یک دستگاه جیپ ارتشی، به همراه دندان پزشک سروان «صباح المراباتی» به قرارگاه یگان واقع در منطقه «الدریهمیه» (یکی از نواحی شهرزبیر) اعزام شدیم. کلیه نفرات یگان به همراه افراد تیپ بیستم به منطقه مرزی «نشوه» رفته بودند. ساعت ۱۲ و ربع ظهر روز ۲۲ سپتامبر ۳۱/۱۹۸۰ شهریور ۱۳۵۹ ، ۱۳ فروند هواپیمای عراقی از پایگاه شعیبه، مجاور یگان ما، به سمت مرزهای ایران به پرواز در آمدند و یک ساعت بعد همگی آنها به پایگاه خود بازگشتند. قبلاً تصور می‌کردم که این پرواز صرفاً یک پرواز آموزشی است. ولی ناگهان در ساعت ۳ بعد از ظهر اطلاعیه شومی از طریق رادیو پخش شد که از وقوع جنگ علیه انقلاب اسلامی ایران خبر می‌داد. علت شروع جنگ، پاسخگویی به تجاوز فارسها و دفاع از عراق در برابر خطر تهاجم ایران اعلام شد. به محض شنیدن این اطلاعیه کلام دوستم شهید «عبدالغنی سمیسم» در ذهنم تداعی شد که چند ماه قبل، از تصمیم صدام دایر بر شروع جنگ با من سخن گفته بود. شب را با نگرانی شدید و تشنج روحی سپری کردم. نمی‌دانستم که روز بعد چه اتفاقی رخ خواهد داد! ساعت ٦ با مداد روز ۲۳ سپتامبر / ۱ مهر سر گرم خوردن نان و تخم مرغ بودم. هنوز لقمه سوم را برنداشته بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد. سراسیمه بیرون دویدیم، چند فروند هواپیمای ایرانی که در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند ظاهر شدند و پایگاه هوایی شعیبه و کارخانه تولید سیمان شیمیایی و محل استقرار موشک‌های «سام» را بمباران کردند. آن روز را در پناهگاه‌های اطراف یگان که برای چنین روزی احداث شده بود سپری کردیم. نبردهای هوایی در آسمان بصره ادامه یافت و خلبانان ایرانی در انهدام تاسیسات نظامی و اقتصادی شهر، کارایی و مهارت بسیار زیادی از خود نشان دادند. با تاریک شدن هوا، جهت استراحت به داخل ساختمان برگشتیم. رادیو و تلویزیون بغداد سرودهای حماسی و گزارشات لحظه به لحظه صحنه های نبرد و فعالیت ارتش عراق را در جبهه های عملیاتی پخش می‌کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هنوز کسی راجع به کتاب "هنگ سوم" نظری نداده. بهرحال دونستن نظر دوستان می‌تونه در ادامه ارسال بما کمک کنه 😘
ahangaran.mp3
2.6M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران سبکباران خرامیدند و رفتند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران سبکباران خرامیدند و رفتند ‌‌‍‌‎‌┄═
این مثنوی یکی از شاهکارهای حاج صادق و البته با شعر عالی آقای قادر طهماسبی هست که هر چند همه‌مون بارها شنیدیم ولی باز شنیدنش خالی از لطف نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نگرانم من واسه این زخمات توسل به پیشگاه حضرت زهرا سلام الله علیها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفتند تا وظیفه خود را ادا کنند خود را فدایِ ماندن ما و شما کنند رفتند و با حمایت قلب پاک‌شان یک کربلا حماسه خونین بپا کنند 🔸 ۱۰ آبان ۱۳۶۱، ایلام جاده‌ دهلران - موسیان انتقال رزمندگان ل۸ نجف اشرف ساعاتی پیش از عملیات محرم عکاس : مرتضی اکبری ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۳۹ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 شنیدم دکتر چمران در ماجرای آزادسازی ابو حمیظه یا حوالی آن، مجروح شده و او را برای درمان به اهواز و تهران برده اند. این طرف رودخانه کاملاً به تصرف ما درآمده بود اما عراقی ها هنوز در آن طرف باقی مانده بودند و عقب نشینی نکرده بودند. هنگ ژاندارمری در دستشان بود. ما وقتی خیالمان از این طرف رودخانه راحت شد با بسیجیها و نیروهای تازه نفس به جان دشمن در آن طرف رودخانه افتادیم. دشمن که ضربه خورده بود گام به گام از شهر سوسنگرد عقب نشینی کرد و ما موفق شدیم تا نزدیکی غروب کل شهر را از چنگ دشمن در آوریم و آزاد کنیم. غروب روز ۲۵ آبان ماه سال ۱۳۵۹ برای مردم جنوب و دشت آزادگان و استان خوزستان روز بزرگ و باشکوهی است و من فکر می‌کنم که باید این نام را در تاریخ ثبت کرد. زیرا ما با دستان خالی دشمن را از سوسنگرد بیرون کردیم و حسرت اشغال و سقوط کامل این شهر را برای همیشه بر دل صدام بعثی گذاشتیم. ¤¤¤¤ شهر که کاملاً آزاد شد یادم آمد که یک گم شده دارم که باید بگردم و پیدایش کنم. گم شده من رضا و جنازه های اصغر و اکبر بودند. خیلی دلم فکر رضا بود و نمی دانستم که آیا مثل اصغر گندمکار و اکبر پیرزاد به شهادت رسیده و یا مجروح شده و در جایی افتاده است. مجروحان را از مسجد جامع سوسنگرد تخلیه کردیم و برای مداوا به بیمارستان فرستادیم. قالی‌های مسجد از خون خیس شده بود و کف مسجد مثل جایی که باران زده باشد پر از خون بود. بوی خون در مسجد بـه مـشـام می رسید که آزار دهنده بود. من غفار درویشی و رستم پور با هم قرار گذاشته بودیم برویم و به دنبال جنازه های اصغر و اکبر و سرنوشت رضا بگردیم. وقتی داشتم در کوچه ها و خیابانها به دنبال جنازه دوستانم می‌گشتم صدای شهید رضا پیرزاده در گوشم زنگ می‌زد که می گفت -- يونس اینجا ماندن فایده ندارد، باید جلو بروید! مردم داشتند شاد و خوشحال از روستا و بیابانهای اطراف به شهر باز می گشتند. در طول این چند روز بسیاری از خانه ها خراب شده بود و اینجا و آنجا گاو و گوسفندها تلف شده روی زمین به چشم می خورد. هنوز از بسیاری از خانه ها شعله های دود و آتش بلند بود. زنها برای عزیزان از دست رفته شان جیغ می کشیدند و عزاداری می کردند و مردها حیران و سرگردان می‌کوشیدند سر و سامانی بـه خانه‌های در هم ریخته و خراب شده شان بدهند. ما سه نفر در حالی که مردم و خانه ها را نگاه می‌کردیم کوچه به کوچه و خیابان به خیابان گمشده های خودمان را دنبال می کردیم. حال غریبی داشتم. همین طور که داشتم حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه های سوسنگرد به دنبال رضایم می‌گشتم که پیرزنی را دیدم، نشسته بود و داشت به سینه‌اش می‌کوفت. یکی دیگر هم آمد و کنارش نشست و هر دو شروع به شیون و زاری کردند. جنازه ای جلویشان بود و داشتند برای جنازه عزاداری می کردند. به غفار گفتم - غفار پیرزن را می‌بینی؟ - بله می‌بینم - جنازه رضا جلو او افتاده است! غفار درویشی با تعجب پرسید: - از کجا می دانی که جنازه ی رضاست؟ - برویم و ببینیم. نزدیک پیرزن شدیم. دیدم آقا رضا با لباس فرم سپاه پاسداران روی زمین افتاده و شهید شده است. هنوز دو سه نارنجکی که به کمرش بسته بود باز نشده بودند. معلوم بود تنها به صف دشمن زده است. فهمیدم وقتی از پشت آن حمام از ما جدا شد، می خواسته بدون آنکه ما بدانیم، خودش تک و تنها به مصاف دشمن برود. نمی خواست مثل ما منتظر عراقی ها بماند. خودش به استقبال دشمن رفت. حتم دارم می خواست انتقام خون اصغر گندمکار را که رضا آن همه به او علاقه داشت، از عراقی ها بگیرد. وقتی جسدش را وارسی کردم دیدم با صورت روی زمین افتاده. ظاهراً عراقی‌ها تیری به نارنجک تفنگی او زده بودند که تیر کمانه کرده و داخل سینه رضا جا گرفته بود. از خود بیخود شدم و با صدای بلند گریه کردم. حال غفار و آن دوست دیگرمان هم بهتر از من نبود. آن پیرزن مچاله شده سوسنگردی نیز بدون آنکه رضا را بشناسد مادرانه داشت برایش نوحه سرایی می‌کرد و له سر و سینه خود می‌زد. پیرزن وقتی حال خرابم را دید گفت: - این جنازه چه کاره تو است؟ بلادرنگ گفتم - جنازه برادرم است. برادرم بود که شهید شده! برادرم را بغل کردم و داخل ماشینی گذاشتم. شهر برایم بـه یـک زندان انفرادی تبدیل شده بود و احساس می کردم خانه های آن روی قلبم فشار می آورند. دیگر نمی توانستم داخل شهر بمانم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
شهید غلامرضا پیرزاده @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂   کجا از مرگ می‌هراسد آن‌کس که به جاودانگی روح در جوار رحمت حق آگاه است؟ و این‌چنین اگر یک دست تو نیز هدیه‌ی راه خدا شود، باز هم با ان دست دیگری که باقی است به جبهه‌ها می‌شتابی. وقتی که اسوه‌ی تو آن تمثیل مطلق وفاداری، عباس بن علی (علیه‌السلام) باشد، چه باک که اگر هر دو دست تو نیز هدیه‌ی راه خدا شود؟ شهید سید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌹باسلام ...🌹 از همه عزیزان ودوستداران وادی شهدا، خصوصا خانواده های معظم ومعزز شهدا، جانبازان وکلیه ایثارگران عزیز و بزرگوار، دعوت میشود تا در《 کانال افلاکیان خاک نشین ، موزه شهدای گرمسار》 که زیر نظر بنیاد شهید و امورایثارگران گرمسار فعالیت وشهدای گرمسار و استان و ایران رومعرفی میکند، 🍀 وارد شده وعضوشوید وهمچنین برای دیگر عزیزان هم ارسال بفرماید..🕊 مارا دراین مسیر ادامه دادن راه شهدا یاری نماید.اجکرم عندالله..🙏☘ لینک عضویت در کانال... 🕊🕊 🌺🌺 ✨@aflakian_khaknshin1402
🍂 جمعه دوستان بخیر از همراهان کانال خواسته بودیم نظرات خودشون رو راجع به کتاب هنگ سوم بنویسند. این کتاب با توجه به تفاوتش با ارسالهای گذشته، کمی برامون نگران کننده بود که آیا مخاطب دارد یا خیر و الا معمولا در پایان هر کتاب نظرخواهی می کنیم. بهرحال پیامهای دوستان نشونگر نظر مثبت بخشی از خواننده ها بود که به دست ما رسید. به جهت جلوگیری از ترافیک مطلب، این نظرات در کانال جانبی حماسه جنوب قرار گرفت که با لینک زیر میتونید مطالعه کنید در کانال جانبی حماسه جنوب ↙️ https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7 🍂
🍂 طنز جبهه سعید و ورزش صبحگاه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بعداز نماز صبح که گروهان به خط می شد. اگه نوبت سعید بود که بچه هارو بدواند حال بچه ها گرفته می شد. سعید در دویدن با کسی شوخی نداشت و معمولان کمی بیشتر بچه ها رو می دواند. اعصابها همه خراب. به سعید می گفتند: بابا الان که عملیات نیست اینقدر اذیت نکن. گوش نمی کرد و خلاصه وقتی برای دویدن نوبتش بود حسابی بچه ها از خجالتش در می آمدند. سکوت همراه با ناراحتی از سعید در دویدن حاکم بود. در این موقع ها چند تا از بچه ها سکان کار رو به دست می گرفتند ازجمله حاجیان تا فضای خشک صبح را تلطیف کنن. حاجیان درحال دویدن از صف بیرون می آمد و کنار بچه ها می دوید و شعار می داد و روحیه می داد. بلند می گفت : - گوش کن جهانی.. - گوش کن جهانی.. بچه ها هم که ریتم حاجیان رو می دونستند او را تنها نمی گذاشتند و جواب می دادند. بعد حاجیان ادامه می داد: - این آخرین اخطار است. - ورزش، - اح اح.. - تنبلی _ به به.. و دویدن ادامه داشت و همچنان از کنار تپه ها و راه های بز رو منطقه رقابیه می گذشتیم. ساعت رو نگاه می کردیم تازه ۲۰ دقیقه گذشته بود . خیلی حالگیری بود. باید همین مسیر رو برمی گشتیم. در حال دویدن سعید می آمد کنار حاجیان بهش می گفت : - عباس! برو تو صف - نظم رو بهم نزن بچه ها نظاره گر بودند و لبخند روی لبانشان می‌نشست. و یادشون نبود درحال دو هستند و پیوسته به شعارهای عباس جواب می دادند. محمدنژاد از خاطرات عملیات والفجر مقدماتی در منطقه رقابیه. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همه رفتنی‌ان چقدر خوبه آدم زیبا بره شهید رسول جلیلی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  هنگ سوم | ۱۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بیست و چهارم سپتامبر / دوم مهر دستور حرکت به روستای نشوه، جهت پیوستن به اکیپ‌های پزشکی مسقر در آن منطقه صادر گردید. قبل از حرکت سازوبرگ جنگی یک سرباز پیاده را در اختیارم گذاشتند. نسبت به این مساله اعتراض کرده و گفتم: «من پزشک هستم نه سرباز پیاده» سروان زیدان گفت «تا از سوی فرمانده تیپ تنبیه نشدی، بگیر!». از شنیدن این حرف تعجب کردم. تسلیم مشیت الهی بودم. سلاح را گرفته و با یک دستگاه جیپ ارتشی از خیابانهای شهر مضطرب و آشوب زده بصره عبور کردم. در حال حرکت به سمت نشوه، صدای شلیک توپها را که از مرز ایران در منطقه شلمچه شلیک می‌شد، به گوش می‌شنیدم. دو ساعت بعد به روستای نشوه واقع در سواحل شط‌العرب - ۳۰ کیلومتری جنوب شهر القرنه رسیدیم. این روستا در فاصله ۲۵ کیلومتری مرزهای ایران و مقابل منطقه طلائیه و کوشک قرار گرفته است. یگان پزشکی صحرایی ۱۱ در مرکز درمانی این روستا استقرار یافته بود. پس از یک استراحت کوتاه افراد یگان به من خبر دادند که نیروهای ما در ساعت پنج بعد از ظهر روز ۲۲ سپتامبر / ۳۱ شهریور منطقه طلائیه و کوشک را مورد هجوم قرار داده اند. با وجودی که ٢٤ ساعت از شروع این حمله می گذشت، فقط عده معدودی از سربازان زخم‌های سطحی برداشته بودند. از این امر می‌شد فهمید که درگیری نظامی مهمی رخ نداده است. دکتر صباح الربیعی به من اطلاع داد که واحد اطلاعات ارتش پیش از وقوع حمله شایعاتی در مورد صف آرایی نظامیان ایرانی در مقابل نیروهای ما پخش کرده تا آنها را به جنگیدن تشویق نماید، اما در نتیجه این شایعه پراکنی بسیاری از افراد ما بر اثر ترس و نگرانی به بیماری اسهال مبتلا شدند. ساعاتی بعد با عده ای از سربازان که از جبهه باز می گشتند، ملاقات کردم. آنها گفتند که نیروهای عراقی پایگاه های «کوشک»، «اسیود»، «غزیل» و «شهابی» را به تصرف در آورده اند. ابتدا خبر آنها را باور نکردم تا این که ظهر روز ٢٤ سپتامبر / ۲ مهر با یک گروهبان اسیر ایرانی که ریش پرپشتی داشت روبه رو شدم. ستوان «عبدالسلام» از گردان ۳ تیپ بیستم این اسیر ایرانی را در حالی که دستهایش از پشت بسته شده بود جهت مداوا نزد ما آورد. ظاهراً از ناحیه سر دچار کوفتگی شده بود. از آن افسر خواستم دستهایش را باز کند ؛ و او در جواب گفت: «دکتر بسیار مراقب باشید او در نزدیکی پاسگاه سه تن از افراد ما را کشته و عده ای دیگر را نیز مجروح کرده است.» ستوان دستهایش را باز کرد و گفت: «زمانی که این شخص به اسارت در آمد سروان محمد الصحاف چند ضربه با قنداق تفنگ سرش کوبید.» به او گفتم «فعلاً که مجروح و اسیر است و بایستی او را مداوا کنم» این اسیر پس از این که مورد مداوا قرار گرفت جمله هایی به زبان فارسی برزبان راند که برایم قابل فهم نبود. سپس دستهایش را به علامت تکبیره الاحرام بالا برد. فهمیدم که می‌خواهد نماز ظهر را بخواند. تبسمی کرده و بسیار خوشحال شدم. این اسیر به چادر سرگرد «درید کشموله» فرمانده رسته آجودانی اعزام شد و او با خوشرویی تمام مقدمات اقامه نماز اسیر را فراهم کرد. شب هنگام چند دستگاه کامیون نظامی که حامل اسرای ایرانی بودند از راه رسیدند. من موفق نشدم با این اسرا گفتگو کنم، اما از تعداد کشته ها و اسرا می‌شد نتیجه گرفت که در گیری، نه بین دو ارتش بلکه بین نیروهای مهاجم تا دندان مسلح ما و نیروهای مرزبان ایران که به سلاحهایی ساده مجهز بودند رخ داده و حالتی نابرابر داشته است. این نابرابری به نیروهای عراقی امکان می‌داد تا نوار مرزی ایران را در کمترین زمان ممکن به تصرف خود در آورند و در عمق خاک ایران نفوذ کنند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 من از انتهای جنون آمدم من از زیر باران خون آمدم 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تصویری از شهید حاج حسین خرازی و شهید دانش آموز مهرداد عزیزاللهی و مصاحبه معروف ایشان در جبهه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۴۰ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 با جنازه رضا از شهر بیرون زدم و رفتم اهواز. در جاده سوسنگرد به اهواز که می رفتیم، غفار وصیت نامه رضا را از جیبش بیرون آورد و در حالی که گریه امانش را بریده بود برای من خواند. رضا وصیتش را چنین آغاز کرده بود. «بسم الله الرحمن الرحيم ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يُقتلون وعداً عليه حقا... وقتی به اهواز رسیدیم به طرف بسیج مرکزی رفتیم. مسؤول بسیج عباس صمدی بود. وقتی عباس را دیدم روی پله ها نشسته بود و سرش را میان دو زانو گذاشته و داشت گریه می کرد. خبردار شده بود که اصغر گندمکار به شهادت رسیده است. جسد رضا را تحویل دادم و همان شبانه برای پیدا کردن اجساد اصغر و اکبر به سوسنگرد برگشتم. اصغر وقتی تیر خورده بود هنوز نفس داشت. او را سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان برسانند اما عراقی ها در راه آمبولانس را به رگبار بسته بودند و چند تیر به اصغر می خورد و او در همان آمبولانس به شهادت می‌رسد. ناچار اصغر را همان جا زیر خاک می کنند. من به منصور که اصغر را خاک کرده بود گفتم: - منصور! اصغر را دقیقاً کجا خاک کردی؟ منصور گفت: - درست نمی‌دانم، اما حدودش را می‌دانم. هنوز پل در دست عراقی‌ها بود و من شبانه دنبال جسد اصغر می گشتم. اصغری که مثل شیر بود و آن همه زرنگ و چابک بود. خیلی برایم سخت می گذشت و حال غریبی داشتم. کمی گشتیم، بالاخره اصغرم را پیدا کردم. جسدش کاملا سالم بود و مثل این بود که همین حالا روی او خاک ریخته اند. سه روز از شهادت او و دفن موقتش می‌گذشت. اصغر را بلند کردم و داخل بلمی گذاشتم و از عرض رودخانه کرخه عبور دادم و او را به اهواز فرستادم. در جریان قیام مردمی روز ۲۵ آبان یکی از زنان سوسنگردی بـه نـام مجیده نگراوی حماسه جالبی آفرید. ماجرا از این قرار بود که در جنگهای خانه به خانه که زنها و مردهای سوسنگردی با سنگ و چوب دشمن را از سوسنگرد بیرون راندند عده ای از سربازان عراقی که مسلح هم بودند وارد منزل خانم مجیده می‌شوند. از او طلب نان می‌کنند. می‌بیند تعداد سربازان دشمن خیلی زیاد است می گوید: - شما صبر کنیدو همین جا باشید تا من بروم و برایتان غذا تهیه کنم. بلافاصله می‌رود و دو تن از مردان سوسنگرد را خبر می‌کند و آنها نیز می آیند و سربازان دشمن را به اسارت می گیرند و آنان را خلع سلاح می‌کنند. در این ماجرا این خانم شجاع با چماق به یاری مردها شتافته بود. من بعد از آزادسازی سوسنگرد این ماجرا را از زبان خود مجیده نگراوی شنیدم. کار او مورد توجه قرار گرفت و حضرت آیت الله خامنه ای که آن زمان امام جمعه تهران بودند در خطبه های نماز جمعه تهران به فداکاری و شجاعت این زن دلیر اشاره کرد و از او تجلیل کردند. کمی بعد من که خیالم از سوسنگرد راحت شده بود سرفرازانه به هویزه بازگشتم. بچه های سپاه هویزه نیز که زنده مانده بودند با من آمدند. بعد از این فصل جدیدی در زندگی من و سپاه هویزه آغاز شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند مجیده نگراوی مجاهده اهل سوسنگرد در عملیات شکست حصر سوسنگرد که با دستان خالی برای دفاع از اسلام و وطن ۶ افسر متجاوز عراقی را اسیر و خلع سلاح کرده بود. یادش گرامی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اینجا شرکت لوله سازی اهواز است. این کارخانه ، سازنده لوله‌هایی است که در ساخت پل بعث به کارگیری شد. پلی که با به کارگیری بیش از ۵ هزار شاخه لوله ۱۲ متری، از شاهکارهای مهندسی رزمی در طول جنگ‌های نظامی در سطح جهان شد. عکس‌های دیده‌ نشده از مراحل ساخت این پروژه عظیم ، تقدیم شما @defae_moghadas
🍂 انتقال لوله‌های ۴۲ اینچ، از کارخانه تا کارگاه آماده سازی جهت پل با دستگاه‌های سنگین پتی‌بن در کنار کارخانه بزرگ لوله سازی، زمین وسیعی از سالهای اول شروع جنگ به جهاد سازندگی واگذار شده بود. این زمین جهت پشتیبانی جنگ مورد استفاده قرار می گرفت تا اینکه در سال ۶۴ - ۶۵ مامور به آماده سازی لوله‌ها جهت پل بعثت گردید. @defae_moghadas 🍂