eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۱ منش و رفتار حجت‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی در دوران اسارت، علاوه بر ایجاد وحدت و همدلی در میان اسرای ایرانی، موجب تحول عمیق در رفتار و منش سربازان و درجه‌داران رژیم بعث عراق شده بود. برخورد محبت‌آمیز با سربازان عراقی، پیگیری برای حل مشکلات اسرا، فداکاری و ایثار، تأکید بر سلامت اسرا، برخورد وی با فریب‌خوردگان و... از مهم‌ترین مؤلفه‌های تأثیرگذار سید آزادگان در زندان‌های رژیم بعث عراق بود. ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 برخورد محبت‌آمیز با سربازان عراقی یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های رفتای حجت‌الاسلام ابوترابی در دوره اسارت، خوش رفتاری با سربازان رژیم بعث بود. رضا علی‌صمدی که خاطرات زیادی از منش حجت‌الاسلام ابوترابی در دوران اسارت دارد، در مورد رفتار احترام‌آمیز  وی با سربازان بعثی می‌گوید: شیوه برخورد حاج آقا ابوترابی با سربازان عراقی این بود که می گفتند: «این‌‌ها برادران مسلمان شما هستند. فکر نکنید که اینها را باید به دریا بریزیم و به درد نمی‌خورند. این ها بچه مسلمان هستند و در دامان مادران مسلمان بزرگ شده اند، پدرانشان مسلمانند، ولی الان زیر پرچم صدام زندگی می کنند و این مسأله، نقطه ضعف این هاست. اگر ما بتوانیم به شکلی در این ها نفوذ بکنیم، با خدمت کردن و احترام و برخوردهای اسلامی، در قلبشان دیر یا زود تأثیر خواهد گذاشت». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ صبح، باران گلوله بارید. با روشن شدن هوا گلوله خمپاره بود که دور و برمان به زمین می‌نشست. تاق باز خوابیده بودم که ترکشی رو شکمم افتاد. هول انداختم‌اش رو زمین. انگشت‌هایم سوخت. به دهان گرفتم‌شان و فوتشان کردم. ساعت نه و نیم صبح اول بهمن شصت و پنج بود که دستور عقب نشینی رسید. از فرمانده خبری نبود. بار و بندیلمان را برداشتیم و حرکت کردیم. باید خودمان را به معبر می‌رساندیم. جاده خاکی خالی از نیرو بود. نه از عراقی‌ها خبری بود نه از ایرانی‌ها. جرأت نداشتیم داخل جاده شویم. به نظر تله می‌آمد. یکی از بچه ها دوید تو جاده. در یک چشم به هم زدن از تو نخلستان بالای موتورخانه گلوله باران شد. تو نخلستان پراکنده شدیم. از پشت درختی به پشت درخت دیگری می‌دویدم. کسی صدایم زد. محرابی بود، یکی از آرپی جی زنهای دسته. دویدم طرفش. رو زمین افتاده بود. کمک اش هم کنارش بود. خون سینه‌اش را خیس کرده بود. بالای سرش نشستم. آهسته گفت: - حاجی خبر شهادتم را به خانواده ام برسان. نگاه کردم به کمک اش. رنگ به صورت نداشت. در جوابش فقط گفتم حتما. بعد چفیه ام را دور بازویش گره زدم. دویدم تو نخلستان. گلوله ها دنبالم می‌کردند. صورت سرخ و سفید محرابی جلو نگاهم بود - بعد از پایان اسارتم خبر شهادتش را به خانواده اش دادم. بیچاره ها چشم به راهش بودند - عراقی ها دست بردار نبودند. رگبار گلوله‌شان لحظه ای قطع نمی‌شد. به سرم زد خودم را به نهر برسانم. باید از زیر آتش عراقی‌ها رد می‌شدم. نگاه کردم به آن طرف جاده. نهر به گلوله بسته شده بود. کوله ام را زمین انداختم و سینه خیز تا لبه جاده خاکی بالا کشیدم. بعد انگار که پر درآورده باشم دویدم تو نیستان. نفس‌ام برای لحظه ای قطع شد. پشتم داغ کرده بود. فکر کردم خون است. دست کشیدم، خشک بود. فرو رفتم تو نی‌های سبز رنگ. ردشدن از میانشان آسان نبود. چنگ انداختم به دور و برم. احساس خفگی می‌کردم. از لای نی‌ها زل زدم به نهر. فاصله مان چند قدم بود. بالای سرم را به گلوله بستند. خمیده قدم برداشتم. حرکتی در کار نبود. در جا می‌زدم. از نفس افتادم. گلوله باران شدت گرفت. سر جایم ماندم. نمی‌دانستم چه کار کنم. با عصبانیت مشت کوبیدم به دسته نی‌ها. سر چرخاندم به طرف نخلستان. بچه ها با عراقی ها درگیر بودند. نگاه کردم به گلوله های آرپی جی ام به یاد فتح الله افتادم. از صبح ندیده بودمش. خنده ام گرفت. عجب کمکی! ... از همان جا چشمم افتاد به محمود. لنگان لنگان پشت نخل‌ها سنگر می‌گرفت. راه افتادم به طرف نخلستان. فرمانده مان محمد هادی که با یک گردان زده بود به خط برگشته پیش بچه ها. حال خوبی نداشت. به آدم بهم ریخته ای می‌ماند که سر چند راهی ایستاده باشد. من را کنار کشید. - بچه ها روحیه شان را از دست داده اند. باهاشان صحبت کن. حرفهای تو اثرش بیشتر است. من می‌روم کمک بیاورم. قبل از این که راه بیفتد دست انداختم به شانه اش زیر لبی گفتم: - من می‌مانم پیش زخمی ها .... حرفی نزد. سکوتش علامت رضا بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 روایتی از فتح رزمندگان در دفاع مقدس از زبان سید مرتضی آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄            @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 9⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 سیگار: مأموران از سیگار به عنوان وسیله‌ای برای شکنجه‌ی متهم استفاده می‌کردند. قرار دادن آتش سیگار بر روی قسمت‌های مختلف بدن زندانی کاری بود که به کرات انجام می‌شد. به این سبب قسمت‌های مختلف بدن آنان مانند پلک چشم، پشت دست، پیشانی و... دچار سوختگی شده بود. در خاطرات آقای عزت‌شاهی (مطهری) آمده است: «با آتش سیگار، کف پا، ناف و بیضه او را می‌سوزاندند تا او اشاره‌ی کوچکی به محل اختفا و خانه‌ی تیمی خود بکند.»[11] آقای دعاگو نیز می‌گوید: «آنها در عین حال که شلاق می‌زدند، سیگارهای خود را روی شکم من خاموش می‌کردند. اثر بعضی از سوختگی‌ها هنوز کاملاً نمایان است. پوست ساق هر دو پایم به شدت آسیب دیده و شبیه به پوست سوخته است و زود زخم می‌شود... سیگار را روی آلت تناسلیم خاموش می‌کردند و یا به آن لگد می‌زدند.»[12] ------------ [11]. خاطرات عزت‌شاهی (مطهری)، پیشین، ص 256. [12]. خاطرات حجت الاسلام محسن دعاگو، پیشین، صص 135 ـ 136. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خاموشی گسترده، قطعی آب و تعطیلی کارخانه ها و وابستگی تولید برق کشور به تجهیزات خارجی در دوران پهلوی . 📚روزنامه اطلاعات ۲۵ تیر ۱۳۵۶ نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 صف تلفن در دهه پنجاه نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۹ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 آخرین روزهای شهریور سپری می‌شد و تب تبادل در حال عادی شدن بود. هیچ خبری از تبادل و آزادی ما به مشام نمی رسید. در یکی از شب‌های شهریور ماه که داخل آسایشگاه نشسته بودیم و آماده مي‌شديم تا بخوابیم، متوجه‌ سروصدای نگهبانان عراقی شدیم و ناگهان صدای باز شدن درب آسايشگاه به گوش رسید. چون بندرت پیش می‌آمد که شب‌ها درب آسايشگاه رو باز کنند. حدس زدیم که بایستی اتفاق غیرمنتظره ‌ای اتفاق افتاده یا قرار است بیافتد که نگهبانان سراسیمه داخل آسایشگاه شدند و تمام نگاه‌های اسرا به درب ورودی آسایشگاه دوخته شد. وقتی درب آسايشگاه کامل باز شد گروهبان به همراه چندتا ازنگهبانان در آستانه در ظاهر شدند و در اوج ناباوری اسم من رو صدا زدند. برای لحظاتی هنگ کردم. پیش خودم فکر می‌کردم چه خطایی از من سر زده که این وقت شب به سراغ من آمده‌اند؟ با صدای مسئول آسایشگاه که مجددا اسم من رو تکرار کرد به خودم آمدم. دستم رو بالا بردم و همزمان با نگرانی و ترس و لرز به سمت نگهبانان حرکت کردم. یکی از همراهان نگهبانان که مشخص بود تازه وارد بود با پرسیدن اسم ومشخصات و تطبیق با برگه ای که در دست داشت از من خواست باجمع آوری وسائلم از آسایشگاه خارج بشم ... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۲ 🔅 برخورد محبت‌آمیز با سربازان عراقی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ حجت الاسلام سیدحسن میرسید از آزادگان جنگ تحمیلی که مدت ۸ سال را در اسارت رژیم بعث عراق بوده هم می‌گوید: یکی از سربازان عراقی آدم خشنی بود. خودش می‌گفت «من بعثی و فدایی صدامم». یک روز حاج‌آقا [ابوترابی] را به شدت شکنجه کرد، جوری که تمام بدنش سیاه شده بود. با همه شیطنت‌ها و ظلمی که در حق آن بزرگوار روا می‌داشت حاج‌آقا همچنان بِهش احترام می‌گذاشت. یک روز در گوشه‌ای از اردوگاه تکریت ۱۷ با حاجی صحبت می‌کردم. گفت: «دیشب کاظم آمد پشت پنجره و با شرمندگی عذرخواهی کرد و گفت خیلی اذیتت کردم ولی تو به من احترام گذاشتی». وی ادامه می‌دهد: رفتار حاج‌آقا باعث شد که آن سرباز بعثی دست از خشونت بردارد، آرام می‌آمد توی اردوگاه و با کسی کار نداشت. بعدها شروع کرد به نماز خواندن و روزه‌گرفتن و در غیر ماه رمضان هم روزه می‌گرفت. محمد ذاکری نیز با بیان خاطراه‌ای از رفتار محبت‌آمیز حجت‌الاسلام ابوترابی با عراقی‌ها می‌گوید: «یک سرگرد بعثی معروف به شمر بود، اما در مدت سه ماهی که به اردوگاه ما آمد، تحت تأثیر حاج آقا بسیار تغییر کرد. مشکلات زندگی‌اش را برای حاج آقا می‌گفت و ... عراقی ها متوجه شدند و [محل خدمت] او را عوض کردند. رفتار حاج آقا به گونه‌ای بود که خود عراقی ها می گفتند: «مسلمان واقعی شما هستید». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ تعدادمان زیاد نبود. دو نفر بیشتر از تعداد انگشتان دست. زخمی ها، چهار نفر و شهدا هفت هشت نفر بودند. مثل یک پرستار بالای سرشان بودم. در انتهای جاده عمود به نهر درازشان کرده بودند. یک جای کاملا استتار شده. یک پایم آنجا بود و پای دیگرم تو سنگری که کنده بودم. فرماندهی‌مان را رضا رحیمی به دست گرفته بود. با تجربه تر از بقیه بود. جوانی سی ساله و سیاه چرده. سیاهی پوستش مال آفتاب سوزان جنوب بود. گرسنگی و تشنگی رمقمان را گرفته بود. دست می‌گذاشتم روی معده ام و فشار می‌دادم. درد برای چند لحظه جای گرسنگی را می‌گرفت. به یاد لواشی نزدیک خانه فتح الله افتادم. دهانم آب می‌افتاد فتح الله از لواشی خیلی تعریف کرده بود. فکر نان و غذا و آب ول‌مان نمی‌کرد. نماز را به جماعت خواندیم. زیر بمباران عراقی‌ها شروع کردیم به گشت زدن. همه جا را سیاهی گرفته بود. دود و گرد و خاک خفه مان می‌کرد. مانده بودیم به کدام طرف شلیک کنیم. هر جا پا می‌گذاشتیم زمین را شخم می‌زدند. چپ راست پشت جلو. صدای پا، صدای گلوله، فریادها همه غریبه بودند. خسته رو زمین پشت یک ردیف نخل سوخته چمباتمه زدیم. شکست و یأس دست و پایمان را دستبند زده بود. از فکرهایی که به سرم هجوم می آورد، داغ می‌شدم و یخ می‌کردم. احساس می‌کردم در قعر چاهی افتاده ایم که بیرون رفتن از آن ممکن نیست. از فکر اسارت پشتم می‌لرزید. تو دلم فریاد می‌کشیدم. به یاد سه چهار اسیری که گرفته بودیم افتادم. از ترس به موش مرده ای می ماندند. ما که به آنها آزاری نرساندیم.... با خیز برداشتن رضا رحیمی از جا کنده شدیم و به دنبالش راه افتادیم. دلم پیش زخمیها بود. رحیمی هم راه کشیده بوده به آن طرف. رسیده نرسیده، به محل زخمی‌ها سر جا میخکوب شدیم. با دهان باز و چشمهای از حدقه بیرون زده خیره شدیم به جایی که فکرش هم از سرمان نگذشته بود. هیجان و شادی یکهو تو رگ‌هایمان پر شد. جلو نفس‌مان را انگار یکهو باز کردند. شانس به‌مان رو کرده بود. آن هم چه شانسی. لودری نو جلو چشمانمان برق می‌زد. دویدیم طرف اش. دست کشیدیم دور و برش. از ته دل فریاد زدیم خنده بچه ها قاتی اشک‌هایشان شده بود. فکر اسارت و اسیری از سرمان پرید. هزار فکر و نقشه تازه پر شد. به جاش همه راه آزادی را پیدا کرده بودند. هر کس به اندازه عقل‌اش باید راه بیندازیمش. این را همه با هم گفتیم. چشم‌هامان افتاد به چرخهای لودر. تا نیمه تو گل فرو رفته بود. - یعنی می‌شود از تو گل بیرونش کشید؟ - باید بکشیم ... چاره ای نداریم .... و گر نه اسیر می‌شویم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
4_702924891808071931.mp3
941.3K
🍂 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران نوحه خاطره انگیزی که برای عملیات فتح المبین خوانده شد آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔸 ماشین توی اتوبان بصره-بغداد به سمت کربلا به تاخت می‌رفت. به بغل دستیم گفتم‌. این اتوبان زمان صدام به برکت شهید حاج علی هاشمی، حاج حمید رمضانی و بقیه شهدا درست شد. 🔸 با تعجب پرسید: چطور؟ چه ربطی داره؟ گفتم: وقتی توی عملیات خیبر با طراحی حاج علی هاشمی توی قرارگاه سری نصرت، رزمنده‌ها جاده مهم بصره-العماره-بغداد رو گرفتند صدام از قطع ارتباط بصره به وحشت افتاد. تصمیم گرفت این اتوبان مهم رو از بصره تا بغداد و کربلا احداث کنه. و حالا زائرای کربلا ازش استفاده می کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas http://karkhenoor.ir ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 🔟 ┄❅✾❅┄ 🔹 سیم برق: علاوه بر آن‌که از کابل‌های ضخیم برای شلاق زدن زندانیان استفاده می‌شد، ساواک از سیم برق نیز به عنوان وسیله‌ای برای شکنجه‌ زندانیان استفاده می‌کرد. جریان ضعیف برق را از طریق سیم‌های نازک به بدن آنان وارد می‌کردند که اسباب اذیت و آزار آنان را فراهم می‌ساخت. حجت‌الاسلام هادی غفاری می‌گوید: «چند بار مرا به برق وصل کردند. ولتاژ آن کم بود، ولی آدم را حسابی می‌لرزانید. این عمل را به حدی انجام داده بودند که من کنترل ادرارم را از دست داده بودم.»[13] یکی دیگر از شکنجه‌شدگان چگونگی استفاده از سیم برق را چنین توصیف می‌کند: «از دیگر شکنجه‌هایی که می‌کردند، شوک الکتریکی بود و با اینکه سر بالا یا سر پایین یا به اصطلاح آپولو آویزان می‌کردند، ولی هیچ کدام از این شکنجه‌ها مثل کابل نبود که به قول خودشان شلاق خلاق بود و با کابل می‌زدند.»[14] ------------ [13] خاطرات هادی غفاری، پیشین، ص 82. .[14] خاطرات محسن رفیق دوست، پیشین، ص 100. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 خانه خرابان 🔹سفیر انگلیس در زمان پهلوی در خاطراتش نوشته است: مقامات شهرداری تهران بی‌رحمانه در حال تخریب خانه‌ها هستند و از این فرصت برای پر کردن جیب‌هایشان بهره می‌گیرند. 📚تاریخ ایران مدرن، ص168 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۱۰ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 با صدای مسئول آسایشگاه که می گفت وسایل را جمع کن و بیرون برو، به خودم آمدم و با ناامیدی و دلهره و اضطراب و نیز افکار مشوش، همراه نگهبانان از آسایشگاه خارج و به سمت دفتر اردوگاه راهنمایی شدم. وقتی وارد اطاق شدم مشاهده کردم دو نفر از اسرای صلیب دیده که یکی از آنها میانسال بود در کمال آرامش و خونسردی در حال صحبت بود. از طرز رفتار و منش فرد مذکور حدس زدم که شاید این فرد حجة الاسلام ابوترابی باشد. وقتی حدس و گمانم تبدیل به یقین شد که چند دقیقه ای از ورودم نگذشته بود که افسر عراقی که درجه سرهنگی داشت وارد دفتر شد و مستقیما به سمت حاج آقا ابوترابی رفت و با خوشحالی شروع به خوش و بش کردن کرد. گویا آشنایی قبلی با حاج آقا داشت. این سرهنگ عراقی که فارسی و عربی رو قاطی کرده بود خطاب به حاج آقا گفت دستور آزادی شما صادر شده و من ماموریت دارم همین الان شما رو به همراه تعدادی از دوستانتان به سمت مرز ایران ببرم. حاج آقا خیلی متین و شمرده خطاب به سرهنگ عراقی گفت پس تکلیف بقیه اسرایی که توی این اردوگاه هستند چه می‌شود؟ و دوباره چه نقشه ایی واسه من کشیده اید؟ سرهنگ در جواب گفت به شرفم قسم می‌خورم که شما آزاد می‌شوید و فعلا با اشاره به من و حاج آقا به همراه ۸ نفر از اسرایی که همراه حاج آقا بودند رو امشب به سمت مرز می بریم و ظرف فردا و پس فردا هم بقیه اسرا آزاد مي‌گردند..... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مدیریت مرحوم ابوترابی در اسارت /۳ 🔅 پیگیری برای حل مشکلات اسرا ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔸 رسیدگی به مشکلات اسرا از دیگر مؤلفه‌های رفتاری حجت‌الاسلام ابوترابی در دوره اسارت به حساب می‌آید. ابوالفضل خسروی می‌گوید:« اردوگاه موصل زمستان‌های سخت و طاقت فرسایی داشت. یک سال به قدری هوا سرد شده بود که تحمل آن واقعا برای بچه ها سخت بود. از طرفی هر کاری هم که می‌کردیم به ما لباس گرم بدهند نمی دادند. یک روز ۵ نفر از نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمدند. ابتدا به سراغ حاج آقا ابوترابی رفته تا وضع موجود و مشکلات را از ایشان جویا شوند. صلیبی ها از کشورهای مختلف بودند، از جمله خانمی که اهل سوئیس بود. خواسته‌های اسرا را جویا شدند، حاج آقا فرمودند: ما برای اسرا لباس گرم می‌خواهیم تا بتوانند زمستان را تحمل کنند. زن سوئیسی، بلافاصله گفت: من به خاطر احترامی که برای شما قائل هستم خودم شخصا از سوئیس لباس گرم تهیه کرده و برای شما می‌فرستم و سپس آمار اسرای آسایشگاه را گرفته و ۲ روز بعد برای همه ما لباس گرم‌هایی فرستادند که زمستان را برای ما تابستان کرد و تا آخرین روز اسارت هم این لباس ها را داشتیم». ┄┅═✦═┅┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۲۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ اسم اسارت که می‌آمد همه تو خودشان فرو می‌رفتند. انگار شرمشان می‌شد. حتی به آن فکر کنند. - کی بلد است راهش بیندازد؟ با این سوال نگاه‌ها در هم گره خورد. همه به دنبال راننده لودر بودند. یکی باید میانمان پیدا می‌شد. با چشم از همه سوال کردم. صدای هیچکس در نیامد. با آن حال هر لحظه منتظر بودم یک نفر داوطلب شود. یک نفر لودرران فقط یک نفر نه بیشتر و نه کمتر. ولی حتی یک نصفه لودر ران هم میانمان نبود. یکهو شادی‌مان شد غم به چه گندگی و سیاهی. آن قدر که تو دلمان جا نمی‌شد. همه نقشه ها از مغزها پرید. قرار بود بچه ها را بریزیم تو بیل خاک برداری اش و راه بکشیم به طرف معبر. شدنی بود. آسان تر از آن که فکرش را می کردیم. کافی بود یک نفر راننده پیدا شود و لودر را راه بیندازد. بیرون کشیدن لودر از گل کار سختی نبود. با چنگ و دندان آن کار را می‌کردیم. در آن لحظه نیرومان هزار برابر شده بود. گرسنگی و تشنگی حالی‌مان نبود. فکر آزادی از محاصره عراقی‌ها سیرمان کرده بود. بوی باروت حنجره مان را می‌سوزاند. گلوله‌ها دور و برمان چرخ می زدند. آسمان را انگار شلاق زده بودند. رد کبودی همه جایش دیده می‌شد. چشمم افتاد به ساعت مچی یکی از زخمی ها. سه و نیم بعد از ظهر بود. نگاهی به زخم شکم‌اش انداختم. خون و چرک قاتی هم شده بود. چفیه ای که دور گردنش بود باز کردم و بستم رو زخم. چفیه رنگ چرک به خود گرفت. چشم چرخاندم رو صورت بیخون بقیه. به میت می ماندند. فریاد سید هادی غنی سر جا میخکوب ام کرد. - عراقی ها ... عراقی ها ... رد صدا را گرفتم. از بالای نخل سالمی به گوش می‌رسید. دویدم به طرف سنگرم. بچه ها با چشمان گشاد شده زل زده بودند به جایی که عراقی‌ها می آمدند. نگاه کردم. چیزی ندیدم. چند گلوله آرپی جی درست پشت سرم به زمین کوبیده شد. خیز برداشتم تو سنگرم. یکهو انفجاری شدید زمین و آسمان را لرزاند. - سه تا تانک ... سه تا تانک سرک کشیدم. سه تانک به صورت مثلث حلزون وار جلو می آمدند. پشت سرشان پر بود از نیروهای پیاده. ترس وجودم را فشرد. همه اش هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم. با دست‌های خالی از این که نتوانسته بودیم لودر را راه بیندازیم حرص ام گرفته بود. فشارم زده بود بالا و خون بدن‌ام کبود شده بود. سر چرخاندم تا رضا رحیمی را ببینم. ندیدم. محمود را صدا زدم. درازکش اسلحه را گرفته بود. طرف تانکها هیکل چاق و کوتاهش تو سنگر گم شده بود. صورتش انگار یکهو پیر شده بود. در جوابم فقط سر تکان داد. انگار داشت خداحافظی می‌کرد. ترس را تو حرکاتش دیدم. دوباره به تانک‌ها نگاه کردم. نو بودند. نتوانستم بفهم روسی هستند یا آمریکایی. فرقی هم نمی‌کرد نگاه کردم به راهی که از آن آمده بودند. حدس زدم از راه بصره داخل نخلستان شده‌اند. یکهو تانک‌ها ترمز کردند و بعد پشت سر هم صف بستند. پیاده‌ها ردیف شدند. پشتشان به مورچه های درشتی می‌ماندند. همان مورچه‌های جهنمی. ابهت نیروها و تجهیزات عراقی‌ها گرفته بودنمان. ولی هیچکس از مرگ خوف نداشت. گلوله ها نزدیکتر می‌شوند. داغی‌شان را می‌شد حس کرد. فریاد کشیدم. - ما آماده ایم .... یک جان که بیشتر نداریم ... صدای رحیمی بلند شد. - بخوابید تو سنگرهایتان. نباید ببینندمان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ 🍂 سینه زنی بوشهری رزمندگان در آبادان با حضور شهدای گرانقدری که کمتر از یکسال بعد از این مراسم به شهادت رسیدند. □ حسینیه شهداء(رامهرمزی‌ها) سال ۱۳۶۵ □ فیلمبردار: ناصر عطشانی □ نورپرداز: علی فروزان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄         @defae_moghadas  👈لینک عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛ 🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 1⃣1⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 سیم خاردار:‌ از سیم خاردار که دارای خارهای بسیار تیزی بود، برای شکنجه و مجروح کردن بدن زندانیان استفاده می‌کردند. این وسیله تأثیرات زیادی بر روی فرد شکنجه شده بر جای می‌گذاشت. دکتر هلدمن وکیل مدافع آلمانی ناظر کنفدراسیون و نماینده‌ی سازمان عفو بین‌الملل در گزارش خود آورده است: «در پای کامرانی سیم خاردار ساییده‌اند و هنوز جای زخم آن معلوم است.»[15] شلاق: شلاق زدن را شاید بتوان گفت که در مورد تمام زندانیان سیاسی اعمال شده است. به سبب کثرت استفاده از این وسیله، برخی از شکنجه‌گران از جمله حسینی در این زمینه متخصص شده بودند. مهارت و تأثیر این کار به صورتی بود که گاهی اوقات بر اثر شدت شلاق، ناخن‌های پای افراد می‌ریخت. آقای غفاری می‌گوید: «چنان با این کابل کلفت می‌زد که من فکر می‌کردم، با تیر سیمانی به کف پایم می‌کوبند! حسینی تخصص هم داشت، یعنی کف پای آدم را به چهل قسمت تقسیم می‌کرد و چهل تا کابل می‌زد. چنان این چهل ضربه را وارد می‌کرد که هر کدام به یک قسمت از کف می‌خورد. بدتر از همه نوک این کابل بود که برمی گشت بر روی پا وقتی نوک کابل روی پا بر می‌گشت پوست روی پا را از جا می‌کند و این از همه بیشتر آزار دهنده بود.»[16] گاهی این شکنجه برای شکنجه‌گران نیز عوارضی به دنبال داشت. آقای علی محمد بشارتی در کتاب «عبور از شط شب» آورده است: «یک نفس، یکی می‌زد و هنگامی که خسته می‌شد شلاق را به دیگری می‌داد تا خود استراحت کند... فردای آن روز فریدونی رسید... او از بس مرا زده بود، مجبور شد دستش را باندپیچی کند و شاید یک هفته باند روی مچ دستش بود.»[17] ------------ 15] درباره‌ی جنایات ساواک، پیشین، ص 87 [16]. خاطرات هادی غفاری، پیشین، ص 78 [17]. بشارتی، علی‌محمد، عبور از شط شب، تدوین احمد رشیدی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1383، ص 78. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چراغ انگلیسی؛ نفت ایرانی 🔹جرج کرزن، وزیر خارجه انگلیس و رئیس مجلس اعیان این کشور در مورد قرارداد نفتی 1933 که میان رضاخان و انگلیس بسته شد می‌نویسد: واگذاری کلیه منابع نفتی یک مملکت به دست خارجی حقیقتاً عجیب و غریب به نظر می‌آید و حرارت انگلیس دوستی در تهران در هیچ تاریخی به این درجه بالا نرفته است! 📚تاریخ بیست ساله ایران، ج5، ص306 نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈تلینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂