🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت چهلوپنجم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
؛🔹 “anxious news”
حدود یک سال از اسارتمان میگذشت که یک روز گروهی وارد اردوگاه شدند و خبر آمد نمایندگان صلیب سرخ جهانی هستند که برای ثبت نام ما آمدهاند.
تا آن روز هیچ خبری از خانواده هایمان نداشتیم و نمیدانستیم که آنها از زنده بودن ما با خبر هستند یا نه. فقط زمانی که اسیر شدیم از تلویزیون عراق یک گروه فیلمبردار و مصاحبهگر در پادگان امالرصاص با ما مصاحبه کردند، آن ها هم فقط در حد معرفی بودند نه سوال و جواب. وقتی هم که نوبت من شد گفتم: من احمد گاموری بچه ماهشهر هستم و در اسلکه الامیه اسیر شدم. ما نمیدانستیم که آیا خانواده ما این فیلم را دیده اند یا خیر.
آن روز نمایندگان صلیب یکسری فرم های مشخصات فردی همراه خود داشتند. طبق آن از ما سؤال کرده و اطلاعات فرم را تکمیل می کردند. سؤال هایی مثل نام، نام خانوادگی، مشخصات شناسنامه ای و... . بعد از اینکه ثبت نام تمام شد یکسری نامه آبی رنگ بین ما پخش کردند و گفتند که نام و نام خانوادگی خود و آدرسی که میخواهید نامه به آن جا ارسال شود را بنویسید و فقط امضا کنید.
روی نامه کلمه “anxious news” نوشته شده بود که بعدها متوجه شدیم به آن «نگران خبر» میگویند و این نامه ها فقط برای اطلاع خانواده ها از سلامتی ما است و از آن جایی که هیچ متنی در آن نوشته نشده است خیلی سریعتر از سایر نامه ها ارسال می شود و درگیر سانسور و تشریفات اداری نمی شود. بعد از آن صلیب سرخ هر دو ماه یکبار به اردوگاه سرکشی می کرد، هر چند که طبق قوانین بین المللی دوره بازدیدهای صلیب سرخ باید یک ماهه باشد. اگر نامه ای هم به ایران می فرستادیم گذراندن مراحل مختلف مثل عبور از فیلترهای سانسورچیان منافق، سپردن به نمایندگان صلیب سرخ، تحویل به نمایندگان در ژنو، ارسال به کمیته هلال احمر و... سبب می شد که بعد از یک سال جواب آن به دستمان برسد.
هر یک سال یک بار هم به همراه خود عکاسی را به اردوگاه می آوردند و او هم عکس های گروهی ده - پانزده نفره می انداخت که البته طبق گفته های نمایندگان صلیب باید هر هشت ماه این اتفاق می افتاد و بعد از دو - سه ماه عکس ها را تحویل می دادند.
حضور و بازدید نمایندگان صلیب سرخ در اردوگاه های اسرای ایرانی تأثیر چندانی بر روال زندگی اسارتی آنها نداشت و ما فقط به چشم پستچی به صلیب سرخ نگاه می کردیم و توقع چندانی از آن ها نداشتیم. هرچند که این رسالتشان هم به خوبی انجام نمیشد. منافقین سانسورچی نامه های بچه ها را سانسور می کردند یا اصلاً نمی گذاشتند نامه به دست اسرا یا خانواده های شان برسد، یا با وارد کردن اطلاعات کذب باعث تضعیف روحیه آنها می شدند. مثلاً در یکی از نامه هایی که به ایران فرستادم، آدرس گیرنده خیابان آیت الله سعیدی بود که وقتی جواب نامه قسمت پایین همان نامه ارسالی نوشته شده بود به دستم رسید، مشاهده کردم با خودکار هم رنگ روی کلمه آیت الله خط کشیده بودند طوری که اصلاً قابل خواندن نبود. حتی نامه هایی که از ایران هم می آمد، سانسور می شد و پیش میآمد که روی بعضی از کلمات یا جملات خط کشیده بودند و متوجه می شدیم که سانسورچی هست.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 منافقین مجروحان بیمارستان اسلام آباد غرب را زنده زنده آتش زدند.
منافقین در عملیات مرصاد جنایاتی مرتکب شدند که در تاریخ بشری لنگه آن پیدا نمی شود، زیرا مجروحان جنگی بیمارستان امام خمینی (ره) اسلام آبادغرب را پس از تصرف، تیرباران و سپس روی هم تلنبار کردند و در حالی که برخی از آنها هنوز زنده بودند، آتش زدند و یا کانکسی را پر از جنازه نیروهای مردمی و مدافع شهر کردند و آن را آتش زدند و سند همه این جنایت ها موجود است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فصل ۱: اسناد مربوط به سوابق سوءطیب حاج رضایی
سندی ۱۳۳۷/۱/۷: «ساعت ۱۰ صبح روز ۳۷/۱/۷ آیت الله شیخ محمد صادقی و سروان سابق شهربانی درّه میشیان و حاج احمد صالحی و طیب حاج رضایی که از دوستان آیت الله کاشانی می باشند به منزل او رفتند». سند روز ۳۷/۶/۱۲:«چندی است که طیب حاج رضایی تغییر سخن داده و با طرفداران آیت الله کاشانی طرح دوستی ریخته»، «چون طیب حاجی رضایی اخیراً عازم عتبات است، ممکن است از طرف آیت الله کاشانی برای علماء مخالف دولت حامل پیامی باشد.»
فصل ۲: «حرکت به سوی نور» اسناد مربوط به نحوه دستگیری و دوران بازجویی طیب و الباقی دستگیرشدگان واقعه ۱۵ خرداد: همانطور که اسناد نشان می دهند برخی از محبوسین از اعتراف به همراهی طیب طفره رفتند و از اتهام خود تبری جستند. آنها در بازجویی های خود، طیب را عامل اصلی تحریک مردم قلمداد کردند و از اینکه به دام تحریکات اوافتادند ابراز ندامت نمودند. آنها حتی پا را از این هم فراتر گذاشته و در ساعت ۲۲/۳۰ روز ۲۳ خرداد ۱۳۴۲، در بند ۲ زندان، با جار و جنجال جلوی اتاق طیب قصد کتک زدن او را می کنند.»
فصل۳: «شهادت»: طیب در ساعت ۶/۱۰ روز ۱۱ آبان ۱۳۴۲، در میدان تیر پادگان حشمتیه تیرباران شد.
چاپ تصاویر متعدد از جریان تیرباران وی در روزنامه ها، خشم مردم و مراجع و محافل را برانگیخت. مردم با هماهنگی مراجع، تصمیم به تشکیل کمیته انتقام گرفتند. همچنین با نگاهی به اسناد این کتاب مشاهده می کنیم که اعدام طیب چه تبعاتی را در سراسر کشور به همراه داشته.
#گزیده_کتاب
#آزاد_مرد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شلمچه
منطقه عملیاتی کربلای ۵
۲۱ دی مـــاه ۱۳۶۵
لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
با نوای
ذاکر اهل بیت
شهید مجید سیب سرخی
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 ماست بندی
خسرو میرزائی
یکی از کارهای ما در اردوگاه، درست کردن ماست با شیرخشک های نیدو و آب سرد داخل لیوانهایی بود که برای چای و آب نوشیدن در اختیار ما قرار گرفته بود. معمولا همین مقدار برای یک روز کافی بود. دو قاشق شیر خشک، آب و مقداری مایع ماست که از سری قبل مانده بود درست میشد و اغلب، شبها اینکار را انجام می دادیم و تا صبح لیوانها در پشت پنجره آسایشگاه چیده و در طول روز استفاده میشد.
قوانین داخلی آسایشگاهها هم در خصوص امور جاری با هم فرق میکرد، بعضی کارها به صورت گردشی بین گروهها در ایام هفته انجام میشد. یعنی هر روز اعضا یک گروه، کلیه کارها را انجام میداد، باصطلاح شهردار بودند، اما در اغلب آسایشگاهها آدم های مومن واقعی بودند که داوطلبانه اغلب امور را در کلیه روزها انجام میدادند. مثل ظرف شستن، نظافت آسایشگاه و.....
🔹آزاده تکریت ۱۱
#آزادگان
#خاطرات
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۸۷
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 در این موقع عريف طارس، نگهبان و مسئول بند ۳ و ۴ پشت پنجره آمد و من را صدا کرد. او خیلی عصبانی بود و گفت چرا وقتی افسر اومد شما نرقصیدید و.. و چرا برای سلامتی خمینی صلوات فرستادید در حالی که این صدام بود که جنگ رو تموم کرد. او من را تهدید به شکنجه کرد. افسر دیگری که احتمالاً فرمانده گروهان محافظان اردوگاه بود و درجه اش سروان بود آمد پشت پنجره و بچه ها را صدا کرد. من را هم از خواب بیدار کردند تا ترجمه کنم. من که خواب آلود بودم پا نکوبیدم و دستم را به پنجره تکیه دادم که این کار من او را حسابی عصبانی کرد. افسر عراقی پرسید: «شما چرا توی این شادی بزرگ نمی رقصید؟» مجتبی سنقری بسیجی همدانی لشکر ۳۲ انصار، که در عملیات کربلای ۴ اسیر شده بود. بلند شد و گفت: ما هم خیلی خوشحالیم ولی به خاطر ماه محرم نمی رقصیم». آن افسر چند سؤال دیگر هم پرسید که بچه ها یکی یکی جواب میدادند و من هم با آب و تاب ترجمه میکردم. پاسخهای قاطع بچه ها و رفتار تحقیر کننده من، افسر عراقی را حسابی عصبانی کرد و با ناراحتی از آنجا رفت. البته برخی از اسرای بند دو حسابی رقاصی کردند و از خجالت عراقی ها درآمدند.
فردای آن شب بعثی ها تصمیم گرفتند که بند یک را به صورت دسته جمعی تنبیه کنند. آنها دستور دادند که پتوها را بیرون بیاوریم چون یکی از راههای اذیت که کردنشان این بود، بی مورد دستور میدادند پتوها را بیرون بیاوریم و مدتی را بدون پتو روی زمین آسایشگاه به سر بریم. ما هم پتوها را بیرون آوردیم و در محوطه مشغول هواخوری بودیم که یک دفعه دیدم عريف طـارس عصبانی و برافروخته همانند اژدهایی با انفاس آتشین آمد و دستور داد همه به خط شویم. آن قدر عصبانی بود که شاید اگر چشم بصیرت میداشتی میتوانستی آتشی که از دماغش زبانه میکشد را بینی. او یک مترجم هم با خودش آورده بود تا از ترجمه کردن من بی نیاز شود. این کار او به زبان اسارتی معنایش اعلام جنگ به من به عنوان مترجم بند یک بود. مترجم او الفرج از بندهای ۳ و ۴ آدم فاسدی بود و بعدها هم به منافقین پیوست. سابقه دشمنی من با این خانن فاسد برای همه بچه ها و حتی عراقی ها واضح و آشکار بود. عريف طارس من را بیرون کشید و همان طور که شب قبل تهدیدم کرده بود گفت که میخواهد تبعیدم کند. او برای زهر چشم گرفتن از بچه ها من و داور داورپناه سرباز دلاور لشکر ۸۸ زاهدان که شب قبل با افسر مشاجره کرده بودیم را محاکمه کرد. او گفت: «چرا به افسر بی احترامی کردید؟» گفتم: «من فقط حرفای بچه ها رو ترجمه کردم و هیچ جمله اضافی از خودم نگفتم و از بچه ها خواستم حرفم را تأیید کنند. ولی در کمال تعجب همه سکوت کردند و فقط غلام شیرانی بلند شد و با شجاعت حرفهایم را تأیید کرد. در کمال ناباوری بچه ها از من حمایت نکردند و تنهایم گذاشتند. عریف طارس هم محاکمه را به پایان رساند و حکم تبعيد من به بند ۴ را صادر کرد.
در آن شرایط این بدترین شکنجه ای بود که میشد برایم اعمال کرد. چون آنجا چند دشمن خونی بین نگهبانها و خائنان داشتم که مدت ها باید وجود نامبارک شان را تحمل میکردم. یکی از آنها خائن و جاسوس بزرگ ن.ن بود که بارها برای خراب کردنش تلاش کرده بودم، اما موفق نشدم. حالا باید زیر دستش و جلوی چشمانش زندگی میکردم. این یعنی یک فاجعه زیست انسانی (بخوانید برسیاق
زیست محیطی!).
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 یازده / ۸۷ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 در این موقع عريف طارس، ن
🍂 متن فوق اصلاح و به روز گردید.
مجدد مطالعه فرمائید.
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 غواصان با حال لشکر ۲۵ کربلا
مراسم عسل خوران
🔹بهمن مــــاه ۱۳۶۴
رودخـانه بهمن شیر
قبل از عملیات والفجـــر ۸
یادش بخیر
خانه های روستای خضر در حاشیه رودخانه بهمنشیر که بوی سادگی و یک رنگی میداد.
خانههایی با کمترین امکانات رفاهی و بیشترین ابزار کار کشاورزی و نخل داری و ماهیگیری.
داس و تور ماهیگیری و بلمهای پارک شده و حوضچههای شیره خرما گیری و زنبیلهای بافته شده از برگهای نخل و...
اتاقهایی با عکسهای خانوادگی با نمای گنبد طلا و گلدسته های حرم امام رضا (ع) و قاب عکس های سادات بزرگ طایفه و بعضی اتاقها که به اتاق تازه عروس و دامادها میآمد و...
خانههایی دورهساز و سنتی و تنورهای خاموش که همه را رها کرده و رفته بودند تا از آتش خمپارههای دشمنی که خود را عرب میدانست و با اعراب درافتاده بود و زندگی آرامشان را از آنها گرفته بود در امان بمانند. روستاییان سخاوتمندی که هرگز بد نکرده بودند ولی بدی دیدند.
و چه سخاوتمندانه منازل خود را به رزمندگان واگذاشته بودند تا سرپناهی باشد برای آنهایی که آمده بودند تا سرزمینشان را رهایی بخشند و آزادی را به آنها برگردانند.
خاطرات آن فضای پر از نخل و آب رودخانه و دیوارها و خیابانهای گلی هرگز از ذهن حاضرین در این عملیات فراموش نخواهد شد.
#یادش_بخیر
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 مجاهدین خلق
منافقینی در چهره دین ۵
حجتالاسلام جعفر شجونی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
🔹 غالب علمای ما[در دوران مبارزه] ساده دل و آدمهای پاكی بودند و خیال میكردند، این آقا كه نماز می خواند و از نهجالبلاغه سؤال میكند، آدم حسابی است. مثلاً آیتالله مفتح و آیتالله طالقانی، كم و بیش، باورشان میآمد كه اینها واقعاً مؤمن هستند اما برخورد امام(ره) با آنها یك طور دیگر بود. بعضی از آقایان وجوهات شرعیه را پنهانی به اینها میدادند. خیلی از كاسبهای بازار چند هزار تومان به این خانواده میدادند و لو میرفتند. آقای هاشمی رفسنجانی هم علت اتهام و افتادنش به زندان، كمك به مجاهدین خلق بود. تجربه نداشتند و در خط مبارزه نیفتاده بودند. هنوز متوجه نشده بودند كه این هم یك سلسله مكر و حیله است كه مخارج مبارزاتی خودشان را تأمین بكنند. یك وقتی به بازاری ها، میگفتند به آخوندها نگویید، بیایید وارد گود بشوید. بگذارید روی منبر یك جوری حرفهایشان را بزنند. اینها فقط بودجه ما را تأمین میكنند، ما هم وارد گود میشویم. البته، عدهای از آنها جوانهای سالم و صالح را فریب دادند. من جوانهایی را سراغ داشتم - كه خدا میداند - هر وقت به زندان میرفتم، بچههای كوچك مرا بغل میكردند و این طرف آن طرف میگرداندند. بعدها اینها را مثل بادكنك باد كردند و مثلا میگفتند تو شاخه نظامی باش و تو شاخهٔ فرهنگی. آن قدر به اینها عنوان و منصب دادند كه اینها خیال كردند خبری است. یك حركت كردند، گیر افتادند و اعدام شدند.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بنبست شکن
سردار شهید حسن درویش
•••••
سال ۶۲ وقتی که جنگ، در زمین خشکی به بن بست رسیده بود، یک ماموریت ویژه به شهید درویش واگذار شد تا تیپ امام حسن (ع) را به آموزش تکاوری و آبی _ خاکی برده و نحوه جنگیدن در زمین های باتلاقی را به نیروها آموزش دهند.
ایشان خیلی خوب از عهده این ماموریت برآمدند. او و همراهانش از رودخانه خروشان اروند عبور کردند و شهر فاو را کاملا برای ما شناسائی کردند.
این تجربیات شهید درویش بود که توسط سپاه به سایر یگان ها انتقال یافت و فرماندهان ما توانستند در مناطق آبی و باتلاقی با دشمن درگیر شوند و آن پیروزی های عظیم مانند والفجر هشت را بهدست بیاورند.
سردار حاج احمد غلامپور
فرمانده قرارگاه کربلا در دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #آبراه_تبوک
سردار شهید حسن درویش
فرمانده تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی(ع)
بیان ۱ / قسمت اول
┅┅┅┅❀❣❀┅┅┅┅
🔹 سردار حشمت حسن زاده:
در سال ۶۲ فرماندهان سپاه منطقه هشت [خوزستان_لرستان] تصمیم گرفتند تغییر و تحولاتی در تشکیلات تیپ امام حسن (ع) بدهند.
در عملیات والفجر مقدماتی، من جانشین این تیپ که به تازگی [در زمان محدودی] لشکر شده بود، بودم.
برای من ابلاغ زده بودند که بجای فرد دیگری بروم. من هم دیدم حالا که قرار است از امام حسن(ع) بروم بهتر است بروم دانشگاه و به تحصیلاتم ادامه دهم.
حسن (شهید درویش) را دقیق نمیدانم قرار بود کجا بفرستند چون هر کسی را باخودش صحبت میکردند.
من قبل از جنگ تمام همت و تلاشم این بود که پس از اخذ دیپلم به دانشگاه بروم اما با شروع جنگ تحمیلی مسیر زندگی ام تغییریافت. جنگ باعث شد که من از رفتن به دانشگاه صرف نظر کنم و به جبهه بیایم. درسال ۶۲ کنکور شرکت کرده بودم و در دانشگاه شهید چمران اهواز پذیرفته شده بودم.
برای ثبت نام که رفتم دیدم لباس شخصی ندارم. فقط یکی دو دست لباس فرم سپاه و نظامی داشتم. آنموقع تا این حد وضعمان خراب بود که لباس هم نداشتیم. به حسن گفتم: من لباس ندارم برم کلاس چه کنم؟
حسن گفت: من دارم. بیا تا برویم خانه اگر بهدردت خورد ببر بپوش.
باحسن رفتیم شوش خانه پدری حسن. حسن با اونها زندگی میکرد. از داخل کمد یک پیراهن و شلوار برای من آورد پوشیدم، دیدم اندازه است. کفش هم گمانم خودم داشتم. با همان لباسها رفتیم سرکلاس و درس را شروع کردیم. تا اسفند ۶۳ این روند ادامه داشت. هرازگاهی سری هم به جبهه می زدم. مثلا" عملیات خیبر را با نیروهای تیپ شرکت کردم، ولی مدتی بود از حسن بی اطلاع بودم. کمتر او را می دیدم. دقیق نمیدانستم کجاست و چه میکند.
یک روز صبح توی محوطه دانشگاه بودم دید تویوتا استیشن فرماندهی وارد دانشگاه شد......
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#آبراه_تبوک
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #آبراه_تبوک
سردار شهید حسن درویش
فرمانده تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی(ع)
بیان ۱ / قسمت دوم
┅┅┅┅❀❣❀┅┅┅┅
🔹 سردار حشمت حسن زاده:
توی محوطه دانشگاه بودیم که دیدم استیشن فرماندهی وارد دانشگاه شد.
نگاه کردم دیدم حسن است. خیلی خوشحال شدم. رفتم بطرف ماشین. اوهم پیاده شد آمد بطرف من. پس از تعارفات گفتم: ها؟ حسن! اینجا چه میکنی؟
گفت: حشمت! عملیات است می آیی برویم؟
گفتم: من در فرجه امتحانات هستم، فردا پس فردا امتحان ریاضی دارم. حالا کی قرار است عملیات بشود؟
گفت: احتمالا" همین روزها....
من هم قید امتحان را زدم دویدم توی خوابگاه و کتاب و لوازمم را گذاشتم داخل کمد و آمدم با حسن سوار شدم و راه افتادیم. فکر میکنم ابتدا رفتیم منزل و لباس و پوتین نظامی پوشیدم و رفتیم بطرف مقر تاکتیکی تیپ امام حسن (ع). نیروها و فرماندهان تیپ همه ما را از قبل می شناختند. حسن فرمانده و من جانشین تیپ بودیم.
وقتی رسیدیم و پیاده شدیم بچه ها جمع شدند اطرافمان و شروع کردند به شوخی و بگو و بخند.
راستش حسن در عین حالی که خیلی خنده رو بود ولی با نیروها شوخی نمیکرد. بیشتر مراعات ابهت و جایگاه فرماندهی را میکرد. اوبا همه نیروها تا پائین ترین رده بخصوص بسیجیها خیلی رفیق بود و بها میداد. ولی در جمع شوخی نمیکرد. اما من برخلاف او با همه شوخی میکردم. گاهی بانگاه کردن تذکری هم بمن میداد که شوخی نکنم و یا مثلا" رعایت کنم. حقیقتش توجه نمیکردم و ادامه میدادم.
همانطور که گفتم همه ما را در آنجا می شناختند. فرمانده جدید تیپ سردار حسین کلاه کج (ستایشفر) از دوستان قدیمی ما بود.
به او گفتم: میخواهم بهعنوان نیروی تک ور و آرپی جی زن با نیروهای خط شکن بروم جلو و مسئولیت نمی پذیرم...
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#آبراه_تبوک
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
زخمیام زخمی سراپا میشناسیدم؟
با شما طیکردهام راه درازی را
خسته هستم خسته آیا میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهاست
من همان خورشیدم اما، میشناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم؟
میشناسد چشمهایم چهرههاتان را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! میشناسیدم
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی میشناسیدم
من همانم، مهربان سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
<><><><>
🔹 سالگرد حماسه بزرگ خیبرشکنان
و به مسلخ رفتگان عاشق را
گرامی میداریم.
#خیبر
#منزوی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت چهلوششم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 از ويدئو تا تلويزيون!
اوایل سال ۶۶ بود که تلویزیون وارد اردوگاه کردند. البته نه برای همه آسایشگاهها، بلکه به نوبت و با فاصله زمانی یکی - دو ماه به هر آسایشگاه تلویزیون دادند. تا قبل از آوردن تلویزیون بارها پیش آمد که همه اسرای یک قاطع را در اتاقی جمع می کردند. فیلم های ویدئویی ایرانی قبل از انقلاب پخش می کردند و چند سرباز هم بین بچه ها می ایستادند و آن ها را مجبور می کردند تا به تلویزیون نگاه کنند. اگر کسی صورتش را برمی گرداند با ضربه باتوم به سرش مواجه میشد. اما باز هم بچه ها مقاومت میکردند و با اینکه صورت شان سمت تلویزیون بود از غفلت سربازها استفاده میکردند و نگاهشان را به گوشه ای دیگر می دوختند .
با ورود تلویزیون، پخش فیلم های ویدئویی منتفی شد و روشن بودن تلویزیون در ساعات داخل باش اجباری بود. شبکه های آن هم مداربسته بود و فقط کانال یک و دو عراق را می گرفت و ما بیشتر بخش های خبری را تماشا می کردیم. صدا و سیمای عراق بخشی را هم به برنامهای با عنوان سیمای مقاومت مجاهدین (و در اصل منافقین) اختصاص داده بودند، که بچه ها به شدت با آن مخالف بودند و هرگاه نگهبان از آسایشگاه فاصله می گرفت تلویزیون را خاموش می کردند. یا بعضی از آسایشگاه ها داخل تلویزیون لیوان آب یا چای می ریختند و تا آن را برای تعمیر ببرند و بیاورند، حدود هفت، هشت ماه طول می کشید.
در خلال بخش های خبری چند مرتبه آقای خامنه ای را که آن زمان رئیس جمهور بود و حتی تصویر حضرت امام خمینی را زمانی که کسالت داشت پخش کردند. بچه ها بی اختیار بلند بلند صلوات می فرستادند و همین باعث تقویت روحیه آنها می شد. هر چند که عراقی ها سراسیمه از راه می رسیدند و با داد و فریاد بچه ها را سرکوب می کردند، روشن بودن تلویزیون تا ساعت خاموشی ادامه داشت و هر وقت لامپ ها خاموش می شد (در تابستان ساعت ده شب و در زمستان ساعت نه که تلویزیون هم از صدا می افتاد.)
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
نشر دهنده باشیم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۸۸
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹همه چیز با سرعت باور نکردنی اتفاق افتاد. اولش فکر کردم یک تبعید موقتی است و مدتی بعد به بند خودم بر میگردم ولی این تبعید برایم تبدیل به تبعیدی ابدی در اسارت شد. عريف طارس دستور داد که پتوها و وسایل مختصرم را جمع کنم. در تمام این مدت نگاهم به بچه ها بود ولی آنها نمیتوانستند کاری بکنند. حتی بعضی از نگهبانهای بند یک که با من کمی خوب بودند، از این تصمیم عریف طارس تعجب کردند. البته اگر نائب عریف امجد حسن که هم مسئول بند ۱ و ۲ بود و هم مهربان تر از بقیه بود و هم اینکه از بقیه ی عراقیها بزرگتر بود و به خاطر سن و سالش به او احترام میگذاشتند در آن لحظه آنجا بود، شاید اجازه نمی داد گروهبان خشمگین یکه تازی کند. به هر حال با فحش و تهدید به شکنجه به بند ۳ و ۴ تبعید شدم. دم درب ورودی، محمد نگهبان عراقی گفت: چرا به ن.ن گفتی که پول بچه ها رو دزدیده؟ مگه تو مثل اون عرب نیستی؟ تازه فهمیدم که هم نشینی ۴۵ روزه اجباری با این جاسوس بزرگ در حسن غول چه هزینه هایی برایم داشته است. این تبعید آغاز یک دوره جدید در اسارت من شد. در حقیقت با این تبعید هر جا که میرفتم عراقی ها به چشم یک مخالف تبعیدی به من نگاه می کردند. از آن تاریخ دیگر نیاز به مخفی کاری و پنهان کاری نداشتم و مخالفت هایم با بعثی ها کاملاً علنی شده بود. من را به آسایشگاه ۱۲ بردند. بچه ها با احتیاط با من رفت و آمد و خوش و بش می کردند و سعی داشتند رفت و آمدشان با من در چشم جاسوسها و بعثی ها نباشد.
• عزاداری ممنوع
آخرین عاشورا در عراق
شب عاشورا سال ۱۳۶۷ را در آسایشگاه ۱۲ بودم. مسئول آسایشگاه یک درجه دار بسیار خشن بود که احتمالاً فکر میکرد فرماندهی بزرگی است و حسابی برای عراقی ها خوش خدمتی میکرد. البته معاونش یکی از بچه های دزفول و آدم خوبی بود. آسایشگاه ۱۲ به خاطر قرآن خواندن در شب اعلام آتش بس دسته جمعی شکنجه شده بودند و تعدادی از آنها یک روز کامل سرپایین نشسته بودند. به هر حال آسایشگاه ۱۲ در حال تاوان پس دادن بود؛ به همین خاطر من را به این آسایشگاه آورده بودند؛ چون حالا دیگر من یکی از مشعوذین بزرگ از دید عراقی ها بودم. آن شب تلویزیون عراق تا نزدیکی صبح برنامه بزن و برقص داشت و آدم را یاد ورود اسرای مظلوم اهل بیت علیهم السلام و پای کوبی شامیان می انداخت. ما هم به دستور مسئول بدعُنُق آسایشگاه مجبور بودیم تا پایان این برنامه ها بیدار باشیم و حق دراز کشیدن هم نداشتیم.
لحظات غم باری بود. یاد شبهای عاشورا در اهواز افتادم. آن شبهایی که تا نزدیکیهای صبح برای عزاداری از این تکیه به آن تکیه میرفتیم و فقط از ترس قضا شدن نماز صبح مان اندکی استراحت میکردیم، اما دومین عاشورا در اسارت، آن هم در فاصله ای نه چندان دور از حرم مطهر مولای مظلوم مان، مجبور بودیم تا صبح بنشینیم و موسیقیهای مبتذل تلویزیون عراق را که مخصوص شب عاشورایشان بود، نگاه کنیم. آیا این امتحان جدیدی بود یا عذابی به خاطر کفران نعمت؟ هر چه که بود نمی توانستیم در شب شهادت مولایمان ساکت باشیم. هزینه اش هرچه میخواست باشد. باید هم نوا با کروبیان اشکی میریختیم تا از قافله متمسکین به ولایت حسین ابن علی علیه السلام عقب نمانیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌺
حسین؛ ای ساقی بزم الستم
هنوز از بادۀ آنروز مستم
هزاران شکرت ای ساقی از آن مِی
که بخشیدی ز دست خود به دستم
حسین؛ ای آفتاب عالم افروز
در انوارت ز ظلمتها برستم
الهی قطع باد این رشتۀ عُمر
گر این عقد محبت را گسستم
من از تو غیر " تو " دیگر نخواهم
چه سازم؟ عاشقی زیبا پرستم...
🔸 سوم شعبان
ولادت امامالکونین
حسین بن علی علیه السلام
و "روز پاسدار"
دانش آموختگان مکتب
حسین علیه السلام
بر دلباختگان حضرتش مبارک باد.
🔹 مولودی خوانی
حاج مهدی رسولی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂🌹