🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
دستگیره با صدای خشکی چرخید. نظامیای پله ها را یکی کرد و پرید داخل راهرو. از جا بلند شدم. با دهان باز زل زدم به صورتش. چشمهایش برق میزدند. به بازجوها میماند.
- شماها پاسدار خمینی هستید؟
- نه سیدی
با این جوابم یک قدم جلو برداشت. راست گفته بودم. ما که پاسدار نبودیم.
- پس بسیجی هستید؟
- بله سیدی.
با این جواب صورت سیاهش مچاله شد تو هم. رگهای گردنش زدند بیرون. مثل حیوانی وحشی و زخم خورده یکهو با صدای بلند خندید و گفت:
- اینها لشکریان خمینی هستند؟ میخواهند با سربازهای صدام حسین بجنگند ... عجب ....
دست انداخت به پیراهنم و کشید طرف در. عمو رجب هم دنبالم کشیده شد. بیرون که رفتیم نظامیها زدند زیر خنده. انگار حرفهای بازجو را شنیده بودند. دستمان انداختند و مسخره مان کردند. فهمیدم باید از تونل رد شویم. نگاه کردم به تونل. به تونل وحشت میماند. هلم دادند جلو. پاهایم سنگین شده بود. انگار بهشان وزنه بسته بودند. پا تو تونل گذاشته بودم که کابل کشیده شد رو پشتم. شروع کردم به دویدن. چوب و میلگرد کوبیده شد به بازوهایم. سعی کردم جا خالی بدهم. پا انداختند لای پاهایم. کوبیده شدم رو زمین. کابل و چماق و میلگرد با هم رو تنام نشست. هوار کشیدم و از جا کنده شدم. بارش کابل و میلگرد دوباره شروع شد. پا گذاشتم به دویدن. با پشت پای یکی از نظامیها خیز برداشتم رو زمین. کف دست و زانوهایم کشیده شد رو سیمان. نگاه انداختم به ته تونل. به در ساختمانی ختم میشد. با هر بدبختی ای بود خودم را انداختم داخل ساختمان. سینه به زمین نداده بودم که از زمین کنده شدم. کشاندنم داخل اتاق بزرگ با چهار پنجره که میله جوش داده بودند جلویشان. پخش شدم رو زمین. به نعش سنگین شده ای میماندم. بچه ها دورهام کردند. فقط صدایشان را می شنیدم. نمی توانستم نگاهشان کنم. آه و ناله دلخراش بچه ها بلند بود. یک ساعتی همان طور ماندم. تکان میخوردم. دادم بلند میشد. بد جوری کوبیده شده بودم. دست و پاهایم ورم کرده بود. خون لخته شده بود زیر پوستم. صدای گریه غریبهای بلند شد. سر چرخاندم به طرف صدا. نگهبان عراقی بود. با صدای کابل که به در آهنی آسایشگاه کوبیده میشد از خواب پریدم.
بلند شدم به نماز. دور و برم را نگاه کردم. سطل پر بود از ادرار، سر ریز شده بود رو زمین سیمانی. سرم پر شد از بوی گند. خودم را کشیدم طرف دیوار. فریادم بلند شد. به یاد شب گذشته افتادم. کتک و بعد هم لقمه ای نان و جرعه ای آب. معده ام پر شده بود از درد. چشمم افتاد به پنجره ها. صبح شده بود.
فریاد نگهبان بلند شد.
- خدایا... چی میشد صبح را نمیدیدم؟... این صبح چه قدر سیاه است...
- آمار ... آمار .
با کابلی که به بدنهای مجروحمان کوبیده میشد به صف شدیم تو حیاط. هوا سوز داشت. سرما تا مغز استخوانم فرو می رفت. رعشه گرفته بودم. دندانهایم را فشار دادم رو هم. با شنیدن اسمم نالیدم
- نعم .... نگاه کردم به محوطه جلو در. ساختمان پر بود از چماقهای خرد شده. نگهبان فریاد کشید و پا تند کرد طرفم. سرم را انداختم پایین. این قانون اسارت بود. چنان به آن عادت کردم که حتی روز آزادی هم سرم پایین بود. یکهو آسمان ترکید. رعد و برق چنگ انداخت به جانش. قطرههای درشت باران ریختند رو سرمان. در یک چشم بهم زدن خیس شدیم. دستور دادند لخت شویم. بعد راهیمان کردند طرف حمام. نگاهم به آسمان و رعد و برق اش بود. می توانست جزغاله مان کند. به یاد سفری که با خانواده ام به سوریه و لبنان رفته بودیم افتادم. همین باران سیل آسا را در آن جا دیده بودیم. داخل حمامها شدیم. لخت مادرزاد زیر دوش ایستادیم. آب یخ سرازیر شد رو سر و بدنمان. ضربه کابل هم همراهش بود. برای چند لحظه نفسام بند آمد. خون تو رگهایم منجمد شد. کشیدنم بیرون. پنج نفر بعدی رفتند زیر دوش. لباس پوشیده نشاندمان وسط محوطه. بعد یکجا بردنمان به طرف آسایشگاه جدید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 " من هوانیروزیام "
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
از زمین تا آسمان ها
مرز جولان من است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دلتنگـم برای هور ...
برای کمین هایش ...
برای غربتش ...
برای خلوصش ...
برای یک وضوی دیگـــــر در آبهایش
صبحتان بخیر 👋
روزتان به عطر خداوند، معطر 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
،
🍂 معبری
از جنس خودگذشتگی
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 رسيديم به جايی که دشمن سيم خاردار کشيده بود.
فرصت نبود که سيم خاردارها را باز کنيم.مانده بوديم که چکار کنيم.
يه لحظه
احساس کردم اتفاقی افتاد.
نگاه کردم ديدم يکی از رزمنده ها خودش رو انداخته روی سيم خاردار و بچه ها را قسم ميده که از روی بدنش رد بشن و برن جلو تا عمليات به تعويق نيفته.
بچه ها با اصرار او رد شدند
و گوشت و پوست اين رزمنده دلاور
به سيم خاردار دوخته شد.
•┈••✾○✾••┈•
#خاطرات_کوتاه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 بعثی ها مدام پالایشگاه و تانک فارم های پالایشگاه را میزدند. (به مخازن بزرگ ذخیره نفت تانک فارم میگفتند.) بواسطه موشکباران پالایشگاه، کل شهر را دود و سیاهی فراگرفته بود. همانطور که گفتم، پالایشگاه تعطیل شده بود و پدر من هم کارگر پالایشگاه بود. وی دائما به ما اصرار میکرد که از آبادان بروید تا ما با خیال آسوده به کارهای پشتیبانی برسیم. پدرم میگفت شما زن و دختر هستید، اگر خدانکرده پای دشمن به شهر و خانه ما برسد چه اتفاقی خواهد افتاد؟ برادرم هم حرفهای پدر را تکرار میکرد و میگفت تا زمانی که شما اینجا هستید ما خیالمان آسوده نیست و نمیتوانیم کار پشتیبانی را انجام دهیم. از طرفی ما هم میگفتیم خب ما هم میتوانیم کمک کنیم. مادرم می گفت: ما بدون شما کجا برویم؟ من و خواهر کوچکم به پدرم میگفتیم ما میخواهیم برویم در جهاد سازندگی آموزش کمکهای اولیه ببینیم تا در اینجا خدمت کنیم.
حدود دو ماه مقاومت کردیم. هر بار که جایی منفجر میشد پدر و برادرم به خانه سر میزدند تا از احوال ما مطلع شوند. آن وقت تلفن هم نداشتیم و مجبور بودند برای اطلاع از احوال ما حضوری به خانه بیایند و سر بزنند. حوالی ۵۰۰ متری خانه ما را هم زده بودند.
خاطرم هست یک روز داشتیم صبحانه میخوردیم که محله اطراف خانه ما را بمباران کردند. من نتوانستم طاقت بیاورم. سریع لباسهایم را پوشیدم و به محلی که انفجار رخ داده بود رفتم. حفره عمیقی بر اثر انفجار در کف خیابان ایجاد شده بود. خانهها از بین رفته بود، اجزای بدن شهدا کف خیابان پخش شده بود. وضعیت بسیار بدی بود. در این لحظه طاقت پدر و برادرم به سر آمد و گفتند شما با ماندنتان در اینجا ما را اذیت میکنید. ما قبول نمیکردیم که از آبادان خارج شویم و دوست داشتیم در آنجا بمانیم. خانه ما سر خیابان اصلی بود. جلوی درب خانه میایستادیم و میدیدیم که مردم از سر ناچاری، با اضطراب و ترس وسایل خود را جمع کردهاند و از آبادان میروند. هر کس با هر وسیله ای که داشت به سمت ایستگاه هفت راه افتاده بود. یک عده سوار با دوچرخه، عدهای دیگر با موتور و آنهایی هم که وانت و ماشین داشتند با اندک وسیله مایحتاج به ناچار در حال ترک شهر بودند.
ایستگاه هفت یکی از راههای خروجی به سمت آبادان بود که به ماهشهر منتهی میشد و اکثرا از این نقطه خارج میشدند. از دیدن این صحنهها بسیار ناراحت بودیم و با خود میگفتیم اینها کجا میروند؟ اگر اینها بروند پس چه کسی میخواهد از شهر دفاع کند؟ همگی نگران این مسئله بودیم. پدر و برادر به ما میگفتند: ببینید این افراد از شهر میروند، شما هم بیایید و همراهشان بروید. باز هم ما زیر بار نمیرفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راههای ارتباطی آبادان
در هفته ششم جنگ
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت چهاردهم
ما بچه ها باید شیطنت میکردیم، او هم باید استراحت میکرد. بالاخره این وسط گاه و بیگاه درگیری پیش میومد.
یه راه گریزی برای مواقع اضطراری پیدا کرده بودم. بشرط اینکه خیلی سریع خودم را به پله ها میرسوندم، از پشت بوم میرفتم خونه همسایه.
شب و روز فرقی نداشت، هر وقت احساس میکردم کتک خوردن حتمیه، میرفتم خونه همسایه، بهش میگفتیم ننه سهیلا. دوتا هوو توی یه خونه بودن.
یه دختر بزرگ داشتن به اسم سهیلا، بعدش علی، بعدش ثریا که همسن من بود بعد هم یه پسره دیگه به اسم دانش.
خانواده حاجی زاده اصالتا اهل دوان یکی از روستاهای کازرون هستن، آقای حاجی زاده توی بازار کفیشه مغازه پارچه فروشی داشت.
یکی از اعضاء خانواده شون حمید حاجی زاده است، پای چپش از مچ پا مادرزادی اشکال داره ولی با وجود این نقص خیلی خوب فوتبال بازی میکنه و دریبل های قشنگی میزنه.
با گونیا و نقاله و پرگار هنرنماییهای جالبی میکنه، رسم و هندسه اش واقعا عالیه.
اکثریت مردمی که از دوان به آبادان مهاجرت کردن بسیار هنرمند و اهل کار و تلاش هستن. تعداد خیلی زیادی از جوشکارها و کارگرهای فنیِ شرکت نفت، دوانی هستن.
گاهی سرسفره میرسیدم و اونها هم ناراحت نمیشدن.
ننه سهیلا اخلاق آقام را خوب میشناخت و میدونست چرا فرار کردم. حتی گاهی شبها اونجا میخوابیدم.
(چندین سال بعد از خاتمه جنگ، با پسرم که کلاس سوم راهنمایی بود دم مغازه بودم. یه خانمی اومد و هی جنسها را قیمت میکرد،
این چنده، اون چنده ووو فرصت نمیداد جواب بدم، حس کردم مزاحمه ولی خانم خیلی مرتب و با کلاسی بود.
محترمانه ازش پرسیدم؛
خانم ببخشید قصد اذیت کردن دارید؟
: بله.
؛ چرا؟
: یادت رفته چقدر موهای مرا میکشیدی؟
چقدر بهم لگد میزدی؟ پتو را ازم میدزدیدی؟
یهویی جا خوردم و جلوی پسرم شرمنده شدم.
بهش گفتم خانم فکر نمیکنی اشتباه گرفتی؟
: نخیر، مگه تو عزت نیستی؟
؛ بله عزت هستم ولی شما را نمیشناسم و از این غلطها نکردم.
: جلوی پسرت ضایع شدی ها؟
نترس من ثریا هستم همبازی بچه گیها.
یهویی رفتم به عالم بچگی. از دیدنش خیلی خوشحال شدم)
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن
دکتر "الجنابي" محقق عراقی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 صدام به ما گفت که خود برای کنترل عمليات به بصره رفته است. ايرانیها به اندازهای سريع عمل کرده بودند که همه خطوط پدافندی شکسته شده بود. او در آنجا مجبور به اين اعتراف شده بود که اکنون نه تنها گلوی حکومتش بلکه گلوی حکومت بسياری از کشورهای عربی به دست ايرانيان به شدت فشرده شده است."
"الجنابی" به نقل از شاه حسین می گوید: در آنجا حسنی مبارک از وعده ارسال سلاح و نيرو و کمکهای نظامی ارتش مصر در عمل به صدام خبر داد و من نيز سه گردان پشتيبانی را به همراه مهمات کافی در اختيار ارتش عراق گذاشتم و اينها همه در حالی بود که خود شاه حسين نيز به آن اعتراف و آن را به صدام گوشزد میکند که نگران پيروزیهای ايرانيان است.
و به اين ترتيب، صدام از همراهی شاه حسين بسيار سپاسگزاری و از اين که اردن با همه امکانات در کنار او و حکومتش است، قدردانی میکند و میگويد که پس از جنگ جبران خواهد کرد و ادامه داده بود که به نظر من، از هر گونه سلاحی برای پيشروی به ايرانيان بهره برده است. به علاوه حسين اردنی با کولهباری از نوکری استعمار اين جهان را ترک کرد.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما در دفاع مقدس
ظرفیت خود را کشف کردیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #رهبری
#نماهنگ
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
اردوگاه تکریت یا همان شماره یازده پر بود از اسیرهای کربلای چهار و پنج و شش. چهار بند داشت هر بند دارای سه آسایشگاه بود.
بند یک و دو طرف غرب بند سه و چهار طرف شرق قرار داشتند. درست در جنوب غربی بند یک با فاصله دویست متری اردوگاهی به نام ملحق یا قلعه بود. تو قلعه اسیران شورشی را جا داده بودند. دور تا دورش سیم خاردار بود. سیم خاردارها را گروهبان اسماعیل از بچههای ارتش همراه چند نفر اسیر نصب کرده بود. نصب چهل کیلومتر سیم خاردار، آن هم با دست خالی کار آسانی نبود. پشت سیم خاردارها پر بود از نگهبان. سیم خاردارها و نگهبانها فکر فرار را از سر آدم میپراند. مسئول تمیز کردن دستشویی ها شده بودم. صبح ها بعد از آمار و خوردن هفت ضربه کابل راهی محل کارم می شدم. درست در ضلع شمالی بند چهار تا زانو تو کثافت میرفتم و سطل ها را پر میکردم بعد با چند نفر از بچه ها سطل های پر را تا پشت سیم خاردارها میبردیم. نگهبانها تا وقتی که سطلها را تو گودال خالی نمیکردیم چشم از ما برنمی داشتند.
مانده بودم چه کسی ارتباط من با شهید بهشتی را در آن بیابان لو داده بود.
- سخنرانی هایت .... تو کوثر ... قبل از عملیات کربلای پنج یادت رفته .... از آلمان گفته بودی و شهید بهشتی ... از ایران گفته بودی و دفتر شهید بهشتی در خیابان کشاورز و پیشنهاد او برای وزیر شدنت .... راست میگویی ... پس جاسوس از خودمان است .... خدا به دادمان برسد.
- هزار روز ... هزار روز تاریکی.
روزی که از اتوبوسها تو اردوگاه تکریت پیاده مان کردند هیچ فکر نمیکردم قرار است هزار روز اسیر بمانم. باید مبارزه دیگری را شروع میکردم. حتی اگر تیربارانم میکردند. مبارزه با زمان، وجودم را ذره ذره آب میکرد. کافی بود جلو آینه قدیای بایستم تا پوست و استخوان شدنم را به چشم ببینم. آش شله و خورشت گوجه که گوشت نمی آورد. تصمیم گرفتم از یعقوب استفاده کنم. از اسیرهای ارتشی ایرانی بود. عرب زبان، مسئوول و دیلماج مان تو آسایشگاه بود. جوانی با استخوان بندی درشت و پوست روشن. او بود که فردای روز ورودمان به افسر بند حالی کرد اسد الله خالدی آیت الله نیست ریش بلند و سفیدم و حاجی حاجی کردن بچه ها، عراقی ها را به شک انداخته بود. یعقوب زیاد به پروپایمان نپیچید. مثل ناصر عرب نبود. روز آزادی تو قرنطینه به دادش رسیدم. شبها پتو میانداختم پشتم و کنار پنجره ها مینشستم. به دنبال شکار بودم. از میان نگهبانها و حتی جلادهای اردوگاه بیشترشان کرد زبان بودند. فارسی را خوب حرف میزدند میکشاند مشان به حرف. تو دلشان را خالی میکردم. یادشان میانداختم انسان هستند. زبانشان باز میشد. اشکشان در میآمد. کم کم سفره دلشان را پهن میکردند. دردشان زیاد بود. به اندازه خود عراق.
به دقت که فکر میکنم هنوز هم نمیدانم در آغاز چه طور شروع کردم. افتادم به جان عدنان یکی از سربازهای بعثی جلادی که دو نفر از اسیرها را زیر شکنجه کشته بود. معروف بود به قاتل. نیاز به زمان داشتم. او را بعد از اولین بازجویی شناختم. روزی که مقام امنیتی دنبالم فرستاده بود انتظار نداشت غافلگیرش کنم. با هزار راهی که بلد بودم بعد از دو سال بحث و جدل راماش کردم. شد بلای جان افسرهای عراقی. هنوز چشمهای عمیقاش به خاطرم است. موقعی که به سوالهای مقام امنیتی را جواب میدادم؛ چهار چشمی نگاهم میکرد. آن روز مقام امنیتی فقط حرفهایم را گوش کرد و رفت. آمده بود تجزیه ام کند و برود. میخواست بفهمد روحانی هستم یا نه؟ جسارتم رو عدنان اثر کرد بعد از چند ماه دست از سرم برداشتند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
سنگرهای معطر
به عشق
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #رهبری
#نماهنگ
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کسی می گفت،
ما در جنگ بیشتر زندگی کردیم
تا اینکه بجنگیم
ولی ،
خیلیها، در صلح،
بیشتر می جنگند تا زندگی کنند
صبحتان بخیر 👋
امروزتان در آغوش خدا 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂 شهر مورد حمله هوایی قرار گرفته بود. موشکهای دشمن مثل باران روی سر مردم بیگناه ریخته میشد.
نیروهای بعثی بیمارستان و پمپ بنزین شهر را ویران کرده بودند.
در بیمارستان تعدادی زیر آوار مانده بودند. با صدای گریه نوزاد متوجه آنها شدیم.
□□□
زن، نوزاد و پرستار دلسوز را از زیر آوار، زنده بیرون آوردیم.
ایلام ۱۳۶۴ | غلامعلی لرکی
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#ایلام
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 حدود دو ماه و نیم از شروع جنگ گذشته بود که اتوبوسهای شرکت واحد از شیراز تجهیزات پزشکی به منطقه آوردند. از طرف فرمانداری دستور دادند هرچه زن و بچه هست باید سوار این ماشینها شده و از شهر بروند. ماندن مردها در شهر بلامانع بود. خلاصه با اصرار پدر و برادرم پذیرفتیم که از شهر برویم. خاطرم هست که با عصبانیت به پدرم گفتم: «خیلی خب، باشه! یک هفته که بیشتر طول نمیکشه، ما یک هفته دیگر برمیگردیم.» اصلا برای ما قابل بارو نبود که جنگ هشت سال طول بکشد. پدرم تأکید کرده بود که به خانه عمهمان در جیرفت برویم. می گفت وقتی آنجا باشید احساس آرامش و امنیت دارم.
من به گمان اینکه یک هفته میخواهم بروم مهمانی، وسایل مربوط به مهمانی و لباسهای مهمانی ام را به همراه یک پتوی مسافرتی برداشتم. با خودم میگفتم یک هفته میخواهیم برویم آنجا و زود برمیگردیم. سوار بر اتوبوسهای شرکت واحد شدیم. پدر و برادرم ما را راهی کردند. الان که این خاطرات را مرور میکنم خیلی سخت خودم را کنترل کرده ام. (با گریه)
آن روزها با اتفاقات بدی مواجه شدیم. اولین جایی که رسیدیم بهبهان بود. اتوبوس نگه داشت تا مسافران کمی استراحت کنند. آنجا با ما برخورد خوبی نداشتند. البته حق هم داشتند. زیرا این عزیزان در موقعیت ما نبودند و نگاهشان به ما اینگونه بود که ما فرار کرده ایم و سنگر را نگه نداشته ایم. در صورتی که تمام افراد داخل اتوبوس شامل زن و دختران و پسران خردسال بودند. دو برادر کوچک من که اصلا قصد نداشتند همراه ما بیایند با زور کتک سوار بر ماشین شده بودند.
چند شهر دیگر هم توقف کردیم تا به شیراز رسیدیم. در شیراز از اتوبوسها پیاده شدیم. در آنجا هم برخورد خوبی با ما نشد. افرادی که ما را میدیدند، با کنایه حرف میزدند و از دست ما ناراحت بودند که چرا مقابل دشمن شهر را خالی کرده ایم؟ خوابگاهی را برای ما در نظر گرفته بودند و ما در آنجا مستقر شدیم. هنگام خرید از فروشگاهها باز برخورد مناسبی با ما نمیشد. آنها به ما میگفتند شماها ترسو بودید و مقابل دشمن مقاومت نکردید. همانطور که گفتم من به آنها حق میدادم، چون آنها در آن شرایط جنگی (که ما تجربه کردیم) قرار نداشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
🍂 فرزند رهبر انقلاب حجتالاسلام مجتبی خامنهای در ۱۷ سالگی به جبهه رفت؛ عضو گردان حبیب ابن مظاهر شد و در عملیاتهای متعدد از جمله بیتالمقدس ۲ ، ۳ و ۴ ، والفجر ۱۰ و مرصاد حضور داشت.
حضوری که رسانهای نمیشود و مردم از آن بی اطلاعاند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂