🍂 شربت کدوئیندار
غلامعباس حسن پور
•┈••✾✾••┈•
آذر ماه سال ۱۳۶۵ در گردان ویژه کوثر (لشکر ۱۷) آموزش غواصی و رزم در مرداب می دیدیم .
فرمانده گردان آقای ابوالفضل شکارچی بود و من فرمانده گروهان یازهرا از بچه ای اراک و حومه. شهید عزیز سید ابراهیم میرجمالی هم معاون بنده بود.
من معتقد بودم که باید هر شب گروهان را برای تمرین و آمادگی بیشتر درون باتلاق ببریم .
جایی که آموزش می دیدیم منطقه خفاجیه و هور الهویزه بود و آبهای سردی داشت . خلاصه کلام اینکه (رس) بچه ها را می کشیدم .
یک شب جمعه می بایست استراحت کنیم اما من تصمیم گرفتم همان شب نیز بچه ها را ساعت دو نیمه شب داخل هور و باتلاق ببرم.
زود خوابیدم که ساعت دو نیمه شب بیدار شوم. وقتی بیدار شدم از دوستان پرسیدم ساعت دو شده است؟
گفتند آره بلند شو بریم داخل باتلاق !!
با سختی بلند شدم اما باز هم کسر خواب داشتم.... که متوجه شدم ساعت ده صبح است.
نگو این علی اوسط خوشدونی حلوا خور که یکی از فرمانده دسته هام بود
مخفیانه نصف شیشه اسپکتورانت کدئین رو ریخته بود توی غذای شام من .
دیدم غذای شامم یک مزه خاص داره
اما متوجه نشدم !!!
ای سره خور خوشدونی خوب شد شب عملیات جان سالم بدر بردی !!!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه #طنز_اسارت
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 هنگ سوم | ۷۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر مجتبی الحسینی
┄═ ◍⃟🌺 ◍⃟🌸 ◍⃟🌻═┄
خمپاره ای در سمت چپ و در فاصله بیست متری زره پوش منفجر شده بود.
گرد و غبار و دود ناشی از انفجار آن فضای اطراف را تاریک کرد. فوراً چراغ قوه را روشن کردم متوجه شدم که شیشه قسمت جلوی زره پوش کاملاً خرد شده است. از قضا ستوان «محمد جواد» از زره پوش خارج شده بود و الا مورد اصابت ترکش قرار می گرفت، چون قبل از خروج جلوی زره پوش نشسته بود. ستوان محمد جواد را صدا زدم
گفتم: «آیا زنده ای؟»
او پاسخ داد: «بلی زنده ام.»
گفتم: «سریع بیاتو!»
داخل زره پوش شد. در حالی که پاهایش از شدت ترس می لرزید. به او گفتم آسیبی به تو رسیده؟
گفت: «خیر...»
گفتم «کلاه خودت کجاست؟»
گفت: از سرم افتاد و نتوانستم در تاریکی پیدایش کنم.
او پرسید: چه شده است؟»
گفتم: راننده فراموش کرده دریچه محافظ را ببندد. به همین دلیل ترکشها وارد زره پوش شده اند.
لحظاتی بعد از ناحیه سرم احساس درد کردم. دستم را روی سرم گذاشتم دیدم براثر برخورد با سقف آهنین ورم کرده است. خدا را شکر کردم شانس آوردم که دریچه سمت چپم بسته شد و گرنه ترکشها به داخل زره پوش راه می یافتند و بدنم را تکه تکه می کردند.
آتش نیروهای اسلام علیه مواضع ما شدت گرفت. سلاحهای مختلف، آن دشت مسطح را به جهنمی ملتهب و سوازن مبدل کردند. ما در زیر آن آتش پر حجم حرکت به سمت پل سابله را ادامه دادیم. گاه و بیگاه به علت تاریکی، گلوله باران شدید و نفوذ سربازان، از حرکت باز می ایستادیم. به خاطر ترس و اضطراب شدید سرم را از دریچه فوقانی زره پوش بیرون آورده و پاهایم را روی صندلی راننده قرار دادم تا در صورت احتمال آسیب دیدگی نفربر زرهی، بتوانم در موقعیت مناسب بیرون بپرم. به هر حال عملیات خالی از خطر نبود و امکان داشت گلوله هایی که همچون قطرات باران بر سرما میبارید، به ما اصابت کند. راه پیمایی تا ساعت ۱۲ شب ادامه یافت. در نقطه ای ستوان محمد جواد به ما گفت اینجا پیاده میشویم. به محل حمله رسیده ایمگ راننده، زره پوش را در یکی از پناهگاه ها پارک کرد و ما به سرعت پیاده شدیم. در آن لحظه ایرانیها با سلاح آرپی جی به سمت ما تیراندازی میکردند. گلوله ای از فاصله یک متری بالای سرم عبور کرد. شوکه شدم خودم را از بالای زره پوش روی زمین انداختم. سراسیمه به طرف نزدیکترین سنگر دویدم. به محض ورود به سنگر، چراغ قوه را روشن کردم. فانوسی را که از سقف آویزان شده بود، یافتم. به ستوان محمد جواد گفتم: «فندکت را به من بده!»
او فندکش را داد و من فانوس را روشن کردم. خود را درون سنگری یافتم که نیروهای ما از خود به جا گذاشته بودند. سه محل برای استراحت دیده میشد. لوازم سربازان روی زمین پخش و پلا بود. با دیدن باقیمانده غذا در داخل ظرفها متوجه شدم که آنها به سرعت فرار کرده و فرصتی برای خوردن غذا پیدا نکرده اند. با حالتی مضطرب و نگران نشستیم. نمیدانستیم چکار باید بکنیم. با موقعیت منطقه هنوز آشنا نبودم. لحظه ای بعد دو فروند موشک ضد هوایی سام ۹ را به همراه چند صندوق مهمات که متعلق به نیروهای پیاده ما بود، داخل سنگر یافتم. نیم ساعت بعد گماشته سروان «رحمان»، فرمانده گروهان دوم را که بر اثر اصابت چند ترکش به بدنش زخمی شده بود پیش من آورد. با پمادی که همراه داشتم زخمهایش را مداوا کردم. از شدت درد روی زمین ولو شد. همراه ما یک نفر سرباز بیسیمچی و یک دستگاه بیسیم ۱۰۵ ساخت روسیه بود. او گاه و بیگاه برای اطلاع از موقعیت جبهه با گروهانها تماس میگرفت.
ساعت ۱۲ شب عده معدودی از نیروهای ما از رود سابله عبور کرده، برسرپل دیگری مسلط شدند. قرار بود نیروی مهندسی برای عبور باقیمانده نیروها چند پل متحرک روی رود سابله بیندازند، ولی به علت گلوله باران شدید ایرانیها، نیروهای مهندسی نتوانستند خود را به رودخانه برسانند. در نتیجه تلاشهایشان برای جاگذاری پلهای متحرک نقش بر آب گردید. به همین خاطر عملیات عبور با شکست مواجه گردید. ساعت ۳ بامداد یک نفر افسر و دونفر سرباز سراسیمه داخل شدند. از آنها پرسیدیم: «چه خبر؟» گفتند: پس از گذشتن ١٦ دستگاه تانک به آن سوی رودخانه، ایرانیها بقیه تانکها را هدف قرار داده و دو دستگاه از آنها را روی پل به آتش کشیدند. در حال حاضر پل بسته است.»
با گذشت زمان اضطراب درونی ما شدت می یافت. صدایی جز شلیک گلوله ها و نعره تانکها نمی شنیدم. از افسری که به سنگر ما پناه آورده بود، سئوال کردم: «این موشکها چیست؟»
در جواب گفت موشکهای سام ۹ است. دو روز قبل خدمه آنها کشته شدند و اجساد آنها اینک در بیایان نزدیک این سنگر رها شده است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#هنگ_سوم
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای راهیان کربلا وقت پیکار است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#زیر_خاکی
🔸کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ما زنده ز خون شهداییم خوش است
تا یاد کنیم از شهدا با "صلوات"
روزی امروز ما...
شهید سید باقر علمی
طلبه بود!
قبل از انقلاب همسایه بودیم.
خوب میشناختمش عاشقِ حضرت زَهرا(س) بود. بعنوان بسیجی راهی جبهه شد. تو جبهه هم کنارش بودم. یه مدتی بود دلم شور میزد نگران شده بودم. اومد پیشم دست انداخت گردنم و گفت:
" تو دیگه چرا غصّه میخوری؟
کسی که مادرش حضرت زهراست
که نباید دیگه غصّه بخوره !
هرجا احساس کردی درمونده شدی
بگو : "یــا فاطــمــه (س)"
ولادت: ۱۳۴۳ قزوین
شهادت: ۶۵/۴/۱۰ کربلای۴ امالرصاص
رجعت: ۱۳۷٦ مزار: گلزار شهدای قزوین
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شلمچه #دلنوشته
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نقش قرارگاه کربلا
در عملیات کربلای۵
به روایت اسناد ۱۵
غلامپور: ما مشکل بیمارستان هم داریم، این را چه میکنید؟
مبلغ: اینجا سه بیمارستان درحال تکمیل و راهاندازی است، بچهها دارند شبانهروزی کار میکنند تا آماده شود، ولی شما فقط میتوانید روی بیمارستان امیرالمؤمنین حساب کنید.
رضوی: نه بابا، بگویید بیمارستان بقایی.
غلامپور که تصور میکرد این بیمارستانها برای عملیات کربلای ۴ آماده شدهاند و قابل بهرهبرداری هستند، گفت:
قرار بود اینها برای عملیات قبلی (کربلای۴) آماده باشند. فاصله ما تا بیمارستان امیرالمؤمنین چهل کیلومتر است. رفتن به این بیمارستان عبور از آب (رودخانه کارون) دارد، جادهاش آماده نیست. در عملیات قبل خدا به ما رحم کرد. شهید ذوالفقاری پایش تیر خورده بود که شهید شد. وضع لشکرها خیلی بههم ریخته بود، برای تخلیه مجروح اتوبوس میخواستند که نداشتیم به آنها بدهیم. نباید این وضع دوباره تکرار شود.
رضوی: حالا کدام کار آماده میشود که این یکی بشود؟!
فروزش: بله کارشان یک ماه طول میکشد.
رضوی: پد توپخانهها یک ماه طول میکشد.
غلامپور که از برخوردهای منفی و مأیوسکننده برادران جهادسازندگی بسیار ناراحت و دلگیر شده بود و این نوع پاسخگویی را درست نمیدانست از برادر رضوی پرسید:
پس چرا اینها را به آقا محسن نمیگویید؟
رضوی مجدداً با خندهای کنایهآمیز پاسخ داد:
خب آقا محسن چیزی نپرسیده است. اینجا (منطقه) که بمباران میشود، کارها یک هفته تعطیل میشود.
غلامپور باخنده: پس بگویید کار چرا عقب است؟!... این هزار دستگاه کمپرسی که آقای زنگنه (وزیر جهادسازندگی) قول داد چه میشود؟
فروزش: قرار است ما از غرب سیصد دستگاه بیاوریم جنوب، حدود هفتصدوشصت دستگاه هم در منطقه فعال است و کار میکند.
در میان صحبتها، برادر فتحیان مسئول بهداری نیروی زمینی وارد جلسه شد و در کنار برادر مبلغ نشست. وی بلافاصله از آقای غلامپور سؤال کرد:
ما برای جمع کردن کارهایمان چقدر وقت داریم؟
آقای غلامپور درحالیکه پاسخ آقای فتحیان را میداد، گفت:
حداکثر یک هفته وقت دارید، اما آقای فروزنده میگفت اورژانسها تا بیست روز دیگر آماده میشود. مشکل استحکامات یگانها نیز حل نشده است. جاده فجر روی دژ مرزی نیز هنوز به پایان نرسیده است. کارها خیلی عقب است.
وفایی: اگر جاده فجر را قبل از عملیات آماده نکنید، دشمن در حین عملیات تلفات بالایی از ما میگیرد.
جلسه فرماندهی قرارگاه کربلا با برادران مهندسی بدون نتیجه مشخصی پایان یافت و غلامپور پس از رفتن آنها برادران صیافزاده و محرابی را برای کسب آمادگی ذهنی بهمنظور شرکت در جلسه امشب (۶۵/۱۰/۱۰) به اتاق خود فراخواند و پس از بحث مختصری درباره وضعیت دشمن و مانور عملیات، بهاتفاق هم عازم پادگان گلف در اهواز شدیم تا در جلسه فرمانده عالی جنگ (آقای هاشمی رفسنجانی) شرکت کنیم.
🔅قطعیشدن عملیات در حضور فرمانده عالی جنگ
آقای هاشمی رفسنجانی پس از آنکه در جلسه ۶۵/۱۰/۵ عملیات کربلای۵ را عملیات برمبنای دستور فرمانده عالی جنگ اعلام کرد، جهت پیگیری تصمیمات خود و پیشرفت فعالیتها در منطقه شلمچه، در پادگان گلف (قرارگاه مرکزی سپاه) حاضر شد تا از نزدیک روند فعالیت قرارگاهها و یگانها را بررسی کند. در این جلسات که از غروب روز ۶۵/۱۰/۱۰ آغاز و تا بامداد روز ۶۵/۱۰/۱۲ ادامه یافت، احمد غلامپور یکی از محورهای اصلی مباحث بود.
در این جلسات ضمن مرور مختصر عملیات کربلای۴ و نیز مأموریتهای دو قرارگاه قدس و نجف در هور و غرب کشور (سومار و نفتشهر)، بحث اصلی درباره عملیات شلمچه و مسائل کلی پیرامون جنگ بود.
در اولین روز که در غروب ۶۵/۱۰/۱۰ میان فرمانده کل سپاه، تعدادی از معاونان وی و فرماندهی نیروی زمینی سپاه با آقای هاشمی تشکیل شد، ابتدا درباره عملیات کربلای۴ و مزیتهای منطقه شلمچه نسبت به منطقه عملیاتی کربلای۴ مطالبی بیان شد و سپس بر ضرورت انجام عملیات در منطقه شلمچه تأکید شد.
این جلسه برای صرف شام و حضور فرماندهان قرارگاهها و یگانها در جلسه خیلی زود تعطیل شد و مقرر شد جلسه بعدی پس از شام تشکیل شود.
پیگیر باشید
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی #کربلای_پنج
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دیدار به قیامت،
یعنی همین لحظه ...
🔸 شهید حسین مسافر
در حال بوسه زدن بر پیشانی
🔸 شهید مهدی ابراهیمی
🔸 سه راهی شهادت؛
🔸 سال ۱۳۶۵
🔸 عملیات کربلای پنج
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شهید #کربلای_پنج
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دیدم قانون حالیشون نیست!
آزاده عزیز جناب حسینعلی قادری
┄═❁๑❁═┄
▪️مرا آوردن به مقر گردان زرهیشون.
در آنجا چند تا تانک، نفربر، بیسیم و تجهیرات داشتند، مرا گفتن کنار همین نفربر بایستم. دست و چشمام رو بستند و گفتند کناری بشین.
حالا زخما و خونریزی خیلی شدیدی داشتم. یواش یواش حس کردم دارم از حال میرم. دو سه نفر از این درجه دارای عراقی بالای نفربر ایستاده بودند. نگاه کردند و دیدند من هنوز انگشتر و وسایلی مثل ساعت دارم. از بالا به پایین پریدند و ساعت را باز کردند و به یغما بردند. هرچی توی جیبهام داشتم از قاشق تاشو و این چیزها رو ازم گرفتند.
قبلا از این بعضی وسایل رو به اون سربازی که منو با مهربانی باندپیچی کرده بود هدیه کرده بودم.
نزدیک غروب نیم ساعتی نشستم و دیدم نه دیگه نمیتونم بشینم و چشام داره بسته میشه. دراز کشیدم، احساس کردم دیگه چیزی متوجه نمیشم چشامو هرچند لحظه یک بار باز میکردم و دو مرتبه از حال میرفتم. ولی الحمدلله دردی احساس نمیکردم. یکی از تعجبهام که هنوز جای سواله این بود که اول که ترکش خوردم دردی احساس نکردم ولی دفعه دوم دردی خیلی شدید شد ولی خیلی زود تموم شد و الان هی میگم مگه میشه انسان اون همه ترکش بخوره ولی هیچ دردی رو احساس نکنه.
نیم ساعت یه ساعتی رو خاک، کنار این نفربر ایستاده بودم و دستام بسته بود.
یکی از نیروهاشون اومد و گفت: بلندش کنید. نفراتی اومدن و منو بلند کردند و انداختند توی نفربر و گفتند میریم عقب. از نیروهای ایرانی فقط من تنها اونجا بودم. حرکت کرد و بشدت توی چاله چولهها میرفت. کف نفربر آب بود، حالا نه اونقدر ولی لباسم نم کشیده بود. با این وضعیتی که من داشتم این ضربهای که میخورد خیلی دردناک بود.
در مسیر بیهوش بودم، فقط با ضربهای که می خوردم چشامو باز میکردم میدیدم باز همونجا هستم. یک ربع بیست دقیقه طول کشید. سردم شده بود!
رسیدیم خط سومشون....
پیادهم کردند و دستام و چشامو باز بستند، هوا هم تاریک و شب شد. منو یه گوشه انداختند روی خار و خاشاکی که اونجا بو دستا و چشما بسته روی زمین افتادم و بیهوشیم بیشتر میشد. نیم ساعت بعد یکی اومد منو بلند کرد و گفت بریم و بردند داخل یک چادر فرماندهی و یکی که فارسی بلد بود اولین بازجویی رو شروع کرد. نفهمیدم عراقی بود یا نه چون چشام بسته بود ولی فارسی رو عین خودمون حرف میزد. نمی دونستم کی هست ولی برای خودم جای سوال بود که این کیه! تا آمدم از قانون اسرا صحبت کنم داغی ضربه ای را روی کمرم احساس کردم...
🔹 آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 مقدم: شرایط عجیبی رو تجربه کرده اید جناب رضایی !!!😭 کاش این صحنه ها به گوش مسیولین بی درد و غرب گ
رضایی: حدود ده دقيقه ای گذشت پيش خودم می گفتم كاش اين درخواست رو نمی كردم. اون بنده خدا از كجا آمبولانس گير بياره، كاش الان پيشمون بود.
متوجه شدم خودم هم از نظر روحی ضعيف شده ام و احتياج به همراهی دارم. دوباره به خودم اومدم و به خودم گفتم اين بنده های خدا (مجروحین) دلشون به من خوشه، من نبايد خودم رو ببازم.
@defae_moghadas
🍂
در همين حال و هوا بودم كه صدای عباس رو شنيدم. فرياد ميزد رضايی آمبولانس اومد، جلوش رو بگير. سريع خودم رو از سنگر كشيدم بيرون و وسط مسير ايستادم .
آمبولانس رسيد گفت سوار شو. گفتم نه دو نفر مجروح دارم. با خواهش و التماس زير آتش نگهش داشتيم. دو نفر ديگر هم با راننده بودن که اومدن پايين و حسن بسی خاسته و هليسايی رو سوار كردن. همين كه من سوار شدم حركت كرد و اجازه نداد عباس سوار شه.
@defae_moghadas
🍂