🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
تمام شب را مثل تب گرفتهها با خودم حرف میزدم
- چانه ات درد نگرفت؟
- نه
این حرف را خانم خانما هم گفته بود. وقتی ده دوازه ساله بودم همه خلافهای صبح را شب لو میدادم. صبح که میشد انکارش می کردم. داداش عبدالحسین طبق دستور عمل میکرد. تا جا داشت مشت و مالم میداد.
روز بعد وضع بهتر شد. صبح تا شب در سلولها را باز می گذاشتند. ولی شب همان شکنجه بود؛ با یک قلپ آش و کف دستی سمون به نان ماشینی میگفتند. روزهای قرنطینه به سختی میگذشت. تربیتمان میکردند برای اردوگاه. مسابقه وحشیانه ای بود. میان نگهبانهای زندان دستورها و تنبیه های جانخراش برایشان جایزه داشت. دستور داشتند مثل یک حیوان اهلیمان کنند. سعی میکردم با فکرهای درونی سرم را گرم کنم که فقط مال خودم بود. ولی فریاد بچهها و نعره نگهبانها به عالم واقعیت برمیگرداندم.
- لعنت به این قرنطینه ... لعنت به زندان الرشید ... لعنت به عراقیها ... لعنت بر یزید ...
بادیه روحی و شوربا و آش و شله و خورشت گوجه معده ام را به هم ریخته بود. شب بود. در سلولها تازه بسته شده بود. اسهال گرفته بودم. دل پیچه دیوانه ام میکرد. معده ام میجوشید. شکمم پر میشد از صداهای عجیب و غریب. خیس عرق میشدم. خودم را میزدم به کوچه علی چپ. یکبار، دو بار، صد بار. بچه ها نگاهم نمیکردند. دلشان سوخته بود. عینهو خودم زجر میکشیدند. دست بردار نبود. آمده بود آبرویم را ببرد. عضلات کمرم را سفت میکردم. پشتم را فشار میدادم به دیوار. پاهایم را نیشگون میگرفتم حالی اش نمیشد. به خدا پناه بردم. شب از نیمه گذشته بود که دیوانه شدم. مجبور شدم از کیسه پلاستیکی که بچه ها رسانده بودند استفاده کنم.
تازه از دست اسهال و سرماخوردگی راحت شده بودم که شپش به جانم حمله کرد. چنگ میانداختم زیر بغل و لای پاهایم و خرت و خرت می خاراندمشان. از رو که نمی رفتند هیچ؛ جمعیتشان زیادتر هم میشد.
روزهای اول بروز نمیدادم مثل بقیه بچه ها انگار افت داشت برایمان.
- داش اسدالله و شپش؟ نه غیر ممکن است ..... مگر میشود آدم به این متشخصی شپش بگذارد ... چرا که نه ... مگر بن بست ایرج را یادت رفته ... شاباجی را میگویم ... چه قدر از تنات شپش کند و کشت. صدایشان را نمیشنوی ... تق ... تق ... بیچاره پیرزن انگشت درد گرفته بود ... آن مال آن وقتها بود. حالا دیگر تو ونک تو یک قصر کوچک .... نزدیک هزار متری زمین اش. تو هر اتاقش یک حمام دارد ... استخرش را چرا نمیگویی ... آدم حظ میکند از نگاه کردنش .... زیاد حرف نزن ... انگار یادت رفته کجایی ... چشمهایت را باز کن.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آغاز امامت مولایمان(عج) مبارکباد
زمین را مهیای ظهور کنیم
جامعه نیازمند تبیین و آگاهیست
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آبادان زیبای من ...
○ هنوز یک ماه از جنگ نگذشته است که چهره ات آکنده از زخم کینه دشمن شده، آسمان زیبایت را مدتی است نمیتوانیم ببینیم ...آسمان آبیت چرا سیاه شده ؟
بچه ها خبر آوردند که دشمن رسیده به ایستگاه هفت و رفتند توی خانه های فرهنگی ها ....
○ شهر محاصره شده ....
خدا را شکر که اکثریت مردم رفتند ... روزهای سختیه ....هر روز شهادت، هر روز بمباران و هر روز فراق دوستان و عزیزان .....
○ دلم تنگ شنیدن سر و صدای شادمانه کودکان شهرم شده ........
ولی باز هم خواهم شنید این نغمه زیبای زندگی را .....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#دلتنگیها #زیر_خاکی
#کلیپ
@defae_moghadas
🍂
🍂 یادش بخیر ...!
حال و هوای ماههای اول😭
شهر خلوت شده بود و گاه و بیگاه صدای انفجار خمپارهای از گوشه و کنار شهر بلند می شد و پشتبندش آژیر آمبولانس و..
بوی شهادت نزدیکِ نزدیک شده بود. از سایهمون هم نزدیکتر و امکان گناه رو به حداقل رسانده بود.
و به موازات پاکی بچهها، صفا و صداقتی بود که نورانیت رو به چهره ها مینشوند.
هر چه مخلصتر، جذابتر و هر چه عاشقتر دوست داشتنیتر!
خصوصا چهرههای خسته و خاک گرفتهی از جبههی نبرد برگشته.
همان تک ستارههایی که حسرت یک بار دیگر دیدنشان، سالهاست بر دل زمینیمان مانده و...😭
🔹 شما چی؟
کسی هست که دیدارش براتون آرزو شده؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
#هفته_دفاع_مقدس
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما اینها رو نمیبخشیم
بشنوید
صحبت های مادر شهید را
#مطالبهگری
@defae_moghadas
🍂
🍂 وقتی میخواست به جبهه برود به مادر خود می گفت باید مثل کوه محکم باشید. اگر من به جبهه نروم آن یکی هم به جبهه نرود انقلاب ما پیروز نمی شود. خون من که از خون شهدای کربلا و امام حسین و علی اکبر امام حسین رنگین تر نیست.
شهید "محمود عجم"
صبح شما بخیر👋 ، روزتان شهدایی👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
• دو ماه ازشروع جنگ تحميلی گذشته بود. يك شب بچه ها خبر آوردند
كه يك بسيجی اصفهانی در ارتفاعات كانیمانگا تكه تكه شده است.
بچه ها رفتند و باهر زحمتی که بود بدن مطهر شهيد را درون كيسه ای گذاشتند و آوردند.
• آنچه موجب شگفتی ما شد، اینکه در وصيت نامه اش نوشته بود:
«خدايا! اگر مرا لايق يافتی، چون مولايم اباعبدالله الحسين (ع) با
بدن پاره پاره ببر.»
واژهای جز مقدس
لایق پسوند جنگ ما نیست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۶
🌹؛ خاطرات علی ماجد
از شروع جنگ
•┈••✾○✾••┈•
🔹 خانه به دوشی
تهران، ستاد جنگ زده ها به امور معیشتی ما رسیدگی می کرد و چون خودشان سپاهی و جنگ دیده بودند، ما را درک می کردند. اما مردم به ما طعنه می زدند که چرا شهر را رها کردید. و این برای ما سخت بود! پاسخ ما هم شنیده نمی شد. شش ماه منزل پسرعمویم ماندیم و بعد به قم رفتیم.
تهران که بودیم، با بستگان تماس گرفتیم تا برای شش زن عراقی که پیش ما مانده بودند و نمی توانستند برگردند، کاری بکنند. یک نفر از آشنایان از بصره به بحرین رفت و برای ما پول فرستاد تا آن ها را روانه کنیم. چون یک ماه اقامت شان طولانی شده بود. به دادگاه رفتیم و ماجرا را توضیح دادیم، که پذیرفتند و اجازه خروج دادند و آ ن ها به بحرین رفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#خرمشهر
#هفته_دفاع_مقدس
@defae_moghadas
🍂
،
🍂 مردم خرمشهر
در جنگ
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 هنوز جنگ رسما شروع نشده بود. برای خرمشهریها شروع جنگ از همان روزهاست، ٢١شهریور. ٤٥ روز در شهرشان ماندند، نه ٣٥ روز: «در آن روزها شهید هم دادیم. یک هفته از برگشت ما از شلمچه میگذشت که گفتند آنها که دوره دیدهاند خودشان را معرفی کنند، احتمال جنگ هست. اما فکر میکردیم در حد درگیریهای دیگر است، حتی از خانواده خداحافظی نکردیم. پدرم خانه نبود، به مادرم گفتم و رفتم. نیروهای عراقی آمده بودند مرز. فردای آن روز حمله کردند و جنگ شروع شد.»
•┈••✾○✾••┈•
#خاطرات_کوتاه
#خرمشهر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹؛ حاج صادق آهنگران
صدای رسانی دفاع مقدس
┄═❁๑❁═┄
🔸 اگر یک روز ارباب از این بارگاه بیرونت کند چه می کنی؟
خدا نکند. انشاءالله که ارباب بیرونمان نمی کند. آن روز ها که من در اوج شهرت بودم و به هر شهری که میرفتم مردم مرا دوره می کردند و رزمنده ها در جبهه مرا روی دوش خود بلند می کردند، فکری به خاطرم رسید که نکند یک وقت همه آنچه را که به من داده اند پس بگیرند. تا اینکه به شاهچراغ شیراز دعوت شدم و به خدمت آقا «سید مهدی دستغیب» که تولیت آستان مقدس شاهچراغ را دارند مشرف شدم، و این سوال را از او کردم که اگر بیرونم کردند چه کنم؟ ایشان دستمالی از جیبش بیرون آوردند و به شدت گریستند، و فرمودند: «چیزهایی را که این بزرگواران داده اند به این آسانی پس نمی گیرند».
من امروز می بینم که همانطور است. با تمام بدیهایمان آنچه داده اند، روز به روز هم بر آن افزودند. سال ها بعد دوباره مرا به شیراز دعوت کردند. همانطور که داشتم برنامه را اجرا می کردم، دیدم که آقای دستغیب در گوشه ای نشستهاند و مرا نگاه می کنند. وقتی برنامه تمام شد به میزبانم گفتم: میخواهم آقا را زیارت کنم. ایشان هم مرا به یک اتاق کوچکی که شبیه انباری بود بردند. در آنجا نشستم تا اینکه آقای دستغیب وارد شدند. بدون سلام علیک به من گفتند: یادت هست ۲۶ سال پیش از من سوالی کردی و من گفتم چیزهایی را که این ها بدهند به این آسانی نمی گیرند، و امروز تو هنوز هم می خوانی و عزیز هستی».
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#خاطرات
#آهنگران
@defae_moghadas
🍂
8f1a08b856c0519694e6e7b42a5d7831.mp3
5.8M
🍂 نواهای خاطرهانگیز
هشت سال دفاع مقدس ۱
🔸خرمشهر ای شهر شهیدان
🔹مادر برام قصه بگو ، گروه آباده
🔸کجابید ای شهیدان خدایی
🔹کاروان شهیدان
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت دهم
صبح ها مراسم زیر پرچم داشتیم، افراشتن پرچم همراه با سرود شاهنشاهی، در حالیکه ما با دوانگشت کنار پیشونی گرفته و بعنوان سلام پیشاهنگی خبردار ایستاده بودیم، هیجان انگیز بود.
خونه ما که دست کمی از پادگان نداشت، جمعه ها باید پتوها و لباسهامون را میشستیم و ناخنها کوتاه میشد.
هر دوهفته یکبار هم پسرها به صف میایستادن و آقام با اون ماشین های سرتراشی مشهور قدیمی، همه را کچل میکرد، کچل که بودیم اجازه بلند شدن مو را نمیداد.
آقام از هر نوع بازی که شبیه قمار باشه متنفر بود. حتی از گلوله بازی. میگفت چون گلوله بازی برای برد و باخته قماره.
پسرهای عمه ام که سن شون بیشتر بود و جوان محسوب میشدن، بشدت از کچل کردن متنفر بودن و همیشه برای فرار از کچل شدن، کتک میخوردن.
یه تلویزیون RTL سیاه و سفید داشتیم. اون زمان تلویزیون ایران فقط ۱ کانال داشت ولی در آبادان بشرط اینکه لوله آنتن بلند باشه و از ۳ جهت شاخک داشته باشه، میشه کانال بغداد و بصره و کویت را هم دید.
بچه ها مثل سیخ کبابی کنار هم دراز میکشیدن و تلویزیون نگاه میکردن.
فیلمهای وحشتناک از داراکولا و سامسون و دلیله یا فیلمهای وسترن از جان وین یا فیلمهای عشقی از جینالولو و سوفیا لورن. یه سریال بسیار کسالت بار هم پخش میشد بنام آیرون ساید.
فیلم تماشا کردن مون هم جالب بود.
دخترها یه چادر یا پتویی چیزی کنارشون بود،
اگر فیلم ترسناک بود، به محض اینکه جناب داراکولا تشریف میاورد، چادر یا پتو را میکشیدن روی صورتشون و به پسرها اصرار میکردن هر وقت داراکولا رفت بهمون خبر بدید.
اگر فیلم عشقی بود، هر وقت صحنه ماچ و بوسه بود چادر یا پتو را میکشیدن روی صورتشون.
به سیمی که از پریز آنتن تا تلویزیون کشیده و آویزان بود، چند لنگه دمپایی آویزان بود و هر وقت تصویر برفکی میشد، دمپایی ها را تکان میدادیم.....
کلاس چهارم که رسیدم سیستم عوض شد و دوران ۱۲ کلاسه ابتدایی تبدیل به ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان شد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
،
🍂 معبر هفت (لشکر ۷ ولیعصر عج )
پخش قسمت اول مستند "معبر هفت" از شبکه مستند
🔸 چهارشنبه ۵ مهر ۱۴۰۲ / ساعت ۱۹
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#لشکر_هفت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
چشم چرخاندم تو چهار دیواری سلول. نگاه کردم به ته راهرو. وضع فلاکتباری داشت. توالتهای سرریز، در و دیوارهای کثیف و نمور، قحطی آب، زخمهای چرک کرده لباسهای تخته شده از عرق، بدنهای حمام ندیده دست به دست داده بودند تا این موجود ریز و سمج را بوجود آورند. دنبال راه کار گشتم پیدا نکردم. بی آب و صابون و مواد ضد عفونی کننده چه کار میشد کرد. باید بکشیمشان. این طور لای دو تا ناخن فشارشان بدهید. صدای تق، یعنی مرگ. چاره ای نیست.
شبها تا صبح کارم شده بود شپش کشتن. تنها نبودم. بچه ها هم همراهی میکردند. تا صبح هزارتایی کشته بودیم.
چه میشد بعثی ها را هم به این سادگی کشت. ارزششان بیشتر از این موجود نیست. باور کنید راست میگویم. نگاهشان کنید. انگار دوقلو هستند. فقط آنها زیادی خون مکیده اند.
بچه ها دورم حلقه میزدند هیجان زده به حرف هایم گوش میدادند. حرف را میکشیدم به بچههای تو منطقه. به عملیات و شب های قبل از عملیات. نباید حال و هوای آن شب و روزها از یادشان می رفت. حرف امام را که میزدم میزدند زیر گریه. آن قدر تا دلشان باز میشد سبک میشدند. به هم نگاه میکردیم. غمهایمان از بین رفته بود. گونه هایمان گل انداخته بود. هر شب تو یک سلول سخنرانی میکردم. آهنگ مقاومت میزدم. از سختیها میگفتم. از روزهای آزادی که شاید اصلا نمیدیدمش.
- ما که صلیب ندیدیم ... نباید به آزادی فکر کنیم ... مفقود یعنی شهید ... یعنی که نیستیم ... شناسنامه مان زنده زنده باطل میشود.
- نباید این طور فکر کرد ... خدا بخواهد پیدامان میکنند. صلیب سرخ ببینیم یا نبینیم. فرقی ندارد ... بخواهند میکشنمان... مثل آب خوردن ... میگویند از خونریزی مُرد .... کی میفهمد.
بچه ها یکی یکی پیشم می آمدند و میگفتند:
- روزها خیلی سخت میگذرد ولی شبها بدتر است. کاش میشد فرار کنیم.
- فرار از پادگان الرشید یعنی مرگ. طاقت بیاورید و بگذاریدش برای موقعیت بهتر
بینمان جاسوس پیدا شده بود. هر روز یک نفر لو میرفت. کتک میخورد و بر میگشت تو سلول. گوشه گیر میشد و تو خودش میماند. شکنجه گرها به. قصد مرگ زده بودندش. چند روزی سخنرانی را تعطیل کردم. هر روز تا شب انتظار میکشیدم صدایم بزنند. خبری نمیشد. انگار جاسوس منتظر وقت بهتری بود. به کمک بچه ها و زیر نظر گرفتن کسانی که بهشان شک داشتم جاسوس را شناختم.
ناصر عرب اسمش بود. از بچه های اهواز بود. سی و سه چهار سال سن داشت. لکنت زبان و دست و پای کجاش نقطه ضعفاش بود. تو کارش خبره بود. ردی جا نمیگذاشت. شک ایجاد نمیکرد. نماز شباش ترک نمی شد ولی با نامردی ضربه را میزد. انگار به آن شکل می خواست قدرت نداشته اش را به جمع نشان دهد. با آن حال نوعی اضطراب و نگرانی در وجودش موج میزد. سعید داشت خلائی را که در شیوه کارش وجود داشت با بروز خصوصیات به ظاهر مردانه پر کند. با تمام زرنگیاش تو قرنطینه نتوانست مچام را بگیرد. ولی نشانی ام را به نگهبانها داده بود. به فکر ادب کردنش افتادم. کار آسانی نبود. هم او و هم شپشها تا آخرین روز اسارت با ما بودند. اقرار میکنم وقتی گفتند سی و هشت نفرمان تو حیاط جمع شویم ترسیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂