🍂
🔻 طنز جبهه
"امام جماعت بی ترمز "
┄═❁═┄
امام جماعت ما بود. 👳♂
اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله،
غذا می خورد با عجله،
راه میرفت، میخواست بدود
..و نماز میخواند به همین ترتیب.
اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود.
قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت:
من نماز تند می خوانم،
بجنبید عقب نمانید.
راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم. 😂،
بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!! 😂😂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ سپاه پاسداران که تشکیل شد، از جمله صدوشصت نفر اولی بودم که برای ورود به سپاه امتحان دادند. کسی که با من مصاحبه کرد شهید دکتر عبدالحمید دیالمه بود. در پانزدهم خرداد ماه ۱۳۵۸ وارد سپاه پاسداران شدم. اولین مأموریتی که از طرف سپاه بـه مـن واگذار شد مسؤولیت بخشی از عملیات سپاه برای کنترل مرز بود. از آن قسمت اسلحه زیادی وارد کشور میشد. دو مسؤولیت عملیات صالح آباد را بر عهده داشتم. در این مدت دو بار با نیروهای افغانستانی به خاطر ورود غیر مجاز به کشورمان درگیر شدیم...
یک روز توسط برادر عزیزمان رستمی با من تماس گرفته شد. ساعت دوازده شب بود که با یک جیپ سواری به مشهد رفتم. رستمی گفت: مسؤولیت گروهی از نیروهای سپاه به من واگذار شده و باید با هم به پاوه برویم.
◇ در مورد کردستان صحبت زیادی با هم کردیم. او گفت که هفت گروه تشکیل شده و مسؤولیت هر گروه توسط فرمانده عملیات تعیین می شود. گروه ها در آن موقع اسم خاصی نداشتند. هنوز آن قدر شهید نداده بودیم که گروهها به نام شهدا نام گذاری شوند. گروه ها از یازده تا پانزده نفر بودند. فرماندهی گروهی که ما به آنها ملحق شدیم با یکی از بچه های تهران بود. البته او هم در سپاه مشهد خدمت میکرد
◇ فردای آن روز (بیست و دو مرداد ۱۳۵۸) ساعت یازده از فرودگاه نظامی مشهد با یک هواپیمای سی ۱۳۰ عازم شهر کرمانشاه شدیم. هواپیما ساعت دو و نیم یا سه در فرودگاه کرمانشاه به زمین نشست. رستمی به من گفت سازماندهی گروه ها از کرمانشاه، به عهده خودم است. مسؤولیت یکی از این گروه ها به عهده شماست. از آنجا عازم مقر سپاه شدیم. در انتهای شهر به سمت اسلام آباد، ساختمان دو سه طبقه ای بود. رفتیم آنجا و مستقر شدیم.
◇ ساعت هفت بعد از ظهر بود که اطلاع دادند بیست نفر از برادران همراه دو هلی کوپتر عازم پاوه میشوند. رستمی مرا به فرماندهی یک گروه و حشمتی را برای فرماندهی گروه دیگر انتخاب کرد. انتخاب نیروها را به خودمان واگذار کرد. البته تأکید کرد چون هلی کوپتر امکان نشستن در آنجا را ندارد باید افراد منتخب کارآزموده باشند. مــن یازده نفر را که اکثراً جودوکار بودند انتخاب کردم. خود من هم جودو کار کرده بودم و شناخت داشتم بیشتر آنها سربازی رفته بودند.
◇ خبر رسید دو هلی کوپتر از بچههای تهران، چون نتوانسته اند بنشینند رفته اند. هلی کوپتری هم که به کمک آنها رفته بود، در اثر برخورد بــا کوه، سقوط کرد و تعدادی شهید شدند. شهید چمران که داخل شهر در محاصره قرار گرفته بود به ما دستور داد از جاده اسلام آبــاد بـه سـمت سرپل ذهاب حرکت کنیم. آن روزها ما نسبت به منطقه کردستان توجیه نبودیم. نقشه کوچکی داشتیم اما کسی جز رستمی که فرد کارکشته ای بود نمیدانست نقشه چیست. وقتی خط سیر جاده به سمت پاوه را نشان داد دیدم مسیر انحرافی زیادی در پیش داریم. از رستمی پرسیدم چطور میشود اگر از سمت جوانرود حرکت کنیم؟ زودتر نمیرسیم؟
گفت: این راهها به کلی در تصرف دشمن است. از قسمتی که او میگفت صبح به سرپل ذهاب میرسیدیم. بعد قرار شد از جاده مرزی به سمت روستای شیخ سله حرکت کنیم. از آنجا هم به رودخانه لیاله و پاسگاه درله میرسیدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام، خسته نباشید
درخصوص داستان مگیل که شما زحمت نشر وارائه به گروه رو کشیدید باید یه خسته نباشید بگم
در گردانهایی که درمناطق صعب العبور بودند واقعا گردان قاطرالریزه کار هلی کوپتر شینوک رو انجام میداد
داستان زیبایی بود البته من کتاب مگیل رو داشتم اما با گوشی هم مطالعه میکردم
از این دست داستانهای زمان هشت سال دفاع مقدس تـا ممکنه باید به مردم ارائه داد
زندگی دلاوران رزمنده سراسر درس و ازخود گذشتگی ورفاقت ومردانگی بود آن شاالله موفق باشید وهر روز سربلندتر
الان من خودم کتابهای زیبایی رو از نمایشگاه کتاب امسال تهیه کردم که مشغول مطالعه هستم و اوقات فراقت بعد از کار رو با مطالعه بسر میبرم
ما منتظر روایات وداستانهای شما هستیم
یاد باد آن روزگاران یاد باد
یاد همهی رفقای شهیدم بخیر یاد سنگرها نبردها تشنگی ها
عملیاتهای در دل شب سنگرهای کمین ویاد تیربارم بخیر آرزو دارم یکبار دیگه یدونش رو دستم بگیرم بیاد سنگرهای شلمچه کردستان فاو
یاعلی
ارادتمند حسین شایسته پرتو
#نظرات_شما
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁═┄
کلیپی خاطره انگیز از دوران دفاع مقدس
کجا رفت تأثیر سوز و دعا..!؟
کجایند مردان بیادّعا..!؟
کجایند شورآفرینان عشق..!؟
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست..!؟
دلیران عاشق ، شهیدان مست
همانان که از وادی دیگرند
همانان که گمنام و نامآورند
من از انتهای جنون آمدم
من از زیر باران خون آمدم
ز دشتی که با خون چراغانی است
ز دشتی که پر شور و عرفانی است
از آنجا که دم ساز یعنی خدا...
سرانجام و آغاز یعنی خدا...
نه ، این دل سزاوار ماندن نبود
سزاوار ماندن ، دل من نبود...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 فرهنگ و اصطلاحات جبهه:
📞آن چیز را که چیز بود، چیزش کنید!
مسأله ای که پشتِ بی سیم
برای هر دو طرف روشن بود
¤ روزگارتان پر از استجابت دعا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#سردار_فتحعلی_رحیمیان
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شکارچی - ۵
خاطرات شهید مدافع حرم
مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس
✾࿐༅◉༅࿐✾
بعد از دقایقی آمبولانس آبی رنگی که گل مالی هم شده بود از محل خود حرکت کرد و بیرون آمد. با حرکت آمبولانس مطمئن شدم شلیک موفقی داشته ام.
بلافاصله به پایین آمدم. به کم راضی نبودم ولی نمی خواستم با شلیک مکرر مکانم لو برود. به فکر افتاده بودم اگر یک نفر دیگر کار دیده بانی را با استفاده از کالک و شماره گذاری مختصات انجام دهد در شلیک ها موفق تر خواهم بود.
یکی از موارد موفقی👌 که داشتم، شلیک به یک واحد ۱۰۶ بدون خودرو بود که توسط سه عراقی هدایت می شد. قبضه روی سه پایه قرار داشت. ابتدا چند گلوله مستقیم به سمت خاکریز ما شلیک کردند.
خاکریز ما آنقدر ضعیف بود که گفتیم الان است که خاکریز جمع شود. سریعاً خود را استتار کرده و از ساختمان بالا رفتم. کاملاً در دید من قرار داشتند.
یکی از موارد موفقی👌 که داشتم، شلیک به یک واحد ۱۰۶بدون خودرو بود که توسط سه عراقی هدایت می شد. قبضه روی سه پایه قرار داشت. ابتدا چند گلوله مستقیم به سمت خاکریز ما شلیک کردند.
خاکریز ما آنقدر ضعیف بود که گفتیم الان است که خاکریز جمع شود. سریعاً خود را استتار کرده و از ساختمان بالا رفتم. کاملاً در دید من قرار داشتند.
سریعاً خود را استتار کرده و از ساختمان بالا رفتم. کاملاً در دید من قرار داشتند.
یکی از آن سه نفر افسری بود که فقط نشانه می گرفت و شلیک می کرد و دو نفر دیگر گلوله گذاری می کردند...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شکارچی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
______
______
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۷
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸خرمشهر دریایی از خون
سروان سعدی فرحان الکرخی
یک روز به فرمانده تیپ گفتم: جناب فرمانده آیا شما واقعاً معتقدید که تاریخ فعالیتهای ما را ثبت خواهد کرد؟ با ناراحتی جواب داد اگر تاریخ چنین فداکاریها و قهرمانی هایی را ثبت نکند، پس چه خواهد نوشت؟! اگر تاریخ این قهرمانی ها و این گونه مردانی را که با تفنگهایشان مجد و عظمت آفریدند به خاطر نسپارد، لعنت بر او. این موفقیتها را باید با کلماتی از نور در تاریخ نوشت! محمره (خرمشهر) بازپس گرفته شد. تاریخ، این زمان و مردانی را که در بازپس گیری آن سهیم بوده اند به خاطر خواهد سپرد.
فرمانده لحظه ای سکوت کرد و گفت: اشتباهاتی هم رخ داده است؛ هر جنگی اشتباهاتی دارد. ولی باید گفت: محمره افق روشنی را در مقابل ما پدیدار می سازد. ما این شهر را به بزرگترین زرادخانه خاورمیانه از نظر سلاح و مهمات، غذا و دیگر وسایل تبدیل کرده ایم. از محاصره و از مرگ - در صورتی که ما حمله کردیم و یا آنها حمله کردند - نترسید! امروز روز مبارزه بزرگ تاریخ است. مبارزه ای که در سایه آن سرنوشت امت عربی رقم خواهد خورد. ما به اینجا آمده ایم تا بر امپراتوری توسعه طلبانه فارسی مهر پایان بزنیم و بر ویرانه های آن امپراتوری عربی را احیا کنیم. امروز روز عربیت است، روز نسل عربی، روز رقم خوردن آینده عربی. در محاسبات ما سود و زیان جایی ندارد، مهم این است که ایرانیها را از این منطقه فراری داده ایم و تاریخ باید موضع خود را درباره این قضیه مشخص کند. ما خدا را به خاطر این پیروزی سپاس می گوییم. محمره همچنان
به عنوان شهری که سمبل عزت عرب است باقی خواهد ماند.
به خاطر دارم که در اواخر حضور ما در خرمشهر، دستورات، بسیار قاطع و شدید بود و نسبت به اعدام هر شخص مشکوک تصریح داشت. یک روز دستگاههای اطلاعاتی ما به وجود شبکه ای از اهالی پی بردند که با سپاه پاسداران انقلاب همکاری میکردند. این شبکه شامل ۲۴ نفر میشد که نه نفر آنها زن و پنج نفر دیگر افراد سالخورده بودند. بعد از گذشت یک هفته تحقیق و بازرسی همراه با انواع شکنجه ها همه از دنیا رفتند. از یکی افراد مربوط به این قضیه سؤال کردم: ماجرای آنها به کجا کشید؟
با خونسردی جواب داد: زیر شکنجه از دنیا رفتند، اما به هیچ وجه چیزی اعتراف نکردند. سرلشکر فاضل براک مدیر سازمان امنیت گفت مردن برای آنها بهتر است از زندگی در فضایی که سرشار از آزادی و دمکراسی است!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 حاجی کُرده
بهمن دبیریان
┄═❁๑❁═┄
حاجی کُرده قدکوتاه و خیلی لاغر اندام بود و سنش حدود ۶۰ سال بود. ایشان اسمش «مام خدر» و کُرد زبان بود. بخاطر سنش که بالا بود به احترامش حاجی کُرده صداش میزدند. ایشان کشاورز و چوپان بوده که دموکراتهای ضدانقلاب کردستان ایشان را گرفته و به عراق فروخته بودند.
نگهبان ولید بی پدر و مادر حاجی کُرده رو خیلی کتک میزد. بیشتر از همه احمد متولیان نگهداریش میکرد. کتکی که حاجی کُرده خورد در طول اسارت اگر من میخوردم همون روزهای اول هرچه اطلاعات از عملیات داشتم دو دستی تقدیم میکردم.
این بنده خدا از تاریخی که از عراق برگشتیم دنبال بنده گشته بود تا اینکه یک نفر رو به بنیاد شهید کرمانشاه فرستاده بود تا بالاخره مرا پیدا کرد.
درود به شرفش که قدردان بود انشاءالله اگر عمری باشد به دیدنش میرم. نگهبانها به حاجی کُرده میگفتند: گریه کن! حاجی هم چشماش رو روی هم فشار میداد و بدون اشک گریه میکرد. دوباره نگهبان میگفت: بخند حاجی میخندید و گاهی بشکن میزد. ایشان خیلی تحمل داشت. روی سرش چند لکه قهوهای بود. از پشت پنجره آسایشگاه داد میزد: هوووو سسسسیییدددد عببببد! «عبد» هم تو حیاط میایستاد و میخندید، یادش بخیر، چه دورانی بود.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل اول
◇ نیروی دشمن در حال ضعف بود. کردهای انقلابی در پاوه به ما ملحق شدند و باند فرود هلی کوپتر به تصرف در آمد. دشمن در حال عقب نشینی بود. وقتی به پاسگاه درله رسیدیم یک گروهان از پادگان ابوذر ارتش به ما ملحق شد. فرمانده گروهان سروان صیف، جوان وارسته ای بود. آدم کارکشته و دلسوزی بود. تا زمانی که او را ندیده بودم، فکر می کردم فقط خودمان وارث انقلاب هستیم و با تمام وجود مایه می گذاریم، اما صیف، جلوتر از ما بود. حیطه عملیات او از محدوده پاسگاه درلــه بیشتر نبود.
◇ وقتی ما به سمت پاسگاه مرخی که محل درگیری با دشمن بود، می رفتیم، نشسته بود و گریه میکرد. می آمد و صورت رستمی را می بوسید و می گفت من قادر نیستم حرکت کنم، چون از هنگ اجازه نمیدهند. دلم میخواهد کنار شما باشم و بجنگم.
یک شب در پاسگاه درله ماندیم، فردای آن روز از پاسگاه گذشتیم. ساعت هفت بود که به پاسگاه مرخی رسیدیم. نیروهای ژاندارمری مستقر در پاسگاه فرار کرده بودند. چنان آمده بودند پاسگاه درله و می گفتند دشمن دارد میآید که ما با سرعت رفتیم مبادا دشمن آنجا را غارت کند. همه تسلیحات و مهمات هم آنجا بود.
◇ خوشبختانه ما از دمکرات هایی که از سمت رودخانه دوآب می آمدند، زودتر رسیدیم. پاسگاه را تصرف کردیم و مستقر شدیم. یکی از بچه ها به نام آذرپناه مأموریت یافت گوسفندی را از همان حوالی بخرد و برای شام آماده کند
گوسفندی به قیمت هفتصد هشتصد تومان که در آن زمان خیلی گران نبود پیدا کرد. سر گوسفند را بریدم. دو نفر از بچه ها مأمور آماده کردن گوشت شدند. گوشت را درست کردند و روی کُندۀ اجاق گذاشتند.
◇ جای بچه ها طوری بود که اگر درگیر میشدند سنگر و جان پناه داشتند. هوا گرگ و میش بود که ناگهان دیدم پنجاه شصت نفر از دمکرات ها از ارتفاع به طرف پایین سرازیر شده اند. به سمت پاسگاه آمدند. تیراندازی و درگیری بالا گرفت. رستمی که مسئول ما بود به من گفت همراه چند نفر از سمت پاسگاه داخل باغ بروید و دشمن را دور بزنید. از دو طرف اگر تیراندازی بشود فکر میکنند تعدادمان زیاد است.
با ده بیست نفر راه افتادم. هفت هشت نفر از آنها کشته شدند. اجسادشان مانده بود. تعدادی از کشته ها و زخمی ها را با خودشان برده بودند و به سمت کوه بیزل فرار کردند. ساعت دوازده شب بود که آمدم پاسگاه و به سمت دیده بانی رفتم. یک نفر داشت از زیر پله پاسگاه تیراندازی میکرد. به او گفتم کجا را میزنی؟
گفت: دشمن هنوز آنجاست.
◇ خوب که نگاه کردم دیدم سنگلاخ ها را می زند! مهتاب سایه انداخته بود او فکر میکرد هنوز دشمن آن جاست. گفتم آنجا سنگلاخ است.
گفت برویم از نزدیک ببینیم چه خبر است؟ ..
دیدم باز صدای تیراندازی میآید. یک تیر به سمت ارتفاع می انداختند یکی هم سمت پاسگاه. از بالا نگاه کردم دیدم آقای
جوان است. پرسیدم چکار میکنید آقای جوان؟
گفت تو نمیدانی قضیه چیست روی ارتفاع را میزنم که اگر کسی مانده گورش را گم کند. این طرف هم میزنم که شام شب از دست نرود!
دیگ آبگوشت چپ شده بود. آبها یک طرف و گوشت ها در طرف دیگر ولو بود. آقای جوان گفت: هیچی نگو که خبر ندارند. بگذار بخورند. نان آوردند و گوشتها را تا حدی نجات دادند. هر چه بچه ها گفتند بخورید میگفتیم حالمان خوب نیست.
◇ اول صبح، خبر دادند پاسگاه را به بچه های ژاندارمری تحویل دهید و به سمت شهر نوسود حرکت کنید. ساعت هشت صبح راه افتادیم و ساعت یازده رسیدیم سه راهی دوآب. به ما گفتند، شما باید وارد پاوه شوید تا اگر هنوز نیروهای دشمن باقی مانده بودند، دست و پای خودشان را جمع کنند. در آنجا به دکتر چمران و اصغر وصالی که از بچه های سپاه تهران بود برخوردیم. اکثر نیروهای اصغر وصالی شهید شده بودند. از پنجاه نفر فقط دوازده نفر برای او مانده بود. خود او هم زخمی بود. با این حال آمد جلو و گفت: من با شما می آیم.
رستمی گفت: باید مقررات ما را رعایت کنی. حق شلیک یک تیر هم نداری مگر این که خودم بگویم.
◇ دکتر چمران در بانه جریان را کامل توضیح داد و گفت: وقتی به مریوان رسیدید یک گروهان توپخانه، یک گروهان پیاده و یک گروهان از کلاه سبزهای ارتش به شما ملحق خواهند شد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
دوستان شهیدمان
نماهنگی به یاد شهدای دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #فتو_کلیپ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
کعبه زیباست بشرطی که تو در کعبه درآیی
به حرم تکیه نهی روی به عالم بنمایی
خواستم تا که دعایی بکنم بهر ظهورت
چه دعایی بکنم یوسف زهرا تو دعایی
🍂🍂🍂
خاک عرفات را، آب زمزم را، کوه حرا را، جرات ابراهیم را، طاقت اسماعیل را، وصال معشوق را، صاحب کعبه نصیبتان کند…
عید شکست شیطان بر شما مبارک…
@defae_moghadas
🍂
در آن زمین مقدّس زدند حلقه عشق
به اشک و ناله و افغان و شور و شوق و دعا
روند جانب مسلخ کنند قربانی
نه گوسفند، بگو گرگ نفس و دیوِ هوا
¤ عیدتان مبارک، روزتان ابراهیمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#عید_قربان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 شکارچی - ۶
خاطرات شهید مدافع حرم
مصطفی رشیدپور از دفاع مقدس
✾࿐༅◉༅࿐✾
یکی از آن سه نفر افسری بود که فقط نشانه می گرفت و شلیک می کرد و دو نفر دیگر گلوله گذاری می کردند...
تلاش می کردم زیاد شلیک نکنم. خود را آماده کرده بودم که در یک لحظه آنها را در حال گلوله گذاری دیدم. افسر عراقی کمی به عقب رفت و کاملاً در مسیر من ثابت شد.
یاعلی گویان ماشه را فشار دادم و...😊
دو سرباز سریعاً جنازه را جمع کرده و در حال انتقال او بودند که پایین آمدم. کار به پنج دقیقه هم نرسیده بود که خبر را به بچه ها دادم. ابتدا باورشان نمی شد.
ولی وقتی دیدند از شلیک، دیگر خبری نیست، باور کردند.
کار را خیلی سریع و تنها با سه شلیک انجام داده بودم. سعی می کردم هیچ وقت سر🤕 را نشانه نگیرم. چون احتمال خطا بالا می رفت.
هر موقع بالا تنه را نشانه می گرفتم حتماً میزدم و این را از آمدن آمبولانس🚑 آنها می فهمیدم.
در آن ایام از دیدن هیچ ماشینی به اندازه این آمبولانس ها خوشحال نمی شدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#شکارچی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
____________
____________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور #خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی از فیلم
" آسمان غرب "
رئیس جمهور من کسیه که،
برای وجب به وجبِ خاکِ این مملکت دلش بسوزه ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#سکانس #آسمان_غرب
#شهید_شیرودی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۱۸
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸▪︎ خرمشهر و آن دوران سیاه
سرهنگ دوم ستاد سلام نوری الدلیمی
هنگامی که در خرمشهر حضور داشتیم دستوراتی به ما رسید مبنی بر اینکه باید چنین کسانی را مسموم کرد. هدف، خلاص شدن از افراد حاضر در خرمشهر و همچنین گسترش جو رعب و وحشت در میان آنها بود. از سوی دیگر فرماندهی در میان سربازان و اهالی این خبر را شایع کرد که ایرانی ها قصد دارند آبها را مسموم کنند. روز بعد گروهی به راه افتادند و در کمال خونسردی نسبت به ریختن سم در آبها و حوضچه هایی که احشام و حیوانات از آن آب می خوردند، اقدام کردند.
اما ظاهراً یک نفر عراقی به نام ستوان وظیفه عدنان صابر البصری با اهالی تماس میگیرد و آنها را در جریان حیله و فریب فرماندهی قرار می دهد. آنها از نوشیدن آب امتناع می کنند، اما نمی توانند مانع حیوانات و احشام خودشان بشوند. ستوان مذکور نیز به ایران پناهنده شد و بدین ترتیب، سحر ساحر به خودش بازگشت و اهالی علاقه بیشتری به انقلابشان پیدا کردند.
¤¤¤¤
من از افراد تیپ دهم زرهی بودم و در ابتدای جنگ درجه سروانی داشتم.
در ساعت پانزده روز ۱۹۸۰/۹/۷ نیروهای واحد ما اقدام به یک حرکت نظامی سریع کردند و توانستند اهداف مورد نظر یعنی پاسگاه های مرزی سرنبت، پیر علی، تفقل زین القوس و الشکره را تصرف کنند. در واقع این مناطق سرزمین خشک و بی حاصلی بودند که اثری از وجود انسان در آنها به چشم نمیخورد و بیشتر اراضی رملی، یعنی نامناسب برای کشاورزی بود. در آن هنگام سروان سلطان مطلک فرمانده گروهان اول تیپ زرهی با لبخندی گفت: به خاطر تصرف این اراضی به شما تبریک می گویم. به خدا سوگند اگر این منطقه را مفت و مجانی هم به من بدهند، در آنها پا نخواهم گذاشت. سپس پرچم عراق بر فراز این مناطق و پاسگاهها برافراشته شد و چند نفر مرزبان ایرانی که در یکی از پاسگاه ها حضور داشتند، اعدام شدند.
نیروهای ما در آن منطقه بدون هیچ گونه مقاومتی پیشروی می کردند. ما در واقع از اصل غافلگیری استفاده کردیم؛ زیرا در آن هنگام ایرانی ها درگیر مراحل اولیه پیروزی انقلابشان بودند و بنا به اطلاعاتی که به ما رسیده بود در آن هنگام در میان آنها اختلافات حزبی وجود داشت. در ساعت ۶ صبح ۱۹۸۰/۹/۱۰ نیروهای لشکر سوم عراق پیشروی خود را به سوی اهداف تعیین شده آغاز کردند و توانستند پاسگاههای «هیله» و «مای خضر» را تصرف کنند. به خاطر دارم هنگامی که این دو پاسگاه به تصرف درآمد ماهر عبدالرشید که در آن زمان سرهنگ دوم بود و فرماندهی یک ستون زرهی را به عهده داشت از روی یک دستگاه تانک فریاد میزد "بر آنها بتازید به آنها حمله کنید امروز روز پیروزیهای بزرگ است از حرف و حدیث دیگران درباره آنها نگران نباشید. بکشید آنها را! سرشان را از بدن جدا کنید."
ماهر عبدالرشید آنچنان احساساتی شده بود که سرنیزه ای را بیرون کشید و در مقابل سربازان فریاد زد این همان شمشیر سعد ابی وقاص است. این شمشیر قادسیه اول است.
ماهر عبدالرشید سربازان ایرانی را که در پاسگاههای هیله و مای خضر حضور داشتند با همان سرنیزه به قتل رساند. سرنیزه ای که دست ماهر عبدالرشید بود با سرنیزه های معمولی تفاوت داشت. این سرنیزه در دانشکده نظامی به او اعطا شده بود و بسیار تیز و برنده بود. او با این سرنیزه سرگروهی از ایرانی ها را از تن جدا کرد. وقتی من پرسیدم: چرا او چنین کرد؟ در جواب به من گفته شد: سعد بن ابی وقاص نبرد خود را در قادسیه با زدن گردن ایرانیها آغاز کرد و ما امروز مـی خواهیم اولین صفحات قادسیه را رقم بزنیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت
▪︎سردارشهید حاج حسین خرازی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_خرازی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂