eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۵ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سروان یونس علاوی فرمانده گروهان سوم از گردان اول تیپ ۳۳ نیروهای مخصوص با نیروهای اسلامی موجود در خرمشهر به شدت درگیر شده بود. او با تعداد ۸۰ سرباز به جستجوی خانه به خانه اهالی پرداخت. تعدادی از خانواده‌های ایرانی هنوز در خانه های خود بودند. سروان دم در یکی از خانه ها ایستاد و با صدای بلند گفت: آیا کسی اینجا زندگی می‌کند؟ جواب دادند: بله. سروان یونس بلافاصله با صدای بلند گفت: این خانه را با افرادش به آتش بکشید. بار دیگر فریاد زد: خانه را همراه با افراد آن منفجر کنید. من خودم شاهد بودم که چگونه سقف‌ها و دیوارها بر سر اهالی خرمشهر فرو می ریخت. به خاطر خسارتهایی که به نیروهای ما وارد شده بود، اقدامات آنها بسیار بی رحمانه شده بود. سروان یونس علاوی می خواست با این گونه کارها از اهالی انتقام بگیرد و دق دل پر از کینه خود و رهبری را که از این گونه جنایت ها استقبال می‌کرد و آن را نشانه وفاداری و خلوص به حساب می آورد، بر سر اهالی خالی کند. از سروان یونس پرسیدم: این خانواده های بی پناه چه گناهی مرتکب شده اند؟ از سوی دیگر ما از انجام این گونه کارها چه سودی می‌بریم؟ گفت: باید بکشیم و بکشیم تا مفهوم جدیدی ایجاد کنیم. حیات ما در گرو کشتن اینهاست. زندگی ما در مرگ اینها نهفته است. من به این نتیجه رسیده ام که سرزمین ما در صورتی از ثبات و آرامش برخوردار می‌شود که این‌ها از بین بروند. صفیر گلوله ها در همه جا پیچیده بود. ترس و وحشت همه را فرا گرفته بود و از هر گوشه شهر صدای شیون و زاری بلند بود. خون افراد مقاومت زمین را رنگین کرده بود. در چنان اوضاع و احوالی، انسان دچار احساسات خاصی می‌شد؛ به ویژه ما عراقی ها که جنگ و خطرات آن را ندیده بودیم و امروز در این شهر که ایرانیها آن را خرمشهر می‌نامیدند و عراق آن را محمره، ما چون جنایتکارانی شده بودیم که به کشته شدگان حمله ور می شدیم تا انگشتان آنها را به خاطر انگشتری قطع کنیم و لوازم خانه ها را به غارت ببریم. حتی سروان هانی الحسن از خود من پرسید آیا کشته شدگان را دفن کنیم یا وسایل را غارت کنیم؟ به او گفتم باید اول وسایل را برداریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 علی امیری⚡️✨✨⚡️ 🌟✨⚡️✨ و نعم الامیر 🔸 هان ای مردمان! علی را برتر بدانید که او برترین انسان از زن و مرد بعد از من است. هر که با او بستیزد و بر ولایتش گردن ننهد، نفرین و خشم من بر او باد. "خطبه غدیریه" 🌺 غدیر خم 🌟✨⚡️⭐️✨⚡️ عيد اکمال دين، سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصايت و ولايت امير المومنين عليه السلام بر شيعيان و پيروان ولايت خجسته باد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ یک روز رفتم جلوی قهوه خانه و دیدم همان نوجوان در قهوه خانه کار می‌کند. گفتم بیا تا برویم سپاه. پرسید: به سپاه بیایم چکار؟ گفتم: بیا برویم آنجا با هم صحبت می‌کنیم. در طول راه مرتب از من تعریف می کرد. می گفت: ماشاء الله هیکل درشتی داری. جلوی فرمانداری که رسیدیم اصغر وصالی بیرون آمد و گفت: تــو همان پسری نیستی که سنگ می زدی؟ من هم سپردمش به او و چهار پنج نفر را لو داد. گفـت کـه مـن محصل بودم و ترک تحصیل کردم. فلانی و فلانی دمکرات هستند. مــا هم رفتیم و آنها را دستگیر کردیم. ◇ یک هفته از آمدن ما به بانه نگذشته بود که آقای خلخالی بـه شـهر آمد. مردم بانه ایشان را کاملاً می شناختند قبل از انقلاب مدتی در آنجا تبعید بود. شنیدم که مسجد جامع شهر را همان زمان که آقای خلخالی تبعید بوده، ساخته اند. از قاطعیت و برخورد شدید ایشان وحشت داشتند. به هر کدام از مردم شهر که می گفتیم آقای خلخالی می‌آید و محاکمه ات می‌کند وحشت می‌کرد. دختر هجده ساله ای که برادرش را دستگیر کرده بودیم ◇ چون شنیده بود فردا آقای خلخالی بــه بانه می آید، آمده بود و می‌گفت برادرم را برای محاکمه به هرکسی می‌خواهید بدهید ولی به آقای خلخالی ندهید. آقای خلخالی وقتی رسید به در فرمانداری، برای بچه های سپاه صحبت کرد. ما هم آن موقع چون سر پرشوری داشتیم، از برخورد قاطع او خوشمان می‌آمد. خیلی دیگر از بزرگان بودند که می گفتند: اینها هم می‌توانند به راه راست هدایت بشوند. البته با دیدن چشمه هایی از رفتار بعضی از عناصر دمکرات، فکر نمی کردیم آدم شدنی باشند. در راه پیمایی و تظاهرات همان دمکرات ها پشت سر زن و بچه ها پنهان می‌شدند، چون می‌دانستند بچه های ما عاطفه دارند. ◇ بعد هم ناجوانمردانه می آمدند بیرون و به روی ما رگبار می‌بستند. مأموریت ما در شهر بانه حدود دو ماه طول کشید. بچه های تبریز آمدند تا بانه را از ما تحویل بگیرند. قرار شد ما برگردیم. یک هلی کوپتر شنوک برای بردن ما به زمین نشست. تعدادی از بچه های تهران هم بودند و همه داخل هلی کوپتر جا نمی‌شدیم. چهل پنجاه نفر از بچه هایی که آنجا بودند با ما حدود هشتاد نفر شدند. ما به کرمانشاه رفتیم و رستمی با ده بیست نفر از بچه های دیگر ماند تا بعداً بیایند. ما همراه خودمان پول نیاورده بودیم. می‌گفتیم در میدان جنگ پول به کار نمی آید. یک مقدار پول هم که بود دست رستمی ماند. در کرمانشاه رفتیم توی بلواری که می‌رود سمت طاق بستان و در محلی که بعدها ستاد پشتیبانی جنگ شد شب را ماندیم. ◇ رستمی فردا هـم نیامد. بعد از ظهر بود که بچه ها آمدند و گفتند وضع غذا خیلی بد است. همیشه پنیر می آوردند. برای تهیه غذای مناسب پول نداشتیم. بچـه هــا گفتند: نمی‌شود تو از یک جایی پول بگیری؟ رفتم و پرسیدم مسؤولیت اینجا با کیست؟ گفتند: آن کسی که در اتاق نشسته. خیلی عادی رفتم در را باز کردم و گفتم سلام علیکم. دیدم یک آقایی نشسته و سرش پایین است. نگاهی به من کرد و گفت: علیکم سلام. گفتم: ببخشید، مسؤولیت اینجا با شماست؟ پرسید: کاری داشتید؟ گفتم: بله، پول می‌خواهم. من معاون آقای رستمی هستم. پرسید: چند نفر هستید؟ گفتم: هفتادوسه نفر. گفت چقدر می‌خواهید؟ گفتم: هر چقدر که شما بدهید. پرسید: هفتاد و سه هزار تومان بدهم، خوب است؟ گفتم: خیلی خوب است. ◇ کشوی میزش را کشید و پولها را بیرون آورد. هفتاد و سه هزار تومان شمرد و به من داد. پول را گرفتم و رفتم پیش بچه ها. گفتم: بچه ها، من نمی‌دانم آن آقا کی بود. بالاخره یک کسی هست. برای هر نفر هزار تومان داد. فردا صبح نماز را خواندیم و به فلکه ترمینال رفتیم. داخل کوچه ای، دو تا کله پزی را پر کردیم. بچه ها واقعا گرسنه بودند. هر کدام ده دوازده تومان کله پاچه خوردیم. یک مقداری هم سوغاتی خریدیم. بالاخره بچه های دیگر آمدند و به ما ملحق شدند. به همراه رستمی، با اتوبوس از کرمانشاه به تهران آمدیم. بعد به طرف قم رفتیم. در قم، بچه ها خودشان را مرتب کردند و با لباسهای یک دست پلنگی جلوی در خانه حضرت امام(ره) رفتیم. ◇ می‌خواستیم وقتی حضرت امام رسیدند، جلوی ایشان رژه برویم. تا چشم بچه ها به حضرت امام افتاد، رژه به هم خورد. همه هجوم بردند به سمت ایشان و شعار دادند ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی، محافظین حضرت امام ایشان را به داخل ماشین انتقال دادند. در ماشین را بستند و راننده حرکت کرد. آقای نکو دوید جلوی ماشین ایشان تا حضرت امام را ببیند. ماشین از روی پایش رد شد. ما فکــر کردیم پای او شکست. حضرت امام با دست اشاره ای به سمت ایشان کرد. دیدم ماشین از روی انگشتانش رد شد اما باز نکو راه می رفت. پرسیدم چه شد؟ گفت: دردش خیلی نیست.
       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پیامبر اکرم ﷺ : پیام غدیر را تا روز رستاخیز حاضران به غایبان و پدران به فرزندان برسانند ... ..و امروز تنها وارثِ غدیر حضرت مهدی (عج) است خدایا لذت دیدارش را بر ما ارزانی بدار ... ¤ زندگی‌تان بر مدار عشق به امیرالمؤمنین علی علیه السلام        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ پلک هایم سنگینی می‌کرد و چشم‌هایم می‌سوخت. این کم خوابی ها، اثر شناسایی های شبانه بود که تا دیروقت طول می‌کشید. اگر به خاطر نماز صبح نبود دوست داشتم تا روشن شدن هوا توی آلاچیق حصیری جلوی سنگر بخوابم و از خنکی هوای صبح لذت ببرم. به زحمت یکی از پلک هایم را باز کردم. هوا گرگ و میش بود. بلند شدم و کورمال کورمال به سمت تانکر آب رفتم. خنکی آب وضو حالم را جا آورد. شبها با لباس نظامی و آماده باش می‌خوابیدیم. فقط گاهی که هوا خیلی گرم می‌شد؛ پوتین‌های مان را در می آوردیم تا عرق جورابهایمان خشک شود. بعد از نماز صبح پلکهایم هنوز سنگینی می‌کرد و وسوسه می‌شدم که کمی چرت بزنم، ولی بر احساسم غلبه کردم. ناسلامتی بعد از بیست ماه حضور در جبهه جنوب و غرب حسابی جان سخت شده بودم. بعضی از بچه ها با این که کارهای سنگین مهندسی می‌کردند و شب ها دیر می خوابیدند؛ صبح زودتر از بقیه بیدار می‌شدند و خیلی سرحال و شاداب بودند. دلم می‌خواست مثل آنها باشم. به طرف سنگرمان رفتم. سنگرها را با لودر در دل کوه یا تپه ای می‌کندیم و برای سقفش از تراورس یا تنه درختان استفاده می‌کردیم. با پلیت یا نایلون روی آن را می پوشاندیم و بعد خاک می‌ریختیم. اطرافش را گونی‌های خاک می چیدیم و برای در ورودی اش از جعبه مهمات استفاده می‌کردیم. وقتی وارد سنگر شدم هنوز دو تا از فانوسها روشن بودند. پیلوت آنها را پایین کشیدم و فوت کردم. یکی از بچه ها کوله پشتی اش را زیر سرش گذاشته و خوابیده بود. پایم به ظرفهای پلاستیکی کنار چراغ علاء الدین خورد و ریخت. صدای به هم ریختن‌شان چرت او را پاره کرد و غر زد. زیلوی تا شده را باز کردم و نشستم. از جیب کوله ام شانه کوچکم را برداشتم و به موهای به هم ریخته ام کشیدم. بیرون سنگر ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم تا طراوت هوای صبح توی ریه هایم پر شود. جبهه غرب تابستانهای گرمی داشت اما طرف صبح هوا خنک می‌شد. برای من که بچه شهری کوهستانی بودم تحمل سرما راحت تر از گرمای طاقت فرسای جنوب بود. نیروهای آنجا «دایی عیسی» را خوب می شناختند. ذکر خیرش را زیاد می‌شنیدم اما خودش نبود. قبل از اعزام من، در منطقه «چنانه» مجروح شده بود. خیال می‌کردم بلافاصله بعد از ورود من عملیات درگیری خواهد بود؛ اما خبری نشد. زمستان سال ٦٥ به منطقه ی «نفت» «شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂