eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۳ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 دعا در حق زندانبان‌ها  ساواک از هر راهی برای شکنجه جسمی و روحی مادر استفاده می‌کرد، اما او زنی بسیار قوی و مقاوم بود. آنجا خیلی آرام از من دلجویی می‌کرد و نوازشم می‌کرد و به‌طوری که صدای ما شنیده نشود با من صحبت می‌کرد. وقتی مرا با جسم نیمه‌جان به سلول مادر می‌آورند، یکی از سرباز‌ها چند حبه قند و خوشه کوچکی انگور را به داخل پرت می‌کند و به مادرم می‌گوید: «خانم، این‌ها را به دخترت بده خیلی رنگ پریده شده و پاهایش روی زمین کشیده می‌شود. شاید کمی به دردش بخورد.» مادر به آن سرباز می‌گوید: «برایت دعا می‌کنم.» او هم پاسخ می‌دهد که اگر بلدی دعا کنی برای خودت دعا کن که از اینجا نجات پیدا کنی! ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نفرت شاه از فرح پهلوی دوشنبه ۷ دی ۱۳۴۹ 🔹شرفیابی....به شاه گفتم: تمنی دارم اگر آنچه می خواهم بگویم گستاخی باشد ، مرا ببخشند،اما احساس میکنم اعلیحضرت دیشب سر شام بسیار تند صحبت کردند.برای شهبانو بسیار تحقیر آمیز است که با ایشان اینطور صحبت شودبه خصوص در حضور دیگران نبایداینطور صحبت کرد.این مسائل جمع میشود و ممکن است روزی اسباب دردسر اعلیحضرت بشود.شاه گفت :من با همه رک و پوست کنده حرف می‌زنم. مسئولیت همه چیز بر دوش من است و آن وقت هر حسن و حسینی می‌خواهد در کارها دخالت کند. 🔹به شاه گفتم : اصولا حرفش را تصدیق میکنم اما بهتر است گاهی ملاحظاتی را هم در نظر بگیریم. او کلا مسئله را رد کرد و زیر بار نرفت. فکر کنم نفرت پنهانی سبب شده که شهبانو آنطور که دیشب رفتار کرد، رفتار کند چه بسا به قول سعدی همان ماجرای دو پادشاه دریک اقلیم نگنجد، باشد 📚منبع:خاطرات اسدالله علم .جلد1.ص 284 ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 بعد از پذیرش قطعنامه هر وقت فرصتی برایم پیش می‌آمد به خانواده بعضی از شهدا و اسرا سر میزدم خانواده های شهدا از حضور ما خوشحال می‌شدند. اما من خجالت می‌کشیدم که زنده مانده ام و به دیدار خانواده شهید رفته ام. این وضعیت بیشتر در خانواده هایی برایم پیش می آمد که شهید آنها متاهل و دارای فرزند بود. وقتی فرزندان خردسال یک شهید را می‌دیدم حالم دگرگون می شد و رنج می بردم. یک روز به منزل برادر گرجی زاده رفته بودیم. در آن زمان هنوز وضعیت ایشان و اینکه شهید یا اسیر شده اند، مشخص نبود. مادرش در آنجا حضور داشت. با زبان محلی گفت: پس پسر من چه شده است؟ شما از او خبری دارید؟ وقتی صدای این مادر دلسوخته را شنیدم تمام وجودم پر از غصه شد. هیچ جوابی برایش نداشتم. فقط گفتم شما مادر هستید و دعای شما مستجاب می‌شود. برای پسرت دعا کن خداوند اجابت می‌کند. سال ۱۳۶۷ رو به اتمام بود و ما همچنان از وضعیت مفقودان بی اطلاع بودیم. هرچه از زمان مفقود شدن این عزیزان می‌گذشت بیشتر نگران می‌شدیم. حدود چهار، پنج ماه پس از مفقود شدن یارانمان تعدادی از اسرای ما به دلیل بیماری یا قطع عضو و با دخالت صلیب سرخ آزاد شدند. ما هر زمان که متوجه می‌شدیم اسیری به ایران برگشته به سراغ او می‌رفتیم و جویای مفقودان خودمان می‌شدیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شورای تصمیم گیری احمد چلداوی 🔸علی گلوند، پنهانی بیشتر فعالیت‌ها را کنترل می‌کرد و اکثر ما اگر می‌خواستیم کاری بکنیم اول با او مشورت می کردیم. در بند ۴ به همت علی یک شورای تصمیم‌گیری با حضور او و حمید، بسیجی مشهدی و چند نفر دیگر از اسرا تشکیل شد و درباره موضوعات مهم بند تصمیم گیری می‌کردیم. 🔸در همین بند بود که برای هر آسایشگاه ۱۲۰ نفره یک قرآن آوردند و برای هر اسیر در طول شبانه روز حدود یک ربع ساعت وقت قرآن خواندن می رسید. بعضی‌ها هم که نوبت قرآن خواندنشان نصف شب بود، باید یواشکی طوری که نگهبان‌ها متوجه نشوند قرآن می‌خواندند. خلاصه یاد ندارم این قرآن حتی ساعتی روی زمین مانده باشد البته به جز ساعات آمار، حتی در ساعات هواخوری هم بچه‌ها به آسایشگاه می آمدند و قرآن می‌خواندند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ برای آن که بچه ها را از خواب آلودگی در بیاورم شروع کردم به قرآن خواندن. جمع شدند دورم والعادیات را که شهید رئوف موقع صبحگاه می‌خواند، خواندم. همراهی ام کردند. چنان هماهنگ که انگار یک گروه بزرگ همخوانی بودیم. موفق از گوشه و کنار نگاهمان می‌کرد. رو پا بند نبود. می‌رفت و برمی‌گشت. حدیثی را تمام کرده بودم که آمد دستم را گرفت و خفه گفت: - زیاد تند رفتم ... باید ببخشید ... ترسیده بودم ..... - می‌دانم ... فرمانده بودن سخت است. صبح نمی‌شد. آسمان چادر سیاهش را محکم چسبیده بود. ستاره ها انگار از گلوله‌ها ترسیده باشند؛ سرک می‌کشیدند و قایم می‌شدند. پاهایم کرخ شده بود. سرم به اندازه تمام خانه ورم کرده بود. می‌ترسیدم نمازم قضا شود. چشم چرخاندم. آبی پیدا کنم. لوله های کج و کوله آب از زیرزمین و دیوار زده بود بیرون. تیمم کردم. جیره غذایی‌مان را خورده نخورده صف شدیم. برای گرفتن لباس غواصی مانده بودم به چه دردمان خواهد خورد. ما که آموزش ندیده بودیم. آسمان به نقره ای می‌زد که سوار خاورها شدیم. کوله پشتی به پشت و اسلحه به دست، فکر کردم برمان می‌گردانند به اردوگاه کوثر. کم پیش آمده بود روز روشن عملیات کرده باشند. سه چهار کیلومتر رفته بودیم که پیاده مان کردند کنار اروند. در یک فضای باز و کاملا قابل دید عراقی‌ها به راحتی می‌توانستند جای سیبل سوراخ سوراخمان کنند. - آورده اند کنار شط قدم بزنیم. بستندمان به رگبار. خیز برداشتیم رو زمین. دست و بالم خراش برداشت. سوزش کف دست‌هایم زیاد بود. - به صف شوید ... کسی حق ندارد عقب بماند .... با ترس به صف شدیم. احساس کسی را داشتم که می‌خواستند تیربارانش کنند. آن هم با چشم باز. یک چشمم به صف بود و یک چشمم به آن طرف آب. کوله پشتی هر لحظه سنگین تر می‌شد. انگار در هر چند متر باری به آن اضافی می‌کردند. اسلحه ام را محکم چسبیده بودم. آفتاب زل زده بود به ما. خیس عرق بودیم. نفس‌ام به زور بالا می‌آمد. پاهایم سنگین شده بود. پوتین‌ها پاهایم را فشار می‌دادند. آزاد باشی در کار نبود. - حتی برای چند دقیقه کوتاه نایست ... پا تند کن ... گلوله ها در چند متری مان به زمین می‌نشست. گرد و خاک تا آسمان کشیده می‌شد. صدای انفجار گوش‌هایمان را پر و خالی می‌کرد. به کرها می‌ماندیم. برای گفتن کلمه ای باید فریاد می کشیدیم. محمود دقیقه ای جلوتر و دقیقه‌ای پشت سرم بود. انگار می ترسید عقب بمانم. با صدای هواپیما رو زمین خیز برداشتیم. پراکنده و گم و گور فریادهای موفق کاری از پیش نمی برد. صورتش از حرص و جوش کبود شده بود. به ستون یک شدیم. مانده بودم تا کجا و به کجا خواهیم رفت. راه انتهایی نداشت. تو نور خورشید حل شده بود. با صدای افتادن اسلحه ها و کوله پشتی ها وحشت زده به دور و برم نگاه کردم. خستگی بچه ها را از پا انداخته بود. صدای موفق دورگه شده بود. کسی توجهی نمی‌کرد. اسلحه ای را برداشتم گرفتم به طرف صاحب‌اش. فقط نگاهم کرد. درد و خستگی صورتش را مچاله کرده بود. دویدم تو صف که پاره پاره شده بود. دلم آتش گرفت. نگاه کردم به آن طرف آب. رگبار گلوله به طرفمان بود. مانده بودم چرا به هدف نمی‌زنند. تیری از پشت سرم گذشت. نفس تو سینه ام حبس شد. یا تند کردم تا از محمود عقب نمانم. تمام فکرم به تیری بود که می‌توانست به زندگی خاکی ام پایان دهد. رفتنم هم برای همین بود، ولی دلم نمی‌خواست فقط یک قربانی باشم. یک پیروزی کوچک هم برایم کافی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتگری غواص عملیات کربلای ۴ از یادمان علقمه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۴ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 رها کردن موش در سلول زندانیان یکی از کار‌های کثیف آن‌ها رها کردن چند موش درسلول ما بود. من در آن شرایط شکنجه شدید و بعد از آن چیز زیادی به یاد نداشتم. مادرم در کتاب خاطراتش نقل می‌کند که «دخترم (رضوانه) می‌ترسید و وحشت می‌کرد و خودش را به من می‌چسباند و می‌گریست. تا صبح موش‌ها در وسط سلول جولان می‌دادند و از در و دیوار بالا و پایین می‌رفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می‌دادم، ولی به‌دلیل ترس از میکروفن‌های کار گذاشته شده و شنیدن حرف‌هایمان، پتو را به سر می‌کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می‌کردم.» ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تلاش پهلوی برای جایگزینی مراسم مذهبی با آیین‌های باستانی 🔹رضاشاه مراسمات سنتی ایرانیان را که بسیاری از آنان شامل مراسمات عزاداری برای امامان بود، منافی با توسعه می‌دانست و تصور می‌کرد با از بین بردن این مراسمات می‌تواند باعث پیشرفت و توسعه کشور شود. توجیه اشرف در مورد اقدامات سرکوب‌گرانه پدرش اینگونه است: 🔹هنوز در آن ایام هیجان‌انگیزترین رویدادهای اجتماعی سال در ایران، برگزاری مجالس روضه در ماه محرم بود. پدرم کوشیده بود برگزاری این گونه مجالس روضه خوانی و مراسم دیگر عزاداری، مانند زنجیرزنی و سینه‌زنی را محدود کند و در مقابل جشن‌ها و تعطیلات غیر مذهبی (از قبیل جشن سال نو) را بیشتر رونق بخشد. مردم در این مراسم جشن می‌گرفتند، به پیک نیک می‌رفتند، یا در خیابان‌ها مراسم مجللی برپا می‌داشتند. با وجود این ما از قاهره، که دارای اوپرا، تئاتر، سینما و تالارهای رقص بود خیلی عقب‌تر بودیم. زندگی فرهنگی تهران محدود بود به تعزیه و چند سینما. 📚منبع: اشرف پهلوی، من و برادرم ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش کبری لاری زاده تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 شیفت صبح برای بچه ها لوبیاچیتی پخته بودم. بقیه اش مانده بود برای بعد از ظهری ها بچه ها صف گرفته بودند و داشتم داخل کاسه لوبیا میریختم که صدای انفجار بلند شد. صداها قطع نمیشد و زمین زیر پایمان میلرزید بچه ها جیغ میزدند و می دویدند. بعضی از دانش آموزها و حتی دبیرها غش کردند. مانده بودم با این همه وحشت چه کنم بلند داد میزدم آروم باشین بگین الله اکبر لا اله الا الله. نمی‌دانستم باید بچه ها را در مدرسه نگه دارم یا بفرستم‌شان خانه. اگر مدرسه را می‌زدند چه؟ سریع زنگ زدم رئیس ناحیه سه - من چه کنم؟ - هرچی خودت تصمیم گرفتی. از دورتادور مدرسه دود بلند می‌شد. عقلم می‌گفت بچه ها را در مدرسه نگه دارم اگر اینجا شهید شوند مدرسه بودند؛ ولی اگر بیرون باشند من را بازخواست می‌کنند. بر خدا توکل کردم و بچه ها را به کمک معاونم آرام کردم. در حالی که چند نفر از دبیرهایمان که مرد هم بودند از مدرسه فرار کردند مدتی که گذشت بعضی از خانواده ها با وحشت و حتی پابرهنه، دنبال بچه هایشان می آمدند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 در میان اسرای آزاد شده یک جوان عرب اهل اهواز وجود داشت که ساکن سه راه خرمشهر بود. به محض اطلاع از آزادی او به منزلش رفتم. ایشان به دلیل بیماری سل آزاد شده بود و از آنجا که در جزایر خیبر به اسارت درآمده بود، احتمال می‌دادم شاید مفقودان مورد نظر ما را در دوران اسارت دیده باشد. ابتدا مطمئن شدم ایشان را به علت ابتلا به مرض سل آزاد کرده اند، سپس از او خواستم از لحظه اسارت تا روز آزادی هرچه دیده است را برایم بازگو کند. چند ساعتی طول کشید. او در طول مدتی که اسیر عراقی‌ها بود افراد زیادی را دیده بود، اما متأسفانه مفقودان ما را نمی شناخت. من تصاویری از بعضی از دوستان مفقود را به همراه داشتم. یک تصویر دسته جمعی را به ایشان نشان دادم و گفتم به این تصویر خوب نگاه کن و ببین در میان این افراد کسی را در دوران اسارت دیده ای؟ بی معطلی انگشت روی تصویر برادر گرجی زاده گذاشت و گفت: «من ایشان را در دوران اسارت به خصوص در چند روز اول که اطراف شهر بصره بودیم، دیده ام.» پرسیدم: «مطمئنی ایشان را دیده ای؟» - جلوی خودم او را کتک می زدند. هیچ وقت چهره اش را فراموش نمی‌کنم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چادر پوشش خواهرانمان بود و یکی در دستش اسلحه و یکی عکس عشقش و در ‌صف اول محکم و با ابهت نشان دادند که از دامن زن مرد به معراج می‌رود ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ گلوله اطرافمان را شیار می‌کرد و لباسها و کوله ها را جر می‌داد. با صدای موتور ماشینی سر چرخاندم. وانت باری تجهیزات افتاده را حمل می‌کرد. ترس زده نگاهش کردم. دل و جرات راننده جوان برایم عجیب بود. گلوله ای می‌توانست به آتش بکشدش. برایش دعا کردم، از ته دل و وجودم. - پس عملیات چه می‌شود؟ محمود بود که سوال می‌کرد. در جوابش شانه بالا انداختم. اصلا معلوم نبود عملیاتی وجود داشته باشد. - آوردنمان اینجا که چه بشود؟ تو خط آتش عراقی ها صف کشیده ایم. - صبر داشته باش .... مطمئن باش بیخودی اینجا نیستیم. تنها کاری که باید کرد نجات جانمان است. - چه طوری؟ - نمی دانم. فریاد موفق دوباره بلند شد. - حرف نباشد ... فقط راه بروید. درد شانه و پا کلافه ام کرده بود. دلم می‌خواست روبه روی عراقی ها بایستم و انگشت رو ماشه بگذارم. عقده ام خالی می‌شد. چشم هایم را به نوک پوتین‌هایم میخ می کردم. آیه ای را که از حفظ بودم زیر لب خواندم. آرامش به قلب پر از خونم بازگشت. از خدا خواستم تا مقصد همان حال را داشته باشم. آتش بار دشمن اجازه نمی‌داد. تمرکزم را در هم می‌ریخت. صف برای دقیقه ای متوقف شد. کلمه بازگشت به گوشم خورد. به محمود نگاه کردم. - می‌گویند دیر رسیده ایم ... عملیات نیست بر می‌گردیم. با دهان باز به موفق که جلو صف ایستاده بود نگاه کردم. حرف هایش را نمی شنیدم. فقط حرکت دست‌هایش بود که علامت بازگشت می‌داد. راه افتادیم به طرف اردوگاه. با پای پیاده روی جاده آسفالته و داغ. سر و صدای بچه ها بلند بود. هر کس غری می‌زد. اما نه از ته دل. خستگی وادارشان می‌کرد. یکهو جاده آسفالته را به رگبار بستند. توپ و خمپاره و گلوله تو شانه خاکی جاده و سرشیب‌ها سنگر گرفتیم. گلوله ها از بیخ گوشمان می‌گذشت. آن قدر بی حرکت ماندیم تا بی‌خیالمان شدند. تن و ذهنم خسته بود. روحم از افکار در هم ریخته ام لگدکوب شده بود. دنبال راهی بودم تا آرام‌شان کنم. ولی کدام راه و کدام جا؟ باید تحمل می‌کردم. اولین بار نبود. تجربه چنان در هم ریختگی ای را داشتم. زندگی جنگی صبر و دل و پر جرات می‌خواست. داش اسدالله داشت. با غروب خورشید دستور اتراق صادر شد. زیر پل‌های کوچکی که جاده آسفالته از روی آن گذشته بود هر پنجاه، شصت نفر زیر یک پل کوچک‌مثلثی شکل جابه جا شدیم. خمیده و مچاله شده کنار هم نشستیم. کسی حرف نمی‌زد. لب‌ها را انگار دوخته بودند. نگاه ها به نقطه نامعلومی خیره بود. با پیشانی‌های چروک و شیارهای عمیق غرق در افکاری خارج از فضای بسته پل. یا شاید خارج از منطقه جنگی. کم کم سرها فرو افتادند. به زمین زیر پایم خیره ماندم. آب فاضلابها رویش خط کشیده بودند. انفجاری بسیار نزدیک از جا پراندمان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای جبهه با مداحی زیبای رزمندگان بر روی تصاویر کمتر دیده مقاومت خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۵ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 مادر و دختر پتویی مادرم در کتاب خاطراتش مبارزات و روز‌های زندان را روایت کرده‌است. یکی از خاطرات، مربوط به حجاب گرفتن من و مادرم در زندان است: «مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق‌آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آن‌ها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از این‌رو ما نیز از پتو‌های سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش، به‌جای چادر استفاده می‌کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای مأموران خیلی تعجب‌آور بود، آن‌ها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می‌کردند.» صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند. چون پتو به سر داشتیم، خنده های تمسخرآمیز و متلک ها شروع شد: حجاب پتویی! مادر پتویی! دختر پتویی! ...پتو پتویی! یکی گفت: کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و .... خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره کردند. در آن وضع چون عروسک های خیمه شب بازی برایشان بودیم! بعد شکنجه شروع شد؛ شوک الکتریکی و شلاق... نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدرس و رضاخان کندذهن 🔹 مدرس نماینده با شهامتی که تا دوره ششم قانونگذاری آراء درجه نخست تهران به وی تعلق داشت در پایان انتخابات دوره هفتم، چنین وانمود کردند که حتی یک رای هم در صندوق به نام وی نبوده، که خوانده شود. 🔹وی ضمن نطق مبسوطی که راجع به انتخابات دوره هفتم ایراد کرد، اظهار داشت: اگر باور کنیم که تمام مردم تهران به من رای ندادند، ولی خودم شخصا به پای صندوق رای رفته، یک رای به خودم دادم. پس این یک رای که به نام مدرس بود در صندوق چه شد و چرا خوانده نشد؟ 📚دولت‌های ایران در عصر مشروطیت، ص ۲۲۳ نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت چشم گناهکاران چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران •••• سکوت می‌کنم و عشق در دلم جاریست که این شگفت‌ترین نوع خویشتن داریست ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 هرچند در آن روز به دنبال یافتن خبری از همه مفقودان بودم و انتظار داشتم از همه آنها اطلاعاتی کسب کنم و به رغم اینکه از دیگر مفقودان خبر خوشحال کننده ای نشد اما همین که زنده بودن و اسارت برادر گرجی زاده برایم محرز شد، خوشحال شدم. بلافاصله به اتفاق همسرم به منزل گرجی زاده رفتم و جریان را به خانواده ایشان گفتم. از طرفی هم نگران بودم نکند عراقی‌ها به مسئولیت او پی برده و ایشان را آزار و اذیت کرده باشند. برادر گرجی زاده خانواده بسیار صبور و کم توقعی داشت. بعدها از اسیر شدن هوشنگ جووند و عده دیگری از مفقودان همچون برادر شهباز جهان دیده هم با خبر شدیم. در آن مقطع لشکر ۹۲ زرهی تحت کنترل عملیاتی سپاه ششم بود و بخشی از نیروهای لشکر هم در خط حد سپاه ششم مستقر بودند. یک روز نیروهای UN به ستاد لشکر ۹۲ مراجعه می‌کنند و سؤالاتی را از فرمانده لشکر می‌پرسند. فرمانده لشکر به آنها می‌گوید:«ما تحت فرماندهی سپاه ششم هستیم. شما اگر سؤالی درباره منطقه دارید باید به‌فرمانده سپاه مراجعه کنید. اگر ایشان صلاح بداند و به شما مجوز بدهد، به اینجا مراجعه کنید.» مسئول U.N به فرمانده لشکر می‌گوید: «فرمانده سپاه که درجه ندارد، اما شما درجه دارید. چگونه تحت فرماندهی کسی هستید که درجه ندارد؟» فرمانده لشکر ۹۲ که در آن زمان سرهنگ توکلی بود، به آنها می گوید: «وظیفه شما نظارت بر آتش بس است. آن را انجام بدهید و کاری به این کارها نداشته باشید!» جواب این فرمانده فهیم و وظیفه شناس برای U.N یک پاسخ دندان شکن بود. بعد از این مورد هرگاه می‌خواستند با فرماندهان منطقه تحت فرماندهی سپاه ششم ملاقات داشته باشند درخواست می‌کردند و در صورتی که به آنها مجوز داده می‌شد به جای مورد نظر مراجعه می‌کردند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا