eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 وقتی جایی موشک می خورد، همه جا صاف می شد. آن‌وقت خانه را که قبلش با چشم بسته پیدا می‌کردی، نمی شد پیدا کرد. دوست ها و فامیل همه می‌آمدند کمک، شاید بشود زودتر پیدا کرد. ▪︎ این جور وقت‌ها دلت تنگ می‌شد برای گل‌های باغچه، گچ‌بری‌های روی سقف یا هر تیر و تخته آشنای دیگری. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آرامشی چنین میان میدانم آرزوست ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌دوم ساعت حدودا ۱۱ شب است. صدای زنگ تلفن بخش بگوش می‌رسه. پرستاری که گوشی را برداشته می‌گه، عزت الله نصاری؟ بله، همین بخش بستریه، اجازه بده ببینم بیداره. این وقت شب چه کسی سراغ مرا می‌گیره؟ روی تخت نشستم. پرستار اومد توی اتاق، : بیداری، تلفن با شما کار داره، انگاری از شهرستانه!!! از شهرستان؟ کسی نمی‌دونه من اینجا بستری هستم. یعنی کی می‌تونه باشه؟ به‌سرعت خودم را به میز پرستاری رسوندم و گوشی را برداشتم، ؛ الو : عززززززززتتتتتتت. صدای خواهر بزرگمه، چنان جیغی زد که صداش توی بخش پیچید. ؛ الو، الو، الو، اونطرف خط صدای دامادمون شنیده می‌شه. یه چیزهایی داره می‌گه. خواهرم غش کرده و دارند تلاش می‌کنند از کابین تلفن ببرندش بیرون. من هم مداوم الو الو می‌گم. : الو عزت، ننه زنده ای؟ خودتی؟ راستش را بگو چه اتفاقی برات افتاده، چرا نیومدی شیراز بستری بشی؟ صدای مادرم است. بغض تو گلوم پیچیده، نمی‌تونم درست حرف بزنم. تا اومدم به خودم مسلط بشم و جواب بدم دوباره صدای خواهرم اومد. : عزت، ارواح خاک بچه ها((برادرهام)) راستش را بگو، پات قطع شده، دستت، چشمت، راست بگو چه اتفاقی افتاده که نیومدی شیراز؟ ؛ به خدا هیچیم نیست فقط پام شکسته. : پس چرا مرخصت نمی‌کنند؟ آدرس بیمارستان را بده ما میاییم تهران خودمون مرخصت می‌کنیم. ؛ نمی‌خواد شما بیایید، خودم میام. باشه چشم خودم میام. مادرم با دعوا و داد وبیداد گوشی را از دست خواهرم درمیاره، : ننه توراخدا، جان ننه راستش را بگو، چرا اینهمه مدت بستری هستی؟ می‌گن از عید تا حالا توی بیمارستانی، نکنه جاییت را قطع کردن. ؛ نه بخدا، به جون ننه راست می‌گم. پاهام سالمه دست‌هام سالمه هیچیم نشده فقط یکی از پاهام شکسته. صدای گریه و شیون خواهر و مادرم منقلبم کرد. بدون توجه به اینکه خانم پرستار داره نگاهم می‌کنه، مثل ابر بهار اشک می‌ریزم. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده، دوست نداشتم بفهمه مجروح شدم حالا که فهمیده خیلی بد شده. مطمئنم از همین الان قلیون پشت قلیون تا صبح قلیون می‌کشه. خیلی تلاش می‌کنم دلداریش بدم هر چند که خودم هم حال خوشی ندارم. از غصه مادرم تا صبح خواب به چشمم نیومد. بعد از نماز صبح خوابیدم. صبحانه آوردن، ناهید خانم کمتر میاد سروقتم، این خیلی خوبه. ۳ تا از بچه ها از آبادان اومدن. انتظامات بیمارستان هم پشت سرشون وارد شد و بگو مگو می‌کنند. خانم سرپرستار هم اضافه شد. اونها می‌گن وقت ملاقات نیست باید بروید بیرون. اینها می‌گن ما از آبادان اومدیم، الان هم فقط یکساعت می‌بینیمش و می‌ریم. سعید یازع (( یکی از قدیمیترین دوست‌هام. از کلاس چهارم دبستان با هم دوست شدیم. همسایه هستیم. بعد از شروع جنگ هم تقریبا همه جا با هم بودیم. سال ۶۲ با خواهرم ازدواج کرد)) جاسم بنی رشید، همونی که دقایق اول مرا بغل کرد و سوار آمبولانس کرد. مهدی یازع، یه جوان خیلی خوب و دوست داشتنی با یه ویژگی بسیار بد. کنترل دست و پاش را نداره، همینجوری بی‌هوا دستش را تکون می‌ده، قدم برمی‌داره ووو اصلا حواسش نیست که ممکنه دستش به چیزی یا جایی بخوره یا اینکه کسی را لگد کنه یا..... در این مورد خاطرات زیادی برامون درست کرده. به سرپرستار اصرار کردم لااقل اجازه بده یکی شون بعنوان همراه کنارم باشه، قبول کرد. حالا که سرپرستار و مامور انتظامات قبول کردن، این سه تا، سر اینکه کدومشون کنارم بمونن باهم دعواشون شده. بهشون پیشنهاد کردم، اول سعید بمونه و اون دونفر بروند اطراف بیمارستان قدم بزنند بعد شیفت عوض کنند. سعید کنارم نشست و شروع به گزارش کرد. اینجوری که می‌گه، وقتی بابام رفته بوده آبادان، خبر مجروحیت مرا می‌شنوه و آدرس بیمارستان را از بنیاد شهید می‌گیره. کوله پشتیِ مرا برمی‌داره و برمی‌گرده شیراز و از شیراز میاد تهران. بعد از اینکه مرا می‌بینه برمی‌گرده شیراز، همین رفت و برگشت و اینکه کوله پشتی ام را دیده بودن باعث شکِ مادرم می‌شه، همون‌موقع هم سعید میاد شیراز. مادرم وقتی می‌بینه سعید تنها اومده بیشتر مشکوک می‌شه و سئوال پیچ شون می‌کنه سعید هم طاقت نمیاره و لو میده که عزت زخمی شده. همون شبی که به من تلفن زدن تازه خبر مجروحیت مرا شنیده بودن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 "جنگ در کلام سربازان عراقی" ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 سرهنگ ثامر احمد الفلوجی، در آن شب سرلشکر ستاد اسماعیل تایه النعیمی درباره آینده و آنچه در دل رهبری می‌گذشت، سخن می‌گفت. او چنین آغاز کرد: برادران عزیز! امروز در ایران انقلاب واقع شده است. این انقلاب به کشور ما هم سرایت کرده، شما می‌دانید که ۷۰ درصد از جمعیت عراق را شیعیان تشکیل می‌دهند و آنها بدون شک و به شکل واقعی به این انقلاب علاقه‌مند هستند. شیعیان به طور محرمانه به رادیوهای ایران گوش فرا می‌دهند و آنها می‌خواهند نظام حکومتی ما را سرنگون کنند. برادران! ما دارای ارتش بزرگی هستیم، با زرادخانه‌ای عظیم. ما نظر مساعد غرب به ویژه آمریکا را درباره ضرورت اقدام و سرنگون کردن نظام جدید (امام) خمینی جلب کرده‌ایم. اگر دست روی دست بگذاریم، حکومت ما باید همیشه در حالت انتظار و احتضار به سر برد. چه بسا در کشور ما انقلاب خمینی جدیدی رخ دهد که او را به عنوان رهبر خود انتخاب کند. وزیر دفاع به سخنان خود ادامه می‌داد و همه به دقت گوش فرا داده بودند. یکی از آنها آنچنان مات و مبهوت به وزیر دفاع خیره شده بود که باعث شک و تردید وی شد و پرسید: آیا چیز خاصی است عمیر صلاح؟ نامبرده در جواب گفت: خیر سرورم. مسئله‌ای وجود ندارد. ما دشمنان را زیر پا لگدمال خواهیم کرد تا پند و عبرتی جاودان برای نسل‌های آینده باشد. وزیر دفاع اضافه کرد: بله، درس و عبرتی جاودان برای نسل‌های آینده باشد و آن را به خاطر بسپارند. ... ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 بی اختیار چهار چنگولی چسبیدم به گردن مجسمه انگار می‌خواستم به تنهایی جلو سقوطش را بگیرم. یکهو سیم بکسل کشیده شد مجسمه تکانی تند خورد و دوباره سرجایش ایستاد. دهان باز کردم فریاد بکشم، گلویم خشک شده بود. زبانم را دور لب‌های قاچ خورده ام چرخاندم و به زور آبی تو دهانم جمع کردم و قورتش دادم. با خیس شدن گلویم با تمام وجود هوار کشیدم چنان بلند که نزدیک بود تارهای صوتی ام تکه پاره شوند، آهاااای ی ی ... آهاااای ی ی .... نکشید ... من هنوز این بالا هستم.... نکشید ... نکشید... - خاک تو سر ترسوات! کجا رفته آن همه دل و جرات؟ مثل گربه از در و دیوار و بالای درخت با یک خیز رو زمین بودی. خوب بچه های محله این جا نیستند؛ و گرنه پاک آبرویت رفته بود. - د بیا پایین ... داری چی با خودت بلغور می‌کنی ... زود باش . - آمدم ... همین الان ... آمدم ... چه به من گذشت خدا عالم است. آرام و با احتیاط راهی را که رفته بودم برگشتم. ترسم ریخته بود و دوباره دل و جرات پیدا کرده بودم. جلوتر از همه سر سیم بکسل را گرفته بودم، چنان محکم که انگار می‌خواستند از دستم ..بقاپند. جمعیت چسبیده به هم تو یک صف دراز آماده کشیدن سیم بکسل شدند. کسی فریاد کشید - با یک دو سه سیم بکسل را بکشید. انگار که کسی مردم را رهبری کند هماهنگ فریاد کشیدند یک، دو، سه ... پیروز باد ملت لحظه ای بعد رضا شاه کبیر با سر مبارک رو پایه سنگی کوبیده شد. صدای خرد شدن سر سنگی مجسمه به صدای خردشدن جمجمه آدم زنده ای می‌ماند. جمعیت به آن سقوط راضی نبودند. با یک حرکت دیگر مجسمه را با تمام هیکل رو چمن کوبیدیم. - باید مجسمه را تو خیابان بکشانیم. این را یک نفر با صدای نخراشیده اش گفت. جمعیت با فریاد حرف مرد را تأیید کردند. با همان قدرت مجسمه روی زمین کشیده شد. ناگهان چشمم به نرده های آهنی دور تا دور میدان افتاد. لحظه ای سرجایم میخکوب شدم. نگاهی به سر مجسمه که با شکم من مماس بود انداختم. می‌دانستم به محض رسیدن به نرده ها دل و روده ام بیرون خواهد ریخت. سعی کردم سیم بکسل را رها کنم و از میان جمعیت فشرده خودم را بیرون بکشم .نتوانستم. هراسان به دور و برم نگاه کردم. دیواری از دست و پا و هیکل‌های بلند و کوتاه بود؛ که با خشم در حرکت بودند. مانده بودم چگونه می‌شود آن همه پا را از حرکت انداخت. ناگهان در آخرین لحظه داد زدم - آهااااییی ... من الان له می‌شوم ... یکی به دادم برسد. جمعیت از حرکت ایستاد. کسی دست انداخت و من را کنار کشید. نفس عمیقی کشیدم و به دنبال جمعیت دویدم. نمی‌دانم چه طور شد که مردم مجسمه را رو نرده‌ها کله معلق رها کردند و به طرف خیابان دویدند. همراه دسته تظاهرات کننده تو خیابان آیزنهاور به راه افتادم. از این که در آن اعتراض سهمی داشتم در پوست خود نمی گنجیدم. غرور و مردانگی وجودم را در بر گرفته بود. احساس سربازی را می کردم که به طرف جبهه و جنگ در حرکت است. مردم همان طور پیش می‌رفتند. جلو هر مغازه ای می ایستادند و عکس رضا شاه و پسرش محمدرضا شاه را از رو دیوار پایین می‌کشیدند و زیر پا می‌انداختند. از پنجره بعضی از خانه ها نیز عکسها بیرون انداخته می‌شد. حتی از خانه‌های اعیان و شاه دوست. ما انقلاب کرده بودیم. این برای من هیجان انگیز بود. من مجسمه رضاخان را پایین کشیده بودم. من داش اسدالله .. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فروردین ۱۳۶۱ ایلام ، دشت عباس منطقه عملیاتی فتح المبین انهدام نفربر عراقی ... عکاس: علی فریدونی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نبرد با تانک ها! 🔸«بچه ها متواضعانه و بی غرور می دانند که نهایت تکامل انسان این است که وجود خود را وقف تحقق اراده الهی کنند.» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۸ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 لازم به ذکر است که از قبل مطالعاتی در زمینه جریانهای انقلابی و گروه‌های چپ داشتم. بحث های داغی بعد از انقلاب بین هواداران چریک‌های فدایی با مجاهدین در جلو دانشگاه تهران و برخی تجمعات در شهرها داشتم که همه را به رخ نسرین و فضلی کشیدم. همین که حرف‌هایم را زدم مقداری ثبات روحی پیدا کردم و با خودم گفتم اگر دفاع خوبی نکنم همین‌جا مرا له می‌کنند. به‌خصوص که من مجاهد نیستم و ایدئولوژی اینها را قبول ندارم، پس بیشتر در معرض خطر هستم . از طرفی بهانه خوبی بود تا شاید راهی برای خروج از تشکیلات پیدا کنم و از آنها بخواهم مرا به اروپا بفرستند. از مجموعه گفتگوی فی مابین نتیجه گرفتم که نسرین و فضلی می‌خواستند گربه را دم حجله بکشند و در همان روزهای اول مرا سرجایم بنشانند. من بعد از این‌که مقداری ثبات پیدا کردم تصمیم گرفتم کوتاه نیایم تا از این پس هر دقیقه مرا زیر ضرب نبرند. اما احساس کردم در نیمه های بحث مقداری عقب نشینی کردند و با شوخی و مزاح و دلجویی خواستند فضا را تلطیف کنند و از دلخوری من جلوگیری کنند. در لابلای حرف های نسرین جمله ای از دهنش خارج شد: ما می‌دانیم تو در اردوگاه دارای وجهه و احترام خاصی بودی و تعداد زیادی از دوستان اردوگاهی هم اینجا هستن اما دیگر لازم نیست اینجا تو شاخص باشی و همان رفاقت و ارتباطات را با هم داشته باشید، اینجا همه به رهبری ( برادر مسعود) وصل هستیم. این ماجرا همینجا تمام شد و با جوک و خنده و شوخی‌های نسرین از اتاق خارج شدم و فضلی هم با من دست داد و روبوسی کرد، فضلی از من خواست که در این خصوص بیرون چیزی به کسی نگویم و خداحافظی کردم و به آسایشگاه رفتم. این روش ظاهرا تز مطالعه شده رجوی بود که نیروها را تا نهایت توان در کارهای یدی و فیزیکی خسته کنند که دیگر هیچ توان و مجالی برای فکر کردن به تناقضات نداشته باشند و شب خسته فقط بتوانند خودشان را به روی تخت برسانند. ما اسرای تازه پیوسته و جدیدالورود را نیز در این چهارچوب بکار می‌گرفتند. اما آنچه در همان اوایل ورود ما مشخص شد این بود که این تز برای اسرا خیلی جواب نگرفت و هر روز که می‌گذشت تناقضات بین حرف و عمل مجاهدین بیرون می‌زد و اسرا نیز که عمدتا افرادی بودند که در اردوگاههای عراقی رفتار خشن و سرکوبگرانه نیروهای عراقی را تجربه کرده بودند، با کادر تشکیلات کنار نمی آمدند و بیشتر فردی و سرکش بودند و همواره اعتراضات خود را داشتند. اسرای پیوستی تقاضا دادند که اتاقی بنام اتاق تلویزیون دایر کنند تا غروب بعد از خستگی کار بتوانند ساعتی برنامه متنوع تلویزیونی نگاه کنند .بحث و دعوا بر سر این موضوع بالا گرفت. اکثر سران تشکیلات موافق این‌کار نبودند و بر این عقیده بودند که این تشکیلات با خون و تلاش عناصر ایدئولوژیک سازمان محکم و استوار مانده است و حالا اسرا و بقول آن ها (اردی ها – اردوگاهی ها) این تشکیلات را تخریب می‌کنند و درست هم حدس زده بودند. همینطور هم شد. نهایتا بعد از هفته ها بحث و جدل اسرا پیروز شدند و اتاق تلویزیون راه اندازی شد.  ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
.. پرسیدم: «علی آقا، شنیدم بچه های لشکر انصار، شما رو خیلی دوست دارن. میگن شما از توی زندانیا، جرم بالاها و اعدامیا رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگه ای میشن!» على آقا لبخندی زد و پرسید: «از کی شنیدی؟» با افتخار و غرور جواب دادم: «خُب شنیدم دیگه.» بعد خیلی با ادب مثل گزارشگرها پرسیدم: «این آدما خطرناک نیستن؟ تا بحال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟». علی آقا با اطمینان گفت: «نه؛ اصلاً و ابداً. من به نیروهام همیشه میگم....» لبخندی زد و ادامه داد: «به شما هم میگم زهرا خانم؛ اخلاق تو جامعه حرف اول رومیزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم، جامعه ایده آلی داریم. اگه اخلاق افراد جامعه،اسلامی و درست باشه؛ کشور مدینه فاضله میشه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی میکنم با نیروهام اینطوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم میکنه، اینه که یه آدمی که راه اشتباه میرفته، بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودند: «جبهه، دانشگاه آدم سازیه.» اگه ما پیرو خط امامیم، باید عامل به فرمایشهای امام باشیم ..». @defae_moghadas 🍂
🍂 بر اثر بارندگی‌های شدید و چندروزه، آبادان تحت محاصره سیل قرار گرفت و از مردم برای کمک استمداد خواستن. با تعدادی از بچه ها به جهادسازندگی مراجعه کردیم و توسط یه کمپرسی به جزیره مینو فرستاده شدیم. بوسیله گونی‌های خاک در کنار خونه‌های مردم سد میساختیم تا از ورود آب به خونه ها جلوگیری کنیم، صاحبان خونه(عربهای جزیره مینو) وقتی هجوم امدادگران را دیدن، با تمام توان و در حد وسع و استطاعت‌شون پذیرایی می‌کردن. روز بعد بردنمون پشت خیابان سیاحی، لب شط. سطح بهمنشیر به‌حد وحشتناکی بالا آومده، چندصد نفر هستیم و با سرعت در حال تقویت دیواره ی رودخانه. هواداران مجاهدین و چریکهای فدایی هم مقداری آرد و گندم و اینجور چیزها برای مردم آوردن، بی معرفت‌ها آردو گندم را از فرمانداری آبادان گرفتن بعد آرم سازمان خودشون را زدن روشون و به مردم میدن. ▪︎ یکی از خانواده ها وقتی آرم چریکها را دید کیسه آرد را تحویل نگرفت. می‌گفت شما کمونیست هستید و نجسبید. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ عزت الله نصاری @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 پنجاه‌و‌سوم با شروع جنگ پدرِ مهدی که عموی سعید هم هست، خانواده را به کرج منتقل می‌کنه، یه ویلای مصادره ایی را تصرف کردن. بچه ها رفتن کرج. سرپرستار را صدا زدم، اصرار دارم دکترم را ببینم و خواهش کنم مرا مرخص کنه، حالا که مادرم فهمیده من مجروح شدم نباید تاخیر کنم. می‌دونم هر روزی که بگذره یکسال پیرش می‌کنه. ناهید خانم وقتی شنید می‌خوام مرخص بشم به جنب و جوش افتاد، اینقدر که دلم برای مادرم تنگ شده، بی‌قراریهای ناهید خانم به چشمم نمیاد. بعد از دو روز قهر، وقت رفتن باهام خداحافظی کرد و رفت. صبح زود بیدار شدم و منتظر دکتر، ناهید خانم هم اومده، سلام و صبح بخیر و کنترل علائم حیاتی بیمار و درج در گزارش روزانه، حالا دیگه وقت ویزیت پزشک‌هاست. چند روزیه به‌علت اینکه حالم خیلی خوب شده، دکتر داخلی مرا ویزیت نمی‌کنه فقط گاهی گزارش‌های روزانه در مورد وضعیت معده و مثانه را می‌خونه. با اصرارِ من پزشک اومد توی اتاق، همون پزشکی که خیلی خشک و مقرراتیه. هرچی براش روضه خوندم که مادرم خبر مجروحیتم را شنیده و من باید سریعا خودم را بهش برسونم، گوشش بدهکار نیست. در آخر کلام بهم گفت، به‌شرط این‌که امروز وضعیت کارکرد معده و مثانه ات طبیعی باشه و همچنین با اخذ رضایت از خودت، فردا می‌توانی مرخص بشی. خیلی خوشحال شدم، چشمم به ناهید خانم افتاد، پشت سر پزشک قایم شده و داره صحبت‌ها را گوش می‌ده وقتی شنید فردا مرخص می‌شم، به‌شدت پَکَر شد. بازهم دوستام خارج از وقت ملاقات اومدن. به سعید خبر دادم که فردا مرخص میشم. مهدی گفت که پدرش شنیده زخمی و بستری هستم، مراسم چهلمین روز شهادت محمود یازع، پسر حاج حسن و برادر مهدی همین پنجشنبه است. حاج حسن پیام فرستاده حتما باید توی مراسم باشی. آخه با محمود هم توی چند تا عملیات بودیم و گاه گداری باهمدیگه میومدیم کرج. فرید و فرهود هم اومدن و جمع رفقام تکمیل شد. قصد دارم بعد از شرکت در مراسم چهلم شهید محمود یازع برم شیراز. با اتوبوس که نمی‌تونم حدود ۱۸ ساعت طول می‌کشه و شکمم داغون میشه. فرهود پیشنهاد کرد از طریق بنیاد شهید بلیط هواپیما تهیه کنه. قبول نکردم، خاک بر سرشون کنند حدود ۳۰ روزه بستری هستم حتی نیومدن بپرسند مرده ای یا زنده، حتی آمارِ مجروحان را هم نگرفتن. در تمام این روزها حتی یکنفر از طرف بنیاد شهید به بیمارستان سرکشی نکرد در حالیکه  ۱۰-۱۵ نفر مجروح جنگی توی این بیمارستان بستری هستن. فرهود گفت تو کاری نداشته باش، بلیط هواپیما با من فقط بگو برای چه روزی می‌خواهی؟ پنجشنبه مراسم هست، قطعا برای جمعه. دل تو دلم نیست، انگاری از زندان آزاد میشم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفتند تا ما بمانیم دهلران ۱۳۶۰ تپه‌های منطقه دالپری پیاده‌روی گردان امام‌ حسین(ع) به فرماندهی شهید رضا قانع از لشکر۱۴ امام حسین ‌علیه‌السلام آمادهٔ اعزام برای عملیات فتح‌ المبین عکاس: حسین ارکدستانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۳۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 نه شهر "گیسن" شبیه "تهران" بود و نه محله "لیبیک اشتراس" شماره ۳۹ به محله "شاپور" کوچه نمره سه می‌ماند. من هم دیگر آن داش اسدالله کوچه بن بست ایرج نبودم. با آن پالتو بلند سرمه‌ای خوش دوخت و کفش‌های چرمی ساق کوتاه غروب بود که به ایستگاه قطار گیسن رسیدم. گیج و خسته و کوفته مثل آدمی که از خواب بیدارش کرده باشند پشت سر هم پلک می‌زدم. گاهی تصویر ایستگاه تی بی‌تی، خیابان ایرانشهر که از آن جا راهی شده بودم جلو چشمم ظاهر می‌شد. - چه خبرت است؟ هنوز هیچی نشده دلت برای ایران تنگ شد؟ - نه بابا مانده ام آدم چه موجودی است ... در چند ساعت جا عوض می‌کند ... ایران کجا و آلمان کجا طول و عرض ایستگاه را با چشم زیر و رو کردم. تک و توک مسافری دیده می‌شد. همه آنهایی که با من سوار قطار شده بودند رفته بودند. یکهو تو دلم خالی شد. نکند داداش قاسم روز ورودم را اشتباه کرده باشد؟ جوابی به خودم ندادم. انگار می‌ترسیدم جواب مثبت باشد. رو نیمکتی نشستم. سرما از لباس‌هایم گذشت و تا استخوانم رسید. از جا کنده شدم و چمدان به دست طول ایستگاه را قدم زدم. چشم‌هایم همه جا را نگاه می‌کرد. حتی پشت سر را. از کنار پلیسی که بر اثر سرما شق ورق مانده بود گذشتم. نگاهش چنان بود که که انگار به دنبال یهودیای به جا مانده از جنگ می‌گشت. با همان کت چرمی و کلاه آهنی و چکمه ساق بلند. افرادی که پرسه بزنند مورد سوء ظن قرار می‌گیرند. این حرف را در ایران شنیده بودم. با قدم‌های محکم و مصمم به راه افتادم. نگاه‌های پلیس همچنان روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. به سرم زد از او کمک بگیرم. با یک حرکت تند برگشتم. پلیس سرجایش ..نبود مثل مجسمه ای که دزدیده باشندش نیست شده بود. با صدای دنگ دنگ بلندگوی ایستگاه، قطاری از راه رسید و دورتر از من سرجایش میخکوب شد. تا نزدیکی درها جلو رفتم. با بازشدن درها جمعیت بیرون ریخت. بعد هر کس بی توجه به دیگری راه خودش را گرفت و رفت. اینها دیگر چه جور جماعتی هستند. انگار با هم قهرند. فکر کردم شاید داداش قاسم با آن قطار به پیشبازم آمده باشد. تا جایی که می‌شد صورت تمام مردها را نگاه کردم. بیشترشان بور بودند. با رفتن قطار قلبم به شدت زد نمی‌ترسیدم اما خیلی ناراحت بودم. برگشتم و رو نیمکت نشستم. دیگر سرما را احساس نمی‌کردم. این بار گرسنگی و تشنگی آزارم می‌داد. اگر در خانه خودمان بودم؛ فخری یا صدیقه یک لیوان آب دستم می‌دادند. یاد سماور خانم خانما که از صبح تا شب قل میزد افتادم. چای قند پهلوی داغ و دبش، با طعم هل و دارچین؛ همیشه به راه بود. چمدان دو قفله ام را رو نیمکت گذاشتم و شروع کردم به قدم زدن. مثل جنتلمنی که از سر بی‌کاری و بی‌عاری از خانه زده باشد بیرون. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
12.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ساعت شهادت به وقت بغداد رهبر انقلاب: در دنیا با حاج قاسم خیلی رفیق بودیم؛ ان‌شاءالله خدا کاری کند که در قیامت هم خیلی رفیق باشیم... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۹) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 شب ها خیلی از اسرای پیوسته به اتاق تلویزیون می‌رفتند و فیلم های مختلف نگاه می‌کردند. عده ای همواره اصرار داشتند که باید بتوانیم شبکه های مختلف تلویزیون ایران را ببینیم و بیشتر دنبال فوتبال هم بودند. این درخواست حسابی مجاهدین را آتش زد. تلویزیون رژیم؟! آنها می گفتند این مرز سرخ سازمان است، ما با رژیم حاکم بر ایران در جنگ هستیم حالا بیاییم برنامه های تبلیغاتی دروغ‌پردازی آنها را هم نگاه کنیم؟ اگرچه من هیچ وقت به اتاق تلویزیون نرفتم و تمایلی به دیدن برنامه های تلویزیون نداشتم اما گاهی به پشت درب اتاق بدنبال دوستانمان می‌رفتم و ملاحظه می‌کردم که این اسرا پرده از روی تناقض بزرگی برداشتند. علاوه بر اسرا بسیاری از اعضای قدیمی تر مجاهدین نیز با شور و عطش فراوان برنامه های تلویزیون را نگاه می کردند. موضوع راه اندازی اتاق تلویزیون به داستان و بحث لاینحلی بین سران سازمان یعنی افراد ایدئولوژیک و وابستگان به تشکیلات و تعدادی از اعضاء مدعی واقع بینی و روشنفکر تبدیل گردید. استدلال افراد ایدئولوژیک این بود که این کارها و تصمیمات مانند اتاق تلویزیون چشم و گوش افراد را باز می‌کند، تمایلات جنسی و غریزی را تحریک می‌کند، قید و بند های تشکیلاتی را سست می‌کند و به‌تدریج تشکیلات از کنترل خارج می‌شود . ادعای طرف مقابل که عمدتا اسرا بودند و برخی افرادی اروپا رفته سازمان، می‌گفتند باید مقداری آزادی در تشکیلات وجود داشته باشد و خیلی محدودیت ایجاد نکنیم که نهایتا خفقان داخل تشکیلات حالت انفجاری بگیرد . این داستان ادامه پیداکرد و هرروز مخالفت ها علیه افراد اردوگاه و تاثیرات منفی آنها بر تشکیلات بالا می‌گرفت. برخی از اسرای پیوسته زیر بار حرف های زور سران تشکیلات نمی‌رفتند و گاها دعوا می‌کردند. یک روز شنیدیم که تعدادی از افراد اردوگاه خودسرانه به گوشه‌ای از قرارگاه رفته اند و بساط عیش و نوش برقرار کرده اند که حسابی داد سران سازمان را در آورد و شنیدیم همه آنها را اخراج کرده اند. حضور حدودا دو هزار و پانصد نفر اسیر پیوسته در تشکیلات مجاهدین تاثیر بسیار زیادی بر تشکیلات داشت. همه ساز و کار آن را متحول نمود و به نظرم هنوز هم تبعات این جذب نیرو در داخل تشکیلات محسوس است. سایر بحران ها و معضلات تشکیلات یکی پس از دیگری سر باز کردند. در سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۰ تشکیلات آبستن حوادث جدیدی بود و جراحی بزرگی تحت نام انقلاب ایدئولوژیک در راه بود. تنش های جنسی و جنسیتی، ازدواج، تاهل و تجرد بعنوان یک معضل و مشکل لاینحل گریبان مسئولین را گرفته بود. قبل از ورود به موضوع اصلی به ذکر خاطره ای می‌پردازم که مصداق عینی این بحران بود.... ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گرسنگی محمد مجیدی من در بند ۲ و در آسایشگاه ۵ بودم. سهم نان هر نفر یکی و نصفی بود. معمولا بلافاصله بعد از تقسیم نان، نصف نان رو از شدت گرسنگی می‌خورديم و آن یک نون رو به یکی دیگه از دوستان که در قسمت دیگری از آسایشگاه بود می‌دادیم که فاصله اون با ما به نسبت بغل دستی مون زیاد بود و هر لحظه کنارمون نبود تا اون نون رو برای ما نگه داره و فردا صبح به ما بده. چون در شب‌ها گرسنگی به حدی فشار می‌آورد که تحمل آن سخت بود و اگه نانی در دسترس بود استفاده می‌کردیم. یک روز صبح زود که دوستم برای نماز صبح بیدار شد اومد پیش من و گفت: محمد جان ببخشید، نونی رو که دیشب به من دادی نیست و خیلی نگران بود. گفتم: ناراحت نباش دیشب خودم اومدم و یواشکی از زیر سرت کشیدم بیرون و خوردم، گفت: کی اومدی که من متوجه نشدم گفتم: نصف شب از شدت سوزش معده مجبور شدم به حالت نیم خیز بیام و از زیر سرت نون رو در بیارم و استفاده کنم. در آن روزها معمولا من و شهید احسانیان با هم این‌ کار رو می‌کردیم . 🔹 تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا