eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گفتگوی سردار رشید با شهید احمد کاظمی که با تیپ نجف وارد خرمشهر شده و تماس می‌گیره. حاج‌احمد با لهجه شیرین می‌گه که وارد شهر شده و ۶۰۰۰ نفر هم اسیر گرفته. عددی که باورش برای رشید سخته و هی می‌پرسه چند تا؟ ۶۰۰۰ تا؟ بعدشم حاج‌احمد می‌گه: «خداوند خرمشهر رو آزادش کرد.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 http://karkhenoor.ir ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاهم ناهار امروز شادیِ مرا تکمیل کرد، زرشک پلو با مرغ. سال‌ها قبل وقتی بابام برای اولین بار آوردم تهران، برای صرف شام رفتیم رستوران ساختمون ۱۸ طبقه پلاسکو. اونجا زرشک پلو با مرغ خوردم و حسابی چسبید. غذای گرم، اونهم غذای دلخواهت، بعداز چندین روز، لذتی بی پایان داره. سید محمد حسین اومد، وقتی آدم مدتی ممنوع الغذا باشه بوی همه چیز را به‌سرعت حس می‌کنه. به محض اینکه وارد اتاق شد، بوی بسیار دلنشین قهوه به دماغم خورد. ازش پرسیدم، قهوه خوردی؟ : خاک به‌سرم کنن، الان برات میارم. به‌سرعت رفت تریا و یه فنجان قهوه بسیار خوشمزه تُرک آورد. اینقدر خوشمزه است که دلم نمی‌خواد تموم بشه. عجب روزی شده امروز، حمامِ گرم، غذای گرم و قهوه دلچسب، دوباره روزهای خوب داره شروع می‌شه. ناهید خانم اومد، فنجان خالی قهوه نظرش را جلب کرد، : فال قهوه می‌گیری؟ ((یهویی رگِ شیطنتم جُنبید)) ؛ آره ، می‌خواهی برای شما هم بگیرم؟ : آره، توراخدا راست می‌گی؟ ؛ برو یه فنجون قهوه بیار. حالا که روزهای خوب شروع شده، شیطنت‌های عزت هم باید شروع بشه، مگه آبادانی بدون نمکِ شیطنت و فضولی و خنده وجود داره؟ بنظرم اگه شیطنت و شوخی توی زندگی نباشه زندگی از شکل آدمیتش خارج می‌شه. بنده خدا رفت و یه فنجان قهوه آورد. فنجان را برداشتم بخورم، : عهه، این دیگه چه مدلیه؟ برای فال گرفتن، من باید قهوه را بخورم نه شما. ؛ این مدل فالی که من می‌گیرم فرق می‌کنه و خیلی هم معتبره. شما فقط نیت کن دیگه کاری نداشته باش. فنجان قهوه را یه نفس رفتم بالا. اون بنده خدا هم چشماش را بسته و داره نیت می‌کنه. یحتمل می‌خواد بدونه به من می‌رسه یانه!!! تو دلم بسم الله گفتم و توکل کردم به خدا. قصد کردم با این وسیله بهش تفهیم کنم نمی‌توانم بهش جواب مثبت بدم، نمی‌توانم  با دختری ازدواج کنم که ساکن تهرانه، نمی‌توانم دختری را دلخوش کنم در حالی‌که خودم هم نمی‌دونم چه وقت جنگ تموم می‌شه و می‌تونم ازدواج کنم ....... همه چیزهایی که توی دلم بود و برای گفتنش رودربایستی داشتم را الان باید بگم. همه را هم می‌اندازم گردن فال قهوه. اول یکمی راجع به گذشته اش گفتم، اینکه یه خانواده متوسطی هستن و همیشه سعی کرده روی پای خودش بایسته وووو  و همین چیزهایی که همه مون هستیم. با تعجب نگاهم می‌کنه، : همه این‌ها را توی فنجان می‌بینی؟ ؛ آره، درست گفتم یانه؟ : کلمه به کلمه اش درسته. تورابخدا راست بگو، این چیزها را از کجا می‌دونستی؟ ؛ حالا می‌خواهی از آینده ات هم بگم؟ : آره آره، اصلش همون آینده است. ؛ یه دلبستگی داری، خیلی هم زیاده ولی منطقی نیست. فقط دلبسته ظاهر شدی، نمی‌دونم چیه یا کیه ولی می‌دونم به درد تو نمی‌خوره. نه این‌که به دردت نمی‌خوره، نه، شرائط شما با شرائط اون خیلی فرق داره. اون چیز یا اون کس رویِ لبه است، مثل لب دره مثل لب پشت بام، هرآن ممکنه بیفته بشکنه. به خودت هم گفته یا یه جورایی بهت فهمونده ولی شما قانع نشدی و سماجت می‌کنی. دارم می‌بینم، می‌خواد بره یا می‌خواهند ببرندش. خودش هم نمی‌دونه یا نمی‌تونه، آیا برمی‌گرده یا نه؟ اشک‌هاش سرازیر شد و فنجان را از دستم گرفت و رفت. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بازتاب رسانه‌ای جهان در فتح خرمشهر رادیو دولتی انگلیس که در شامگاه نهم اردیبهشت ۱۳۶۱ اعلام می کرد: «چنانچه ایرانیان درصدد بازپس گرفتن خرمشهر برآیند، سخت ترین» گردو «را برای شکستن برگزیده اند.» سرانجام ناچار شد سکوت خود را بکشند و طی گفتاری در روز پنجم خرداد ماه سال ۶۱ یعنی دو روز پس از آزادسازی خرمشهر توسط رزمندگان اسلام حیرت زده اعلام کند: «از زمانی که خبرنگاران غربی از نیروهای عراقی در خرمشهر دیدن کرده و از روحیه خوب آنها گزارش داده اند، بیش از سه یا چهار روز نمی گذرد که ناگهان همه شهر از دست عراقی ها بیرون کشیده شد.» @defae_moghadas 🍂
🍂 بازتاب رسانه ای جهان در فتح خرمشهر در ساعت ۱۰:۵۵ دقیقه بامداد چهارشنبه، چهارم خرداد ۶۱ خبرگزاری های بین المللی، در گزارش هایی که با عنوان «بسیار مهم» از بغداد به سراسر جهان مخابره کرد برای نخستین بار ضمن استناد به بیانیه نظامی بغداد اعلام داشتند که عراق «تلویحا به شکست خود اعتراف کرده است. به نوشته وزیر خارجه وقت جمهوری اسلامی ایران، خبرگزاری رسمی عراق _ آی.ان. ۱ _ طی یک اطلاعیه کوتاه ضمن آن که از خرمشهر با عنوان» بندر خرمشهر «نام برد، اعلام کرد: سخنگوی ارتش عراق اعلام کرده است بندر خرمشهر را ترک کرده و تا مرزهای بین المللی عقب نشینی کرده اند. این خبرگزاری افزود که عقب نشینی نیروهای عراقی، از روز یکشنبه اول خرداد ۱۳۶۱ آغاز شده است.» @defae_moghadas 🍂
🍂 بازتاب رسانه ای جهان در فتح خرمشهر در همین تلکس بین المللی آمده که، خبرگزاری عراق، عصر روز چهارم خرداد ۱۳۶۱ به صورت دیگری از سوی رادیو صوت الجماهیر بغداد به اطلاع افکار عمومی عراق رسانده شد: «یک سخنگوی ارتش عراق اعلام کرده است که نیروهای پیروزمند قادسیه صدام پس از آن که تمامی حمله های قوای دشمن منحوس و نژادپرست فارس را در مناطق الخفاجیه (سوسنگرد) و الاهواز (اهواز) با اقتدار کامل دفع کردند... صبح روز ۲۴/۵/۱۹۸۲ (۳/۳/۱۳۶۱) در یک جابه جایی تحسین برانگیز، عقب نشینی تاکتیکی(!) خود را از جبهه معمره (خرمشهر) با موفقیت کامل انجام داده اند. این دعاوی درست در شرایطی از رادیوی دولتی بغداد پخش می شد که خبرگزاری آمریکایی» یونایتدپرس «در ساعت بیست وچهار و بیست ودو دقیقه همان روز، در گزارش ارسالی خود از بیروت، سربازان عراقی را در حال فرار توصیف کرده و نوشت:» ... سربازان در حال فرار عراق، سرگرم گریختن از خرمشهر و مناطق اشغالی هستند «پس از پخش گزارش های مستند و خبری و تصاویر تهیه شده از جبهه خرمشهر توسط رسانه های ایران و خارجی که در آنها شکست نیروهای عراقی در قالب صفوف هزاران نفره اسرا و انبوه ادوات و تجهیزات منهدم شده یا به غنیمت درآمده دشمن، به گویاترین وجهی به نمایش درآمد، دیگر حتی کشورهای جنوب خلیج فارس نیز که همواره از صدام حمایت می کردند، اکنون به واهی بودن دعاوی حکام بغداد اذعان داشتند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 با وجود هجوم، لحظه به‌لحظه به مردم، سعی کردم مجسمه را دور بزنم. چشمان مات و بی‌جان مجسمه، زل زده بود به خیابان آیزنهاور. (خیابان آزادی) لباس و کلاه ارتشی به تن داشت. اتوکشیده و شق ورق مثل کسی که خودش را یک سر و گردن از همه بلندتر بداند سیخ ایستاده گره و تو ابروهای پرپشتش انداخته بود. سبیل گنده‌اش جلوتر از بقیه اجزای صورتش تو ذوق می‌زد. - عجب عشق قدرتی ... از آن تازه به دوران رسیده‌هاست که قبلاً گردنه بگیر بوده. نگاهی به زیر پاهایم انداختم. سبزه و گل و گیاه های بی‌گناه زیر پاهای مردم له شده بودند. در آن هیرو ویر دلم به حال گلها سوخت. - از کی تا حالا این قدر دل نازک شدی؟ - من همیشه دل نازک بودم ... این شماها بودید که دلتان از سنگ بود... شاباجی نمونه اش است - حرفهای گنده تر از دهانت نزن تا سیلی بارانت نکرده‌ام - چشم ... خفه خوان می‌گیرم ... خانم خانما .... یکھو یک گروه که بعدها فهمیدم توده ای بودند هجوم بردند به طرف مجسمه. پایه سنگی چنان به زمین محکم شده بود که حتی تکان ریزی هم نخورد. - باید بکشیمش پایین با این حرف، فریاد جمعیت تو دل آسمان ترکید. مأمورها خود را میان مردم انداختند، درگیری دوباره شروع شد. - متفرق شوید ... متفرق شوید و گرنه می‌گویم به گلوله ببندنتان ..... جمعیت بی توجه به حرف مامور نظامی حلقه را تنگ تر کردند. - سیم بکسل .... فقط با سیم بکسل می‌شود این لعنتی را پایین کشید. با این حرف صداها افتاد و نگاه‌ها همدیگر را زیرورو کردند. انگار می‌خواستند سیم بکسل را از تو جیب همدیگر بیرون بکشند. سیم بکسل کجا بود ... همه تعمیرگاه ها تعطیل است. چند نفر به طرف ضلع شمالی خیابان آیزنهاور دویدند. در تعمیرگاهی که درست در آن ضلع خیابان بود با چند قفل کله گاوی بسته شده بود. - از در بکشید بالا ... خیالی نیست. دو نفر قلاب گرفتند و بقیه از در تعمیرگاه بالا کشیدند. فریاد مردم بلند شد. به سرم زد به کمک آنها بروم. نتوانستم مگر می‌شد از حلقه تنگ جمعیت خود را بیرون کشید. - با شماها هستم متفرق شوید. ماموری که فریاد می‌کشید تو پیاده رو اطراف خیابان ایستاده بود. مردم هواش کردند. مأمور با عصبانیت تو بلندگو زوزه کشید. - حسابتان را می‌رسم .... به مأمور دولت توهین می‌کنید. چیزی طول نکشید که مردها با سیم بکسل گردن کلفتی سر رسیدند. سیم بکسل دست به دست شد و تا نزدیکی من رسید. با چشمان گشاد شده و دهان باز نگاهش کردم. انگار تا آن روز سیم بکسل ندیده بودم. دیده بودم ولی نه به آن بزرگی. با این می‌شود میدان را از جا کند ... چه برسد به مجسمه سنگی. جمعیت دستپاچه سیم بکسل را به پایه سنگی مجسمه حلقه زدند. دستها با تمام قدرت سیم بکسل را کشیدند پایه سنگی همچنان به زمین میخکوب شده بود. کسی فریاد کشید، سیم بکسل را بیندازید دور گردن مجسمه. نگاهم را از بالا تا پایین مجسمه کشیدم. ارتفاع زیادی داشت ولی به بلندی درخت نارون کوچه مان نمی رسید. زیرلبی گفتم: - چه کسی می‌خواهد از مجسمه بالا بکشد؟ ..... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کمیک موشن "عطر سدر" تولید حوزه هنری دفتر دزفول برشی از زندگی شهیده طاهره محمد سعد از شهدای موشکی دزفول است که در دوران جنگ تحمیلی براثر موشکباران رژیم بعث عراق به همراه فرزندانش فرمانده شهید حسن بویزه، محمدعلی بویزه و صغری بویزه در تاریخ ۳۰ مهرماه سال ۶۲ به شهادت می رسد و فرزند دیگرش حسین بویزه در تاریخ ۵ اسفند ماه سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ و در حادثه ی اصابت راکت هواپیما به اتوبوس گردان بلال به شهادت می رسد. نویسنده: علی موجودی تصویرگری و کارگردان هنری: فاطمه پاک نژاد، متحرک سازی و تدوین: امیر حسن درج گویندگی: راضیه تنور ساز (استودیو موسسه فرهنگی هنری آسمانه) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه سرایی بعد از حمله موشکی به دزفول 🔻محل اجرا : دزفول ای عزیزان بار دیگر شد به پا غوغای محشر باشد اینجا کربلا یا شهر دزفول است یاران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۶ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 روزی حوالی ساعت ۱ عصر بود و فرمانده گردان در اطراف تخت ها پرسه می‌زد و از افراد می‌خواست که آماده شوند و با هم دسته جمعی به‌سمت سالن غذا خوری برای ناهار برویم. فرمانده گردان به‌سمت تخت آن دوست خوش مشرب ” ب م “ ما رسید و گفت فلانی بلند شو بریم ناهار . “ب.م” با خونسردی و نگاه عاقل اندر سفیه با لبخندی تمسخر آمیز به فرمانده نگاهی کرد و گفت : برادر منصور اندرون از طعام خالی دار که در آن نور معرفت بینی ! منصور که ظاهرا می‌دانست “ب .م ” احوالات خوبی ندارد. با حالت شوخی تلاش کرد تا او را همراه کند اما صریح گفت اصلا میلی به غذا ندارم شما بروید. و زیر لب گفت شما بی درد هستید و یا خودتان را به اون راه می‌زنید. بعد ها با این فرد رفیق صمیمی شدم و خیلی با هم ارتباط دوستی و بقول سازمان رابطه محفلی داشتیم و به خیلی از اشتباهات رجوی و سران تشکیلات معترض بود و هم نظر بودیم. البته من هم ظاهرا بدلیل ناهمخوانی ایدئولوژیک و اینکه از ابتدا گفته و نوشته بودم که مجاهد نیستم و ایدئولوژی سازمان را قبول ندارم بطور اتوماتیک در تقابل بودم و ذهنم همواره در پی تناقضات بین گفتار و کردار و عملکرد سازمان بود. بطور ذاتی نیز نمی‌توانستم دستورات و فرامین ایدئولوژیک مجاهدین را بپذیرم. روزانه در گفتار و کردار و بحث های مجاهدین نیز به اندازه کافی برای ذهن من تناقضات ایجاد می‌شد که سعی می‌کردم از بسیاری از آنها که مغایرت های ایدئولوژیک نبود بگذرم و صرفا به مسائل دیدگاهی توجه کنم و یا اعتراض و انتقاد کنم . یکی از همان روزهای اولی که تازه وارد قرارگاه مجاهدین خلق شده بودیم، فعالیت و تمرینات نظامی سنگینی داشتیم و حسابی خسته شده بودیم. غروب رفتیم سالن غذاخوری شام خوردیم و زود به سمت آسایشگاه آمدیم ، کارهای فردی را انجام دادیم و برای رفع خستگی به محوطه جلوی آسایشگاه آمدیم . آنجا مجموعه برادران بود و حوضی وجود داشت که با درختان نسبتا کوتاه احاطه شده بود که محوطه برادران را مقداری از محوطه عمومی جدا می‌کرد. یگان ما موسوم به لشکر ۴۰ بود با فرماندهی مهوش سپهری ( نسرین ). با تعدادی از هم یگانی ها که چند نفر از آنها نیز همشهری من بودند. اطراف حوض نشسته بودیم و با هم در حال صحبت و تعریف خاطرات بودیم. من متوجه نشدم که با دمپایی و بدون جوراب آنجا نشسته بودم و البته به نظر خودم هیچ ایرادی نداشت چون اکثرا با دمپایی بودند اما ظاهرا فقط من جوراب نداشتم. البته آنجا محل تردد عمومی زنان نیز نبود و فقط مردان یگان خودمان آنجا تردد داشتند. نگو که یک نفر گزارش داده بود که این جدید الورودها که از اردوگاه آمدند در حال محفل زدن هستند و تعدادی از بچه های قدیمی هم کنار آنها نشسته اند و به اسم من نیز اشاره شده بود که اولا لقب لیدر آن گروه را به من داده بودند. ثانیا به پای بدون جوراب من اعتراض داشتند! نیم ساعتی گذشت دیدم دو زن از اعضای سازمان از پشت درخت ها صدا زدند و گفتند با من کار دارند. سراسیمه رفتم ، دست و پایم را گم کرده بودم . مهوش سپهری( نسرین ) فرمانده لشکر بود. با برخورد بسیار گرم و صمیمی و شوخی و خنده از من دعوت کرد به دفترش بروم. ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود. مدام افکار مختلف در سرم می چرخید. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 «حسن عراقی» عملیات بیت المقدس بود، آزاد سازی خرمشهر. حسن تک تیرانداز بود من هم تیربارچی. اولین روز سقوط شهر بود که وارد خرمشهر شدیم. تک و توک درگیری توی شهر بود. هلیکوپترهای عراقی هم که دیگر محل نیروهای خودشان را نمی دانستن، مرتب در حال گشت بودند. حسن گفت: مجید من برم تو این سنگر ببینم چه خبره. ربع ساعتی گذشت که دیدم، یک عراقی از در سنگر آمد بیرون، تا آمدم ببندمش به رگبار، گفت: نزن بابا، حسنم! خودش بود، یک دست لباس نو عراقی پوشیده بود. قیافه سبزه اش هم کمک کرده بود تا بشود یک عراقی تمام عیار! به سنگر لجستیک عراقی ها تک زده بود. چند دقیقه بعد سر و کله یه هلیکوپتر عراقی پیدا شد, من پناه گرفتم, اما حسن ایستاد و چشم دوخت به هلیکوپتر. چند لحظه بعد یک بسته بزرگ از هلیکوپتر جلو حسن افتاد. تا هلیکوپتر چرخید هر دو بستیمش به رگبار. هلیکوپتر که فرار کرد، رفتیم سراغ بسته. بازش کردیم، پر آب میوه خنک بود. در آن گرمای خرداد چقدر چسبید.  حسن دیگر آن لباس را بیرون نیاورد و بین بچه ها معروف شد به حسن عراقی! ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ای شهر خرمشهر ای خاک گوهر خیز با اجرای: کویتی پور ارسالی برادر شیرعلی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجاه‌ویکم چند دقیقه بعد سرپرستار مهربون اومد، : آقای نصاری چکار کردی؟ باهاش دعوا کردی؟ ؛ نه بابا غلط کنم دعواش کنم. چی شده؟ : رفته تو اتاق پرستارها و داره زار زار گریه می‌کنه. ؛ والا قضیه از این قراره، فال قهوه گرفتم وووو........از تعجب هاج و واج شد. : خدا نکشدت، می‌دونستم آبادانی ها شیطنت دارن ولی این مدلی شو ندیده بودم. باید برای شوهرم تعریف کنم شما آبادانی‌ها چه آتیشپاره هایی هستین مطمئنم حسابی خوشش میاد، شوهرم بعد از چندین سال هنوز هم به یاد آبادان و مردم خونگرم آبادانه. ؛ آره خانم مگه نشنیدی آبودانی‌ها بندگان خاص خدا هستن، اینهم یکی از موهبت‌هایی است که خدا بهمون داده!!! : ولی کار خوبی نکردی دلش را شکستی. ؛ به خدا حقیقت را گفتم. نمی‌دونم خانواده ام با ازدواج با ایشون رضایت می‌دهند یانه؟ نمی‌دونم چند روز بعد از ازدواج برمی‌گردم جبهه. نمی‌دونم چند روز یا چند ماه دیگه جنگ تموم می‌شه و آیا زنده می‌مانم یا نه؟ چرا الکی دلش را خوش کنم. : حالا بیا یه جوری از دلش در بیار آروم بشه. ؛ بگذار یکمی گریه کنه خودش آروم می‌شه. سرپرستار راست می‌گفت، ناهید خانم اینقدر دلخور شده که بر خلاف هر روز که وقت مرخص شدنش میامد و خداحافظی می‌کرد، بدون خداحافظی رفت. خوب شد، انگاری پُلُتیکِ من گرفت و دلش را از من برداشته. هم خوشحالم هم غمگین. صبح روز بعد، پدر سیدمحمد حسین هم مرخص شد. آقا سید بعنوان تشکر، برای پرستارها هدیه خریده. ناهید خانم نیستش، از صبح تا حالا نیومده توی اتاقِ من، ظاهرا مصمم شده مرا فراموش کنه. سید محمد حسین، هدیه ناهید خانم را به من تحویل داد تا بدستش برسونم. خداحافظی گرمی کرد، آدرس و شماره تلفنش را برام نوشت و بوسیدم و رفت. وقت صرف ناهار شد و ناهید خانم اومد!!! کنارم نشست، اجازه ندادم دست به غذا بزنه. خودم قاشق را برداشتم و فورا شروع به غذا خوردن کردم. همینطوری که کنارم نشسته، یه چیزهایی زمزمه می‌کنه. ؛ داری با من صحبت می‌کنی؟ : نه دارم با خودم درددل می‌کنم!!! ؛ دوست داری من بشنوم؟ : نه. ؛ خب پس داری اذیتم می‌کنی؟ انگاری می‌خواد یه جورایی یه چیزایی بهم بفهمونه. بنده خدا نمی‌دونه گوش‌های من مشکل داره و زمزمه هاش را نمی‌شنوم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
آنها رفتند تا ما بمانیم و اقتدار را ببینیم ... دهلران ۱۳۶۰ تپه‌های منطقه دالپری پیاده‌روی گردان امام‌ حسین(ع) به فرماندهی شهید رضا قانع از لشکر۱۴ امام حسین ‌علیه‌السلام آمادهٔ اعزام برای عملیات فتح‌ المبین عکاس: حسین ارکدستانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 در همان لحظه مردی که کنارم ایستاده بود و یک سر سیم بکسل رو شانه های پهنش انداخته بود نگاهی به سرتاپایم انداخت. گالش‌های شاباجی و کمربندم که تا سوراخ آخر کشیده بودمش توجه اش را جلب کرد. - تو از همه قبراق تر هستی ... می‌توانی از مجسمه بالا بکشی؟ در جواب مرد فقط سر تکان دادم. بعد قبل از این که نظر مرد عوض شود پا رو قلابی که گرفته بودند گذاشتم و با یک خیز رو پایه سنگی مجسمه پریدم. جمعیت از هیجان فریاد کشیدند. بی اختیار فریاد کشیدم. غرور خاصی بهم دست داده بود. سر سیم بکسل را رو شانه‌ام انداختم. سنگینی سیم بکسل تعادلم را بهم زد. چنگ انداختم به چکمه های رضا شاه کبیر. - عجب قرص و محکم ایستاده. در آن لحظه به جز انداختن سیم بکسل به گردن مجسمه رضا شاه به چیز دیگری فکر نمی کردم. - فکر نکردی اگر می‌گرفتندت چه بلایی سرت می‌آوردند؟ - چه بلایی سرم می‌آوردند؟ - کله ات کار نمی‌کند دیگر .... هنوز باد دارد ... شانزده سال که سنی نیست ... بچه تو سیم بکسل را انداخته‌ای به گردن شاه مملکت - شاه مملکت کجا بود ... انداختم به گردن مجسمه اش - چه فرقی می‌کند ... این کار یعنی مخالفت .... یعنی ضد شاه ... - خب مگر من غیر از این هستم - تو مخالف شاه و دولت هستی؟ - خب بله مگر ایرادی دارد - چه غلط ها ... پاشو ... پاشو از جلو چشمم گمشو خدا خدا کن داداش‌هایت نفهمند. بفهمند .... - با من یکی به دو می‌کنی؟ - نه به جان خانم خانما ناگهان سیم بکسل سر خورد و تا پایه سنگی پایین رفت. دست انداختم و تو هوا گرفتمش. جمعیت هورا کشیدند. از آن بالا به جمعیت نگاه کردم. میدان و خیابانهای اطرافش را سیاه کرده بودند. سیم بکسل را دور گردنم انداختند تا راحت تر از هیکل سنگی بالا بکشم. بعد نگاه کردم به قد و بالای رضا شاه سنگی. عجب قُلتشنی است این رضا شاه کبیر. به یاد کتاب تاریخ و تعریف‌هایی که از قزاقی که یک شب راه صد ساله را پیموده بود افتادم. بی خود نیست برایش مجسمه یادبود ساخته اند. کی تا حالا توانسته یک شبه ره صد ساله را برود. مردم شعار می‌دادند ... پیروز باد ملت ... پیروز باد ملت .... کسی فریاد کشید: - نمی توانی بیا پایین تا خودم بروم. سر چرخاندم به طرف صاحب صدا. تو جمعیت گم شده بود. زیر لبی گفتم - هنوز داش اسدالله ات را نشناخته ای ... تو یک چشم به هم زدن تا نوک بلندترین درخت شهر بالا می‌رود و همان جا لانه می سازد. چه فکر کردی! پا گذاشتم رو زانوهای مبارک رضا شاه کبیر که مثل تنه گره خورده درختی از بقیه هیکل‌اش بیرون زده بود. بعد دست انداختم به دور کمر پر از کمربنداش : - نچ نچ این یارو خیلی کلفت است ناگهان دست‌هایم بر اثر عرق زیاد از کمر رضا شاه جدا شدند. هول خودم را به سینه مجسمه چسباندم و از این حرکت خنده ام گرفت. - چه‌ات است داش اسدالله؟ چرا خیط می‌کاری؟ نکند از آن همه نگاه به وهم افتاده باشی؟ - چه وهمی.... دست هایم از گرما و داغی مجسمه خیس عرق شده‌اند. عصبی رگ انگشت‌هایم را می‌شکنم. پاهایم را از زانوها بر می‌دارم و با احتیاط در فرورفتگی کمر می‌گذارم. لحظه ای همان طور می‌مانم و بعد رو نوک گالش‌های شاباجی می ایستم تا دستم به بالای سر کلاه پوش رضا شاه کبیر برسد. حلقه سیم بکسل را با یک حرکت دور گردن کلفت اش می‌اندازم. فریاد پیروز باد ملت تو دل آسمان داغ مردادماه می‌ترکد. همراه مردم از همانجا فریاد می کشم. جمعیت هجوم می‌برد به طرف سیم بکسل. شعار را نیم گفته رها می‌کنم و با چشمان ترس زده به مردم نگاه می‌کنم. ترس از سقوط همراه با مجسمه رضا شاه در وجودم چنگ می‌اندازد. یکهو تمام هیکل استخوانی ام خیس از عرق می‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نسل ماندگار خرمشهر پایدار و آثاری برای سال‌ها پیوند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 فاستقم کما امرت هی روان سوی حسین ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به یاد سال‌های عاشقی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۷ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 دو زن از اعضای سازمان از پشت درخت ها مرا صدا زدند و گفتند با من کار دارند. سراسیمه رفتم ، دست و پایم را گم کرده بودم . مهوش سپهری( نسرین ) فرمانده لشکر بود. با برخورد بسیار گرم و صمیمی و شوخی و خنده از من دعوت کرد به دفترش بروم. برای اولین بار بود که احساس کردم از اسارت اردوگاههای عراقی نجات یافته ام اما در سازمان مخوفی گرفتار شده ام. ترس عجیبی سر تا پایم را فرا گرفت. نمی‌دانستم این دو زن بخصوص مهوش سپهری که به خواهر نسرین معروف بود با من چکار دارند؟! با ترکیبی از ترس و اضطراب به سمتشان رفتم. اما خودم را دلداری می‌دادم که مگر چکار کرده ام؟ خلاصه با آنها در فاصله چند ده متری نزدیک حوض مقابل آسایشگاه برادران روبرو شدم و سلام و احوالپرسی کردم و نسرین با روی گشاده و خندان و خوش برخورد گفت: علی مرادی چکار می‌کنی؟ خوش می‌گذره؟ جواب دادم سلامتی، بله خوبم . گفت می‌تونی ساعتی دیگر بیایی دفتر من؟ گفتم چشم می آیم . حال موضوع حساس تر شد و مقداری به فکر فرو رفتم. مشکل اینجا بود که اصلا نمی‌توانستم حدس بزنم که برای چه کاری از من خواستند که به دفتر نسرین بروم . در هر حال خیلی با خودم فکر کردم و در ذهنم سیستم دفاعی مهیا کردم که در مقابل حرفهایشان چه جوابی بدهم. ساعت بعد فرا رسید و به دفتر نسرین رفتم، دیدم فضلی که ظاهرا معاون نسرین بود نیز در اتاق نشسته بود. و بعدا متوجه شدم که این ترکیب مرسوم است. هروقت مردی برای برخورد به اتاق مسئولین زن فراخوانده می شوند که ایدئولوژیک و تشکیلاتی نیستند و ممکن است از چهار چوب خارج شوند حتما برادران مسئول نیز در جلسه شرکت می‌کنند. مقدمات اولیه شوخی و خنده و احوالپرسی ها شروع شد تا ذهنم را آماده کنند . نسرین گفت: خودت می‌دونی اینجا مناسبات خواهر و برادری هست و یک محل مختلط است که خواهران نیز در کنار برادران اسکان دارند و مبارزه می‌کنند و شما البته تازه وارد هستی و قطعا اطلاع نداشتی وگرنه این‌کار را نمی‌کردی !!موضوع حساس شد و در ذهنم گفتم چه کرده ام؟ نکند کسی گزارش خلافی داده! تهمتی به من نزنند! رنگ چهره‌ام تغییر کرده بود. صبرم تمام شد و گفتم خواهر نسرین زودتر لطف کنید بگویید چکار کردم؟ دارم سکته می‌کنم. نسرین گفت - نه اینقدر مهم نیست کمی جرات انتقاد و حسابرسی بالاتری داشته باش. - آخه من فقط چند روز است که وارد این تشکیلات شده ام هنوز خستگی اردوگاه از تنم خارج نشده، چه خطایی کرده ام؟! نسرین: هیچی، بچه ها گفته اند با دمپایی بدون جوراب کنار حوض لشکر ۴۰ نشسته ای و با بچه ها دور هم جمع شده بودید که هم بدون جورابش اشکال دارد و هم چند نفری با هم نشستن اشکال دارد. چون محفل محسوب می‌شود. بشدت بهم ریختم و هیچ انگیزه‌ای برای صبر و تحمل نداشتم. با حالت عصبانیت گفتم: شما مرا به ارتش آزادیبخش دعوت کرده‌اید؟ حداقل به این نام که آزادیبخش است پایبند باشید. شما به جوراب من گیر داده اید؟ ضمنا چند نفر همشهری با هم از خاطرات شهرمان صحبت کنیم محفل است؟ محفل یعنی چه؟ مقداری ترمز بریده بودم و بعدا متوجه شدم که اینکار در تشکیلات مجاهدین ضد ارزش است و باید انتقاد پذیر باشی و هرچه گفتند بلافاصله قبول کنی و خودت هم مقداری به خودت تهمت بزنی تا بیشتر مورد قبول واقع شوی. خلاصه آن شب کوتاه نیامدم و ذهنیتی که داشتم به هم ریخت و این عبارت در ذهنم نقش بست : وای بر من کجا گیر افتاده ام !! ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂