eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ زمستان سال ٦٥ به منطقه «نفت شهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع شترمیل بود که نزدیک نفت شهر قرار داشت. این ارتفاع درست مشرف به شهر مندلی عراق بود و خیلی راحت می شد آن جا را دید. سمت چپمان ارتفاعات ٤٠٢ قرار داشت. این ارتفاعات برای عراقی‌ها مهم بود. کانالهای بتونی شکلی داشت که به راحتی می‌شد با موتور از داخل آن رفت و آمد کرد. (شیمیایی شهر سومار و شهادت مظلومانه خیلی از رزمنده ها، به خاطر گرفتن همین ارتفاعات بود) اول صبحی با شنیدن صدای زیارت عاشورای یکی از بچه های سنگر بغلی حال و هوای روزهای محرم بهم دست داد. یکی- دو روز دیگر، مداحی و سینه زنی بعد از نماز عشاء شروع می‌شد. چه قدر برای شرکت در مراسمهای عزاداری شهرمان انتظار کشیده و لحظه شماری کرده بودم. حتی یک بار نوبت مرخصی ام را به یکی از بچه های متاهل دادم تا روز تاسوعا در زنجان باشم. چند روز زودتر درخواست مرخصی دادم و مطمئن بودم که به خاطر حضور طولانی ام در منطقه با آن موافقت می شود. اما جواب آمد که همه مرخصی ها لغو شده . حالم حسابی گرفته شد. احتمال می‌دادند که دشمن تحرکاتی در منطقه انجام می‌دهد. ذهنم با این چیزها درگیر بود و داشتم جلوی سنگر بند پوتینم را سفت می‌کردم که یک هو صدای غرشی بلند شد. از جا پریدم و سرم را بالا گرفتم. چند هواپیمای جنگی در ارتفاعی کم، از بالای سرم رد شدند و چند کیلومتر آن طرف تر را بمباران کردند. بین بچه ها هم‌همه افتاد هراسان از چادرها و آلاچیقها بیرون دویدند و بالای سرشان را نگاه کردند. خواب از سر همه پریده بود. یکی پوتینش را می‌پوشید، دیگری دنبال اسلحه اش می‌گشت، دوباره نگاهی به عقبه کردم. دود غلیظ و سیاهی بلند شده بود. هواپیماها توی آسمان جولان می‌دادند و مثل نقل روی توپخانه و مهمات یگانهای پشتیبانی موشک می‌ریختند. چند دقیقه بعد ضد هوایی‌های خودی شروع به کار کردند. صدای فرمانده یگان را شنیدم که بین بچه ها می‌دوید و داد می‌زد: ماسک! ماسک هاتونو بزنید. احتمال داره شیمیایی بزنن. بی دلیل نبود که اول صبحی یاد شیمیایی شهر سومار افتاده بودم. سریع دویدم و از توی سنگر ماسکم را برداشتم و به صورتم زدم. یگان ما یگان مهندسی لشکر ۵۸ ذوالفقار بود و تجهیزات نظامی چندانی نداشتیم. وظیفه نیروهای مهندسی ایجاد پل و سنگر و جاده یا خنثی کردن مین بود نه درگیری مستقیم با دشمن. نیروهای مهندسی همیشه در پشت نیروی خط شکن مستقر می‌شدند و هرجا که نیاز بود؛ پلی میزدند یا‌ جاده ای را صاف می‌کردند. گروهان ما چند دسته بود و هر دسته مسئولیتی را به عهده داشت. من، مسئول گروه تخریب و راه سازی بودم. ابزارمان، مین، لودر، بیل و بولدوزر بود، نه موشک و ضدهوایی و کاتیوشا. وقتی که تیرهای ضدهوایی در عقبه بیشتر شد هواپیماها مسیرشان را کج کردند و به طرف یگان ما آمدند. دویدیم و توی حفره روباه ها پنهان شدیم. حفره روباه‌ها چاله های مکعبی شکلی بودند که نزدیک سنگرهای خودی به اندازه یکی دو- متر از زمین کنده بودیم. درست اندازه یک قبر. گاهی بچه ها توی آن می‌خوابیدند و به شوخی می‌گفتند: «قبرمان را با دست خودمان کنده ایم. فقط کافی است یک گلوله بهمان بخورد تا همین جا شهادتین را بگوییم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
________ ________ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۷ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حاج منصور زبیدی پیرمردی بود که می‌خواست خود را از چنگ عراقی ها برهاند. خانواده او متشکل از چهار دختر و سه پسر بود. او به همراه فرزندانش سوار بر یک دستگاه اتومبیل لندکروز شده بودند و با سرعت هر چه تمام در حالی که تانکهای عراقی او را تعقیب می کردند، حرکت می کرد. یکی از فرماندهان واحد زرهی نگ فیصل عبدالله با دوربین اتومبیل حاج منصور زبیدی را زیر نظر داشت. با خنده گفت: بدبخت بیچاره این مرد فکر می‌کند می‌تواند از تانکها و توپهای ما در امان باشد. آنگاه دستور شلیک به سوی او را صادر کرد. گلوله به سوی وی باریدن گرفت و اتومبیل حاج منصور مورد اصابت قرار گرفت و به خاکستر تبدیل شد؛ به نحوی که دیگر هیچ اثری از آن خودرو قرمز رنگ و آن بندگان خدا باقی نماند. در آن هنگام هیچ کس با آن اعمال غیرانسانی مخالفتی نمی کرد و وجدان کسی بیدار نبود. بلکه همه دم از پیروزی دروغین می‌زدند و با صدای بلند فریاد می‌زدند زنده باد رهبر و جشن پیروزی قادسیه صدام را برپا کرده بودند. هنگامی که اتومبیل آتش گرفت شاهدان فریاد می زدند: خدا را شکر، خدایا ما ایرانی ها را نابود کردیم. ای کرکس‌ها برای خوردن جنازه های آنها به دنبال ما بیایید! در زمان اشغال خرمشهر جهانیان نسبت به جنایتهای ما به گریه افتادند و این در حالی بود که ما با سرودهای پیروزی، دنیا را پر کرده بودیم و حقایق را با پرده نفاق و دوگانگی پوشانده بودیم؛ اما تعدادی از خبرنگاران و عکاسان توانسته بودند فیلمها و عکس‌های غیر مجازی - از نظر ما - تهیه کنند که بیانگر تلفات مادی و انسانی بود. صدام تعدادی از افسران خود را احضار کرد تا طی یک مراسم سیاسی، نظامی و با دادن مدال شجاعت از آنها تکریم به عمل آورد. صدام در آن مراسم بیان داشت برادران عزیز من از ملاقات با شما خوشحالم. شما انسانهای قهرمان فاضل و با شرافتی هستید که با تلاشهای جسورانه و استثنایی خودتان موفق شدید مفاهیم عزت و اقتدار را رقم بزنید. برادران امروز روز فداکاری و آزادسازی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،خاطرات: 🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ نیروهای ژاندارمری، چهار پنج دستگاه نفربر آورده بودند. ما با صد نفر حرکت کردیم و به قسمت شیعه نشین گنبد که زابلی ها مستقر بودند رفتیم. در طی راه، در گیری های پراکنده ای داشتیم. خودمان را به ساختمان فرهنگ و هنر و حزب رستاخیز سابق رساندیم. این دو ساختمان با سوراخ به هم متصل بودند، راه فرار هم برایش درست کرده بودند. حسینیان از پشت بام با تیربار دو سه نفر را زد. بقیه هم فرار کردند. با نیروهایمان در خانه فرهنگ و هنر مستقر شدیم. ◇ تعدادی از نیروها هم در ساختمان حزب رستاخیز استقرار پیدا کردند. در کوچه آن طرف خیابان و در ساختمانی به عنوان مقر، تعدادی ضد انقلاب در چهار گوشه پشت بام، سنگر گرفته بودند. در سنگری یک کالیبر پنجاه گذاشته بودند. تعدادی از نیروهایشان طوری چهارراه را به تیر بسته بودند که کسی نمی توانست از این طرف به آنطرف برود. هر چه فکر کردیم، نتوانستیم به جایی برسیم. مردم از شهر رفته بودند و شیشه همه مغازه ها شکسته بود. تلفن ها هم جا مانده بودند. با آقای رستمی تماس گرفتم و گفتم: مــا تانک می‌خواهیم. چند تا از بچه های تهران با یک تانک آمدند. تانک را کنار دیوار کشیدند و لوله آن را به سمت ساختمان گرفتند و شلیک کردند. ◇ ساختمان واژگون شد و عده ای از آنها کشته شدند. عده ای هـم فــرار کردند. تیربارها از کار افتادند. فراریان داخل مناره مسجد رفته بودند. علی زاده را فرستادم که آنها را بیرون بیاورد. بعد از صحبت های او، قانع شدند و بیرون آمدند. روز بعد برای پاکسازی رفتیم. از بچه های سپاه گرگان شخصی به نام عجم گفت: حاج آقا از توی این حیاط تیراندازی می‌شود. نشستم روی زمین و دیدم تیرها بالاتر از یک متر از سطح زمین را نزده است. از این طرز تیراندازی فهمیدم که اینها در زیرزمین پنهان شده اند. از پنجره زیرزمین ما را می زدند. به دادخواه گفتم من می خواهم به داخل خانه بروم. پرسید: چطور میخواهی بروی توی خانه؟ یک نارنجک گرفتم دستم و ضامن آن را کشیدم گفتم آن طرف می ایستم شما با لگد در را باز کن. به محض این که در باز شد، خودت را کنار بکش. ◇ چنان لگدی زد که در چهارتاق باز شد. رگبار را به طرف در گرفتند. از کف حیاط به داخل خانه خزیدم. چشم بسته به سمت پنجره رفتم. نارنجک اول منفجر شد و گرد و خاک شدیدی به راه افتاد. احساس کردم گاز ترکیده است. حالت خفگی شدیدی بـرایـم ایجاد شد. در همین موقع دو نفر بیرون آمدند. یکی از آنها کلت کمری داشت. دیگری هم کلاشینکف داشت. سلاحهای خود را بیرون انداختند و تسلیم شدند. به جای اینکه نارنجک دوم را داخل اتاق بیندازم، اشتباهی آن را داخل آشپزخانه انداختم. گوشت‌ها و خاویارهایی که آنجا بود همه به سقف چسبید. حسینیان شوخی می‌کرد و می گفت: می گویند دزد ناشی به کاهدان می‌زند. آخر شما به آشپزخانه چکار داشتید؟! گفتم: من وقتی وارد شدم نمی‌دانستم داخل منزل چه خبر است. پنجره ای باز بود که از همانجا نارنجک را به داخل انداختم. کپسول گاز ترکید. آنها هم احساس خفگی کردند و بیرون آمدند. ◇ خانه، مجلل و دو طبقه ای بود. زیرزمین وسیعی داشت. سراسر خانه موکت فرش و مبلمان شده بود. همین طور که راه می‌رفتم، قنداق اسلحه ام زمین خورد و صدای به خصوصی داد. به حسینیان گفتم: این زیر خالی است. گفت: شوخی نکن. وقتی مبل ها و موکتها را کنار زدیم دیدیم دریچه ای از جنس چوب آن جاست. دریچه را باز کردیم. سروصدایی شنیدیم. صدای پیرمردی از پایین می‌آمد که می‌گفت ، آقا من را نزنید. من بی گناهم. برق را روشن کردند و پایین رفتیم. چیزی بالغ بر دو بار نیسان جزوه و نشریه آنجا بود. عکسهای عزالدین حسینی هم بود که زیر همه آنها نوشته شده بود چریک پیر. در یکی از عکس‌ها، او کنار یک کوه، عصا به دست ایستاده بود و چمدانی پر از دلار کنارش گذاشته بود. به حسینیان گفتم برود و به آقای خلخالی اطلاع بدهد. بعد از مدتی، نماینده ایشان آمد. صورت جلسه کردند و همۀ اجناس تحویل داده شد. ◇ پس از تصرف شهر فراریان که به سمت پل ترکمن فرار کرده بودند توسط گروهان علیمردانی به رگبار بسته شدند. اکثر آنها کشته شدند. سه روز بعد از عید نوروز ۱۳۵۹ به مشهد برگشتیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
مژده‏ میلاد تو، نفحه باد صباست رایحه یاد تو با دل ما آشناست آمدی و باب هر حاجت دل‌ها شدی باب حوائج تویی، نام تو ذکر خداست میلاد هفتمین فخر عالم امکان باب‌الحوائج، موسی بن جعفر (ع) بر شما مبارک باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بنده بازی‌های سیاسی را بزرگترین خطر برای این انقلاب می‌دانم. ۷ تیر... مقام شامخ شهید مظلوم، آیت الله بهشتی و ۷۲ تن همراه، گرامی باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ هواپیماها چند موشک روی سرمان ریختند و جلوتر رفتند. گرد و خاک و دود و غبار به هوا بلند شد. هنوز داشتند توی آسمان جولان می‌دادند که آتش نیروهای زمینی عراق شروع شد. جلوتر از ما بچه‌های پیاده و زرهی در خط مقدم درگیر شدند. متقابلاً پشت سر ما توپخانه هم خمپاره های ۱۲۰ م . م شلیک می‌کرد. با وجود اینکه توپ خانه حسابی بمباران شده بود و مهمات داخلش می‌سوخت بازهم مقابله می‌کرد. چنان دود غلیظی به هوا بلند می‌شد که معلوم بود خیلی از ادوات و تجهیزات نیروهای خودی سوخته و از بین رفته اند. یگان ما وسط توپخانه و خط مقدم بود. ما خمپاره و موشک و سلاح سنگین نداشتیم تا مقابل دشمن بایستیم. با یک کلاشینکف توی حفره روباه ها مخفی شده بودیم تا گلوله و ترکشهایی که از بالای سرمان رد می‌شد؛ بهمان برخورد نکند. معلوم بود عراقی‌ها از خیلی وقت پیش منطقه را جزء به جزء شناسایی کرده و با دقت نقشه حمله را کشیده‌اند. چون دقیقاً می دانستند آتش شان را کدام سمتی بریزند که تلفات بیشتری داشته باشد. خود من چندباری در شناسایی‌های مهندسی متوجه حضور عراقیها در منطقه شده بودم. حتی یک بار نیروهای خودی من و فرمانده یکی از گروهانها را که شبانه از شناسایی برمی‌گشتیم با عراقی ها اشتباه گرفته و به طرف مان شلیک می‌کردند. حدود دو کیلومتر با عراقی ها فاصله داشتیم و این فضای خالی و منطقه کوهستانی باعث می‌شد تا گشتی‌ها به راحتی در منطقه رفت و آمد کنند. عراق چندباری برای به دست آوردن ارتفاعات ٤٠٢ عملیات کرده بود اما هربار شکست بدی خورده و عقب نشینی کرده بود. ساعتی بعد از بمباران هوایی خبر رسید ماموریتی به عهده گروه مهندسی محول شده و باید پل سپاه تخریب می‌شد تا دشمن نتواند خط را بشکند و یگانها را محاصره کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سفره منزل شهید •┈••✾💧✾••┈• شهید احمد بگلو یکی از دانشجوهای اعزامی دانشکده فنی در گردان ما بود كه در منطقه به شهادت رسيد. سال شصت و شش با یك تیم شش نفره راهی شهرشان در مرند شدیم. زمستان بود. به خانواده شان اطلاع داده بودیم. از وضعیت خانوادگی آنها اطلاع دقیقی نداشتیم. قبل از ظهر رسیدیم و مورد استقبال خانواده قرار گرفتیم. سفره ناهار را پهن کردند؛ در سفره آش محلی گذاشتند و نان بربری. آدم ملاحظه‌گری بوده و هستم. بچه ها با نگاه به هم یه سوال تو چشماشون موج میزد! آیا این ناهار است؟ پاسخ را با اشاره به آنان دادم. بله ! این ناهاره ! خانواده استطاعت ندارند ؛ اصلا به رو نیارید ! سیر بخورید! یکی دو تا از دوستان گفتند شاید ناهار نباشه ! فقط مقدمات ناهار باشه! یه چشم غره برای آنها از ناحیه من کافی بود که بنا را بر ناهار بگذارند. سیر سیر خوردیم تا خانواده خوشحال بشوند . سفره را جمع کردند. نیم ساعت بعد یه سفره دیگه پهن کردند . انواع و اقسام غذاهای محلی از انواع کباب گرفته تا خورشت جلویمان ردیف شد.😳😳😳 همگی با شکم سیر فقط به من نگاه می کردند😂😂 حالا چه کنیم؟؟؟ بنا به سفارش تو تا خرخره آش خوردیم🙈 من هم با یه جمله گفتم : من که با آداب و رسوم آنان آشنا نبودم. حالا یه مزمزه کنید😂        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
____ ____ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۸ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صدام ادامه داد، امروز اعراب به این سمبل‌های قدرت و توانایی نیاز دارند. آزادسازی خرمشهر در عصر قیام و آزادسازی صفحه نخستین این پرونده است. شما مردانی از نوع خاصی هستید. شما با این شجاعتها و فضیلتها عزت عربی را به ظهور رساندید. امروز همه عربها با دیده عزت و افتخار به شما می‌نگرند. ایران چه می‌خواهد؟ یا بهتر بگویم فارسها از ما چه می‌خواهند؟ آنها میخواهند پایه‌های نهضت معاصر عربی را از بین ببرند. برادران مطمئن باشید که اگر این ایستادگی شما نبود امت عربی در دریای شکست و خواری غرق می‌شد.... همچنان به سخنانش ادامه داد، ای برادران همه مردم عراق چشم به شما و آینده دوختهاند. سرمنشأ این نگرانی من از آنجاست که پیروان امام خمینی میخواهند تمدن شما را نابود کنند. می‌خواهند همه دست آوردهای شما را از بین ببرند. [امام] خمینی در صدد گرفتن انتقام خون پدرانشان در قادسیه اول هستند. آنها معتقدند که این کار نشانه و اعلام وفاداری به گذشتگان است. اما هیهات، نسل پرورش یافته حزب بعث امروز پرچم عزت را برافراشته و امت عرب و همه ملت ها دستشان را در دست گذاشته اند. هیچ راه بازگشتی به عقب وجود ندارد. امروز نوبت ایران است و فردا نوبت اسرائیل غاصب. در پایان اگر خاطراتی از محمره دارید بیان کنید. سرهنگ اسعد عبدالعزيز الحدیثی فرمانده تیپ ۵۳ بلند شد و گفت: سرورم خاطرات زیادی وجود دارد. اما به خاطر دارم بیشتر فرماندهان واحدهای تحت امر با من تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: هنوز در خرمشهر افرادی زندگی می‌کنند. ما چگونه آن را گلوله باران کنیم؟ در اینجا صدام حرفهای او را قطع کرد و گفت: "من به هیچ وجه نمی پذیرم که در مقابل دستورات مافوق کسی از خودش اجتهاد کند. مسائل اخلاقی و انسانی نباید باعث اعتراض ما بشود. دستور آزادسازی خرمشهر صادر شده حالا اگر شخصی بیاید و به بهانه دفاع از اخلاق با این فرمان نظامی مخالفت کند به هیچ وجه پذیرفته نیست و ما هر کس که باشد حتی برادر عزیزم عدنان خير الله – وزیر دفاع - زبانش را قطع خواهیم کرد." یکی از افراد حاضر از جا بلند شد و گفت: سرورم! تمام دشمنان شما خوار و ذلیل باشند. مرگ بر خائنان. سرورم همه مطیع اوامر شماییم. مرگ بر دشمنانت باد! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ وقتی می آمدیم، گردنه بدرانلو پر از برف بود. تعداد زیادی از ماشین ها توی راه مانده بودند. رستمی گفت بچه ها بیایید که امشب شب عملیات نجات مردم است. یادم هست که حدود چهل ماشین را که از جاده منحرف شده بودند در جاده گذاشتیم. راننده یکی از این ماشین‌ها، پیرمردی بود که دست‌هایش را بلند کرد و بلند بلند برای پاسداران دعا می‌کرد. مانند ابر بهاری اشک می‌ریخت و دعا می‌کرد. صبح توانستیم از گردنه بدرانلو عبور کنیم. در بجنورد صبحانه خوردیم و به مشهد آمدیم. ◇ شبهای عید بود. وسایل را تحویل دادیم و به خانه هایمان رفتیم. گروهان ما در مشهد به نام گروهان ضربت مشهور شده بود. در آن روزها، نیروهای قوی را برای عملیات ضدتروریستی سازماندهی می‌کردند. سپاه هر شهر خودش اقدام به تشکیل گروه ضربت کرده بود. سپاه مشهد، پنج گروهان عملیاتی تشکیل داد. یکی از گروهانها، گروهان من بود. ◇ زمانی که نیروهای دلتای آمریکا در شهر طبس پیاده شدند مسؤولین تصمیم گرفتند گروگانهای آمریکایی را در شهرهای مختلف تقسیم کنند. شش نفر از آنها را به استان خراسان فرستادند. آنها ابتدا در خیابان کوهسنگی و در ساختمان عملیات سپاه بودند. آنجا مقر اطلاعات هم بود. ساختمان اتاق بازرگانی مشهد، در آن زمان در خیابان امام خمینی (ره) جنب میهمان سرای ارتش و پارک باغ ملی قرار داشت. آنجا درختان زیادی داشت. اطراف ساختمان، تحت کنترل سپاه بود. ◇ ساختمان چند طبقه ای بود و استحکام خوبی هم داشت. حیاط کوچک و خوبی داشت. در طبقه سوم آن، از شش نفر آمریکایی نگهداری می‌کردیم. چند نفری از دانشجویان خط امام، از تهران آمده بودند و در مسائل ترجمه ما را یاری می‌کردند. تنها چندین نفر از برادران اطلاعات و بنده که فرمانده گروهان ضربت بودم و در آنجا به عنوان افسر نگهبان خدمت می‌کردیم از وجود گروگانهای آمریکایی مطلع بودیم. کار روزانه ما این بود که آنها را برای هواخوری بـه محوطه حیاط بیاوریم. ◇ گاهی هم آنها را به ییلاق های کوهسنگی یا‌وکیل آباد می بردیم. آنها را پشت ماشین میان پتو پوشش می دادیم و استتار می‌کردیم. بعد از خارج شدن از شهر، آنها را بیرون می آوردیم. یک روز هواخوری جاسوسان آمریکایی مقارن شد با راه پیمایی مردم مشهد در خیابان امام خمینی. نیروهای آمریکایی وقتی اینها را دیدند تعجب کردند. من جلوی در ورودی ساختمان ایستاده بودم و دستهایم را طوری به پشت گرفته بودم که سروسینه ام جلو آمده بود. یک روحانی از میان جمعیت جلو آمد و گفت: پسرجان، این طوری این جا نایست. او با خودش فکر می.کرد که برای قیافه گرفتن آن طوری ایستاده ام. به ایشان گفتم ،بابا این حالت بدن من است. ◇ بعد متوجه شدم که او دکتر صادقی نماینده مردم مشهد در مجلس شورا بود. ایشان از من پرسید در این ساختمان چند نفرید؟ خندیدم و گفتم شما آمده اید اینجا طرز درست ایستادن را به من یاد بدهید یا کسب خبر کنید؟! دستش را به شانه ام زد و گفت: بعضی می‌گویند از بچه های سپاه خیلی راحت می‌توان خبر گرفت. ولی این طور نیست. گروگانها، هویج و سبزی زیاد می‌خوردند. با هر غذایی، سبزی و می خواستند. یک شب شام گوشت گاو بود و هویج و سبزی نیاورده بودند. شام را که به اتاق بالا آوردند اینها شام نخوردند. خیلی دیر به حمام می‌رفتند. من در آنجا متوجه شدم، آمریکایی ها چه آدم های کثیفی هستند. آنها در صورتی زود به زود حمام می رفتند که مشروب خورده باشند. در آن صورت بدن و دهان و حتی موهاشان بو می گرفت. ◇ سه چهار ماه از گروگانها نگهداری کردیم. بعد تحویلشان دادیم. آنها تعجب کرده بودند که چرا برخورد ما خوب و سالم است. برای آنها بعید بود که برای تفریح به طبیعت برده شوند. از این جهت تحت تأثیر اخلاق خوب و سالم بچه های سپاه و دانشجویان پیرو خـــط امام قرار گرفته بودند. این حالت در رفتار و ظاهرشان مشخص بود. چند روز بعد از تحویل گروگانها به کردستان رفتم. چند روزی در سقز بودم. علیمردانی و مهدیان پور آمدند. در کردستان با برگشتمان موافقت کردند اما علیمردانی در سقز ماند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آنان که در هر جا وظیفه خود را می‌فهمیدند و به انجام می‌رساندند، امروز.. الگویی هستند برای همیشه تاریخ‌مان فردا همه می‌آئیم و به اصلح جبهه انقلاب رای می‌دهیم.✌️        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با عناد و ناجوانمردی و با تحریم ما دشمنت هرگز نخواهد دید ترس و بیم ما «تا شهادت با ولایت» راه و رسم کوثری‌ست مادر سادات فرمود این روش تعلیم ما زخم بر زخم است آری، داغ بر داغ است آه آری اما عاقبت غم می‌شود تسلیم ما می‌رسد مردی که بار آسمان بر دوش اوست می‌کند دنیا بهاری جاودان تقدیم ما روز میلاد علی موسی الرضا جان سال‌هاست روز پرواز کبوتر بوده در تقویم ما در میان کوه‌های کشورت آسوده‌ای آه، ابراهیم، ابراهیم، ابراهیم ما اربعین شهید جمهور و همراهان تسلست باد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ ساعتی بعد از بمباران هوایی خبر رسید ماموریتی به عهده گروه مهندسی محول شده و باید پل سپاه تخریب می‌شد تا دشمن نتواند خط را بشکند و یگانها را محاصره کند. این پل را بچه‌های جهاد روی رودخانه فصلی کنکاوش زده بودند تا خط ارتش و سپاه را به هم وصل کند. چندتایی از بچه ها را مامور کردند تا بروند و پل را تخریب کنند. اسماعیل رضائی از بچه‌های لاهیجان، مسئولیت گروه را به عهده گرفت. مواد منفجره را برداشتند و با تویوتا جلو رفتند. هنوز دقایقی از رفتن‌شان نگذشته بود که دیدیم دست از پا درازتر برگشتند. ماشین شان آبکش شده بود. می‌گفت وقتی نزدیک پل رسیدیم دیدیم یک نفربر عراقی بالای پل ایستاده. اول فکر کردیم از نیروهای خودی هستند. همین که متوجه ما شد؛ شروع به تیراندازی کرد. کم کم تیرهایشان زیاد شد. دیگر نتوانستیم جلوتر برویم. عراقی ها پل را گرفته بودند. حدود ساعت نه صبح در سنگر فرماندهی جمع شدیم. دوباره از مقر فرماندهی تیپ دستور رسیده بود جاده شهید عبدالرضا داود باید بسته شود. بعضی از خطوط ما در سه راهی نزدیک جاده شکسته بود و دشمن نباید جلوتر از آن پیش روی می‌کرد. دستم را بلند کردم و برای انجام ماموریت داوطلب شدم. پنج شش نفر دیگر از بچه ها هم انتخاب شدند و مسئولیت گروه را به من دادند. چند قبضه آر پی جی با یک جیپ جنگی که توپ ١٠٦ به آن بسته بودند؛ به همراه چند مین و اسلحه بهمان دادند و راهی شدیم. من و خوش‌نیت کنار راننده نشسته بودیم. خوش‌نیت از بچه های تربت جام بود و رابطه خوبی باهم داشتیم. با لهجه خاص خراسان جنوبی صحبت می‌کرد و خیلی هم خونگرم بود. بچه های گروه مهندسی، برعکس نیروهای دیگر اکثراً از شهرهای مختلف بودند و کمتر می‌شد بین آنها دسته ای را پیدا کرد که همه از یک شهر باشند. همین طور که جلو می‌رفتیم گلوله و تیر از هوا می بارید. هر آن احتمال می‌دادیم خمپاره ای نزدیکمان بترکد و کارمان تمام شود. جیپ با تمام سرعت می رفت و مدام لمبر میزد و پشت سرش گرد و خاک به پا می‌کرد. به جایی رسیدیم که جاده شیب داشت و آن طرفش تپه بلندی بود. جیپ را نگه داشتیم و پشت تپه سنگر گرفتیم. با دیدن آن طرف، برق از سرم پرید و ته دلم خالی شد. دیگر باورم شد که دشمن با تمام قوا جلو آمده. تا چشم کار می‌کرد تانک بود. تانک‌های جدید و پیش رفته که کیپ تا کیپ هم حرکت می‌کردند. در مدتی که توی منطقه بودم آن همه تانک را یک جا ندیده بودم. برای مسدود کردن جاده باید آنها را سرگرم می‌کردیم تا کندتر حرکت کنند. جیپ تا بالای تپه حرکت نمی‌کرد و توپ ١٠٦ هم بدون آن کار نمی‌کرد. از خیرتوپ گذشتیم. بچه ها یکی یک قبضه آرپی‌جی برداشتند و بالای تپه رفتند. من هم با کلاشینکف به طرف نیروهای پیاده شلیک می‌کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
______ ______ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا