eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
____ ____ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 "یاعلی" گفتیم و راه عشق را پیموده‌ایم در پناه بیرق آل‌ علی آسوده‌ایم ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 آمارگیر وسواسی •┈••✾💧✾••┈• یكی از درجه‌داران عراقی كه سال‌ها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج می‌داد و همیشه هم دست آخر اشتباه می‌كرد. یك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّه‌های اتاق ۱۰ تا آن‌ها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی می‌شد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه می‌داشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول می‌بردند. خلاصه این كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی می‌پرسید. مثلاً می‌گفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّه‌ها هم، در را قفل كرد. اما همین كه خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه می‌آیند. پرسید: شما مال كدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق ۱۰. درجه‌دار عراقی با تعجب به طرف اتاق ۱۰ برگشت تا آن‌ها را داخل اتاق كند كه دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجه‌دار فداكار صدام از خجالت داشت آب می‌شد و بچّه‌ها هم داخل اتاق از خنده روده‌بُر شده بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۶ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سربازان ما برای رسیدن به مقاصدشان از روی جنازه ها در خرمشهر می گذشتند. در آن لحظات خرمشهر به شهری زلزله زده تبدیل شده بود. هیچ کس نمی‌توانست شمار کشته شدگان و تلفات تجهیزات را برآورد کند. به هر حال خرمشهر در روزی که اشغال شد وضعیتی پیدا کرد که شبیه به صحنه ها و تصویرهایی شده بود که در عصر عاشورا می‌کشند. صحنه های مصیبت باری در گوشه و کنار شهر به چشم می‌خورد. کودکی که در پی خانواده گم شده اش می گشت، گلوله ای از سلاح سروان عبدالباقى السعدون به سویش شلیک شد. فرمانده سروان عبدالباقی، سرهنگ احمد الربیعی به او گفته بود: دنیا برای او تیره و تار خواهد شد، با شلیک گلوله ای او را خلاص کن. در جای دیگری صحنه رقت بارتری رخ می داد. کودک خردسالی را دیدم که از شدت درد و رنج به خود می پیچید. آنچنان لگدی به او زده شد که برای همیشه نفسش بند آمد. آنگاه لودری مشتی خاک بر پیکر‌ مطهر و مقاوم او ریخت. خانمی دیوانه وار مسافت زیادی را می دوید و باز به همان جای اولش بر می گشت! رفتارش مانند انسانهای دیوانه بود، لباسهای خاک آلودی‌بر تن داشت و بر سر و صورتش می‌زد. ستوان حقی الدلیمی با خنده خطاب به او گفت چه شده است؟ دنبال کسی می‌گردی؟ آن خانم با صدای بلند گفت: همسرم! ستوان به سوی او رفت و گفت: من همسر توام. خانم گفت: نه خیر! عبدالله مثل فرشته ها بود اما تو به شیطان می مانی. ضربه ای به صورت او زد و هفت تیرش را به سوی او نشانه رفت و از زن خواست که تسلیم خواسته هایش شود. جواب این خانم در کمال عفت و پاکدامنی چنین بود: ستاره های آسمان نزدیکتر از تو هستند که به این خواسته ات بررسی. ستوان هفت تیرش را کشید و سه گلوله به سر او شلیک کرد. آنگاه ستوان فریاد زد، او قصد ترور مرا داشت. می‌خواست مرا بکشد! فقط افراد کمی حرف ستوان را باور کردند. اما دوستان حقیقت را برایم تعریف کردند. چند ماه بعد خود او برخی از جنایتهایی را که در خرمشهر مرتکب شده بود برای آنها نقل کرده بود. او گفته بود ما با علم به افکار و اندیشه‌های رئیس جمهور رهبر و ارزشهای انقلاب و حزب چنان می‌کردیم. حکایت حاج منصور و خانواده اش یکی دیگر از وقایع دلخراش و فجیع است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات: 🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ هفت هشت روزی مشهد ماندیم. حجت الاسلام واعظ طبسی فرمانده سپاه بود. ایشان، من و علیمردانی را تشویق کرد و نامه ای نوشت برای بیت حضرت امام تا ما را به حضور بپذیرند. مــن بـا خانواده ام به قم رفتم. هر چه این طرف و آن طرف زدیم، دیدیم کسی به ما توجه نمی کند. مانده بودیم چکار کنیم. گفتم: من نامه دارم و می خواهم با حضرت امام دیدار خصوصی داشته باشم. گفتند: نامه داری برو حضرت امام را ببین. گفتم: زن و بچه ام هم هستند. گفتند: حضرت امام ملاقات خانوادگی ندارند. ◇ چند روزی در قم سرگردان و ناراحت بودم. یک دفعه اصغر وصالی چشمش به من افتاد و پرسید اینجا چکار می‌کنی؟ گفتم: یک نامه برای ملاقات با حضرت امام دارم اما اینها نمی گذارند. گفت: خودم ترتیب ملاقات را میدهم. از در پشتی بیت امام داخل حیاط کوچکی رفتیم. بعد ایشان ما را به خانه برد. دیدم دو سه روحانی دیگر هم نشسته اند. یک طلبه جوان هم آنجا بود. بعدها فهمیدم ایشان آقاسیدحسین نوه حضرت امام و پسر شهید آقامصطفی بوده‌اند. وقتی حضرت امام آمدند، همگی بلند شدیم و صلوات فرستادیم. ◇ امام آمدند و نشستند. یکی از طلبه ها، یک بسته کوچک شکلات برای تبرک به حضرت امام داد. همین که حضرت امام دستش را داخل پلاستیک کرد دخترم به طرف بسته شکلات حمله برد. دستش را گذاشت روی دست امام و فکر کرد ایشان می‌خواهد همه را بردارد. چنگ زد و از شکلاتها مقداری برداشت. بعد که دخترم آمد، شکلات ها را گرفت گفت: امام می‌خواهد همه اش را بخورد! گفتم نه امام نمیخواهد همه اش را بخورد، می خواهد آنها را تبرک کند. ◇ دیگر هیچ چیز نگفتم و مدام به او می‌گفتم ساکت باش. خودم هم مانده بودم که با او چکار کنم. آقایانی که آنجا بودند، صحبت کردند و امام فقط گوش دادند. بعد گفتند که خدا جزای خیـر بـه شـما بدهد. اصغر وصالی گفت آقای نظر نژاد هم از نیروهای کردستان هستند و فعالیت زیادی داشتند. بعد آقا، به طرف ابوشریف نگاهی کرد. دانستم ایشان ابوشریف را بیشتر از وصالی می‌شناسد. ابوشریف گفت: این آقای وصالی با دکتر چمران در پاوه بوده اند. این همان جوانی است که دکتر، مرتب از ایشان تعریف می‌کرد. ◇ بعد حضرت امام دستش را دراز کرد و اصغر وصالی را نوازش کرد. بلند شدند و رفتند. ما صلوات فرستادیم و آمدیم بیرون. توی مسافرخانه مادر فاطمه گفت: تو شکلات داری، یکی را به من بده. دخترم گفت نه حالا اگر تبرک است، همه اش مال خودم است! بعد به اصفهان و شیراز رفتیم و برگشتیم. آذرماه ۱۳۵۸، دوباره به کردستان اعزام شدم. اما چهل و پنج روز بیشتر طول نکشید. مطلب خاصی در این اعزام نبود. چون هیأت حسن نیت درست شده بود و داشتند مذاکره می کردند. ما توی ساختمان سابق ساواک در سقز مستقر بودیم. کسی با کسی کار نداشت. ◇ اوایل اسفند ۱۳۵۸ بود که اطلاع دادند گنبد کاووس شلوغ شده و فرمانده سپاه گنبد شهید شده است. سه گروهان تشکیل شد. یک گروهان را به من سپردند و دو تای دیگر را به حشمتی و علیمردانی واگذار کردند. ساعت هشت شب حرکت کردیم و اول صبح به گنبد کاووس رسیدیم. در محل سپاه گنبد جمع شدیم. همسر فرمانده شهید سپاه گنبد برای ما سخنرانی کرد. این سخنرانی خیلی شورانگیز بود. صاحب سینمای گنبد را که از اهالی ترکمن بود و منزلش محل استقرار ما شده بود با خانواده اش تا مدتی در اتاق خدمتکاران خودش بازداشت کردیم. در آن زمان برای او نامه هایی از آمریکا می آمد. البته از طرف دختر و پسرش بود که در آمریکا به سر می بردند. ◇ تصمیم گرفتیم حمله را از داخل شهر آغاز کنیم. قرار شد گروهان علیمردانی برود و جلوی پل بندر ترکمن را ببندد. حشمتی هـم قـرار شد میدان میوه و تره بار را محاصره کند. مرکز شهر را هم به من دادند. قبل از ما بچه های گنبد کاووس و تهران آمده بودند. چون امکانات و مهمات شان کم بود نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 زنگ حساب شهید ابراهیم همت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اینجا صحنه انقلاب است.. و صحنه انتخاب.. گاهی باید تصمیم گرفت تا.. یک پا را برداشت، انتخاب با شماست پایی برای رفتن به عقب ، و پایی برای رسیدن به اوج عزت مردان پاک سرزمینم زخم‌ها را به جان خریدند تا زخمی بر جان‌مان ننشیند..! انتخاب امروز، صحنه قدردانی است از کسانی‌که راه را برای عزت ما هموار کردند. رای همه ما: "جبهه انقلاب و خط امام و رهبری" ¤ قدم‌هایتان در مسیر راه شهدا        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ زمستان سال ٦٥ به منطقه «نفت شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت. این ارتفاع درست مشرف به شهر مندلی عراق بود و خیلی راحت می شد آن جا را دید. سمت چپمان ارتفاعات ٤٠٢ قرار داشت. این ارتفاعات برای عراقی‌ها مهم بود. کانالهای بتونی شکلی داشت که به راحتی می‌شد با موتور از داخل آن رفت و آمد کرد. (شیمیایی شهر سومار و شهادت مظلومانه خیلی از رزمنده ها، به خاطر گرفتن همین ارتفاعات بود) اول صبحی با شنیدن صدای زیارت عاشورای یکی از بچه های سنگر بغلی حال و هوای روزهای محرم بهم دست داد. یکی- دو روز دیگر، مداحی و سینه زنی بعد از نماز عشاء شروع می‌شد. چه قدر برای شرکت در مراسمهای عزاداری شهرمان انتظار کشیده و لحظه شماری کرده بودم. حتی یک بار نوبت مرخصی ام را به یکی از بچه های متاهل دادم تا روز تاسوعا در زنجان باشم. چند روز زودتر درخواست مرخصی دادم و مطمئن بودم که به خاطر حضور طولانی ام در منطقه با آن موافقت می شود. اما جواب آمد که همه مرخصی ها لغو شده . حالم حسابی گرفته شد. احتمال می‌دادند که دشمن تحرکاتی در منطقه انجام می‌دهد. ذهنم با این چیزها درگیر بود و داشتم جلوی سنگر بند پوتینم را سفت می‌کردم که یک هو صدای غرشی بلند شد. از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم. چند هواپیمای جنگی در ارتفاعی کم، از بالای سرم رد شدند و چند کیلومتر آن طرف تر را بمباران کردند. بین بچه ها هم‌همه افتاد هراسان از چادرها و آلاچیقها بیرون دویدند و بالای سرشان را نگاه کردند. خواب از سر همه پریده بود. یکی پوتینش را می‌پوشید، دیگری دنبال اسلحه اش می‌گشت، دوباره نگاهی به عقبه کردم. دود غلیظ و سیاهی بلند شده بود. هواپیماها توی آسمان جولان می‌دادند و مثل نقل روی توپخانه و مهمات یگانهای پشتیبانی موشک می‌ریختند. چند دقیقه بعد ضد هوایی‌های خودی شروع به کار کردند. صدای فرمانده یگان را شنیدم که بین بچه ها می‌دوید و داد می‌زد: ماسک! ماسک هاتونو بزنید. احتمال داره شیمیایی بزنن. بی دلیل نبود که اول صبحی یاد شیمیایی شهر سومار افتاده بودم. سریع دویدم و از توی سنگر ماسکم را برداشتم و به صورتم زدم. یگان ما یگان مهندسی لشکر ۵۸ ذوالفقار بود و تجهیزات نظامی چندانی نداشتیم. وظیفه نیروهای مهندسی ایجاد پل و سنگر و جاده یا خنثی کردن مین بود نه درگیری مستقیم با دشمن. نیروهای مهندسی همیشه در پشت نیروی خط شکن مستقر می‌شدند و هرجا که نیاز بود؛ پلی میزدند یا‌ جاده ای را صاف می‌کردند. گروهان ما چند دسته بود و هر دسته مسئولیتی را به عهده داشت. من، مسئول گروه تخریب و راه سازی بودم. ابزارمان، مین، لودر، بیل و بولدوزر بود، نه موشک و ضدهوایی و کاتیوشا. وقتی که تیرهای ضدهوایی در عقبه بیشتر شد هواپیماها مسیرشان را کج کردند و به طرف یگان ما آمدند. دویدیم و توی حفره روباه ها پنهان شدیم. حفره روباه‌ها چاله های مکعبی شکلی بودند که نزدیک سنگرهای خودی به اندازه یکی دو- متر از زمین کنده بودیم. درست اندازه یک قبر. گاهی بچه ها توی آن می‌خوابیدند و به شوخی می‌گفتند: «قبرمان را با دست خودمان کنده ایم. فقط کافی است یک گلوله بهمان بخورد تا همین جا شهادتین را بگوییم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
________ ________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۷ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حاج منصور زبیدی پیرمردی بود که می‌خواست خود را از چنگ عراقی ها برهاند. خانواده او متشکل از چهار دختر و سه پسر بود. او به همراه فرزندانش سوار بر یک دستگاه اتومبیل لندکروز شده بودند و با سرعت هر چه تمام در حالی که تانکهای عراقی او را تعقیب می کردند، حرکت می کرد. یکی از فرماندهان واحد زرهی نگ فیصل عبدالله با دوربین اتومبیل حاج منصور زبیدی را زیر نظر داشت. با خنده گفت: بدبخت بیچاره این مرد فکر می‌کند می‌تواند از تانکها و توپهای ما در امان باشد. آنگاه دستور شلیک به سوی او را صادر کرد. گلوله به سوی وی باریدن گرفت و اتومبیل حاج منصور مورد اصابت قرار گرفت و به خاکستر تبدیل شد؛ به نحوی که دیگر هیچ اثری از آن خودرو قرمز رنگ و آن بندگان خدا باقی نماند. در آن هنگام هیچ کس با آن اعمال غیرانسانی مخالفتی نمی کرد و وجدان کسی بیدار نبود. بلکه همه دم از پیروزی دروغین می‌زدند و با صدای بلند فریاد می‌زدند زنده باد رهبر و جشن پیروزی قادسیه صدام را برپا کرده بودند. هنگامی که اتومبیل آتش گرفت شاهدان فریاد می زدند: خدا را شکر، خدایا ما ایرانی ها را نابود کردیم. ای کرکس‌ها برای خوردن جنازه های آنها به دنبال ما بیایید! در زمان اشغال خرمشهر جهانیان نسبت به جنایتهای ما به گریه افتادند و این در حالی بود که ما با سرودهای پیروزی، دنیا را پر کرده بودیم و حقایق را با پرده نفاق و دوگانگی پوشانده بودیم؛ اما تعدادی از خبرنگاران و عکاسان توانسته بودند فیلمها و عکس‌های غیر مجازی - از نظر ما - تهیه کنند که بیانگر تلفات مادی و انسانی بود. صدام تعدادی از افسران خود را احضار کرد تا طی یک مراسم سیاسی، نظامی و با دادن مدال شجاعت از آنها تکریم به عمل آورد. صدام در آن مراسم بیان داشت برادران عزیز من از ملاقات با شما خوشحالم. شما انسانهای قهرمان فاضل و با شرافتی هستید که با تلاشهای جسورانه و استثنایی خودتان موفق شدید مفاهیم عزت و اقتدار را رقم بزنید. برادران امروز روز فداکاری و آزادسازی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات: 🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ نیروهای ژاندارمری، چهار پنج دستگاه نفربر آورده بودند. ما با صد نفر حرکت کردیم و به قسمت شیعه نشین گنبد که زابلی ها مستقر بودند رفتیم. در طی راه، در گیری های پراکنده ای داشتیم. خودمان را به ساختمان فرهنگ و هنر و حزب رستاخیز سابق رساندیم. این دو ساختمان با سوراخ به هم متصل بودند، راه فرار هم برایش درست کرده بودند. حسینیان از پشت بام با تیربار دو سه نفر را زد. بقیه هم فرار کردند. با نیروهایمان در خانه فرهنگ و هنر مستقر شدیم. ◇ تعدادی از نیروها هم در ساختمان حزب رستاخیز استقرار پیدا کردند. در کوچه آن طرف خیابان و در ساختمانی به عنوان مقر، تعدادی ضد انقلاب در چهار گوشه پشت بام، سنگر گرفته بودند. در سنگری یک کالیبر پنجاه گذاشته بودند. تعدادی از نیروهایشان طوری چهارراه را به تیر بسته بودند که کسی نمی توانست از این طرف به آنطرف برود. هر چه فکر کردیم، نتوانستیم به جایی برسیم. مردم از شهر رفته بودند و شیشه همه مغازه ها شکسته بود. تلفن ها هم جا مانده بودند. با آقای رستمی تماس گرفتم و گفتم: مــا تانک می‌خواهیم. چند تا از بچه های تهران با یک تانک آمدند. تانک را کنار دیوار کشیدند و لوله آن را به سمت ساختمان گرفتند و شلیک کردند. ◇ ساختمان واژگون شد و عده ای از آنها کشته شدند. عده ای هـم فــرار کردند. تیربارها از کار افتادند. فراریان داخل مناره مسجد رفته بودند. علی زاده را فرستادم که آنها را بیرون بیاورد. بعد از صحبت های او، قانع شدند و بیرون آمدند. روز بعد برای پاکسازی رفتیم. از بچه های سپاه گرگان شخصی به نام عجم گفت: حاج آقا از توی این حیاط تیراندازی می‌شود. نشستم روی زمین و دیدم تیرها بالاتر از یک متر از سطح زمین را نزده است. از این طرز تیراندازی فهمیدم که اینها در زیرزمین پنهان شده اند. از پنجره زیرزمین ما را می زدند. به دادخواه گفتم من می خواهم به داخل خانه بروم. پرسید: چطور میخواهی بروی توی خانه؟ یک نارنجک گرفتم دستم و ضامن آن را کشیدم گفتم آن طرف می ایستم شما با لگد در را باز کن. به محض این که در باز شد، خودت را کنار بکش. ◇ چنان لگدی زد که در چهارتاق باز شد. رگبار را به طرف در گرفتند. از کف حیاط به داخل خانه خزیدم. چشم بسته به سمت پنجره رفتم. نارنجک اول منفجر شد و گرد و خاک شدیدی به راه افتاد. احساس کردم گاز ترکیده است. حالت خفگی شدیدی بـرایـم ایجاد شد. در همین موقع دو نفر بیرون آمدند. یکی از آنها کلت کمری داشت. دیگری هم کلاشینکف داشت. سلاحهای خود را بیرون انداختند و تسلیم شدند. به جای اینکه نارنجک دوم را داخل اتاق بیندازم، اشتباهی آن را داخل آشپزخانه انداختم. گوشت‌ها و خاویارهایی که آنجا بود همه به سقف چسبید. حسینیان شوخی می‌کرد و می گفت: می گویند دزد ناشی به کاهدان می‌زند. آخر شما به آشپزخانه چکار داشتید؟! گفتم: من وقتی وارد شدم نمی‌دانستم داخل منزل چه خبر است. پنجره ای باز بود که از همانجا نارنجک را به داخل انداختم. کپسول گاز ترکید. آنها هم احساس خفگی کردند و بیرون آمدند. ◇ خانه، مجلل و دو طبقه ای بود. زیرزمین وسیعی داشت. سراسر خانه موکت فرش و مبلمان شده بود. همین طور که راه می‌رفتم، قنداق اسلحه ام زمین خورد و صدای به خصوصی داد. به حسینیان گفتم: این زیر خالی است. گفت: شوخی نکن. وقتی مبل ها و موکتها را کنار زدیم دیدیم دریچه ای از جنس چوب آن جاست. دریچه را باز کردیم. سروصدایی شنیدیم. صدای پیرمردی از پایین می‌آمد که می‌گفت ، آقا من را نزنید. من بی گناهم. برق را روشن کردند و پایین رفتیم. چیزی بالغ بر دو بار نیسان جزوه و نشریه آنجا بود. عکسهای عزالدین حسینی هم بود که زیر همه آنها نوشته شده بود چریک پیر. در یکی از عکس‌ها، او کنار یک کوه، عصا به دست ایستاده بود و چمدانی پر از دلار کنارش گذاشته بود. به حسینیان گفتم برود و به آقای خلخالی اطلاع بدهد. بعد از مدتی، نماینده ایشان آمد. صورت جلسه کردند و همۀ اجناس تحویل داده شد. ◇ پس از تصرف شهر فراریان که به سمت پل ترکمن فرار کرده بودند توسط گروهان علیمردانی به رگبار بسته شدند. اکثر آنها کشته شدند. سه روز بعد از عید نوروز ۱۳۵۹ به مشهد برگشتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
مژده‏ میلاد تو، نفحه باد صباست رایحه یاد تو با دل ما آشناست آمدی و باب هر حاجت دل‌ها شدی باب حوائج تویی، نام تو ذکر خداست میلاد هفتمین فخر عالم امکان باب‌الحوائج، موسی بن جعفر (ع) بر شما مبارک باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بنده بازی‌های سیاسی را بزرگترین خطر برای این انقلاب می‌دانم. ۷ تیر... مقام شامخ شهید مظلوم، آیت الله بهشتی و ۷۲ تن همراه، گرامی باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ هواپیماها چند موشک روی سرمان ریختند و جلوتر رفتند. گرد و خاک و دود و غبار به هوا بلند شد. هنوز داشتند توی آسمان جولان می‌دادند که آتش نیروهای زمینی عراق شروع شد. جلوتر از ما بچه‌های پیاده و زرهی در خط مقدم درگیر شدند. متقابلاً پشت سر ما توپخانه هم خمپاره های ۱۲۰ م . م شلیک می‌کرد. با وجود اینکه توپ خانه حسابی بمباران شده بود و مهمات داخلش می‌سوخت بازهم مقابله می‌کرد. چنان دود غلیظی به هوا بلند می‌شد که معلوم بود خیلی از ادوات و تجهیزات نیروهای خودی سوخته و از بین رفته اند. یگان ما وسط توپخانه و خط مقدم بود. ما خمپاره و موشک و سلاح سنگین نداشتیم تا مقابل دشمن بایستیم. با یک کلاشینکف توی حفره روباه ها مخفی شده بودیم تا گلوله و ترکشهایی که از بالای سرمان رد می‌شد؛ بهمان برخورد نکند. معلوم بود عراقی‌ها از خیلی وقت پیش منطقه را جزء به جزء شناسایی کرده و با دقت نقشه حمله را کشیده‌اند. چون دقیقاً می دانستند آتش شان را کدام سمتی بریزند که تلفات بیشتری داشته باشد. خود من چندباری در شناسایی‌های مهندسی متوجه حضور عراقیها در منطقه شده بودم. حتی یک بار نیروهای خودی من و فرمانده یکی از گروهانها را که شبانه از شناسایی برمی‌گشتیم با عراقی ها اشتباه گرفته و به طرف مان شلیک می‌کردند. حدود دو کیلومتر با عراقی ها فاصله داشتیم و این فضای خالی و منطقه کوهستانی باعث می‌شد تا گشتی‌ها به راحتی در منطقه رفت و آمد کنند. عراق چندباری برای به دست آوردن ارتفاعات ٤٠٢ عملیات کرده بود اما هربار شکست بدی خورده و عقب نشینی کرده بود. ساعتی بعد از بمباران هوایی خبر رسید ماموریتی به عهده گروه مهندسی محول شده و باید پل سپاه تخریب می‌شد تا دشمن نتواند خط را بشکند و یگانها را محاصره کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂