eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۲ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 در ابتدای جنگ، خاكريزهای ما پيوسته نبود. عراقی‌ها هم خاكريز نمی‌زدند. با فاصلۀ دو كيلومتر، چند دپوی تانك می‌زدند و تانك‌های آنها پشت همان دپوها مستقر می‌شدند. سازمان سپاه، آن موقع، خيلی منسجم نبود. مثلاً به بچّه‌های اهواز می‌گفتند که اين بخش خاکریز دست شما. قطعۀ دیگر دست بچّه‌های تبريز بود. بچّه‌های هر استان يک قسمت از خط را می‌گرفتند و همه چيز آن خط با خودشان بود. آن روز، برای ادامۀ کار به جبهۀ ديگری در شمال غربی سوسنگرد رفتيم. در آن جا هم تعداد ديگری از بچّه‌های خوزستان بودند. در همین محور، روز قبل، درگيری‌هایی صورت گرفته‌بود و هنوز خطّ آشفته و عراقی‌ها روی خطّ ما آتش می‌ریختند. کنار خاکریز خودمان بودیم و طول خط را نگاه می‌كرديم كه -خدا رحمتش كند- شهيد محمّد‌حسين آلوگردی را آن جا ديدم. یک دوربين دو چشم به گردن انداخته‌بود و كلاه پارچه‌ای هم روی سرش داشت. بالای خاكريز ايستاده و با یک هيمنۀ خاصّی، دشمن را نگاه می‌كرد. سراغش رفتيم و بعد از احوال‌پرسی، خودمان را معرّفی کردیم و از محلّ استقرار بچّه‌های اهواز سؤال کردیم. ما را راهنمايی‌ كرد و رفتيم و چندتايی هم عكس از آنجا گرفتيم. بعد اتمام کار، مجدّداً به مقرّ سعيد تجويدی برگشتيم. در آن‌جا فضل‌الله صرامی و علی‌رضا دُرفشان را ديدم. وقتی ما را در حال عکس‌گرفتن ديدند، پيشنهاد دادند از چند جنازۀ عراقی هم كه در عقب‌نشينی شب گذشته، درهمان نزديكی مانده‌بودند، عكس بگيريم. تا آن موقع، جنازۀ عراقی نديده‌بودم. به طرف جادۀ خروجی غربی سوسنگرد رفتيم. كنار جادۀ دو جنازۀ عراقی افتاده‌بود و هنوز آنها را دفن نكرده‌بودند. معلوم بود زمان زيادی نيست كه آن جا افتاده‌اند. چند عكس از كشته‌های عراقی هم گرفتيم و به مقر برگشتیم. دو روزی در این منطقه بوديم و بعد به اهواز برگشتیم. وقتی اين عكس ها را به اهواز آورديم، مسئولین بسیج با تعجب می‌گفتند: «عجب! چه عكس‌هايی گرفتيد! اين‌ها خيلی ارزشمند هستند.» حالا عكس‌هايی هم كه می‌گرفتيم حرفه‌ای كه نبودند. اوّل جنگ بود و هنوز اين عكس گرفتن‌ها خيلی باب نشده‌بود. **** بعد از آن مأموریت و با توجّه به علاقه‌ای که برای رفتن به جبهه داشتم، يک بار دیگر و به فاصلۀ چند ماه، دوباره راهی جبهه شدم. ـ خدا رحمتش کندـ شهید علیرضا جویلی گفت: «نيروهای مستقر در سوسنگرد نیاز به یخ دارند و می‌خواهیم کارخانۀ یخ‌سازی سوسنگرد را راه‌اندازی کنیم. شما هم بیایید و کمک کنید.» در فصل تابستان بودیم. سوسنگرد هنوز از تیررِس عراقی‌ها خارج نشده‌بود. یکی از بچّه‌های جهادِ سازندگی خراسان، به نام آقای غلامی، با كمكِ علی‌رضا جويلی می‌خواست این کارخانه را که درکنار رودخانۀ سوسنگرد بود راه‌اندازی كند. فکر می‌کنم این کارخانه مربوط به شهرداری آنجا بود. به همراه چند نفر از بچّه‌های مسجد شفیعی، به نام‌های علیرضا دانشی، شهید ناصر ذکایی و حسن سلیقه، برای کمک، به شهر سوسنگرد رفتیم. در ایّامی که آنجا بودیم، کارهای مختلفی را انجام می‌دادیم. شهر سوسنگرد به‌واسطۀ جنگ، برق نداشت. کارخانۀ یخ هم برق زیادی می‌خواست. بچّه‌های جهاد سازندگی خراسان یک دستگاه دیزل ژنراتور خیلی بزرگی که می‌توانست برق این تأسیسات و کمپرسورهای بسیار سنگین آن را تأمين كند، آورده‌بودند. ابعاد اين ژنراتور شاید به دو سه متر می‌رسيد. از ابتدا، هر کدام مسئولیّتی را پذیرفتیم. مسئولیّت من و علیرضا دانشی قالب‌گیری یخ بود و شهید جویلی مسئولیّت ژنراتور را به عهده گرفت. ژنراتور مخزن سوختی داشت که بایستی با دست گازوئیل آن را پر می‌کردیم که کار سختی بود. شهید جویلی همیشه از ما کمک می‌خواست. همۀ کارهای کارخانه به دست ما چند نفر انجام می‌شد. یخ تولید می‌کردیم وتوی سردخانه می‌گذاشتیم. صبح که می‌شد، یگان‌ها می‌آمدند و یخ‌ها را تحویل می‌گرفتند. وقتی خسته می‌شديم، با بچّه‌ها كنار رودخانه می‌رفتيم. یک روز، ساعت يك و دو نیمه‌شب، ناصر ذكايی را دیدم که به طرف آب رفت و در رودخانه پريد و شروع به شنا كرد. ناصر خیلی فعّال و باروحيه بود. بعضی وقت‌ها هم شيطنت می‌كرد؛ نارنجك توی آب می‌انداخت تا ماهی بگیرد. با يک فاصله‌ای بیرون آب می‌ايستاد و نارنجك را در رودخانه پرتاب می‌کرد. بر اثر موج انفجار، ماهی‌ها گيج می‌شدند و روی آب می‌آمدند و آنها را با دست می‌گرفت. ماهی‌هایی هم که گرفته نمی‌شدند، دوباره سر حال می‌آمدند و می‌رفتند. حدود دو ماه، آن جا بودیم. خیلی روزهای خاطره‌انگیزی در آن جا داشتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دیدار بعد از ۱۸ سال مرتضی رستی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 اولین همایش آزادگان اردوگاه ما سال ۸۸ در اصفهان برگزار شد. واقعا چه حال و هوایی داشت.‌ بعد ۱۸ سال بچه‌های دوران اسارت با کلی تغییرات جسمی و روحی همدیگر را‌ می‌دیدیم. بعضی اندک تغییری در چهره داشتند. بعضی خیلی فرق کرده بودند. مثلا فردی از پشت چشمانم را گرفت و سوال می‌کرد من کیم؟ نشناختم وقتی روبرو شدیم هر چه می‌گفت: "من فلانیم." باورم نمی‌شد. صورتش کلا تغییر کرده بود وزنش بالای ۱۱۰ کیلو. گفتم: تو همونی که از اسهال خونی داشتی آخرین نفسات رو می‌کشیدی؟ شده بودی ۱۰ کیلو‌ استخوان که ۱۴ هزار صلوات نذر کردیم تا بمانی! برخی زل می‌زدند به یکدیگر و می‌پرسیدند "کدوم آسایشگاه بودی؟" "اسمت چی بود؟" مثلا جواب می‌داد: "تو عراق مرتضی محمد بودی. ماشاءالله." یا "مرتضی مشهدی! اسمت اینجا‌ت هم مرتضی رستمیه؟ یادته مجروح بودی همیشه صف اول می‌نشستی!" بعضی دنبال گمشده خود می‌گشتند مثلا تا می‌فهمید یکی همدانیه می‌پرسید: "قاسم همدانی را که پاش قطع بود ندیدی؟"، "حسین بچه دورود لرستان بود، دوتا پاهاش مشکل داشت رو می‌بینی؟" "فلانی که بهش می‌گفتند: فلفلی رو می‌بینی؟" بعضی همدیگه رو بغل می‌کردند چقدر‌ روبوسی و احوالپرسی! بعضی هم در گوشه کنار صدای خنده‌هایشان بلند بود، گویی که اصلا دوران اسارتی نبوده، بعضی بچه هایشان را به هم معرفی می‌کردند. قبل از همایش می‌گفتیم "کیا میان؟ چه فرقی کردند، خدا کنه دوستان رو ببینیم" حتی دیدن آزاده‌های هم استانی خودمان هم برایمان تازگی داشت. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«خسته نباشی پا »       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ متأسفانه به یاد ماندنی ترین برخورد من با مجید مرآت لحظه ای بود که با پیکر بی جان او مواجه شدم. مرآت را بر روی یک پتو گذاشته بودند گوشه های پتو را گرفتیم و به پشت تویوتا انتقال دادیم. شهید مهدی خوش سیرت و چند نفر دیگر از بچه های رزمنده هم حضور داشتند. مهدی خوش سیرت آمد و کنار مجید مرآت دراز کشید و آرام در گوش مجید نجوا میکرد. صورتش را به صورت شهید مرآت چسبانده بود و اشک میریخت. هیچ کس نمی‌داند خوش سیرت چه در گوش مرآت گفت. اما من حدس میزنم که خوش سیرت از این که دوستانش یکی یکی می‌روند و او هنوز زنده است ناراحت بود. داشت با مجید وداع میکرد و یا شاید مجید را واسطه قرار میداد تا خدا شهادت را نصیب او هم بکند. زیاد طول نکشید و مهدی خوش سیرت هم یک ساعت بعد با اصابت گلوله ی توپ در نزدیکی محل شهادت او به شهادت رسید. از عملیات نصر ٤ که برگشته بودیم بچه ها می گفتند: «معلوم نیست، مهدی با مجید چه گفت که خدا این قدر زود دعایش را اجابت کرد و او را هم نزد خودش برد.»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ گوشه‌هایی از زندگي سردار شهيد مجید مرآت حقی نويسنده: مصطفی مصیب زاده @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
دو قطعه عکسی که جناب دکتر پویا در اولین ماموریت خود از جبهه مالکیه سوسنگرد گرفتند و موجود هستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۵ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 میهمانان، همه محو سخنان او شده بودند. یکی از آنها به میهمانان کناری خودش می‌گفت: "گویا ما برای اهانت شنیدن به این جا آمده ایم، نه برای تفریح و روحیه گرفتن. او به همه توهین و اعلام کرد که حضورشان در این مکان نامشروع است." او در دل آنها رعب و وحشت افکنده بود. جوانی بیست ساله، گروهی تا بن دندان مسلح را به مبارزه می طلبید و در مقابل آنها شعار داد: «زنده باد انقلاب اسلامی، زنده باد خمینی، مرگ بر آمریکا و صدام!» شعار "مرگ بر صدام" برای عراقی‌ها بسیار گران و خطرناک است. هنوز گلوله ها نتوانسته است این مانع بزرگ را از سر راه بردارد و این همان خط قرمزی است که میلیونها نفر از مردم می ترسند از آن عبور کنند، اما رزمنده جوان آن را پشت سر گذاشت. یک هفته کامل پیکر آن رزمنده بسیجی بر ستون چوبی ماند. هر کس وارد خرمشهر یا از آن خارج می‌شد، او را می‌دید. فرماندهی می پنداشت که این کار موجب تقویت روحیه ها می شود. اما پیکر رزمنده جوان در آن حالت موجب تقویت روحیه فداکاری و جانبازی می شد. زیرا برای هر انسان آزاده و شریفی الهام بخش فداکاری و تلاش بود. هنگام شب، لرزه بر اندام نگهبانهای ما در پست های نگهبان می افتاد. آنها فریاد می‌کشیدند و با ترس و لرز به ستوانیار عاشور می گفتند: " به سراغ ما آمده، خودش است، میخواهد ما را بکشد!» چنین صحنه هایی چند شب پی در پی تکرار شد. با رییس استخبارات تماس گرفتم و او را آگاه کردم. رییس استخبارات گفت: «گردان شریف شما ما را در فرماندهی دچار دردسر کرده است. نمی‌دانم چرا سربازان شما این قدر ساده و احمقند. روحیه آنها شبیه روحیه زنان است. بهتر است از سربازان شما مانند زنان برای عیش و نوشهای شبانه استفاده کرد!» رییس استخبارات دستور دفن بسیجی ایرانی را داد و تلفن را قطع کرد. صبح که شد تعدادی سرباز را بردم و گودالی برای این رزمنده که رایحه ای دلنشین از او به مشام می‌خورد، کندیم. وقتی خاک آن جسد شریف را دربر گرفت، وجدانم آسوده شد. روز بعد فرماندهی مجلس رقص و آواز ترتیب داد. در این مجلس عده ای رقاص و مطرب شرکت داشتند. مردها عبارت بودند از: سعدون جابر، ياس خضر، داوود القیسی و زن ها: منی اکرم، منی العماری، حنان البغدادی و (رقاصه مصری) نجوی فواد. در این مجلس عده ای مزدور از اهالی خرمشهر که برای ما فعالیت می‌کردند نیز حضور داشتند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ محسن راستانی خودش را بالای سرم رسانده بود. مرا توی وانت گذاشتند. هرچه هوشیاری ام بیشتر می‌شد درد و سوزش شانه و چشم‌هایم شدیدتر می شد. مرا از خرمشهر به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند. صدای پرستارها را می شنیدم که یکی پس از دیگری می آمدند، آهسته جیغی می‌زدند و می‌رفتند. دکتر را صدا کردند. دکتر معاینه ای کرد و گفت: وای وای ببین چی شده پرسیدم آقای دکتر اوضاع خیلی خراب؟ گفت: «باید اعزام شوی، اینجا کاری نمی توانیم برایت بکنیم.» به پرستارها گفت: «صورتش را شست وشو بدهید.» شن و ماسه و ذرات آلومینیوم آرپی جی توی صورت و چشمهایم پخش شده بود. چشمهایم را پانسمان کردند و بستند. فردایش خبر دادند جاده ها بسته است و نمی‌شود مجروحین را اعزام کرد. همان موقع یکی گفت که عبدالله نورانی شهید شده است. از شنیدن این خبر بی تاب شدم. غروب بود که صدای عبدالله را شنیدم. با تن مجروح، خودش را بالای سرم رسانده بود. خیالم راحت شد. عبدالله در جنگ و گریز کوی طالقانی در تیررس یک تکاور عراقی قرار می گیرد. می‌خواسته روی پشت بام خانه بعدی برود که توی حیاط خانه می افتد و دنده ها و پایش صدمه می‌بیند. عبدالله با همان وضعیت شب تا صبح توی اتاق من، آقای اراکی حاکم شرع، آقای محمد فروزنده، محمد جهان آرا و دیگر دوستان به ملاقاتم آمدند. محمد جهان آرا گفت: «بچه ها توی شهر می جنگند، شرایط خوب نیست، عراقی‌ها سمت چهل متری تا طالقانی را هم گرفتند. دعا کن! سه روز در بیمارستان شرکت نفت ماندم. در این مدت فقط دو بار پانسمان چشمهایم را عوض کردند. درد سختی را تحمل کردم. آن روزها برای آمپول مسکن قوی هم در مضیقه بودیم. روز بیست و پنج مهر گفتند، تصمیم گرفته شده زخمی‌ها را با هاورکرافت ارتشی از بهمن شیر و چوئبده به دهانه خلیج فارس و از آنجا به بوشهر ببرند. دکتر آمد و گفت: «امشب اعزام می‌شوی، هر دو چشمت باید عمل شود.» منتظر اعزام بودم که پدر و مادرم آمدند. مادرم شیون و ناله می‌کرد. پدرم سعی می‌کرد او را آرام کند. دائم می‌گفت دلم گواهی می‌داد بلایی سرت می‌آورند. لحظه بعد می‌گفت اگر هر دو چشمت هم از دست بدهی، خدایا شکر که زنده ای. غروب پرستاری آمد و گفت: «تا نیم ساعت دیگر اعزام می‌شوی.» در بین گریه و زاری مادرم، یکی دستم را گرفت و سوار ماشین کرد. توی هاورکرافت متوجه شدم مجروحین زیادی همراهم هستند. توی مسیر، دریا توفانی شد. هر موجی می‌آمد از یک طرف به طرف دیگر لیز می خوردیم و آب رویمان می‌پاشید. شرایط سختی بود. در این وضعیت، یکی از لاتهای خرمشهر هم کنارم بود. فکر می‌کنم دستش زخمی شده بود. مجروح دیگری هم بود که خواهرش در بیمارستان شرکت نفت کار می‌کرد و همراهش آمده بود. حالا آن مجروح لات سعی می‌کرد توجه این دختر را جلب کند؛ هی با او شوخی می‌کرد. دختر هم به او محل نمی‌داد. او هم ول کن نبود و برایش جوک می‌گفت. من هم که جایی را نمی‌دیدم. عصبی شده بودم. نیمه شب به بوشهر رسیدیم. ما را به بیمارستان نیروی دریایی ارتش بردند. یکی از اقوام به نام حاج علی داودی در نیروی دریایی کار می‌کرد. از یک پرستار سراغش را گرفتم گفت: «خود آقای داودی دیشب تو را آورده است!» خبرش کردند و بالای سرم آمد گفت: «دیشب خودم دستت را گرفتم و پیاده ات کردم. صورتت آن قدر باندپیچی بود، نشناختمت.» خانواده ایشان هم به عیادتم آمدند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گویا آمده بودید شرحِ عشق کنید و اهلِ عشق هنوز در حیرت‌‌اند از مردانگی تان .... صبحتون متبرک به یاد الهی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ستاد گردان / ۳ خاطرات دکتر محسن پویا از عملیات فتح المبین تدوین: غلامرضا جهانی مقدم ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔹 در سال اوّل جنگ، عملیات ها به صورت گسترده انجام نمی‌شد و مسئولین سپاه یک‌دفعه اعلام می کردند امروز اعزام است و بعد از چند روز عملیات انجام می‌شد. چند روز قبل از عملیات طریق القدس سپاه فراخوان نیرو داده بود و چند نفر از بچه های مسجد، از جمله شهید احسان الله رمضانی و شکر خدا بهمنی و حسین (اخوی) و چند نفر دیگر برای این عملیات رفتند. از ابتدای شب با آمدن آمبولانس‌های حامل مجروحین، از انجام عملیات مطلع شدیم. آمبولانس‌ها برای رفتن به بیمارستان امام می‌بایستی از پل‌های سفید یا نادری عبور می‌کردند و از خیابان ۲۴ متری و کنار مسجد رد می‌شدند. عملیات طریق القدس در آذرماه سال ۱۳۶۰ انجام گرفت. شبی که عملیات طریق القدس صورت گرفت باران بسیار سنگینی بارید‌ فردای عملیات متوجه شدیم که عملیات در منطقه بستان انجام شده و بحمدالله نیروهای ما موفق شده اند شهر بستان را آزاد کنند و عملاً شهر سوسنگرد را هم از تیررس عراقی‌ها خارج کنند. فردای روز عملیات، خبردار شدیم که احسان الله رمضانی و شکر خدا بهمنی هر دو شهید شده اند و حسین (اخوی) هم از ناحیه دست چپ زخمی شده است. بعد از شهادت قاسم ابراهیمی اینها شهدای دوم و سوم مسجد بودند. بعد از مجروحیت حسین او را بلافاصله برای کارهای درمانی و مداوا به بیمارستانی در مشهد منتقل کرده بودند. تیر به دست چپ حسین خورده و عصب دستش را قطع کرده بود. مچ دستش از کار افتاده بود. بعداً درمان را در اهواز ادامه داد، ولی خوب نشد و برای همیشه مچ دستش از کار افتاد و به سختی می‌توانست کارهایش را انجام دهد. اواخر دی ماه سال ۱۳۶۰ بود که با خبر شدم سپاه اهواز فراخوانی اعلام کرده و بچه های اهواز برای اعزام به پایگاه ها می‌روند. یک بار دیگر وسایلم را برداشتم و برای اعزام به مسجد آیت الله بهبهانی رفتم و آخر صف اعزام نشستم. خاطرات خوبی از اعزام قبل نداشتم. به شکل چمباتمه نشسته و سرم را پایین انداخته بودم تا شناخته نشوم که باز هم مثل قبل، آقای منابی آمد بالای سرم و گفت: تو بیا بیرون! دیگر نسبت به آقای منابی یک حس بدی پیدا کرده بودم. برای من سؤال بود که چرا به من گیر داده!؟ هر موقع می‌خواهم اعزام شوم سراغ من می‌آید. ایشان نمی‌خواهد من به جبهه بروم. اصلاً با من لج کرده. وقتی آقای منابی آمد و گفت: «بیا بیرون!» گفتم: «چرا ؟ اینها همه دارند می روند. مگر سن‌شان با من فرق می‌کند؟» گفت «نه؛ بیا بیرون کارت دارم.» گفت: فعلاً شما به مسجد برو تا بعد خبرت کنم. بالأخره آن روز هم موفق به اعزام نشدم. ▪︎ عضویت در گردان نور از طریق پایگاه بسیج موفق به اعزام نشده بودم. اواخر بهمن ماه سال ۱۳۶۰ بود که سعید نبیان را دیدم. به من گفت «برای رفتن به جبهه آماده ای؟» ذوق زده گفتم: «آره» وسایلم را برداشتم و به اتفاق ایشان به پایگاه شهید بهشتی رفتیم. تا آن موقع نمی‌دانستم پایگاه شهید بهشتی کجاست. این پایگاه همان ساختمان دانشکده پرستاری در منطقه گلستان اهواز بود که در اختیار نیروهای جنگ قرار گرفته بود. وقتی به مقر رسیدیم، دیدم دم در پایگاه دو نفر بسیجی با لباس نظامی و تفنگ به دست، ایستاده اند. محوطه شلوغ بود و کسی را نمی گذاشتند داخل برود. هنوز مطمئن نبودم که می توانم با این اعزام به جبهه بروم. بعد از این که هماهنگ کردند، گفتند «بیایید داخل» هیچ وقت صحنه اش را فراموش نمی‌کنم؛ از در پایگاه که وارد شدیم هنوز به ساختمان اصلی نرسیده، یک نفر با عجله برای خروج از پایگاه به طرف ما می آمد. سعید نبییان تا او را دید با او احوال پرسی کرد. معلوم بود همدیگر را از قبل می‌شناسند. ایشان همان "اسماعیل فرجوانی" بود که من تا آن موقع ایشان را نمی شناختم. نبیان با فرجوانی صحبت کرد و با اشاره به من، گفت:" ایشان از بچه های مسجد هستند و می‌خواهد به جبهه بیاید ولی به او اجازه نمی دهند. یک طوری خودت هماهنگ کن." در آن لحظه فقط می‌خواستم سریع تر به جبهه بروم. در آن دیدار اول بدون این که حرفی با فرجوانی بزنم احساس کردم یک حس آشنایی و ارتباط قلبی با حاج اسماعیل دارم. این حس را متقابلاً در ایشان هم احساس می کردم. همان طور که ایستاده بود، نگاهی به من کرد و و بعد از احوال پرسی گفت: "خب؛ باشه. خوبه، با ما بیاد. برو داخل من الأن بر می گردم." خیلی عادی، سرم را پایین انداختم و به داخل پایگاه رفتم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی فرمانده تیپ ۱ لشکر ۷ ولیعصر (عج) 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۳۶ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 دنیای آن شب دنیای شراب و ترانه و رقص بود؛ آنقدر نوشیدیم تا مست مست شدیم. آن شب با رقاصه ها لحظات مبتذلی داشتیم. مزدورها هم شراب می نوشیدند. افراد ما نعره می‌زدند و به آن رقاصه ها می‌گفتند: «لعنتی خودت را تکان بده.... نجوى برقص... منى برقص... تعدادی از سربازان هم پنهانی شراب نوشیده بودند و به سوی هم تیراندازی می‌کردند. ستوانیار عاشور الحلی آن شب تا توانست شراب خورد، سپس با حنان البغدادی خلوت کرد و طلا و جواهرهایی را که از خانه های خرمشهر سرقت کرده بود، به او داد. - به تو طلا میدهم و از تو طلا می‌خواهم. - موافقم ▪︎ شب قتل یک ملعون ما آن رزمنده را اعدام کردیم و او را به خاک سپردیم، ما برای بالا بردن روحیه نیروها مجلس رقص و آواز به پا کردیم؛ اما سربازان ما در حافظه خود، انبوهی از عبارتهایی را که آن قهرمان بر زبان جاری ساخت، ضبط کرده بودند. اگر لبخند می زدند، در لبخند آنها نشانی از شادی و خوشبختی نبود، بلکه مملو از ناگواری و تلخی بود. آن قهرمان به سمبلی تبدیل شده بود که خواب را از چشم ما ربوده بود. ما او را اعدام کردیم، اما یاد و خاطره و حماسه او مانند اشباح در شب و در خواب ما را تعقیب می کرد. قهرمانان این گونه در دل دشمنانشان رعب و وحشت ایجاد می‌کنند. دو روز بعد از دفن آن قهرمان، یک شب ستوانیار عاشور الحلی به نگبهانها گفت: از شما می‌خواهم بیدار بمانید و آماده باشید. ستوانیار شبانه اطراف تانکها گشت می‌زد. می‌خوابید، سپس بلند می‌شد و می‌نشست. چیزی را از دیگران مخفی می‌کرد. خواب به چشمانش نمی رفت. در فکر فرو می‌رفت و مرتب سیگار می‌‌کشید. برخی می گفتند: «ما دیدیم که ستوانیار در خواب فریاد می‌زند: «نه، نه من جنايتكارم، نه من مجرم هستم!» ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب ستوانیار به سمت توالت به راه می افتد. هنگامی که داخل می‌شود ناگهان برق قطع می‌گردد. فریاد می‌زند: «کی برق را قطع کرد؟ اما جوابی نمی شنود. دوباره سؤال می کند، اما... هنگامی که میخواهد از توالت خارج شود، سرنیزه ای در شکمش فرو می‌رود و سپس ضربات بعدی، یکی پس از دیگری بر او فرود می آید و ستوانیار نقش بر زمین می‌شود. حدود ساعت شش صبح وقتی که یکی از نیروها به نام لطیف المنصوری به توالت رفت با جسد غرق در خون ستوانیار مواجه شد. فریاد زد: ستوانیار عاشور مرده است.... ستوانیار عاشور کشته شده است.... با سرعت به سمت جسد رفتم. روی جسد برگه ای پیدا کردم که بر آن نوشته شده بود: «انتقام خون شهید عبدالرضا خفاجی را خواهیم گرفت. آن پرونده داغ، دوباره گشوده شد. با حادثه جدیدی مواجه شده بودیم. من از کشته شدن ستوانیار خوشحال بودم زیرا مرگی این چنین پاداش مناسبی برای اعمال زشت او بود. تحقیق و بازرسی از سر گرفته شد و اعزام هیأتها دوباره آغاز شد. همان شخصی که به فرماندهی و عده انتقام از گروه های انقلابی ایرانی را داده بود، پرونده حیاتش در آن شب تاریک بسته شده بود. مسؤول تحقیقات از من پرسید: به نظر شما آیا ستوانیار عاشور به دست افراد گردان کشته نشده است؟! - گمان نمی‌کنم زیرا ستوانیار با کسی دشمنی خاص نداشت. او دستورات را اجرا می‌کرد و گاهی اوقات هم آنها را با شعارهای معروفش درهم می آمیخت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ در بیمارستان بوشهر بودم. آنجا هم نتوانستند کاری برایم انجام دهند. گفتند باید به تهران اعزام شود. عده ای را همانجا نگه داشتند و مرا همراه تعدادی از مجروحین دیگر با هواپیمای نظامی به تهران و بیمارستان ۵۰۵ ارتش منتقل کردند. دو روز به معاینات پی در پی گذشت. خانم دکتری به نام علوی آمد و گفت: باید چشمهایت را عمل کنم. مرا به اتاق عمل بردند. وقتی به هوش آمدم، صدای خانم دکتر را شنیدم. در حین صحبت با پرستارها باند را از چشمهایم باز کرد و پرسید: «دست مرا می بینی؟» گفتم: «نه» پرسید: «نور چراغ قوه را حس می‌کنی؟» گفتم: «نه» گفت: «متأسفانه دیگر نمی توانید با این چشم ببینید. یک بار دیگر تلاشم را می‌کنم.» بار دیگر مرا به اتاق عمل بردند. پس از عمل باند چشم راست را باز کرد و پرسید: نور چراغ قوه را حس می‌کنی؟» گفتم: «نه» گفت: باید این چشم را تخلیه کرد چاره ای نداریم. گفتم: «دکتر نمی‌شود چشمم را در نیاورید، همین طور بماند؟ گفت: «نه اگر در نیاوریم عفونت می‌کند، چشم دیگر هم آسیب بیشتری می‌بیند. بار سوم مرا به اتاق عمل بردند. پس از عمل خودش آمد باند چشم چپم را باز کرد. او را دیدم. پنج انگشتش را جلوی چشمم گرفت و پرسید: «این چندتاست؟» گفتم: «پنج.» این بار دو انگشت را نشان داد گفتم دو. گفت: «خدا را شکر، خدا را شکر.» چند بار شکر کرد. معلوم بود خانم دکتر از عمل راضی است. گفت: اما همان طور که به شما گفتم چشم راست را باید تخلیه کنم.» گفتم: راضی ام به رضای خدا هرچه از دوست رسد نیکوست!» گفت: «بارک الله، آفرین.» روز بعد، بیست و هشت مهر پنجاه و نه برای بار چهارم به اتاق عمل رفتم. عمل تخلیه چشم راست انجام شد. خانم دکتر علوی ارتشی بود و در جراحی چشم تخصص بالایی داشت. گفت: سی وسه تکه شن، ماسه، سیمان و آلومینیوم از چشمت در آوردیم. شعله انفجار گلوله آرپی‌جی صورتم را سوزانده بود، اما اصابت آن به اتاقک پست برق باعث شده بود تکه های مصالح اتاقک مانند ترکش عمل کند. با خانم دکتر صمیمی شدم. دو بچه داشت. شوهرش سرهنگ ارتش بود. خودش از جمهوری اسلامی طرفداری می‌کرد اما شوهرش طرفدار شاه بود. گفت شوهرم هنوز منتظر است شاه برگردد، می‌گوید این بچه ها نمی‌توانند حکومت کنند، حتماً در جنگ شکست می‌خورند و شاه بر می‌گردد. ولی من دعا می‌کنم شاه برنگردد! می‌گفت: «نماز میخوانم، روزه میگیرم، امام خمینی را دوست دارم، ولی چیز زیادی از انقلاب نمی‌دانم. فقط می‌دانم که اسلام و خدا و پیغمبر بر ما حاکم می‌شود.» یک روز پرستارها مرا به اتاقش بردند. با سر برهنه نشسته بود. کمی با من خوش وبش کرد. از اتفاقات خرمشهر پرسید، برایش تعریف کردم. خانم دیگری هم توی اتاق بود. او را معرفی کرد، گفت: «ایشان دوست من و چشم پزشک است.» یک لحظه دیدم سرش برهنه و از زانو به پائین یونیفرم پزشکی اش لخت است. سرم را انداختم پایین. فهمید اذیت شدم. گفت: «راحت نیستی؟» گفتم: واقعیتش نه گفت: خیلی خب، شما برو توی بخش، ما می رویم دنبال کارمان تا تو راحت باشی. خبر سقوط خرمشهر را هم از خانم دکتر علوی شنیدم. گفت: «خبر داری عراق خرمشهر را گرفته؟ حالم بد شد. خاطرات همه آن زحمات جنگ و گریزها و شهادت بچه ها یک باره به ذهنم هجوم آورد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یا مقلب‌القلوب والابصار یا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂