🍂 آری خدا جواب تلاش هایشان را داد و به یکبار خستگی از جانشان رخت بر بست،
خرمشهر آزاد شد! عشق جوشید
و خرمشهر راکد و خموش و خسته نشد، نخل هایش اگرچه خون خورد، ریشه هایش اما به غم بسته نشد و هرگز از امید دست نکشید.
سالها از آن روزها گذشته اما هنوز هم نام خرمشهر که می آید چیزی جز ایستادگی در ذهن نمی گنجد و یاد دلیر مردان آن در قلب تمامی ایرانیان زنده است.
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوچهارم
از بیکاری حوصله ام سررفته، یه خودکار پیدا کردم و هر چی شعر و غزل و نوحه و تکه هایی از خاطرات و درددلهام را در حواشیِ ورقهای روزنامهها نوشتم.
درصد زیادی از انشاء نویسی و مقاله نویسی را مدیون رقابت یکطرفه با احمد عربی همکلاس سال پنجمم هستم.
یه بار یه داستان یک صفحه ایی را توی کلاس خوند و همین باعث شد سراغ کتاب و مطالعه برم. عزیز نسین و احمد محمود و صادق چوبک و صمد بهرنگ، یواش یواش بهسمت رمانهای بلند کشیده شدم بعد هم تاریخ و....
خدا رحمتش کنه از همون روزها معلوم بود تافته جدابافتهایه.
همیشه شیک و تروتمیز میومد سرکلاس. بر خلاف ما اهل شوخی و شیطنت و توی سروکله زدن نبود. مودب و متین و خوشرو، سال ۶۲ در عملیات خیبر شهید شد، روحش شاد.
مدتهاست چیزی ننوشتم و دلم برای نوشتن هم تنگ شده اصلا دلم برای همه چی تنگ شده.
خیلی دیروقت خوابم رفت، بعد از نماز صبح، ولی خیلی سبک شدم. از قدیم به نوشتن علاقمند بودم و همیشه باعث میشد که سبک بشم.
با سروصدای چرخ دستی پرستار از خواب بیدار شدم. سید محمد حسین خیلی وقته که اومده ولی چونکه من خواب بودم رفته یه گوشهای نشسته.
شکنجه گر با شرمندگی اومد و سلام کرد.
با تَحَکُم بهش فهموندم که احتیاجی به شرمندگی و عذرخواهی نیست، بالاخره گاهی پیش میاد.
ایندفعه با کمال احتیاط پانسمانم را عوض کرد و اطلاع داد چونکه حالم خوب شده، دکترهام برای ویزیت نمیایند.
: خُب اگر حالم خوب شده چرا سُرُم و خون را جدا نمیکنید، چرا اجازه صرف غذا ندارم، اصلا چرا مرخصم نمیکنند؟
؛ خوب شدی ولی نه به این حد که مرخص بشی. فقط در اینحد که سُرُم و خون را قطع کنیم.
چند روز دیگه باید بستری باشی.
از اینکه دستهام از قید سرم و خون آزاد شدن خیلی خوشحالم.
در همین حال و هوا، ناهید خانم اون پرستاری که با مشت زدمش اومد و میز و کمد را مرتب کرد و روزنامه ها را با خودش برد، بدون ردوبدل شدن حتی یک کلمه.
نزدیک ظهر پزشک داخلی اومد و آخرین ویزیت را انجام داد.
اجازه داد از روز بعد غذا بخورم، البته فقط پوره سیب زمینی با کَره.
در حین ویزیت متوجه شد مثانه ام پُرشده و باید حتما تخلیه بشه، به خودم چیزی نگفت به پرستارها گفت.
همه از اتاق رفتن بیرون، یه آقایی که ظاهرا جزو نظافتچیهای بیمارستان است با یه ظرفی شبیه به گلدون دهانه تنگ وارد اتاق شد.
این ظرف را قبلا دیده بودم، بهش میگن *لوله*.
پشتیِ تخت مرا بالا آورد و خواست لوله را زیر ملحفه کنه، اجازه ندادم.
توضیح داد که مثانه ات باید تخلیه بشه.
خیلی اصرار کرد، بهش توضیح دادم که آدمی فوق العاده خجالتی هستم و بهیچ عنوان نمیتونم اینکار را انجام بدم، یعنی حتی اگر اراده هم کنم بازهم اندامم فرمان پذیر نیستن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "الی بیت المقدس"
عملیاتی الهی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 در ساعت ۱۱ صبح روز سوم خرداد در حالی که درگیری شدیدی بین قوای ایرانی و نیروهای عراقی در شمال نهر خین جریان داشت و دشمن در فکر شکستن حلقه محاصره خرمشهر بود، رزمندگان ایرانی از جناح غرب و خیابان کشتارگاه وارد شهر شدند. ناحیه گمرک خرمشهر در کنار اروند اندکی مقاومت کرد که آن هم به سرعت در هم شکسته شد.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#بیت_المقدس
#خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 با رسیدن پاییز به سراغ گنجه میرفتم و وسایلم را زیر و رو میکردم. بیشترشان به درد سطل آشغال خانم خانما که پیت حلبی روغن بود می خورد. دو سه دفتر نیم نوشته از سال گذشته برایم مانده بود. چند تا مداد سیاه و گلی رنگ سر جویده پخش و پلا به چشم میخورد. ردیفی از کتابهای تاخورده تا سقف گنجه چیده شده بود.
- چرا کتابهایت را این ریختی کردی بچه؟!
- آخر سال است دیگر .... مثل خودم لوله شده اند.
- خودت به جهنم ... پای آن کتابها کلی پول دادم ... دلت که نسوخته
- این کتابها دیگر به دردم نمیخورد ... از همه شان نمره قبولی گرفته ام .....
- نمره قبولی گرفته باشی ... بده به کسی که احتیاج دارد ... خیلی ها هستند دنبال همین کتابها میدوند ... یادت رفته ...
- چرا بدم به مردم.... میدهم به بابا، تویشان پنیر و چیز میز بپیچد
- این شد یک حرفی ... خوب است عقلت کار کرد.
- عقل من همیشه خوب کار می کند ... این شماها هستید که قدرش را نمی دانید
- رودار نشو ... پاشو ... پاشو برو به پدرت کمک کن ... بیچاره دست تنها است .... چند روز دیگر مدرسه ها باز میشود.
- خسته ام. صبح زود رفتم نانوایی داداش عباس ... بعد هم روزنامه فروختم .... نای راه رفتن ندارم .... کی تا امیرآباد میرود. میدانی چقدر راه است .... پاهایم به دو تا کنده سوخته میمانند. خیلی دلت میسوزد خودت برو .... گناه نکرده ام که پسر کوچک خانه
شدم .... داداش قاسم و داداش عبدالحسین چه کاره اند؟
- حرف زیادی نزن جرات داری پیش خودشان بگو ... اصلاً مگر آنها ولاند ... طفلکها از صبح تا شب میدوند .
- نه این که من خیابانها را ول می چرخم ... روزنامه فروختن و نانوایی کار نیست؟
لنگه دمپایی و گالش بود که به سرم پرت میشد. قبل از آن که یکیشان به من بخورند تو دالان خانه غیبم میزد.
خانم خانما از خر شیطان پایین آمد و بیخیال دبیرستان رازی شد.
آن قدر خوشحال بودم که انگار همه دنیا را گذاشته بودند تو بغل من. دبیرستان خرد را از قبل دیده بودم. تو خیابان منیریه لشکر بود. شکل ساختمان قدیمی اش هنوز تو ذهنم مانده. مثل یک سیاه قلم خاک خورده. زمین والیبال و درختهای کاجاش روحم را تازه میکرد. از دو طرف میشد داخل دبیرستان و حیاط آن شد. باید ده، پانزده پله را بالا میکشیدیم تا به اتاق معلمها و کلاسهای درس که در سمت چپ ساختمان قرار داشتند برسیم. در تمام آن سالها هیچ جایی را به اندازه اتاق مدیر دوست نداشتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی از فیلم "چ"
ساخته ابراهیم حاتمی کیا
برای کهنه چریک محرومان لبنان
چپى ها مىگفتند
« جاسوس آمریکاست، براى ناسا کار مىکند.»
راستىها مىگفتند «کمونیست است. »
هر دو براى کشتنش جایزه گذاشته بودند.
ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند.
یک کمى آن طرفتر دنیا،
استادى سر کلاس مىگفت «من دانشجویى داشتم که همین اخیراً روى فیزیک پلاسما کار مى کرد.»
مهم این است که تمام شود
دنیا و مقام برایش مهم نیست
نام و نان برایش مهم نیست.
به نام کی تمام شود هم برایش مهم نیست
مهم این است که تمام شود
خوب تمام شود
گاهی برای اینکه خوب تمام شود باید از پشت میز درس و علم جُم نخوری،
گاهی هم باید تفنگ از دستت تکان نخورد
اصل تکلیف، همیشه ثابت است
اما همیشه تکلیف تو ثابت نیست
مهم این است که ثابت قدم در انجام تکلیفت باشی
سرباز اسلام
آقا #مصطفی_چمران....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بچه شوخ طبعی بود.
اهل دزفول.
فرمانده بود.
موشک خورده بود به خانهشان و همه شهید شده بودند. یکی رفته بود خبر بدهد، کلی در مورد شهادت و فضیلت آن سخنرانی کرده بود. طرف هم طاقتش طاق شده بود، گفته بود: "اصل حرفتو بزن." جواب داده بود که:"خانوادهات توی موشک باران مجروح شدهاند و باید برگردی دزفول."
- خب از اول بگو. فکر کردم شهید شدن. اینجوری حرف میزنی کار دارم، باید بمونم.
- راستش زخمی نشدن، شهید شدن.
- خوش به سعادتشون؛ حالا دیگر اصلاً برنمیگردم. نمیتونم برگردم.
▪︎
برهم نگشت، هیچ وقت.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
🍂
🍂 ساخت آسایشگاه
احمد چلداوی
کم کم تعداد اسرا خیلی زیاد میشد و بعثیها تصمیم به ساختن آسایشگاههای ۴ و ۱۱ کردند که همه کارش را علی، بنای مشهدی انجام داد. سقف این آسایشگاهها از پلیت بود و برای همین تابستان مثل تنور داغ میشد و زمستان مثل یخچال سرد بود.
🔹 تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوپنجم
قضیه را به سرپرستار اطلاع داد.
سرپرستار مهربون وارد اتاق شد، دوباره توضیح دادم که دستِ خودم نیست، خجالت نمیگذاره.
: میخواهی برات سوند بگذاریم؟
؛ نهههههه، سوند وحشتناکه. بجای اینکارها اجازه بدید خودم برم دستشویی.
: نمیشه، دکتر داخلی اجازه نداده راه بری.
؛خب ویلچر بیارید. با ویلچر میرم.
: باید از دکترت اجازه بگیریم.
چند دقیقه بعد اومد و موافقت پزشک را اعلام کرد. یه ویلچر آوردن و با زحمت سوار شدم، تا دم دستشویی رفتم، حالا دیگه باید راه برم.
راه که چه عرض کنم، لی لی کنم.
خواستن زیر بغلم را بگیرند، بعلت زخمها و بخیه هایی که در پهلو و دستهام وجود داره، نمیشه.
لی لی کنان خودم را به دستشویی رسوندم.
دکتر راست میگفت، حدود ۱۰ روزه که مثانه ام تخلیه نشده، واقعا راحت و سبک شدم.
وقتی لی لی میکردم یه چیزی توجهم را جلب کرد، یه آیینه!!!
از وقتیکه مجروح شدم قیافه خودم را ندیدم!!!
اومدم جلوی آیینه، وااااای خدای من،
این منم؟؟؟
خودم هم خودم را نمیشناسم.
بسیار لاغر و تکیده و زخم و زیلی، موهای بلندم هم فرفری شده و نامرتب.
قبلا چاق و چله نبودم ولی اینقدر هم درب و داغون و تکیده نبودم.
از دیروز رفتار ناهید خانم، همون پرستاری که مشت خورده بود و ازم دلخور، تغییر محسوسی کرده.
روزنامههایی که برده بود را آورد و ازم اجازه خواست برای بازنویسیِ مطالبی که نوشته بودم!!!
نمیدونم نوشته هام را پسندیده یا خودم را !!!؟؟؟
وقت ناهار شد، بعد از چندین روز میخوام غذا بخورم.
دست چپم توان نداره و انگاری فلج شده.
ناهید خانم، نشست کنارم و آروم آروم پوره سیب زمینی را با قاشق بهم میده.
طعم غذا جالب نیست فقط بعلت اینکه مدتهاست چیزی نخوردم، حرص و ولع دارم.
از اینکه یه دخترجوان غذا دهنم کنه احساس خوشایندی نداره.
سید محمد حسین، سربهسرم میگذاره، خیلی مطمئنه که ناهید خانم دلبسته من شده.
ساعت ملاقات، همسر و بچه های بیماری که سنگ کلیه اش را عمل کرده اومدن.
برادر بیمار، قضایای دیروز را بهشون گفت.
بنده خدا خانمش، خیلی عذرخواهی کرد و همون موقع رفت دوتا گلدون و لیوان و ظروفی که شکسته شده بود را تهیه کرد و با یه جعبه شیرینی برگشت.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار عملیات بیتالمقدس
برشی از جلسه امروز فرماندهان
۱۳۶۱ اردیبهشت ۳۰
۱۴۰۲ رجــــــب ۲۶
1982 مــــــــه 20
🔸 پیــرو جلســه دیــروز قــرارگاه کربــلا، امــروز دســتور جزءبهجــزء شــماره ۹ ایــن قــرارگاه درباره طــرح مانــور مرحلــه چهــارم عملیــات بیتالمقــدس بــه قرارگاههــاى عملیاتــى ابــلاغ شــد.
قرارگاههاى عملیاتى نیــز ضمــن ابــلاغ ایــن دســتور بــه یگانهــاى تحت امــر خــود از آنهــا خواســتند تــا بعدازظهــر فــردا بــراى اجــراى ایــن مرحلــه از عملیــات اعــلام آمادگــى کننــد.
🔸 عراق کـه همچنـان بـه تحکیـم مواضع پدافنـدى خـود در اطـراف خرمشـهر و نـوار مـرزى شـلمچه تـا طلائیـه مشـغول اسـت، امـروز بـه اقداماتـى چـون حملـه زمینى بـه مواضـع نیروهـاى ایـران، اعزام نیروهاى جدید بـه منطقـه، شناسایى هوایـى، ثبـت تیـر، اجـراى آتـش توپخانـه و بمبـاران هوایـى دسـت زد.
🔸 در آسـتانه آغـاز چهارمیـن مرحلـه از عملیـات آزادسـازى خرمشـهر، امـروز صدهـا نفـر از رزمندگان تازهنفـس راهـى جبهـه نبـرد بـا ارتـش بعـث عـراق شـدند.
🔸 رادیــو بىبىســى ضمــن بررســى اهمیــت نبــرد خرمشــهر در ســرانجام جنــگ ایــران و عــراق، بــه شـرایط دوگانـه عـراق بـراى حفـظ یـا خـروج ازاین شـهر پرداخـت و گفـت درصـورت ورود احتمالى نیروهـاى ایـران بـه خـاك عـراق علاوه بـر اینکـه نظامیـان و مـردم عـادى عراق براى دفـاع از خاك کشورشان ازخودگذشــتگى بیشــترى نشان خواهند داد، ادعــاى همیشــگى صــدام حســین مبنى بــر اینکـه جنـگ بـا ایـران بهمنظـور دفـاع از سـرزمین اعـراب بـودهاسـت، قـوت بیشـترى خواهـد گرفـت.
🔸 رادیـو عربسـتان سـعودى در واکنـش به هشدار اخیر امام خمینـى بـه کشورهاى عـرب حامـى صــدام حســین، اعــلام کــرد کشورهاى عربى خلیجفارس درصورت عملى شدن تهدیدات ایران عکسالعمــل نشــان خواهنــد داد.
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
🍂 چلوکباب تو خط،
ساچمهپلو تو شهرک!
بهشدت عصبانی شد. لب هم به غذا نزد. گفت:«دلیلی نداره برای ما که فرماندهایم چلوکباب بیارند، برای نیروها غذای دیگر.» و بعد هم دستور داد غذاها را برگردانند عقب. خیلی به فکر نیروهایش بود. اگر هم بعضی وقتها دو نوع غذا درست میکردند، بهترینش را میداد برای آنها که خطاند. بین بچهها هم معروف بود «چلو کباب تو خط، ساچمهپلو تو شهرک.»
🔸 برگرفته از کتاب فرمانده؛ خاطراتی از سردار شهید حاج حسین خرازی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۱ ص ۵۶
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 خدا حاج شیخ محمود رازی را رحمت کند. نگاههایش به نگاههای پدری دلسوز میماند.
- مدیر دبیرستان رازی زیاد از رفتار شما رضایت نداشته ... آقای اسدالله.
کلمه آقا برای لحظه ای سرجا میخکوبم کرد. روی پاهای جفت شده ام پا به پا شدم تا جواب آقای مدیر را بدهم. نتوانستم. گلویم کیپ گرفته بود. با یک شیشه شربت سینه هم باز نمیشد.
چشم دوختم به پرونده ای که در دستهای آقای مدیر بود.
کاش پرونده را میسوزاندم.کی میفهمید. فوقش مجبور میشدند با یک نامه از دبیرستان رازی اسمم را بنویسند. سرم را انداختم پایین. تا آن روز آن قدر خجالت نکشیده بودم. عرق از تمام بدنم بیرون میزد.
- بیا اینجا بنشین
نشستم رو صندلی ای که نزدیک میز آقای مدیر بود. نگاهش به پرونده من بود و با خودش حرف میزد. صدایش خفه بود. سرش را به چپ و راست تکان میداد. تو چشم هایم خیره شد.
- نه؟!
نه، آقای مدیر مثل پتکی به سرم کوبیده شد. سرم گیج گیجی خورد. انگار چاقویی را تو قلبم فرو کردند.
- تو، انگار حالت بد است؟!
- نه، نخیر آقای مدیر
زبانم مثل سنگهای ترازوی پدرم سنگین شده بود. نفسم در نمی آمد.
صدای خانم خانما تو سرم پر شده بود.
- گفتم تو دبیرستان رازی بمان، نماندی.
جانت در بیاید. آخرش حمال میشوی..
پرونده را رو میز گذاشت. جعبه خودنویساش را که مارک نقره ای
آن تو چشم میزد برداشت. سعی کردم نوشته مارک را بخوانم، نتوانستم. به انگلیسی نوشته شده بود. من فرانسه خوانده بودم. با حوصله خودنویس را به دست گرفت. قلبم سینه استخوانی ام را مشت باران می کرد. "نام نویسی شود!"
داشتم بال در می آوردم. دستهایم را مشت کردم و چشمانم را مالیدم.
درست دیده بودم.
- آقای رفیعی لطفا اسم این بچه را بنویسید.
آقای رفیعی ناظم مدرسه بود. نگاهی به سر تا پای من انداخت و بی هیچ حرفی دفتر دبیرستان را برداشت و با حوصله اسمم را در آن ثبت کرد. بعدها فهمیدم حاج شیخ محمود میدانسته که من تو هیئت هاشم آقا رفت و آمد داشتم. خلاصه رفتن به هیئت سیار هاشم آقا به دادم رسید.
با آن صدای نخراشیده نوجوانی باید قرآن صبح را میخواندم. جلو آن همه شاگرد مدرسه قد و نیم قد، تازه حاج شیخ محمود گفته بود باید با صوت قرائت کنم. اشکم درآمده بود.
آخر صدای من که به درد صوت نمیخورد حاج آقا.
- گفتم .... قرآن را با صوت میخوانی ... ناراحت نباش کم کم حنجره ات عادت میکند ... اولش سخت است ... به خدا توکل کن ...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اردوگاه اسرای عملیات
رمضان و والفجر مقدماتی در عراق
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند
#آزادگان
#زیر_خاکی
هر شب با یک کلیپ دیدنی👇
@defae_moghadas 👈 لینک دعوت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بارها و بارها در خاطرات آزادگان عزیز از جذب نیرو از طرف سازمان مجاهدین خلق در اردوگاههای عراق، خاطرات و مطالبی شنیده بودیم و از سرگذشت افرادی که بخاطر رهایی از شرایط سخت اسارت به آنها پیوستند اطلاعی در دست نداشتیم.
آقای علی مرادی یکی از همان اسرایی است که توسط این سازمان جذب شد و بعد از سالها که موفق به فرار گردید، خاطرات خود را از نحوه خروج از اردوگاه و سرگذشت بعد از آن خصوصا در سازمان بیان کرده است.
این کانال بمنظور روشن شد هر چه بیشتر اذهان نسبت به رذالت دشمنان نظام اسلامیمان، این خاطرات را تقدیم حضور شما می نماید.
این خاطرات را در
کانال حماسه جنوب
پیگیر باشید. 👇
@defae_moghadas
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۱ )
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 اینجانب علی مرادی در سال ۱۳۵۹ بعنوان کادر نیروهای مسلح در جبهه های جنگ میان عراق و ایران حضور داشتم. در همان ابتدای جنگ با تهاجم سراسری ارتش بعثی صدام به اسارت در آمدم و حدود ۹ سال را با تمام رنج و مشقت اسارت با امید پایان جنگ و بازگشت به وطن و کانون گرم خانواده سپری کردم.
سالهای اسارت را با کابلهای عراقی، چوب های خشک دسته بیل و کلنگ و باتومهایی که در دست سربازان و نیروهای کادر حفاظت اردوگاه عراقی بود، تحمل کردم. وضعیت بسیار بد بهداشتی، بدون سرویس بهداشتی با دستشویی های بسیار کثیف که توصیف آن حال خواننده مطلب را بد میکند .تغذیه بسیار ضعیف، غذای کم و بی کیفیت، گرسنگی مستمر که سیر شدن شکم اسیران برایشان یک آرزو بود. توهین ها و سرزنش ها، شکنجه های روحی با پخش آهنگ های کر کننده سرود های پیروزی کاذب ارتش عراق و اشعار تحقیر آمیز برای ایران و نیروهای مسلح ایران و تبلیغ های پی در پی شکست نیروهای ایرانی در بلند گوهایشان خوراک تحمیلی روح و روان اسیران بود.
کتک کاری در مقابل چشمان سایر اسرا، رفتار وحشیانه و تحقیر آمیز ماموران عراقی ، ۱۵ تا ۱۸ ساعت از ۲۴ ساعت محبوس شدن در اتاقهای بسته و محرومیت از سرویس های بهداشتی واقعا سخت و طاقت فرسا بود.
همه اینها تنها نمونه کوچکی است از مصائب سالهای اسارت که تنها با انگیزه دفاع از وطن، انقلاب و ایران قابل تحمل بود. هر ایرانی اعم از سرباز و درجه دار و افسر، سپاهی و بسیجی و حتی افراد شخصی وابسته به ادارت، جهاد سازندگی و افراد رهگذر و ساکنین مناطق جنگ زده که به اسارت نیروهای عراقی در آمده بودند در این مورد وحدت کامل داشتیم که برای دفاع از تمامیت ارضی، دفاع از انقلاب و وطن عزیز اینجا هستیم و نبردهای نظامی و مقاومت و پیروزی نیروهای مسلح ارتش و سپاه و سایر نیروهای شرکت کننده در جبهه در همان اندازه که از منابع مختلف به گوشمان میرسید خود بزرگترین انگیزه تحمل تمام سختی های اسارت بود.
تا اینکه آتش بس برقرار شد و موجب شادی و خوشحالی همه اسرا گردید.
سالها از صلیب سرخ و افراد سن و سال دار و برخی مهندسین و دکترهای اسیر شنیده بودیم که بلافاصله بعد از آتش بس مبادله اسرا صورت میگیرد و بهمین خاطر از فردای اعلام آتش بس برای مبادله اسرا لحظه شماری میکردیم. یک سال گذشت و از مبادله خبری نشد. اگر چه از کتک کاری های اسرا کاسته شده بود اما شرایط زندگی کماکان با تمام مشکلات و محدودیت ها همرا و طاقت فرسا بود.
سازمان مجاهدین خلق که فرقه مناسب ترین نام و برازنده رجوی و سازمانش هست مثل همیشه در همدستی خیانت بار با صدام و وزارت دفاع ارتش عراق و صلیب سرخ جهانی در این شرایط بلاتکلیفی و ناامیدی برخی اسرا، به اردوگاهها ورود نموده و با دادن وعده های دروغین، تعدادی از اسرا را جذب کرده و قول دادند تا اسرا را از اردوگاه نجات داده و بعد از حدود ۳ ماه با حل و فصل مسائل حقوقی و ارتباط با سازمان ملل و برخی کشور ها آنها را به اروپا بفرستند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
از راه که رسید، اهل خانه توی حیاط بودند.
گفت "پاشید بریم یه جای امن. توی حیاط خطرناک"
سوار ماشین شدند و راه افتادند.
دو سه کیلومتری بیشتر نرفته بودند که موشک زدند.
برگشتم سمت انفجار.
موشک خورده بود توی حیاط خانه.
همان جایی که ده دقیقه قبل بودند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
🍂