eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 همراه با قصه‌گو ۱۰ رضا رهگذر از کتاب: سفر به جنوب ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 چهارمین و آخرین نفر بسیجی ای که در این چادر هلال احمر با او روبه رو می‌شویم اسمش علی شفیعی است. داوطلب است و از قم اعزام شده. او هم قبلا چندبار به عنوان بسیجی از طرف سپاه به جبهه فرستاده شده، مدتها در کردستان و قله های بلند و پربرف آن با مزدوران داخلی و بعثی‌ها جنگیده و بعد هم به جبهه های دیگر رفته، حالا که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شده. شفیعی حالت مخصوصی دارد. بیشتر در خود است. انگار چیزهای زیادی در درون دارد که با آنها مشغول است. کسی چه میداند شاید با خاطرات دوستانش - همسنگرانی که مدتها مثل برادر پشت به پشت هم با دشمن جنگیده اند ـ او را اینطور به خود مشغول کرده است. دوستانی که لحظات تلخ و شیرین بسیاری را با هم گذرانده اند و شاید حالا، در جبهه ای دیگر یا پیش خدایشان باشند. این‌ها را از کم حرفی و نگاه مخصوص همیشگی اش حدس می‌زنم. مدام به دور دستها نگاه می‌کند؛ حتی لحظه ای که با تو مشغول صحبت است. انگار به دنبال چیزی می‌گردد؛ کسی را جستجو می‌کند؛ یا... شاید... کسی چه می‌داند چیزی را می بیند... هرچه هست، حالت خاص این نگاه آدم را به فکر فرو می برد. انگار صاحب آن، توی این دینا نیست. چیزی توی آن هست که لرزش خفیفی ته دل آدم می‌اندازد. نمی‌دانم شاید غم گنگی هست که انسان را به گذشته های دور فرو می برد؛ یک چیز بیشتر دیدنی و حس کردنی است تا گفتنی! نگاه همراهان در یک لحظه متوجهم می‌کند که مدتی به سکوت گذشته است. گویا من هم برای لحظاتی در خود فرورفته بوده ام...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🔴 سلام روزتون بخیر با توجه به استقبال همراهان کانال از مطالب و خاطرات اسرای عراقی، بزودی فصل جدیدی از این خاطرات تقدیم خواهد شد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دو دقیقه هم از دلاورمردی بچه‌های در عملیات ببینیم یکم جیگرمون حال بیاد 😌        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻محمود رزمنده، ارتشی قهرمان علی علیدوست قزوینی         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 اسمش محمود بود و فامیلش رزمنده، از درجه‌داران ارتش بود که در روزهای آغازین جنگ به اسارت بعثی‌ها گرفتار شده بود. ابتدا به اردوگاه رمادی و از آنجا به موصل یک منتقل شده بود. 🔻 ظاهری بسیار آرامی داشت و معمولا ساکت بود. با کسی کاری نداشت و سرش در لاک خودش بود ولی در آرامی خود، دست به کارهایی می‌زد که قابل باور نبود. بعدها به او لقب شاه کلید دادند. 🔻در لباس مبدل!!! او با لباس مبدل به طبقه دوم اردوگاه که ورودی‌هایش مسدود بود می‌رفت و به اتاق‌ها سر می‌زد و دنبال رادیو و اشیاء مورد نیاز بود. اکثر تلاش او برای رادیو و باطری رادیو بود. همچنین به انبارهایی که در گوشه‌های اردوگاه بود می‌رفت و سر می‌زد! 🔻لو رفت... تا این‌که او را لو دادند و دفعات مکرر برای بازجویی و شکنجه بردنش ولی او مردانه مقاومت می‌کرد و حرفی نمی‌زد فقط شکنجه می‌شد و هیچ نمی‌گفت. از جمله کسانی که در جریان لو رفتن آتش سوزی انبار تا حد مرگ شکنجه شد ولی لب باز نکرد محمود رزمنده بود. 🔻 اگر مالش بدهیم سیاه نمی‌شود علی حسین جمالی می‌گفت: وقتی به همراه شهید فاتح، طبقه بالا ( اتاق بازجویی) بودیم آقای محمود رزمنده نیز بالا پیش ما بود و بازجویی می‌شد، او را روزی چند بار شکنجه می‌کردند. وقتی از اتاق شکجنه می‌آمد شروع به مالش دادن جای کابل‌ها می‌کرد و می‌گفت: اگر مالش بدهیم سیاه نمی‌شود، ورم نمی‌کند. 🔻 دوباره دردسر ! یکبار دیگر پائیز سال شصت و یک؛ یک رادیو لو رفت و بعثی‌ها رادیو را پیدا کردند، یک فرد خود فروخته، چند نفری را بعنوان این‌که این افراد از رادیو خبر دارند به عراقی‌ها معرفی کردند، از جمله آنها مرحوم رزمنده بود آن روز به سراغ بنده (راوی) هم آمدند. 🔻مرغ طوفان! بازجو یک نایب ضابط عراقی بسیار خشن بود و به ما می‌گفت: من عاشق شکنجه هستم به خانه که می‌روم چون کسی نیست شکنجه‌اش کنم با کابل به در و دیوار می‌زنم. این بازجو چون از نظر چهره شبیه به شاهپور بختیار (نخست وزیر معدوم شاه) بود و بختیار هم زمان انقلاب برای پنهان کردن ترسش از انقلاب اسلامی به مردم می‌گفت: من مرغ طوفانم! حالا بچه‌ها به این بازجوی عراقی هم می.گفتند: مرغ طوفان! 🔻رزمنده، مرغ طوفان را مسخره می‌کرد «مرغ طوفان» مرحوم رزمنده را نشانده بود کنار در اتاق شکنجه و یکی در میان او را شکنجه می‌کرد، یعنی یک نفر شکنجه می‌شد می‌آمد بیرون مرحوم رزمنده می‌رفت داخل شکنجه می شد می‌آمد بیرون و نفر بعدی می‌رفت می‌آمد بیرون، دوباره نوبت رزمنده بود. مرغ طوفان می‌گفت: من مثل افراد قبلی نیستم که نتوانستند از تو اعتراف بگیرند من اینقدر تو را شکنجه می‌کنم تا اعتراف کنی یا بمیری! رزمنده می گفت: سیدی چه بگویم تو بگو من چه بگویم من همان را می‌گویم. مرغ طوفان می‌گفت: بگو رادیو دست کیست؟ رزمنده همان را تکرار می‌کرد و می‌گفت: رادیو دست کیست؟ فریاد مرغ طوفان بلند می‌شد: قشمار (مسخره) ازمار (الاغ) داری منو مسخره می‌کنی بگو رادیو کجاست؟ رزمنده می‌گفت: نمی‌دانم این سناریو بیش از ده بار تکرار شد و رزمنده لب باز نکرد تا غروب شد و همه را آوردند پائین و فرستادن آسایشگاه. 🔻محمود رزمنده سال ۷۹ شهید شد! گرچه آن روز مرحوم رزمنده لب باز نکرد ولی آن شکنجه‌ها اثر خود را گذاشت و چند سال بعد از آزادی، مرحوم رزمنده پرکشید و به یاران شهیدش پیوست و از دنیا رفت، گمنام بود و گمنام هم رفت روحش شاد یادش گرامی باد. 🔻بابا مگه نگفتی منو می‌بری شهربازی! محمود رزمنده یک دختر دبستانی داشت. یک روز قبل از اسارت، بهش گفته بود: اگر معدلت خوب بشه تو رو می برم شهربازی! روزگار فرصت نداد و محمود رزمنده قبل از وفای به عهدش اسیر شد. یکبار دخترش بهش نامه نوشت و گفت: بابا مگه نگفتی معدلم خوب بشه منو می‌بری شهربازی! من الان معدلم ۲۰ شده پس کی منو می‌بری شهربازی! محمود هم به ذهنش خطور کرده بود از بچه‌های هلال احمر کمک بخواد. به هلال احمر ایران نوشت: خواهش می‌کنم اگر می‌شه لطف کنید و دختر کوچولوی مرا ببرید شهربازی! آنها هم کم لطفی نکرده بودند دختر و مادرش را بردند شهربازی و دخترش عکس گرفته بود برای محمود فرستاده بود! یادش گرامی‌ آزاده اردوگاه موصل        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از شکلاتهای جنگی که همان دوروبر پیدا کرده ام، باز می‌کنم و یکی دو تا به مگیل می‌دهم. آن قدر خوشش آمده که هر چند قدم می ایستد و خودش را به من می‌مالد و من باز یک شکلات دیگر می‌چپانم توی دهانش و می‌گویم «روح روح.» او هم پفتره‌ای تحویلم می‌دهد و به راه می‌افتد. در این سرما انگار پفتره هایش آبدارتر هم شده. شال حاج صفر را که از گردنش باز کرده ام روی چشمانم می‌بندم و از پشت گره می‌زنم. دیگر امیدی به دیدن با این چشمها ندارم؛ یعنی فعلا امیدی نیست. پس بهتر است درش را تخته کنم. این شال سبز مخملی را حاج صفر از میان کمک‌های مردمی پیدا کرده بود و برای خودش برداشته بود. چشم یک گردان دنبالش بود. با ریشه های قرمز و یک یاحسین زرکوب. شال منحصر به فرد و زیبایی بود. می‌گفت من سیّدم اما شجره نامه ندارم. می‌شوم سید. بعد از این، بعد از این‌ش را دیگر خودتان حساب کنید. بدبختی حاجی هم نبود. بچه ها برای احترام لقب حاجی به او داده بودند. یعنی خودش می‌گفت که حاجی نیست. می‌گفت: «من حاجی لندنی هستم. قبل از انقلاب با هواپیما عازم حج بودیم که چند نفر هواپیماربا، که گویا از عربهای مخالف فلسطینی به حساب می آمدند هواپیمای ما را دزدیدند و به لندن بردند وقتی برگشتیم بچه محل‌ها به من می‌گفتند: "حاجی لندنی!"» برای چند دقیقه فکر کردن به حاج صفر باعث می‌شود که سختی راه را احساس نکنم، اما قدم از قدم برداشتن کار سختی است. در این کوهستان با چشم باز و گوش شنوا حرکت کردن کار شاقی است؛ با چشم بسته و گوش کر که دیگر جای خود دارد. به حساب من حالا باید شب از نیمه گذشته باشد. خوبی قاطر این است که ظلمات محض هم می‌بیند. اگر می‌شنیدم لابد صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی از دور شنیده می‌شد. یادم می‌آید که برای خودم یک اسلحه هم‌برداشته ام. یک کلاش تاشو که بتوانم از خودم محافظت کنم. اما در این تاریکی اگر صدای گرگ‌ها را می‌شنیدم بیشتر وحشت می‌کردم. باد سردی به صورتم می‌خورد. بینی ام سر شده؛ انگار که دیگر وجود ندارد. همراه باد، دانه های درشت برف را هم احساس می‌کنم که یک به یک گونه هایم را خیس می‌کنند. از بساط مفصلی که بار مگیل کرده ام یک پانچو بیرون می‌کشم و بر تن می‌کنم. مثل کوره گرم است و مرا از برف و سرما در امان می‌دارد. از قضا یکی دیگر هم برای مگیل آورده ام. مگیل هم از پانچو بدش نمی آید. بعد از یکی دو ساعت راهپیمایی، یک شکلات هم برای خودم باز می‌کنم؛ اما نصفه نیمه مگیل آن را از دستم قاپ می‌زند. می‌گویم: این شب بینایی قاطرها خوب به کارت می‌آید من بیچاره که نمی‌بینم، نکند شبانه بروی سروقت آذوقه مان؟ مطمئنم مگیل به جای گوش دادن به حرفهای من مشغول نشخوار است. همانجا روی زمین برفی مجبورش می‌کنم تا بنشیند. خودم را کنار مگیل زیر پانچو پنهان می‌کنم. سوز و سرما بیشتر شده و برف همچنان می‌بارد. اگر این اوضاع ادامه داشته باشد بعید نیست که زیر برف مدفون بشویم. با خدا مناجات می‌کنم. دنبال عبارات دعای سحر هستم تا حال و روزم را برساند، اما فرقی نمی‌کند که فارسی باشد یا عربی. می‌خوانم و به خواب می‌روم؛ در حالی که از سرما و ترس چمباتمه زده ام و کمی گرمای کمر مگیل را احساس می‌کنم آن قدر خسته ام که خواب را به هر چیز دیگر ترجیح می‌دهم و بعد دیگر هیچ نمی‌فهمم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگه بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه، ارزش داره. شهید ابراهیم هادی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ برادرم غلامرضا موتور داشت و ساعت یک تا پنج بعد از ظهر گشت می‌زد؛ چند معتاد را که برای دزدی به خانه ها می‌رفتند گرفته بود. حوزه علمیه خرمشهر هم تبدیل به یکی از پایگاه ها شد. به آنجا مقر حوزه علمیه می‌گفتیم. محل سازماندهی بچه های انقلابی بود. احمد فروزنده و چند نفر دیگر از بچه ها در شهربانی مستقر شدند. افراد سازمان مجاهدین خلق [منافقین] به بهانه اینکه ممکن است اسلحه به دست دیگران بیفتد به تدریج تعدادی از سلاح ها را لای پتو پیچیدند و از شهربانی خارج کردند. چند روز که گذشت، تعدادی از اعضای مجاهدین خلق آمدند و کم کم داشتند اختیار شهر را به دست می گرفتند. وقتی به شهربانی آمدند بلافاصله تعدادی آدم گذاشتند، نگهبانها و قفل‌ها را عوض کردند. جلسه می‌گذاشتند، ما را دعوت نمی‌کردند. آدم هایی را می چیدند که با آنها ارتباط نزدیک نداشتیم. احساس کردیم داریم به حاشیه می‌رویم. علی جان‌بزرگی گفت: «محمد اینها مشکوک اند، ممکن است اتفاقی بیفتد. شاید کودتایی شود، بیا تعدادی اسلحه از اینجا بیرون ببریم. شب ها پست می‌دادیم. او گفت: «شب، پست بالای پشت بام شهربانی را می‌گیرم با هم از دریچه بالا وارد اسلحه خانه شویم.» گفتم: «فکر خوبی است.» خانه ما نزدیک شهربانی بود. شب طناب و ساک از خانه برداشتم. پشت شهربانی هتلی به اسم «آناهیتا» بود. از آنجا خودم را به پشت بام شهربانی رساندم. علی منتظرم بود. طناب را گرفت و با چراغ قوه از سقف توی اسلحه خانه رفت. ساک را برایش انداختم. هفت قبضه کلت رولور، سه قبضه مسلسل یوزی، تعدادی نارنجک و مقدار زیادی فشنگ ریخت توی ساک، آن را از راه هتل آناهیتا به خانه ما بردیم و توی اتاقک بالای پشت بام پنهان کردیم. مادرم فردای آن شب سراغ ساک رفته بود. بنده خدا در عمرش اسلحه ندیده بود. با دیدن این همه سلاح و مهمات ترسیده بود. وقتی به خانه آمدم، داد و فریاد راه انداخت که اینها را دور کن، اینها شر هستند. برای ما دردسر می‌شوند! یک هفته از پیروزی انقلاب گذشته بود. جریانهایی مثل مجاهدین خلق، امتی ها و مارکسیستها با سخنرانی‌ها و جلسات متعدد تلاش می کردند با یارگیری بر اوضاع مسلط شوند. اصغر افشار، رهبر مجاهدین در خرمشهر بود. خواهرش معصومه افشار جایی به نام عصمتیه راه انداخته بود و شماری از دخترهای خرمشهر را آموزش می‌داد. علی حیدری به من گفت: محمد بیا مقری برای خودمان پیدا کنیم. علی پرتحرک بود؛ کم حرف می‌زد و خوب فکر می‌کرد. گفتم چه کار کنیم؟ گفت برویم خانه رئیس ساواک؛ هم ببینیم چه خبر است، هم اگر بشود، آنجا را بگیریم. با جعفر کازرونی هم صحبت کردیم. او از بچه های مبارز شهر بود که در جریان تظاهرات تیر خورد و زخمی شد. او را در خانه یکی از بچه ها بستری کردند و برایش دکتر بردند. بچه چابک و زرنگی بود. موضوع را با آقای محمودی فضلی - همان طلبه ای که در ایام تظاهرات با هم آشنا شده بودیم - مطرح کردیم. او هم استقبال کرد. با محمود برادرم پنج نفر شدیم و به خانه رئیس ساواک رفتیم. خانه اش در جایی به اسم بنگله بود. کنار شط خرمشهر، کوچه باریکی از کنار شهربانی به آنجا می‌رسید. محوطه ای بود که خانه رئیس شهربانی در آنجا بود. جعفر و محمودی قلاب گرفتند، من و علی حیدری از روی در پریدیم توی حیاط. سه نفر با کت و شلوار مشکی و یک سگ سیاه توی حیاط بودند. صدای پارس سگ بلند شد. آنها از دیدن ما ترسیدند، ما هم از دیدن آنها ترسیدیم. گفتند: «اینجا چه کار می‌کنی؟» گفتم: «شماها اینجا چه کار می‌کنید؟» پس از کمی بگو مگو، داد زدم: «بچه ها بیایید، اینجان.» آنها که تصور می‌کردند عده زیادی بیرون خانه کمین کرده اند، از در پشتی پا به فرار گذاشتند. در را باز کردیم، جعفر و محمود هم آمدند تو. خانه ای با اتاقهای متعدد، دکوراسیون لوکس و آنتیک، فرش‌های دست بافت و گران‌قیمت، کت شلوارها منظم آویزان شده، کفش‌ها واکس زده، مدال های شاهنشاهی توی یک جعبه چیده شده و فریزر و یخچال پر از مواد غذایی. خانه در میان محوطه سبز پوشیده از چمن و درختکاری شده بود. فکر نمی‌کردی در خرمشهر هستی، شبیه خانه هایی که در فیلمهای خارجی دیده بودم. تعدادی بطری مشروب توی یخچال بود. یک جعبه آبجو و بساط منقل و وافور تریاک هم توی یکی از انباری ها پیدا کردیم. به خانه رفتم، چهار قبضه کلت و یک جعبه فشنگ برداشتم و به آنجا بردم. پس از دو روز بچه های دیگر هم باخبر شدند و آمدند. آنجا کم کم شلوغ شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادتان هست شرط کردیم ؛ هر کس شهید شد جاماندگان از قافله را در روز قیامت شفاعت کند یادتان هست؟!         ‌‌‍‌‎‌┄═❁●❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که دلت جویایِ احوالِ کسی باشد که دیگر نیست؟   حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشه های ِ مه سکوتت جار و جنجالِ کسی باشد که دیگر نیست   شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟ شبیـه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مانی که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست   شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگر نیست چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگر نیست        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ⏪ عضویت            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂