eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۳ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 آنها در توضیحات خود اعلام کردند که سازمان بعنوان یک سازمان ایرانی در طی این سالیان تلاش کرده تا شما را بعنوان هموطن از اسارت نجات بدهد اما تا کنون صلیب سرخ مانع این کار شده است . حال که آتش بس برقرار شده ما موفق شدیم تا شما را از اسارت نجات دهیم و در طی سه ماه هر کدام تقاضا داشتید مشکلات انتقال شما به اروپا را حل می کنیم و سپس شما را به اروپا می فرستیم و هرکدام هم داوطلب بودید نزد خود ما می‌مانید . من هم در آن لحظه اگر چه بابت رهایی از بند و اسارت سر از پا نمی‌شناختم اما انگار در برزخ بودم و نمی‌دانستم در کدام مسیر در حرکت هستم. تقاضا کردم و با مهدی ابریشم چی صحبت کردم. وضعیت و عقاید خودم را به او گفتم و از او خواستم مرا به سازمان چریک‌های فدایی تحویل دهد. او پاسخ داد که ما هیچ ارتباط نیرویی با هم نداریم و این کار را نمی‌کنیم. شما می‌توانی منتظر بمانی تا کار انتقال به اروپا را برایت دنبال کنیم. من هم در همان فرم ها و تقاضا نامه ها به صراحت نوشتم که من نه مجاهد هستم و نه مسلمان و بعنوان ناظر و مهمان به سازمان می‌روم و تقاضای رفتن به اروپا را دارم. نامه را تحویل دادم. مهدی ابریشم چی به هر ترفندی می‌خواست ما را از اردوگاه بیرون ببرد و ما نیت و اهداف شوم و پلید آنها را بعد از ماه‌ها و سالها متوجه شدیم! این نامه و قرار داد اولیه بعدا توسط سازمان مجاهدین خلق در سایت ایران افشاگر چندین بار علیه من استفاده شد و به زعم سازمان بعنوان سند علیه من استفاده گردید و حتی حسین مدنی عضو ستاد روابط عمومی مجاهدین در مصاحبه ای علیه اینجانب بعد از جدایی و بازگشت من به ایران، همین سند را جلوی دوربین نشان داد. 🔸 بعد از ۹ سال اسارت سخت و طاقت فرسا، حال به همراه “هموطنان ایرانی” که خیلی هم مهربان و خوش برخورد و با محبت بودند در اتوبوس های شیک و مجلل به‌سمت مقر سازمان در پادگان اشرف رفتیم. کاروان اسرای آزاد شده در اتوبوس های اجاره‌ای مجاهدین از پادگان (اردوگاه) رمادیه حرکت کردند، دیگر از چشم بند و دست بند خبری نبود. اسرا در طول دوران اسارت به ندرت فقط برای بیمارستانهای داخل شهری یا بغداد یا رمادی از اردوگاه خارج شده بودند. در مسیر حرکت خوشحال و شاداب، سر از پا نمی‌شناختیم و با نمایندگان مجاهدین که همراه ما بودند گرم خوش و بش بودیم. تا اینکه بعد از طی مسافتی نسبتا طولانی به ورودی پادگان اشرف رسیدیم. در قسمت ورودی کمپ اشرف زنان و مردانی تجمع کرده بودند و منتظر رسیدن ما بودند تا از ما استقبال نمایند... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
مسجد را که زدند، تا اومدیم به خودمان بجنبیم انفجار ها شروع شد. کامیون جلوی مسجد بود. دویست سیصدتایی کپسول پر داشت. چهل و پنج دقیقه طول کشید تا تمام کپسول‌های گاز منفجر شد. از بیرون شهر شعله های آتش را دیده بودند و راه های غربی شهر را بسته بودند. ▪︎ فکر کرده بودند دشمن به شهر رسیده. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌هشتم ناهید خانم بدجوری دور و برم می‌چرخه، یه دفتر آورده و اصرار داره خاطرات و دلتنگی هام یا هر چیزی دوست دارم را توی اون دفتر بنویسم. به‌علت رودربایستی و خجالت و اینکه فعلا روی تخت افتادم و احتیاج به پرستار دارم، نمی‌تونم چیزی بگم. سید محمد حسین هم خیلی سربه‌سرم می‌گذاره، گاهی هم یه کنایه هایی به او می‌گه. وقت صرف ناهار بهش اصرار کردم اجازه بده خودم غذا بخورم، دست چپم فعالتر شده، قبول نکرد. خانم سرپرستار مهربون که در این مدت خیلی باهم دوست شدیم و گاه وبی‌گاه میاد کنار تختم می‌نشینه و باهم صحبت می‌کنیم و منم به چندین دلیل احترام خاصی براش قائلم، اومد کنارم نشست و با کمی حجب و حیا گفت، : آقای نصاری، مراقب رفتارهاتون باشید. ؛ چه رفتاری، مشکلی پیش اومده؟ : آره، مریض‌ها و مجروحان اتاق روبرو به رفتارهای ناهید خانم با شما به‌شدت اعتراض دارند. ؛ والا خودمم مایل به این‌جور چیزها نیستم ولی خجالت می‌کشم چیزی بگم. : نه نه، منظورم این نیست که باهاش دعوا کنید فقط بهش بگید، وقتی میاد کنار شما می‌نشینه، درب اتاق را ببنده تا دیده نشید!!! بالاخره خودم هم این دوران خوشِ عشق و عاشقی را گذروندم و می‌دونم چقدر شیرینِ!!! ای بابا، منِ ساده دل فکر می‌کردم حالا کمکم می‌کنه یه جوری از دست ناهید خانم نجات پیدا کنم!!! اون بیمارِ شمالیِ که خیلی اذیت و آزار می‌رسوند، مرخص شد و رفت. اون مجروح جنگی که ضربه مغزی شده، جمجمه اش را عمل کردن و دورتادور سرش را باند پیچی کردن. چند دقیقه ای یه بار بهوش میاد و فورا تیمم می‌کنه و نماز میخونه. یادم افتاد به روزی که پشت درِ اتاق عمل نماز می‌خوندم. ناهید خانم رفت بالای سرش بهش دارو بده، خواب بود، بیدارش کرد. به محض بیدار شدن سیلی بسیار محکمی به ناهید خانم زد، اینقدر محکم که عینک بنده خدا پرت شد کف اتاق. خیلی دلم سوخت، یه بار مشت مرا تحمل کرده این‌دفعه هم سیلی این مجروح را. اومد کنارم نشست و هق هق گریه کرد، بجز دلداری کاری از دستم برنمیاد. روز چهارم و پنجمِ غذا خوردنم هم با همون قضایای ناهید خانم سپری شد با این فرق که حالا دیگه درب اتاق را می‌بنده تا از بیرون دیده نشیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 علی ابلیس! علیرضا صادقزاده اسم‌هایی که برای نگهبانان انتخاب شده بود براساس شخصیت آنها بود مثلا به یکی از این نگهبان‌ها که اسمش علی بود می گفتیم علی ابلیس. ابلیس بهترین واژه‌ای بود که برای آن نگهبان انتخاب شد و با تمام خصوصیات او منطبق بود. یعنی آرام بود و در حین آرامش باعث شقی‌ترین کارها می‌شد. مهمترین کار او انگیزه بخشی و رم دادن نگهبانان بود. رو به اسرا می‌خندید و با خنده، نگهبانان احمق را برای تنبیه جهت می‌داد. در ضمن خودش را عقل کل می‌دانست و مهربانانه نصیحت می‌کرد ولی فقط سرزنش می‌کرد، در واقع کارش نصیحت نبود بلکه مشخص بود قصدش کوچک شمردن ارزش‌های اسرا بود. 🔹 تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ مثل همیشه بعد از فروختن سنگک‌های نانوایی داداش عباس ام و روزنامه‌ها به طرف مغازه پدرم در امیرآباد شمالی به راه افتادم. قبل از رفتن سری به شاباجی زدم. جلو در زیرزمین چمباتمه نشسته بود. با دیدن من لب‌هایش را به خنده کش داد و قطره اشکی را که همیشه در گوشه چشمان پیر شده اش برق می‌زد گرفت. دوباره آمده ام دنبال گالش‌ها. .... هنوز گیوه نخریده ام .... تا امیرآباد خیلی راه است. آدم با گالش‌های شما خسته نمی‌شود. - آنجا هستند... گوشه زیرزمین..... بردارشان...من که جایی نمی روم مادر. .. با یک خیز گالش‌ها را برداشتم و به پا کردم. قالب پاهایم بود. ماچی از گونه های چروکیده شاباجی گرفتم و از خانه زدم بیرون. هوا چنان داغ بود که انگار صورتم را گرفته بودم. رو چراغ سه فتیله خانم خانما. سر کوچه دودل ایستادم. مانده بودم ولخرجی کنم یا این که پیاده تا امیرآباد شیلنگ بیاندازم. دست تو جیب شلوارم می‌کردم و بعد تند بیرون می‌کشیدم. برای پول‌هایی که تو جیبم بود عرق زیادی ریخته بودم. - بدبخت خسیس ... دلت به حال خودت بسوزد ... تا امیر آباد می‌پزی - به جهنم. بهتر از این است که پول اتوبوس بدهم. - برای خودت شخصیت قائل شو. - شخصیت داشتن مگر به اتوبوس سوار شدن است؟ - نمی‌شود دو کلام مثل آدم حسابی‌ها حرف زد... تو را چه به شخصیت. خودت میدانی.... هر کاری دوست داری بکن... پیاده برو تا جانت در بیاید. - جان خودت در بیاید. نمی‌دانم چه طور شد که پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. شاید قصد رو کم کنی داشتم. اتوبوس‌های میدان ٢٤ اسفند(میدان انقلاب فعلی) را سوار شدم. داخل اتوبوس مثل تنور سنگکی داداش عباس داغ بود. تو آخرین ایستگاه قبل از همه از اتوبوس زدم بیرون. میدان و خیابان های اطرافش از پاسبان پر بود. مردم مثل این که خل شده باشند با خودشان حرف می‌زدند. چشم و گوشم را تیز کردم تا شاید چیزی دستگیرم شود. حال و هوای میدان و خیابانهای اطراف به روزهایی می‌ماند که در دبیرستان پیرنیا بچه ها دست به اعتصاب و شلوغی زده بودند. در بعضی از این اعتصابات شرکت کرده بودم. حالا اعتصاب برای چه بود برایم خیلی فرق نمی‌کرد. - وسط خیابان نایست. سماجت به خرج دادم دورتر از پاسبان جوان ایستادم. چشم های پاسبان جر خوردند و تو صورتم دوخته شدند. نیش خندی زدم و به طرف امیرآباد راه افتادم. خیابانهای بالا خلوت تر بود. پدرم تو مغازه رو چارپایه نشسته بود و داشت چرتکه می‌انداخت. - چرا این قدر دیر؟ می‌گذاشتی یک دفعه شب می آمدی؟ بی جواب رفتم پشت دخل ایستادم و زل زدم به خیابان. تمام فکرم به میدان ٢٤ اسفند و پاسبانها بود. - چه ات شده... مگر کشتی هایت غرق شدند؟ برای چه ... لالمانی گرفتی... - تو میدان ٢٤ اسفند پر از پاسبان بود ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
26.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستند عملیات بیت المقدس ماجرای آغاز جنگ علیه ایران و تصرف توسط ارتش متجاوز عراق . . . و پیروزی بزرگ رزمندگان اسلام و بازپس گیری قهرمان از چنگال بعثیون کافر (سوم خرداد ۱۳۶۱) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار عملیات بیت‌المقدس برشی از رویدادهای امروز عملیات یکشنبـــــــــــــــــه ۱۳۶۱ خــــــرداد ۲ ۱۴۰۲ رجــــب ۲۹ 1982 مـــــه 23 🔸 در ادامــه مرحله چهارم عملیات بیت‌المقدس، امروز رزمندگان ایران به پیشــروى خود در منطقه شمال غربى خرمشهر ادامه داده و با رسیدن به جاده خرمشهر - شلمچه و سپس اروندرود، خرمشهر را محاصره کردند و آماده ورود به این شهر و پاكسازى آن از وجود اشغالگران عراقى شدند. از نخســتین دقایق بامداد امروز، یگانهاى قرارگاه‌هاى فتح، فجر و نصر که از شب گذشته در محور شــمال غربى خرمشهر و در حدفاصل جاده اهواز - خرمشهر و دژ مرزى وارد عمل شده بودند، به پیشــروى خود به‌طرف جنوب ادامه دادند. در پشــتیبانى از این عملیات نیز یگانهاى قرارگاه قدس در دو محور پاسگاه شهابى و کوشک به‌سمت مواضع نیروهاى عراقى پیش رفتند. 🔸 در محور قرارگاه فتح (حدفاصل جاده اهواز - خرمشهر و نهر عرایض)، تیپ ۸ نجف اشرف در غرب جاده و تیپ ۱۴ امام حسین (ع)در شرق نهر عرایض، هماهنگ باهم و با تانکهاى چراغ روشن به‌طرف دروازه غربى خرمشهر پیشروى مى‌کردند. در ساعت ۴۵:۰۰ پست شنود قرارگاه مرکزى کربلا اعلام کرد فرماندهى دشــمن به نیروهاى خود، که در مقابــل حمله رزمندگان ایران با ترك خاکریزهاى دفاعى‌شــان درحال فرار هستند، دستور داده مقاومت کنند تا نیروهاى کمکى به یارى آنها بیایند. 🔸 حدود ساعت ۰۰:۰۱ غلامعلى رشید فرمانده سپاهى قرارگاه فتح نیز آخرین وضعیت این دو یگان سپاه را چنین تشریح کرد: «سه کیلومتر خط اول مقدم دشمن توسط حسین خرازى [تیپ امام حسین(ع) [و احمد کاظمى] تیپ نجف اشرف شکسته شده و توى عمق رفتند.» در حالى‌که نیروهاى عراقى به ترك مواضع دفاعى خود مجبور شده و ضمن درخواست کمک به‌طرف خرمشهر درحال فراربودند. 🔸 درساعت ۰۲:۵۶ اعلام شد تیپ امام حسین (ع) به جاده شلمچه - خرمشهر رسیده است و تیپ نجف هنوز به این جاده نرسیده و داخل نخلستان با دشمن درگیر است. 🔸 تیپ امام حسین(ع) که مأموریت داشت در شــرق نهر عرایض از جاده عبور کرده و پس از رسیدن به اروندرود به‌طرف غرب (پشت نهر فیلیه و در حدفاصل جاده و رودخانه) پدافند کند، در ساعت ۰۸:۱۵ اعلام کرد به هدف خود رسیده و با تصرف جاده شنى (مرزى) کنار اروندرود از ادامه فرار نیروهاى عراقى به‌طرف پل روى نهر خین جلوگیرى کرده است. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شنود دشمن محسن رضایی روز شانزدهم اردیبهشت و روز هفتم عملیات، بالاخره من و برادرمان صیاد، ساعت ده و نیم شب، رمز را گفتیم و دوستانمان به خط زدند. خوشبختانه وقتی حمله شروع شد، مثل‌اینکه عذاب الهی بر دشمن نازل شود؛ تقریباً ساعت ۱۲ شب بود که شنود اعلام کرد، عراقی‌ها سراسیمه دارند فرار می‌کنند. نزدیک ساعت سه و چهار بامداد، آخرین پیام این بود که فرمانده سپاه سوم دستور داده است؛ به‌طرف مرز عقب‌نشینی کنید. دلهره عراقی‌ها طبیعی بود. عراقی‌ها فکر می‌کردند؛ اگر هم خرمشهر را از دست بدهند و هم بصره را، چه فاجعه بزرگی در انتظارشان خواهد بود. وقتی هم ما مرحله دوم را آن‌چنان با قدرت انجام دادیم، ترس آن‌ها بیشتر شد. بی‌سیم‌های عراق را که گوش می‌کردیم، متوجه می‌شدیم؛ آن‌ها گروه، گروه منهدم می‌شدند. بچه‌ها چون عشق آزادی خرمشهر را داشتند، خیلی قوی می‌جنگیدند. رزمندگان ما در مرحله دوم روحیه عجیبی داشتند. تماس‌هایی که آن‌ها با خارج از جبهه می‌گرفتند، یا اخبار را که از تهران می‌شنیدند و خوشحالی مردم و دعای همه برای آزادی خرمشهر را می‌دیدند، روحیه پیدا می‌کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ تاریخ شفاهی/ جلد ۶ (منتشر نشده) @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مکالمات پیروزی نخستین پیام بی‌سیم به قرارگاه فتح، هنگام ورود رزمندگان به خرمشهر یاد همه شهیدان سرافراز و شهدایی که با جانشان خونین‌شهر را خرمشهر کردند، بخیر ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۴ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 ابتدا به گرمی و چرب زبانی و محبت های فراوان مورد استقبال قرار گرفتیم و بسرعت در صف های چکاب پزشکی قرار گرفتیم. تست ها و آزمایشات انجام شد و بعد از آن ما را در یگانهای به اصطلاح ارتش آزادیبخش تقسیم کردند. هر تعداد از اسرا به یگانی تحت نام لشکر تقسیم شدیم که تعداد نفرات در این لشکرها تقریبا بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر بود. ما که نظامی بودیم اطلاعاتی از آمار و ارقام لشکرها داشتیم بهمین دلیل متعجب شدیم و اولین تناقض در ذهن ما شروع شد. این چه لشکریست؟! این آمار در ارتش کلاسیک یک دسته هم نیست ! ما هنوز گیج و مات و مبهوت بودیم و گاهی منتظر کابل عراقی بودیم که با فحش و کتک ما را به‌داخل بندهای اردوگاه ببرند. همواره به اطراف خود نگاه می کردیم تا ببینیم از مامور عراقی خبری نباشد! ما را به سالن غذا خوری بردند، تقریبا موقع نهار بود. در این سالن نیز مورد استقبال و پذیرایی قرار گرفتیم. بعد از نهار ما را به آسایشگاه‌ها بردند و بدون اینکه اساسا سوال شود چه کسی آماده پیوستن به ارتش آزادیبخش هست و چه کسی می‌خواهد به خارج برود لباس و یونیفرم نظامی بین ما توزیع کردند. تناقضات بعدی در اذهان برخی افراد شروع شد. من ذهن کنجکاو و شکاکی داشتم و به همه رفتارها و برخوردشان با شک و تردید نگاه می‌کردم. قسمتی از این شک و تردید محصول خصوصیات اخلاقی و ذهن خودم بود و قسمتی دیگر نتیجه مشاهده برنامه‌های تلویزیونی موسوم به سیمای آزادی بود که روزانه ساعاتی در تلویزیون عراق در اردوگاه پخش می‌شد. برنامه های سیمای آزادی به علت اینکه با مجاهدین وحدت دیدگاهی و ایدئولوژیک نداشتم همواره برایم سوال و شک برانگیز بود و تناقضاتی بین ادعا و رفتار در این برنامه ها مشاهده می‌کردم. از نحوه پذیرایی و توزیع غذا، خدمات رسانی احساس کردم که مجاهدین به‌طور حساب شده و دقیق می‌دانند ما در اردوگاه چه نقاط ضعف و کمبودی داشتیم، حالا برای جذب حداکثری روی همین نقاط مانور می‌دهند. مثل غذاهای ایرانی، مشکلات بهداشتی و کمبود  صابون و شامپو و وسایل حمام، لباس و سایر کمبودهای اردوگاه‌های عراقی. همه این اقدامات مجاهدین در همان روزهای اول مرا مقداری متناقض کرد و موجب شد که به تمام کارها و تصمیمات‌شان و اقداماتی که انجام می‌دهند با دید شک و تردید و ریشه یابی نگاه کنم. هنوز استقبال گرم و عاطفی مردان و زنان مجاهد این اجازه را نمی‌داد که سوال کنیم مسیر رفتن و اعزام به اروپا که قول دادید چطور است و از کی شروع می‌شود. عمده افرادی که به سازمان پیوسته بودند هنوز در شوک رهایی از اسارت نیروهای عراقی بودند و به طور ناخود آگاه منتظر داد و فریاد و فحش و کتک کاری عراقی ها بودند. در اوج ناباوری خودمان را فریب می‌دادیم و قانع می‌کردیم تا از این آزادی عمل و بهداشت و تغذیه مطلوب دلی از عزا در بیاوریم. همه می خواستند به باور و یقین برسند که قطعا از اردوگاه اسرا خارج شده اند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آزادی خرمشهر و نوای خوش خبر آزادی پایان انتظار . . . و نشستن ایران و ایرانی بر قله عزت و افتخار فتح الفتوح قهرمانان وطن در عملیات بیت المقدس شاهکار رزمندگانِ میدان‌های نبرد با دشمن تا دندان مسلح ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌نهم وقت صرف ناهار، بازهم ناهید خانم نشسته روی تخت من و داره پوره سیب زمینی را با قاشق دهنم می‌کنه، از کنار شانه اش دیدم که درب باز شد، هیکل یه مرد را دیدم. صورتش پشت سرِ ناهید خانمه و نمی بینمش ولی هیکلش به بابام شباهت داره. یه مرتبه‌ای از جا پریدم. بر اثر حرکت ناگهانی من ناهید خانم هم از جاش بلند شد. آره درست دیدم، بابام وارد اتاق شده!!! عجب گَندی بپا شد. بابام اخم‌هاش تو هم رفته، نمی‌دونم از اینکه می‌بینه روی تخت افتادم ناراحت شده یا از اینکه یه خانم جوان کنارم نشسته و داره غذا دهنم می‌کنه. سلام کردم و به ناهید خانم معرفیش کردم. ناهید خانم هم به محض اینکه اخم بابام را دید، فرار را برقرار ترجیح داد و دَررفت. پیشونیم را بوسید و کنارم نشست. چند قاشقِ باقیمانده را بابام بهم میده. در حینی که سیب زمینی بهم میده نگاهی هم به سر و وضعم می‌کنه. ملحفه را روی سینه ام کشیدم تا پانسمانها پیدا نباشند. غذا خوردن که تموم شد میز را کنار زد و بهم اشاره کرد ملحفه را کنار بزنم تا زخم‌هام را ببینه. آروم آروم ملحفه را پائین کشیدم، هر چی ملحفه پائین تر میره، اخم‌های بابام درهم تر می‌شه. دیگه پائین تر نرفتم، دوست ندارم بابام را بیش از این ناراحت کنم. از کنارم پاشد، نگاهی به پام انداخت، : شنیدم پات هم ترکش خورده، ببینم چه بلایی سرت اومده؟ ؛ چیزی نیست فقط شکسته. : باشه، ملحفه را کنار بزن می‌خوام ببینم. آروم آروم پام را از زیر ملحفه درآوردم. : شکستگی چیزی نیست، سعید (برادر بزرگترم که چند سال قبل بر اثر اصابت ترکش، پاش شکسته شده بود) هم که پاش شکسته بود ۲۰-۱۰ روز بعد خوب شد و برگشت جبهه. کوله پشتی ام را از آبادان آورده، لباس‌ها و وسائلم توش هست، خیلی خوشحال شدم. روز بعد ساعت ملاقات دوباره بابام اومد، یه ظرف خیلی بزرگ هم فالوده برام آورده. بهش گفتم که نمی‌تونم چیزی بخورم، فالوده را به ناهید خانم داد و بهش گفت بین پرستارها تقسیم کنه. آخر وقت، باهام خداحافظی کرد، برمی‌گرده آبادان. دوباره تنها شدم و دلتنگ. با تجویز پزشک برام عصا آوردن از اون مدل عصاهای مُچی. شروع کردم به تمرین، راه رفتن با عصا خیلی سخته ولی خوبیش به اینه که احتیاج نیست کسی ویلچرت را هل بده. یکی دو روز تمرین کردم و یاد گرفتم. آقای دکتر اجازه داد هم غذا بخورم هم اینکه حمام برم. واقعا عالیه. اولویت با حمام است ولی حوله و وسائل ندارم. ناهید خانم از خدمات بیمارستان برام تهیه کرد. حمام در طبقه زیرزمین است. وسائلم را ریخت توی یه کیسه و همراهم اومد. با آسانسور رفتیم پائین، کیسه وسائلم را برد توی حمام. ایستادم دم درب، نمیاد بیرون. میگه: بیا داخل، من توی رختکن می‌ایستم اگه یه وقت زمین خوردی یا اتفاقی پیش اومد کمکت کنم. ؛ لازم نیست داخل باشی بیا بیرون اگر اتفاقی افتاد صدات می‌زنم. چند بار اصرار کردم تا با دلخوری اومد بیرون. وارد رختکن شدم بنابه تجربه قبلی، درب را بهم نکوبیدم. لی لی کنان رفتم زیر دوش، آتلم را باز کرده بودن. یه دوش آبِ گرمِ فوق العاده گرفتم. حدود ۲۰ روزه که دوش و حمام به چشمم نیومده، خیلی لذت بخشه. هر چند ایستادن روی یه پا خیلی خسته کننده است ولی لذت دوش آبگرم را نمی‌تونم رها کنم. اینقدر شامپو و صابون و لیف و کیسه کشیدم که پوست تنم کنده شد. از حمام اومدم بیرون، ناهید خانم نیستش. کیسه وسائلم را انداختم گوشه عصام و رفتم بالا. موهام بلند و خیسه، یه تکونی به سرم دادم موهام فر شد و رفت توی همدیگه. هوا کمی سرده، اورکتم را پوشیدم. به میز پرستاری نزدیک شدم، سرپرستار مهربون سرش را بلند کرد، از تعجب چشماش گرد شد. : آقای نصاری، چقدر عوض شدی!!! حالا فهمیدم چرا ناهید خانم دلبسته شما شده. ماشالله ماشالله.... ؛ خانم اسپند دود کن، چشمم نزنی. سید محمد حسین هم خیلی تعریف و تمجید می‌کنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مارش عملیات‌های دفاع مقدس علی اکبر دلبری سازنده مارش «شهریار» که اکنون در انگلستان حضور دارد در سال ۱۳۱۶ وارد ارتش شده و پس از آن نیز به عنوان ریس موزیک مشغول به کار شد. او در سال ۱۳۳۳ مارش «شهریار» را ساخت و به گفته خودش این قطعه تبدیل به مارش رسمی ژاندارمری شد. جالب اینکه وی در گفتگوی تلفنی با کارگردان بزم رزم بر این نکته تاکید کرده که وقتی این مارش برای خبر اعلام فتح خرمشهر پخش شد او به خود می‌بالیده که با ساخت یک اثر برای وطنش قدمی برداشته و وقتی این اثر را شنیده اشک از چشمانش سرازیر شده است. @defae_moghadas 🍂