eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 صدام چاه کن •┈••✾💧✾••┈• در منطقۀ ما یكی، دو متر برف روی زمین نشسته بود و این عملاً موجب می شد ما هیچ وقت دست شویی نداشته باشیم، جز آنچه بر اثر اصابت گلوله های توپ و خمپارۀ صدام ایجاد می شد. وقتی دیگران از اوضاع و احوالمان می پرسیدند و می گفتند:«با برادر صدام چه می كنید؟» می گفتیم:«راضی هستیم، فعلاً دستور داده ایم برای ما چاه مستراح بكند. خواستیم زمستانی بی كار نباشد. بعد هم خدا بزرگ است». •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علیه السلام از دین نبی شکفته جان و دل من با مهر علی سرشته آب و گل من گر مهرعلی به جان نمی‌ورزیدیم در دست چه بود از جهان حاصل من میلاد مظهر علم و عزت و عدالت و سخاوت و شجاعت اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب(ع)، بر مردان عرصه مردانگی و جهاد مبارک باد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 مردان نیم کیلویی که تا مردترین مردان، مردانگی کردند وزن این ‌گلوله چُدنی توپِ جنگی، سنگین تر است یا وزن این پسرک؟! مردانی که در نوجوانی کاری کردند که مردان تاریخ، تمام قد برای آنان به بپاخیزند و ارادت بورزند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در خط مقدم ارتفاع خاکریزها از ارتفاع خودروها بلندتر بود، برای همین دید ایرانی‌ها گرفته می‌شد. به سنگر معاون که رسیدم در مورد این منطقه از او سؤال کردم. او گفت این منطقه که قصبه نام دارد در ساحل کارون و در پانزده کیلومتری خرمشهر واقع شده است. همان مکانی که نیروهای عراقی در آغاز جنگ از آن عبور کرده و به سمت آبادان پیشروی کردند. هنوز آثار پل‌های نظامی منهدم شده به چشم می خورد، مواضع و استحکامات واحد قبلی نامرتب به جا مانده بود و مقدار زیادی مهمات جنگی از انواع مختلف در هر گوشه ای رها شده بود. با این همه، معاون گفت که در مدت کوتاهی همه چیز را منظم خواهیم کرد. بعد از صرف ناهار به واحد سیار پزشکی برگشتم، مسافت بین واحد سیار و خط مقدم حدود نیم کیلومتر بود. پرستارها و مسئولین پانسمان در واحد سیار همه چیز را مرتب کرده بودند، به طوری که برای پذیرش مجروحان مهیا شده بود. طی بازدید از مواضعی که با ما فاصله زیادی نداشتند بیشتر آنها را خالی یافتم ،سپس وارد مقر فرمانده یگان جيش الشعبی شدم و خودم را به او معرفی کردم. چند لحظه بعد از اینکه معاون به من خبر داد یکی از گروهانها در زیر آتش قرار گرفته است يک دستگاه کامیون نظامی حامل اجساد سربازانی که مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بودند، شتابان از خط مقدم رسید. این عده بدون اطلاع از وخامت اوضاع، قصد داشتند خود را به ساحل رودخانه برسانند که نیروهای ایرانی را شناسایی کرده و به طرفشان آتش گشودند. با کشته شدن این عده میزان خسارات وارده به گردان افزایش یافت، طی دو روز گذشته نیروهای زیادی را از دست دادیم. بیست و یکم ماه مه بدون مشکلات قابل ذکری سپری شد. سحرگاه بیست و دوم مه، تعدادی مجروح با وضع روحی بسیار بد را آوردند.. اجازه هیچگونه مرخصی صادر نمی‌شد و خستگی و بی خوابی چند روز گذشته در کنار شرایط بحرانی به اوج خود رسیده بود. عده ای به گریه افتاده از من می‌خواستند آنها را به پشت جبهه تا انتقال دهم شاید بتوانند مرخصی استعلاجی بگیرند. این کار را کردم و آنها در آخرین حمله نیروهای ایرانی به اسارت در نیامدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 زن که همچنان با تعجب نگاهم می‌کرد پرسید: «ببخشید، با عرض معذرت، شما کی ازدواج کردید؟» - فروردین ۱۳۶۵ عقد کردیم. زن شروع کرد با انگشت‌های هر دو دستش به شمردن. گفت: «شما تقریباً یک سال و هشت ماه با هم زندگی کردید. درسته؟» - بله، تقريبا. حتماً در این مدت خاطره ای دارید می‌شه بفرمایید. یه خاطره ای که جالب باشه. به فکر فرورفتم باید کدام خاطره را می‌گفتم. خاطره زندگی در دزفول یا سفر مشهد و قم، جریان عروسی یا بیمارستان ساسان. پرسیدم ببخشید هدفتون از این مصاحبه چیه؟! - خب، فکر می‌کنم مردم دوست دارن بدونن فرمانده های جنگ چه جور آدمایی هستن؛ مخصوصاً تو زندگی خصوصی شون با همسر و خونواده هاشون. لبخندی زدم و گفتم فکر می‌کنم علی آقا رو مردم بهتر از من و خونوادهش می‌شناسن. علی آقا به شجاعتش معروفه، به علاقه ای که به امام داشت و حساسیتش به صحبتای امام. تو تموم سخنرانیاش می‌گفت نذارید حرف امام زمین بمونه. آدم خونگرم و اجتماعی ای هم بود. زن ناامیدانه نگاهم کرد، خودکار را لای دفتر گذاشت و آن را بست. پرسید یعنی میخواید بگید هیچ خاطره ای ندارید؟ خیلی خاطره از علی آقا داشتم؛ از اولین روز خواستگاری تا لحظه خداحافظی. اتفاقا همه را توی تقویم سال ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶ یادداشت کرده بودم. علاقه خاصی به نوشتن بعضی از خاطرات و حوادث زندگی ام داشتم. اگر هم فرصتی برای نوشتن نداشتم، اتفاقهای مهم را حتی شده با یک کلمه یا توضیحی مختصر توی همان تقویم ها می نوشتم و علامت میزدم. خیلی چیزها را هم به عنوان یادگاری جمع می‌کردم. همۀ نامه هایش را نگه داشته ام، همه چیزهایی را که به من داده بود از شهری که تربت کربلا بود تا جانماز و تسبیح و تکه پارچه ای که تبرک حضرت امام بود و شیشه های عطر کوچکی که موقع نماز پشت گوشهایش میزد، اما فکر کردم خاطرات زندگی خصوصی من به چه درد مردم میخوردا زن وقتی دید سکوت کرده ام دوباره پرسید: «خاطره ندارید؟» لبخندی زدم و گفتم ببخشید توی این شرایط حضور ذهن ندارم. بنده خدا دیگر اصرار نکرد. دفتر و خودکارش را توی کیفش گذاشت چای و شیرینی‌اش را خورد و قول گرفت وقت دیگری برای مصاحبه بیاید و خداحافظی کرد و رفت. شب وقتی مهمانها رفتند، دوباره همان جمع کوچک و خودمانی‌دور هم جمع شدیم. منصوره خانم حالش خوب نبود، از طرفی، بهانه مریم را می‌گرفت که داشت ساکش را می‌بست تا صبح اول وقت با همسرش به تهران برود. آقا ناصر و بقیه ساکت و مغموم گوشه ای نشسته بودند. مادر که داشت محمد علی را تر و خشک می‌کرد، گفت، فرشته تو هم و وسایلت رو جمع کن فردا با هم بریم بابات تنهاست. بچه ها هم مدرسه دارن. نمیدونم این چند روزه چه کار کرده ان مادر، محمد علی را گذاشت توی رختخوابش. اتاق بوی بچه گرفته بود؛ بوی پودر و صابون نوزاد و بوی شیر. بلند شدم و لباسهای خودم و محمد علی را تا کردم و توی ساک گذاشتم؛ کهنه ها، شیشه شیر، و فلاسک؛ همه را برداشتم و یک جا جمع کردم تا صبح موقع رفتن چیزی را جا نگذارم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سه روزه تهران را فتح می کنم...! از دیروز تا امروز        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 محسن از ٩ سالگی نماز خواندن را شروع کرد! اما من نمی‌ دانستم ؛ یک روز پسرِ کوچکم گفت: "مامان، محسن یه کاری کرده..!" من با ناراحتی پرسیدم: "چه کاری؟" "روزی دو ریال به من میدهد و می‌گوید به مامان نگو من نماز می‌خوانم" عادت همیشه‌اش بود ، کارهای خدا پسندانه‌ اش را از من مخفی می‌کرد... "مادر شهید" صبح‌تون سرشار از نور ولایت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 اشعار من‌درآوردی رحیم بنی داودی ─┅═༅𖣔𖣔༅═┅─ 🍂 🔻نارنجک زن شلمچه‌ بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده. گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎 خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄 من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥 داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟! شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬 نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند. که حاجی داد زد: بخواب رو زمین، بخواب! انگار همه رو برق بگیره. هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨 شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑 یاد گرفتین؟!😁 دیدید چه راحت بود؟!😎 فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز بلند شد که می‌گفت: الله اکبر! الموت لصدام!😳 بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش می‌پیچه.😉😂 شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂 ببینید چیکارکردم!😌۸ ‌.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پدر ایران روزت مبارک        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۴ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 هنگام ظهر فرمانده یگان جیش الشعبی و معاون او مرا برای صرف ناهاری که همسرش از خانه فرستاده بود، دعوت کرد. بر سر میز ناهار حاضر شدم. او که گویا در خیال سیر می‌کرد به من گفت: «بالاخره روزی جنگ با پیروزی ما به پایان خواهد رسید و ما در آینده برای نوادگانمان تعریف خواهیم کرد که چگونه با مجوسها مبارزه کرده، به آنها درسی فراموش نشدنی دادیم.» در دلم به این خوش باوری ها خندیدم. ما همچنان شکست میخوردیم و ماه ها بود که عقب نشینی تاکتیکی می‌کردیم. دو روز بعد از آخرین ملاقات من با فرمانده یگان جیش الشعبی مطلع شدم که او در خرمشهر به هلاکت رسیده و جسد او به همراه صدها نفر دیگر در گورستانهای دسته جمعی به خاک سپرده شده است. رسانه های تبلیغاتی احتمال می‌دادند که در آینده نبرد بزرگی به منظور آزادسازی خرمشهر آغاز گردد. بر اساس گزارش این رسانه ها تعداد نیروهای ایرانی که شهر را به محاصره درآورده بودند صد هزار نفر و تعداد عراقی‌هایی که از شهر دفاع می‌کردند سی و پنج هزار نفر برآورد می‌شد. ما همگی پیش بینی می‌کردیم که ایران خرمشهر را مورد تهاجم قرار دهد. حدود یازده شب معاون تلفن کرد و گفت: «همۀ گروهانها ساز و برگ و سلاح هایشان را جمع آوری کرده و آماده حرکت باشند و مکالمه‌اش قطع شد. از پناهگاه خارج شدم آسمان مملو از گلوله های منور بود که به ظاهر از نزدیکی منطقه شلمچه پرتاب می‌شد. در این موقع یکی از پرستاران خبر داد که لشکر شش زرهی حملۀ خود را برای شکست حصر خرمشهر آغاز کرده، چرا که پیش از این حمله نیروهای ایرانی به بسته شدن جاده شلمچه خرمشهر منتهی شده بود و بدین ترتیب ارتباط شهر با بیرون قطع شد. تمام نیروهای عراق به محاصره ایرانی ها درآمده بودند، ولی هنوز ما از این قضیه اطلاع نداشتیم. به تدریج وسایل و تجهیزات واحد سیار را به داخل آمبولانس حمل کردیم و گروهانها نیز در نزدیکی مواضع ما گرد آمدند. هنگام طلوع فجر، همه چیز مهیا گردید و آماده حرکت شدیم. فرمانده از من خواست آمبولانس را خالی کرده، به جای دارو و تجهیزات پزشکی خمپاره اندازها و گلوله های آن را بار کنم. با اینکه دستور برخلاف قوانین بین المللی بود چند قبضه خمپاره انداز و صندوق حاوی مهمات را در داخل آمبولانس قرار دادم و با روشن شدن هوا به راه افتادیم. افراد گروهانها به شکل ستونهایی در حاشیه جاده و خودروها نیز در وسط جاده حرکت می‌کردند. صحنه غم انگیزی بود، ارتشی شکست خورده که بدون هدفی مشخص عقب نشینی می‌کرد. زیر تابش شدید نور خورشید میادین وسیع مین را جلو می‌رفتیم. در اطراف ما به جز خاکریزها و تپه های دیده بانی که ارتش احداث کرده بود، چیزی دیده نمی‌شد. یکی از سربازان مرتب می‌گفت: «زنده باشید ای سربازان صدام، خدا شما را حفظ کند.» این آهنگ آن روز به طور مداوم از رادیو و تلویزیون پخش می‌شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 محمد علی بیدار بود. هنوز سرخ بود، اما ورمش کشیده شده بود و لاغرتر به نظر می‌رسید. با چشمهای طوسی‌اش به سقف نگاه می‌کرد و نق نمی زد. چشمم افتاد به قاب عکس علی آقا که غمگین نگاهم می‌کرد. گفتم: «علی جان چرا ناراحتی؟ همۀ اعتبار یه زن به شوهرشه حالا که تو نیستی منم اینجا یه حس دیگه ای دارم. فکر می‌کنم شاید اضافی و سربار باشم. من داشتم می‌رفتم و شاید دیگر به این زودیها برنمی‌گشتم. داشتم از اتاقی که هر وقت علی آقا از منطقه می آمد وارد آن می‌شد، می‌رفتم. اتاقی که بوی او را می داد. توی کمدهایش لباسهای او آویزان بود توی قفسه کتابخانه اش کتابها و دست نوشته های علی آقا بود. آلبوم عکس ها که بی اندازه دوستشان داشت، داشتم می‌رفتم و فکر کردم بهتر است قاب عکسش را هم ببرم. بلند شدم تا قاب عکس را پایین بیاورم، اما دستم به قاب عکس قفل شد. هر کاری می‌کردم دستم از قاب جدا نمی‌شد. صدای آقا ناصر را از پشت سرم شنیدم. فرشته خانم چی کار می‌کنی؟ دستم از قاب رها شد. آقا جان میخوام فردا برم خونه مادر با اجازه شما، عکس علی آقا رو هم می‌برم. آقا ناصر با تعجب پرسید: «می‌خوای بری؟!» بعد سرش را چرخاند به طرف در و گفت: «منصوره، منصوره خانم بیا ببین فرشته خانم چی می‌گه می‌خواد بره!» کمی بعد، منصوره خانم و مادر و حاج بابا و خانم جان هم آمدند. منصوره خانم با دیدن وسایل جمع شده تاب نیاورد و زد زیر گریه. چه کار کنم من هم به گریه افتادم. آقا ناصر بغض آمد. با دیدن منصوره خانم با تعجب پرسید: «مامان مریم چی شده؟» منصوره خانم طوری گریه می‌کرد که سنگ به گریه می افتاد. او را بغل کرد اما به جای اینکه او را آرام کند، خودش هم به گریه افتاد. فضا طوری شده بود که هر کس وارد اتاق می‌شد با دیدن آن صحنه گریه می‌کرد. می‌دانستم این چند روزه و توی مراسم همه خودشان را کنترل کرده و جلوی گریه‌شان را گرفته بودند تا دشمن شاد نشود و بهانه‌ای دست منافقان ندهند. تنها کسی که گریه نمی‌کرد آقا ناصر بود. گفت: «روح علی و امیر‌ الان اینجا هستن، برای شادی روحشان بلند صلوات بفرست.» همه صلوات فرستادند. دایی محمد کنار محمد علی نشسته بود و با او بازی می‌کرد. آقا ناصر دوباره گفت: «من مطمئنم روح على آقا و امیر ناظر رفتارمان است؛ پس جان مولا گریه نکنین!» آقا ناصر وقتی این جمله ها را می‌گفت صدایش می‌لرزید، مثل شیشه ترک خورده ای می‌ماند که با هر تلنگری آماده شکستن است. منصوره خانم و مریم و مادر آرام شدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا می‌کنم باز بــــــاران بیاید بر آوار من حس طوفان بیاید به یک تار مو بسته اوضاع گردون که یک جــمعه تکــرار قـــرآن بیاید نسیمی پر از عطر کوثر ز خیبر به چشـمان خاموش کنعان بیاید ○•°●°•○•°●°•○ 🔸 استاد ماندگاری ماجرای جالب شهیدی که پس از گذشت ۱۷ سال از شهادتش، به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا کمک می‌کند تا... 🟡 ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مشخصات جدیدترین پهپادهای ارتش ایران از نگاه شبکه WION: در کانال حماسه جنوب ۲ 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بانوی آزاده فاطمه ناهیدی ‌‌‍‌‎‌┄═❁🔹❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ آن روزها دختری بیست و چهار ساله بود که پس از فارغ التحصیلی در رشته مامایی، با سفر به مناطق محروم، می کوشید تا در این عرصه آن چه می تواند، انجام دهد. در یکی از همین سفرها، در شهر بم، خبر جنگ را شنید و عازم جبهه شد. خیلی زود نام او در سیاهه اولین کسان و اولین زنانی که به اسارت عراق درآمدند، ثبت شد. او و هم بندانش، معصومه آباد ۱۷ ساله، مریم بهرامی و حليمه آزموده، ۴۰ ماه در اسارت به سر بردند. در دوران اسارت ۱۷ روز تمام اعتصاب غذا کردند تا آنان را از زندان سیاسی الرشید به اردوگاه های مخصوص اسرا ببرند. برادران اسیر هم باورشان نمی‌شد که آنان بتوانند تحمل کنند. آنها سرمشق اسرا بودند، با حجابشان، کلامشان و استقامت‌شان.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۵ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 سربازان از فرط خستگی سلاحها و مهمات خودشان را در جاده رها می‌کردند. مشاهده سلاح های سبک دستگاههای بی سیم و کلاه خودهای نظامی که در حاشیه جاده ریخته بود صحنه ای همچون فیلم سینمایی از یک ارتش شکست خورده را در برابر دیدگانمان مجسم می‌کرد. برخی از سربازان بیمار شدند، به حدی که یکی از آنها که حرارت بدنش بسیار بالا بود جلو ماشین را گرفت و از من خواست که سوار آمبولانس شود ولی آمبولانس مملو از سلاح و مهمات بود و این کار ممکن نبود. بعد از مدتی به یک خاکریز طولانی که از رودخانه تا سمت نامشخصی امتداد یافته بود رسیدیم. در سمت راست و از فاصله ای دور صدای شلیک سلاحها به گوش می‌رسید. از اتفاقاتی که رخ می‌داد اطلاعی نداشتیم. بی اطلاعی از موقعیت دشمن بدترین شرایطی است که یک ارتش ممکن است در آن قرار گیرد. در کنار خاکریز توقف کردیم. دژی توجهم را به خود جلب کرد، مقابلم زمین مسطحی بود که در آن دکل‌هایی کاشته شده بود تا مانع از پیاده شدن نیروهای ایرانی شود. صدها عدد از این ستونها در مساحت زیادی نصب شده بود که نیروهای شکست خورده در آن در جمع بودند. طی قدم زدن مواضع مستحکمی را دیدم که از بتون ساخته شده بود و در آن انبوهی از سربازان را دیدم که پشت به پشت یکدیگر نشسته بودند. از آن مکان خارج شدم، مجروحانی را دیدم که تقاضای کمک می‌کردند و هزاران سرباز که در امتداد دراز کشیده بودند و خودروهای متعددی که در نزدیکی در توقف کرده بودند. آنجا چند دستگاه آمبولانس متعلق به واحدهای مختلف را پارک کرده بودند که بیشتر آنها مجروح حمل می‌کردند و مشخص نبود که این مجروحان کجا تخلیه خواهند شد. حال عده ای از آنها بر اثر خونریزی شدید بسیار وخیم بود و متأسفانه، آمبولانسی برای حمل آنها وجود نداشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آقا ناصر رو به من کرد و گفت: «حالا فرشته خانم بگو ببینم اوقور به خیر! از ما خسته شده‌ی؟ کسی چیزی گفته؟ رنجشی چیزی؟» به سرعت گفتم نه آقا نه به خدا چه رنجشی؟ چه ناراحتی ای؟ منصوره خانم به گریه افتاد. - پس چرا میخوای بری؟ گفتم: «آخه زحمت بسه. من مزاحم شماها ام.» به مادر نگاه کردم. مادر هم میخواد بره خونه شون. بابا و خواهرام تنهان. منصوره خانم محمد علی را بغل کرد و به سینه اش چسباند و با ناله گفت: «نوه قشنگ م کجا می‌خوای بری؟ امیر جان، دورت بگردم علی جان الهی قربانت برم امیر جان علی جان! کجا میخواین برین؟» آقا ناصر صدایش می‌لرزید، گفت نه بابا جان! از ای حرفا نزن ای حرفا مال غریبه هاست، تو دختر خودمانی، محمدعلی بچه خودمانه، مزاحم یعنی چی، اینجا خانه خودته.» و دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و گفت خدایا شکرت، خدایا شکرت! اگه هر دو پسرم شهید شدن لیاقت داشتن و تو هم قبولشان کردی. خدایا شکرت که بچه هام مایه ننگ و سرافکندگی‌مان نشدن. خدایا شکرت که بچه هام مایه عزت و افتخارم شدن. خدایا هزار مرتبه شکر خوب دادی، صدهزار مرتبه شکر خوب گرفتی.» کمی بعد، آقا ناصر برای اینکه روحیه ها را عوض کند زد به دنده شوخی و گفت اصلا این بچه بردار .ببر. مُردیم از بس گریه نکرد و ور نزد. ناخن‌ام سیاه شد از بس چنگولش گرفتم؛ بچه هم بچه های سابق؛ ور میزدن، صداشان تا هفت خانه اطرف تر می‌رفت.» با حرفهای آقا ناصر و گریه‌های منصوره خانم ماندنی شدم، هر چند برای من هم دل کندن از آن اتاق سخت بود. هر روز دوست داشتم زودتر شب بشود و من و محمد علی توی اتاق علی آقا بخوابیم. اتاق طور عجیبی بود علی آقا را در آن اتاق احساس می‌کردم. در آن اتاق شب تا صبح خواب او را می‌دیدم. آن شب در آن اتاق ماندم و شبهای بعد. محمد علی دوماهه شده بود. گاهی برای مهمانی چند روزی به خانه حاج صادق می‌رفتیم. گاهی هم به خانه مادرم. اما خانه اصلی ام خانه آقا ناصر بود. حال منصوره خانم خوش نبود. کیست کلیه هایش بزرگتر و سیستم بدنش مختل شده بود. آقا ناصر تصمیم گرفت منصوره خانم را برای معالجه و مداوا مدتی به تهران ببرد. به همین دلیل بعد از دو ماه من و محمد علی به همراه چند ساک و چمدان راهی خانه مادر شدیم، اما همان موقع قرار گذاشتیم وقتی برگشتند چند روز اول هفته خانه مادر باشم و پنجشنبه و جمعه خانه آقا ناصر. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱ ▪︎دکتر شیخ محسن حیدری ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 حمله همه جانبه زمینی و هوایی ارتش بعث عراق به خوزستان و به ویژه شهر اهواز در اوایل جنگ همراه با ویرانی ها و تلفات مردمی بود و برای دفاع از شهر و استان، همه مردم بسیج شدند و هر گروهی فعالیت می‌کرد اما انسجام رزمی میان مدافعین نبود! در پی وقوع جنگ، مقام معظم رهبری مد ظله العالی آیت الله العظمی خامنه ای به همراهی دکتر چمران به اهواز آمدند و با ورود این دو شخصیت بزرگ انقلابی، برنامه ریزی برای زمین گیر کردن دشمن و جلوگیری از سقوط اهواز و استان آغاز گردید. لذا برای به کار گیری مردم اهواز و به ویژه عشایر داخل شهر و پیرامون آن که اعلام آمادگی کرده بودند، از سوی آیت الله موسوی جزایری نماینده امام (ره) در استان، آیت الله دکتر شیخ محسن حیدری نماینده کنونی مردم خوزستان در مجلس خبرگان رهبری و امام جمعه موقت اهواز که در آن زمان جزء رزمندگان دفاع مقدس بودند طی نامه ای به مقام معظم رهبری معرفی و این امر مقدمه تشکیل بسیج عشایر گردید. آیت الله دکتر حیدری در این زمینه می گویند: برای تأمین اسلحه و مسلّح کردن عشایر به دستور آیت الله موسوی جزایری، با همراهی مرحوم حجت الاسلام سيد يونس هاشمی ۵۰۰ قبضه اسلحه برنو و ام یک از ارتش جهت بسیج عشایر تحویل گرفتیم. از طرفی آیت الله جزایری گفتند در حال حاضر مقام معظم رهبری دام ظله العالی و شهید دکتر مصطفی چمران برای ساماندهی نیروهای مردم در دانشگاه اهواز مستقرند، به این منظور طی نامه ای مرا خدمت آن دو بزرگوار معرفی کردند. در همان روز به مقر فرماندهی در دانشگاه شهید چمران رفتم و با مقام معظم رهبری که لباس نظامی بر تن داشت و بنده هم ملبس به لباس نظامی بودم، ملاقات کردم. نامه آیت الله را به آقا دادم و آقا که تازه وضو گرفته بودند، آن را نگاه کردند و دکتر چمران را صدا زدند و فرمودند: من هنوز نماز عصرم را نخوانده ام و این آقا را، آقای جزایری معرفی کرده است. ببینید چه کار دارد؟ دکتر شهید چمران با محبت مرا به حضور پذیرفتند و وقتی مشکل عدم آموزش نظامی برای نیروهای بسیج عشایری و کمبود اسلحه را مطرح کردم ایشان نیم ساعت با من صحبت کرد، و رؤس مطالبی که در آن شرایط برای یک فرمانده عملیات ضروری است به بنده منتقل کرد و برای حل مشکل آموزش‌های نظامی دستور دادند تا نیروهای عشایری در اهواز گرد آوری شوند و در کنار دیگر نیروها آموزش ببینند. بدین‌سان بسیج عشایری شکل گرفت و نیروها در آن سازماندهی گردیدند و از طریق مساجد و دیگر اماکن برای جلوگیری از نفوذ دشمن به محورهای مختلف اعزام گردیدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا