eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 نوزدهم آن روزها، روستاهای نوار مرزی، نهر و نخلستان داشت. الآن همه از بین رفته است. سراغ روستاهای حدود، خین، مؤمنی، سعيدان و چند روستای دیگر مرزی رفتیم. ضدانقلاب در مرز فعالیت بیشتری داشت. عمده قاچاق اسلحه از همانجا انجام می شد. در آنجا با پیرمرد مؤمن و با محبتی آشنا شدیم هر موقع می رفتیم، خانمش یک سینی دوغ و کره با نان خانگی تخم مرغ و سبزی محلی آماده می‌کرد. یکی از لذت های زندگی ام دیدن این سینی بود. روزی دیدم پیر مرد نشسته و عزا گرفته. دلیلش را پرسیدم گفت: جمال را گرفتند. پسرش جمال هم سن و سال ما بود. پرسیدم چه کسی گرفت؟ گفت: «والله گول خورده، رفته عراق اسلحه آورده، سپاه دستگیرش کرده.» یک نفر در بازجویی او را به اطلاعات سپاه لو داده بود. از طریق احمد فروزنده پیش او رفتم، گفتم آخر این چه کاری است کردی، ما داریم به پدرت خدمت می‌کنیم سپاه این قدر برای شما زحمت کشیده. پسرش از آدمهایی بود که کار می‌کرد، بیل می‌زد و دستهایش پینه بسته بود. گفت: رفقایم گولم زدند قصد خرابکاری نداشتم به عشق اسلحه رفتم می‌خواستم اسلحه داشته باشم. تا آمدم کاری برایش بکنم او را به دادگاه انقلاب بردند و به زندان اهواز فرستادند. برایش چند سال زندان تعیین کردند. جنگ که شروع شد عراقی ها وقتی میخواستند از کارون عبور کنند از کنار همین روستاها پل زدند، بعضی روستایی‌ها را اسیر کردند و تراکتورها و گاوهایشان را با خودشان بردند. برایشان کولر برده بودیم. وقتی صدای توپ و خمپاره شنیده و فهمیده بودند جنگ شده، کولرها را پلاستیک کشیده و زیر زمین دفن کرده بودند که دست عراقی‌ها نیفتد؛ اما جنگ چیزی از آن روستاها باقی نگذاشت. خرمشهر پس از آزادی نیاز به فرماندار داشت. آقای محمدرضا عباسی به عنوان سرپرست فرمانداری خرمشهر منصوب شد. ایشان‌هم حاج عبدالله را به عنوان معاون خود انتخاب کرد. خرمشهر به شکل یک شهر مخروبه درآمده بود. راه اندازی شهر سخت بود. کارکنان ادارات آب و برق آمدند تا به سرعت آب و برق خرمشهر را دایر کنند. شهربانی و شهرداری بلافاصله فعال شدند. سازمانها و ادارات دیگر هم کم کم تلاش کردند دوباره فعالیت‌شان را آغاز کنند. با اینکه شهر و منطقه زیر آتش دشمن بود حضور کارکنان و خانواده هایشان باعث شد خرمشهر دوباره حالت نیمه شهری به خود بگیرد. بعضی مردم هم می آمدند به خانه هایشان سر بزنند. بعضی خانه‌ها تخریب نشده، اما اثاثی هم باقی نمانده بود. بیشتر به دنبال شناسنامه و مدارکشان بودند. در این شرایط آقای عباسی به من پیشنهاد داد مسئول سازمان تبلیغات خرمشهر شوم. با توجه به علاقه ای که به تبلیغات و فرهنگ داشتم پذیرفتم. بودجه ای در کار نبود، باید کارها را بدون پول انجام می‌دادیم. در آن مقطع فعالیتهای بدون هزینه خوبی انجام شد. با مشارکت بنیاد شهید و سپاه یک سری کارهای فرهنگی تبلیغاتی در خرمشهر انجام می‌دادیم. هفته ای یک روز، همراه مسئولین و کارکنان ادارات به آبادان خدمت آقای جمی می.رفتیم. گاهی هم یکی از آقایان را از حوزه علمیه دعوت می‌کردم برای مسئولین کلاس برگزار می‌کرد و شب‌ها در مسجد جامع منبر می رفت. در آن شرایط جنگ و پیروزی ها، حال خوبی در شهر ایجاد شده بود. در شبهای قدر و محرم مراسم با معنویت خوبی برگزار می شد. دعای کمیل و ندبه و توسل به طور منظم برگزار می‌شد. مردم استقبال می‌کردند و لذت می بردند. هر شب جمعه دو دستگاه اتوبوس تهیه می‌کردیم اول می رفتیم گلزار شهدای خرمشهر بعد راهی گلزار شهدای آبادان می شدیم، چون خیلی از شهدای خرمشهر مثل عبدالرضا موسوی، قاسم داخل زاده، علی سلیمانی، حسن طاهریان برادران پرورش و رنگرز و آبکار و عده ای دیگر در آنجا دفن شده بودند. عبدالله در فرمانداری، من در سازمان تبلیغات، محمود و رسول هم در سپاه بودند. همگی در خانه مرغداری جمع می‌شدیم. باباحاجی شب‌ها برایمان شاهنامه، گلستان و حافظ می خواند. با با حاجی شاهنامه داشت. می‌گفت: «هرکسی سوره یاسین‌ را بخواند حافظه‌اش قوی می‌شود. خودش حافظه عجیبی داشت. روزی دوبار صبح و شب سوره یاسین می خواند. هر هفته به درخواست مادرم بچه های قدیمی را در خانه جمع می‌کردیم و دعای کمیل می‌خواندیم. بعد از دعا، با بچه ها از عملیات می‌گفتیم و خاطراتمان را مرور می‌کردیم مادرم شامی آماده میکرد سفره می انداخت و دور هم میخوردیم؛ با دل و جان پذیرایی می‌کرد می‌گفت ثوابش به روح همه شهدای خرمشهر و غلامرضا و رضا موسوی و جهان آرا. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "سرزمین عشق و غیرت" نماهنگی بسیار زیبا و دیدنی در وصف خوزستان و شهدای والامقام دوران دفاع مقدس بهمراه تصاویری ناب و خاطره‌انگیز از جبهه های حق علیه باطل 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران سرزمین عشق و غیرت خوزستان ای مسلخ مستان، ای مشهد یاران ای سجده گاه آخر سرهای سرداران ای ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 این پاها برای چه رفتند؟! برای حجاب برای امنیت برای وطن برای ناموس برای آسایش بچه‌هایمان و یا برای ماندگار شدن غیرت ... ؛ شلمچه ۱۳۷۸ عکاس: حاج محمد احمدیان ▪︎ صبحتان، پر از یاد ولی نعمتان جهاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۹ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴۔ خیانت فرمانده خیانت فرمانده من با نیروهایی که در برابرمان مقاومت کرده بودند صحبت کردم، آنها پس از اینکه موضوع برایشان حلاجی شد و خودشان فهمیدند که چه اشتباهی کرده اند حق را به ما دادند. البته ما آن پایگاه را جمع کردیم و امکانات آن را بین پایگاههای دیگر تقسیم کردیم. بعد از یک مدت کوتاه، همان مسئول سابق مقر که با بعثیها همکاری می‌کرد برای ما پیغام فرستاد که من همه شما را می‌کشم و کسی را نمی گذارم زنده به ایران برگردد. من سریع برای او پیغام فرستادم که هر جا خواسته باشی حتی در دفتر حزب بعث، حاضر هستم با تو جلسه بگذارم، تنها و بدون اسلحه؛ ولی از تو نمی خواهم که پیش ما بیایی چون می دانم که میترسی. البته این یک تاکتیک سیاسی بود برای آمدن او و دستگیر کردنش. چند روز بعد من می بایست برای یک کار مهم به ایران برمی‌گشتم. به یکی از بچه های زبده سپردم که اگر فلانی آمد دست و پایش را می بندی و سوار بر قاطر راهی ایرانش می‌کنی. یک نامه هم برای همان شخص فرستادم که جهت مشخص شدن کارها باید در روز مقرر خود را به مقر ما برسانی. البته آن شخص به مقر آمد؛ ولی توانسته بود از چنگال بچه های ما بگریزد. بعدها خبردار شدیم که مسئول امنیتی یکی از شهرهای عراق شده است. چندی بعد در ایران به خانوادهاش ـ که زن و دو بچه بودند ‐ برخوردیم. آنها را با نفربر به عراق فرستادیم تا خانواده اش به آتشی که با دست خودش افروخته بود، نسوزد. ۵- کمین ما در طول هر مأموریت معمولاً به کمین‌هایی که از طرف عراق تدارک دیده می شد می افتادیم. ولی معمولاً کمین‌های آنان موفق نبود؛ چون ما از شرایط خاصی استفاده می‌کردیم، مثل تاریکی شب و یا حرکت از روی ارتفاعات از تمام این کمین‌ها خطرناکتر، کمینی بود که در کردستان خوردیم. برای یک مسأله خیلی مهم می بایست از منطقه ای می گذشتیم و خودمان را به محل مورد نظر می‌رساندیم. غروب بود و تأمین جاده ها جمع شده بود. کسانی هم که همراه ما بودند چند نفر از مسئولان بودند. ما ۸ نفر داخل یک تویوتای کالسکه‌ای بودیم و خودم پشت رل نشسته بودم. اول جاده، دژبانی سپاه جلو ما را گرفت و گفت تأمین‌ها را جمع کرده‌اند و رفتن ما خالی از خطر نیست. پس از اصرار ما دژبان گفت پس یک نامه بنویسید و قید کنید که مسئولیتش به عهده خودتان است، آن وقت اگر می خواهید بروید، بروید. به بچه‌های همراه گفتم ‌: - من می‌نویسم همگی امضا کنید که هر کس مسئول جان خودش باشد. بچه‌ها هم با بی‌خیالی گفتند: باشه بابا بنویس ما امضا می‌کنیم. نامه را نوشتم و بعد از امضای همه بچه‌ها تحویل دژبانی دادیم و راهی شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "رهایی" برای شهید جمهور 🔸 سالار عقیلی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جعل سند شهید برای اعزام به جبهه!! پ‌ن: در سال‌ های دفاع مقدس دست بُردن در شناسنامه برای تغییر تاریخ تولد و رساندن سن به مرحله قانونی، با هدف رفتن به جبهه‌های نبرد در میانِ نوجوانان بسیجی امری رایج بود..! ▪︎ به خود می‌گفتند، بعد از ما، شناسنامه به چه کار می‌آید، خراب هم شد، بشود        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "از قصرشیرین تا فاو" 1⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 وقتی که جنگ شروع شد من در شهر «بعقوبه» بودم و در یکی از لشگرهای عراق خدمت می‌کردم. در همان روزهای اول جنگ تمام تیپ‌های لشگر ما را بطرف شهرک «منتظریه» حرکت دادند. بعد از استقرار واحدها در منتظریه دو تیپ ۱۹ و ۳۰ وارد شهر قصرشیرین شدند و بدون اینکه با مقاومت منظم و سازمان داده ای روبرو شوند، قصر شیرین را اشغال کردند. البته نیروهای پاسگاههای مرزی به همراه تعدادی از نیروهای مردمی مقاومت کردند. اما عده شان بسیار کم بود. این روز حمله (۱۰/۹/۲۲) (۵۹/۱/۳۱) بنام روز «رعد» نامگذاری شده بود. یعنی روزیکه ایران به عراق حمله کرده است و امروز، روز دفاع عراقی‌هاست در حالیکه اصلا اینطور نبود و ما وارد خاک شما شده بودیم. حتی وقتی‌که ما به منتظریه آمدیم قبل از ما نیروهای دیگری در آنجا مستقر بودند. یک هفته بعد از سقوط قصر شیرین من وارد این شهر شدم. قصر شیرین شهر قشنگی بود. و من فکر کردم یک شهر مرزی که فاصله زیادی با مرکز دارد چطور می‌تواند اینقدر آباد و زیبا باشد. اولین چیزی که در شهر دیدم عده ای از مردم قصر شیرین بود که ترسیده بودند و مثل آواره ها نمی‌دانستند به کجا پناه ببرند. یکی از دوستان سربازم که اسم کوچکش «رعد» بود به من گفت که بیا به تماشای یک زن ایرانی برویم. پرسیدم این زن در شهر مانده است؟ دوستم گفت بله! آن زن کر ولال هم هست و مثل دیوانه هاست! به اتفاق رعد وارد خانه آن زن شدیم، زن با دیدن ما فریاد کشید. زن تصور کرد که میخواهیم او را اذیت کنیم. او حرفهایی زد، که اصلا نفهمیدم. رعد گفت که او کر و لال است و نمی‌تواند حرف بزند. فقط صداهائی از خودش در می آورد. این زن حدوداً ٤٠ ساله بود. در خانه ساده و محقری زندگی می‌کرد. وقتی ما وارد اتاق شدیم او نشسته بود اما با دیدن ما بلند شد و داد و فریاد راه انداخت. وضع اتاق کاملاً درهم ریخته بود. حتی تشک ها و بالش های اتاق را سربازانی که قبل از ما آمده بودند، پاره کرده بودند، حتماً تصور کرده بودند که ممکن است اسلحه یا چیزی دیگر در میان آنها باشد. به همین دلیل کف اتاق پر از پنبه تشک‌ها و متكاها بود. آن زن وضع رقت باری داشت و دیدن او آدم را متأثر می‌کرد. من شنیدم که عده ای از سربازها برای آن زن غذا و آب می‌بردند. چند روز بعد از دیدار آن زن به پشت جبهه منتقل شدم و به پادگان "جلولا" آمدم. شنیدم تمام افراد غیر نظامی که در قصر شیرین بودند جمع آوری به شهرهای عراق برده شدند. البته من خودم چند نفر از آنها را دیدم که اکثراً پیر مرد بودند. شاید حدود ۱۶ نفر می‌شدند. من از سرنوشت آن زن بیچاره دیگر خبری ندارم. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
______________________ ______________________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۳۵ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ده قبلی، ما را به حمام بردند و با غذاهای جورواجور از ما پذیرایی کردند. اما اینجا از این خبرها نیست. کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سالتر. دستم را می‌گیرد و با انگشت سبابه‌اش روی لب‌ها و بینی ام علامت هیس می کشد. یعنی اینکه ساکت باشم. بعداً فهمیدم که این کار را به خاطر خودم کرده است. گرچه من از این حرکت بی ادبانه اش ناراحت شدم - دوست عزیز سوء تفاهم نباشد من بیچاره به خاطر موج انفجار و نوشجان کردن چند ترکش، نه می‌بینم و نه می‌شنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی. یا مثل فینقی ها با نشان دادن و پیش آوردن اشیا حرفها را حالی ام کنی! سامی که سرباز سه ماه خدمت بود، پس از گذراندن دوره آموزشی، به کردستان مأمور می‌شود و تازه داشته با پارتی بازی خودش را به تهران منتقل می کرده که اسیر گروهک پ.ک.ک می‌شود؛ گروهی که به نام کارگران کرد کردستان معروف شده است. از قضا خانواده سامی آدمهای پولداری هستند و او را برای اخاذی گرفته اند. قرارشان بیست میلیون تومان بوده و حالا این گروه منتظر بودند تا پولهای پدر سامی، جان او را نجات دهد. وقتی سامی این چیزها را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم که احتمالا مرا هم برای همین منظور گرفته‌اند. می‌زنم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. اگر کسی حال و روز مرا می دانست، می فهمید که این خنده ها برای چیست. - خوش به حال تو که خانواده ات حاضرند برای تو پول بدهند! اما راجع به من سخت در اشتباه اند. البته پدر من خیلی پولدار است ولی به این سادگی ها دم به تله نمی‌دهد. یک تهران است و یک قاسم سیاست. فکر کنم از این کردهای گروه پ ک ک یک پولی هم بگیرد. سامی، که انگار از حرفهای من خوشش آمده، می‌زند به شانه هایم و از خنده ریسه می رود. واقعاً زندگی من از جوک هم خنده دار تر است. اما من نگران چشمهایم هستم. گوشها و چشمها می‌ترسم تا آخر عمر دیگر نه ببینم و نه بشنوم. روزهای اول با نان خشک و چای از ما پذیرایی می‌کردند اما همین که پدر سامی اولین قسط را به گروگان گیرها رساند، اوضاع عوض شد. گوسفند بریان و برنج با ماست محلی و شیره انگور فقط قسمتی از پذیرایی آنها بود. ظاهراً پدر سامی علاوه بر پول مقدار زیادی هم خوراکی و تنقلات برای ما فرستاده بود. البته برای سامی اما ما هم این وسط بی فیض نماندیم. طی آن چند هفته من حسابی با سامی قاطی شدم. نمی‌دانم از روی دلسوزی بود یا احتیاج او به یک همدل که این همه مرا تحویل می‌گرفت در اصل سامی بود که روز به روز خود را به من نزدیک می‌کرد بخصوص از وقتی که قصه مجروحیت و بلایی را که سر دسته‌مان آمده بود. برای او تعریف کردم جور دیگری روی من حساب می‌کرد. او قهرمان قصه هایش را پیدا کرده بود و روز به روز ارادت بیشتری به من نشان می‌داد. این را وقتی فهمیدم که او عاشقانه دوستی اش را نثارم کرد و من گاهی او را تا حد مرگ می‌خنداندم. البته فقط چند خاطره کوتاه برایش تعریف می‌کردم در اصل او آدم خوش خنده ای بود. مثل همانهایی که حاج صفر می‌گفت که به ترک روی دیوار هم می‌خندند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران سپه حق روانه به سوی کربلا شد... 🔹 در دیدار رزمندگان اسلام با حضرت امام(ره) در «حسینیه جماران» در سال ۱۳۶۲        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 بار دیگر به جمع باصفای خانوادگی در خانه عاریتی داخل مرغداری برگشتیم. مادر، بی‌بی، باباحاجی و پدرم، بی اعتنا به شرایط جنگی، از اینکه بچه ها دورشان جمع هستند خوشحال بودند. ما هم همین طور. از ابتدای پیروزی انقلاب تا آن روزها هیچ وقت این طور کنار همدیگر نبودیم. همه خانواده دور هم بودیم، جمعمان جمع بود، به جز غلامرضا که نبود. 🔸بعدها... عبدالرسول پس از آزادسازی خرمشهر وارد سپاه خرمشهر شد و مسئولیت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت. اسلحه خانه شامل دو بخش نگهداری و تعمیر سلاح بود. رسول سلاحهایی مثل تیربار و کلاشینکف و ژ ۳ را به خوبی تعمیر می‌کرد. او بخشی از این کار را از فتح الله افشاری یاد گرفته بود. یک دوره آموزشی هم در اهواز گذارند. روز دوم دی شصت و دو، رسول در حال تعمیر اسلحه معیوب بوده که یک تیر باقیمانده در خان اسلحه شلیک می‌شود. او ملاحظات فنی را هم رعایت کرده بود که باید لوله به سمت دیوار باشد، اما گلوله پس از شلیک و برخورد با دیوار کمانه کرده و مستقیم به قلب رسول اصابت می‌کند. رسول بدون اینکه بترسد دست روی قلبش می‌گذارد می‌بیند از لای انگشتانش خون بیرون می‌زند. محل تعمیر در طبقه بالا بود. با پای خودش پائین می‌آید وسط پله ها می‌افتد. بچه ها او را به بیمارستان می‌برند ولی پیش از رسیدن به بیمارستان شهید می شود. آن روز در راه کوت شیخ بودم که سید احمد عالمشاه را دیدم. پرسید: از رسول چه خبر؟» گفتم صبح رفت سپاه» گفت «خبر جدید از او نداری؟» گفتم «نه چیزی شده؟» مکث کرد گفت: ظاهراً زخمی شده. پرسیدم: «کجاست؟» گفت: «بیمارستان طالقانی» رفتم بیمارستان پرستاری آنجا بود پرسیدم ز خمی دارید؟ گفت نه زخمی نداریم. گفتم: یک ساعت پیش زخمی نیاوردند؟ گفت: جوانی را آوردند که شهید شده بود. پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «سردخانه.» خواهش کردم در سردخانه را باز کرد دیدم رسول است. نشستم، او را بوسیدم، دست به صورت و ریشهایش کشیدم. تازه ریشش درآمده بود؛ ریش نرم و لطیف با صورتی معنوی. از او گلایه کردم؛ - رسول! بی معرفت چرا زودتر رفتی تو که می‌گفتی خودت مرا می شویی..... خانواده خبردار شدند و آمدند. الآن پس از چهل سال، هنوزداغ رسول بر دلم مانده است. شهادت رسول برای ما ناگهانی بود. مادرم در مراسم شهادت رسول سه بار طوری بیهوش شد که فکر کردیم تمام کرده؛ به سختی به هوش می‌آمد. مادرم بچه هایش را غیر عادی دوست داشت. عاطفی بود. همه زندگی اش بچه هایش بودند. شهادت رسول بعد از شهادت غلامرضا ضربه سنگینی بر او وارد کرد. یکی دو سال حالت افسردگی داشت. می‌رفت سر قبر رسول می‌گفت: «رسول مرا هم با خودت ببر بعد از تو دیگر نمی‌خواهم زنده باشم.» گرمای ظهر از خانه بیرون می‌رفت تا تاریکی هوا کنار قبر رسول می نشست، می گفت: «وقتی سر قبرش می روم دلم خنک می شود، با او حرف می‌زنم.» مادر شهیدان حمید و سعید ارجعی هم می آمد. قبر حمید در آبادان و قبر سعید در خرمشهر کنار قبر رسول است. هر دو مادر جوان از دست داده با هم سر قبر فایز می‌خواندند؛ یک بیت شعر فایز را مادرم می‌خواند و بیت دیگر را مادر ارجعی جواب می‌داد؛ بسیار سوزناک بود. هرکسی آن دو را می‌دید، می نشست و با شعر آنها زار میزد. مادرم مرتب خانواده ها را دعوت می‌کرد. شبهای جمعه دعای کمیل در خانه ما برپا بود. بعد از دعا سفره می انداخت و شام می‌داد. توی قبرستان بچه های فقیر را پیدا می‌کرد، برایشان دمپایی و زیرپوش می خرید می‌گفت بنشین سر این قبر فاتحه بخوان، بگو خدا بیامرزد این رسول را می‌گفت خدا از زبان شما بیشتر قبول می‌کند. به دختر بچه ها پول یا خرما می‌داد می‌گفت بنشینید اینجا دعا کنید، بگویید خدایا این رسول نورانی را با شهدای اسلام محشور کن. خانم‌های رزمنده به سراغش می آمدند. سر قبر رسول شلوغ می‌شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
دلتان به گرمای آتش ؛ دستان‌تان معطر به عطرِ چای تازه صبح تان پُر خیر و برکت با یاد مردان خاکی جبهه ▪︎ صبحتان، پر از آکنده از یاد خدا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۲۰ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴۔ خیانت فرمانده موقع گذشتن از دژبانی، به بچه های همراه گفتم، من تعهد می نویسم که با مسئولیت خودمان وارد می شویم، همگی امضا کنید که هر کس مسئول جان خودش باشد. بچه ها هم با بی خیالی گفتند: باشه بابا بنویس ما امضا می کنیم. نامه را نوشتم و بعد از امضای همه بچه ها تحویل دژبانی دادیم و راهی شدیم. با سرعت به راه خودمان ادامه می دادیم که ناگهان صداهایی عجیب و غریب توجه همه را به خودش جلب کرد و بعد از چند لحظه فهمیدیم که این صداها صدای تیرهایی است که از دو طرف ماشین رد می‌شود. فهمیدیم که به ما کمین زده اند. البته تیرها به پایین ماشین نشانه گیری می‌شد. آنها می‌خواستند چرخها را پنچر کنند و ما را به اسارت بگیرند تا بهتر بتوانند با ما تجارت کنند. ما هم در داخل ماشین فقط یک گلت و یک کلاش داشتیم که با آن دو سلاح هم کاری از پیش نمی رفت و بهتر دیدیم که اصلا از خیر به کار گرفتنش بگذریم. محلی را که کردهای ضد انقلاب برای کمین انتخاب کرده بودند از نظر نظامی جای خوبی برای آنها بود. آنها در ارتفاعات بلند دو طرف جاده به کمین نشسته بودند که از پایین دیده نمی شدند. ما نمی توانستیم تشخیص بدهیم از کجا به طرف ما شلیک می شود. از شانس بد ما کنار جاده را نیز شن ریزی کرده بودند که به خاطر کم عرض شدن جاده قدرت مانور ماشین هم کمتر بود. سعی من در این بود که کنترل ماشین از دستم خارج نشود. تیرها مرتب به ماشین می خورد و کمانه می کرد. به بچه ها گفتم بچه ها بوی خون و شهادت می آید. و پرسیدم. کسی تیر خورده؟ یکی از بچه ها که شاید از همه بیشتر تیر خورده بود فریاد زد فکر کنم نفری هفت هشت تیر خورده ایم. نفری که کنار من روی صندلی جلو نشسته بود سرش را بین کمر من و صندلی قرار داده بود تا مثلا تیر نخورد. من با دیدن این صحنه خنده ام گرفته بود و در آن هیاهو نمی‌دانستم بخندم یا رانندگی کنم. یکی از بچه ها خاموش افتاده بود روی صندلی عقب. از قرار معلوم در همان لحظات اول تیر به قلبش خورده و شهید شده بود. به بچه ها گفتم فلانی صدایش در نمی آید. گفتند: چیزی نیست؛ شکه شده است. در همین لحظه لبه چرخ ماشین روی خاکهای کنار جاده بالا رفت و ماشین شاید تا ۳۰ درجه به سمت راست وارونه شد؛ طوری که من فکر کردم الان است که ماشین چپ شود. من تا آخر گاز ماشین را گرفته بودم ولی از آنجا که خدا میخواست ماشین دوباره به حالت عادی برگشت. ما خیلی شانس آوردیم؛ چرا که اگر چپ می شد، دیگر در چنگ دشمن بودیم. با سرعت زیاد از پیچ گذشتیم و از محل کمین دور شدیم. آنها که دیدند ما از دستشان فرار کردیم تیرها را به ماشین می زدند تا به اصطلاح، سر بچه ها را هدف بگیرند. تیرها پشت سرهم به اطراف ماشین اصابت می کرد؛ به طوری که تمام شیشه‌های ماشین خرد شد، ولی خوشبختانه توانستیم پایمان را از تله ای که برایمان گذاشته بودند، بیرون بکشیم. به سرعت ماشین، برای رسیدن به بیمارستان افزودم و تازه درد و آخ و واخ بچه ها در آمده بود. به بچه ها گفتم فقط صلوات بفرستند تا برسیم به بیمارستان. در بین راه با سرعت از کنار یک تویوتا که به سمت محل کمین می رفت، گذشتیم یکی از بچه ها با وجود تیرهای زیادی که به بدنش خورده بود، سر کلاش را از ماشین بیرون گرفت و چند تیر هوایی زد. تویوتا ایستاد و ما به آنان نزدیک شدیم از دیدن سر و وضع ما تعجب کردند. وقتی قضیه را برایشان گفتیم از رفتن منصرف شده، دنبال ما تا بیمارستان آمدند. آن روز هم خدا را صد هزار مرتبه شکر کردیم؛ شکر کردیم که با عنایت او، گیر آن آدم‌کش‌ها نیفتادیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
__________________ __________________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "از قصرشیرین تا فاو" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بعد از مدتی از قصرشیرین به منطقه «فیروزخان» که روستایی در خاک عراق است و با قصر شیرین فاصله زیادی ندارد، آمدم. تقریباً یکسال در این منطقه ماندم. در این مدت من دیدم که بعضی از افسران و درجه داران اموال خانه‌های قصر شیرین را غارت می‌کنند. حتی استکان و نعلبکی های خانه‌های قصر شیرین را غارت کردند و بیشتر اموال را به استان بعقوبه می‌بردند. چون عده زیادی از درجه داران و افسران اهل بعقوبه بودند. یک نفر ستوانیار بنام علی حسین سلمان بود که همیشه چند کامیون با خودش می‌آورد و اموال خانه ها را بار می‌زد. او این اموال را به خانه افسرها می‌فرستاد. البته برای خودش هم برمیداشت. من در بصره یک مغازه بزرگی را دیدم در خیابان کویت، این مغازه اموال خانه های خرمشهر را می‌فروخت و نظامیان ما که در خرمشهر بودند اموال غارت شده خرمشهر را به او می‌فروختند. و عده ای از جوانان بصره هم مشتری موتورسیکلت‌های خرمشهری بودند. البته بسیاری از اهل بصره می‌دانستند که حرام است. بعد از یکسال به بصره آمدیم و از آنجا به هویزه رفتم، هویزه هم شهر خوبی بود. عده ای از ساکنان این شهر حاضر به ترک خانه هایشان نبودند. بیشتر این ساکنان پیرمردها و پیرزنها و کودکان بودند. یکشب در شهر هویزه گردش می‌کردم، زنی را دیدم که در کنار درب خانه اش ایستاده است. جلو رفتم و با آن زن حرف زدم. از او پرسیدم که شما از کجا غذا می‌آوردید و می‌خوردید؟ زن گفت ما آرد وحبوبات ذخیره داریم. از او پرسیدم چرا در اینجا مانده اید و مانند بقیه شهر را ترک نکرده اید؟ زن گفت چون ما گوسفندان زیادی داریم نم‌یتوانیم شهرمان را ترک کنیم. آن زن درست می‌گفت چون گله های زیادی از گاو و گوسفند را در هویزه دیدم که صاحبان آنها بخاطر دام هایشان مجبور بودند در آن وضعیت خطرناک شهر را ترک نکنند. بعد از آزادی بستان نیروهای شما حمله ای به مواضع ما‌ داشتند که در این حمله چند نفر از نیروهایتان اسیر ما شدند. تعدادشان ۵ یا ۶ نفر بود که یکی از آنها هر دو پایش بشدت آسیب دیده بود. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂