eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 روز تاسوعا به عزاداری خاموش گذشت. شب عاشورا هم قرار شد یک نفر روضه خوانی کند و هر کس سر جایش بنشیند و روضه گوش کند. بچه ها داغان بودند، کسی حرف نمی زد، مطمئنم هیچ کس توی عمرش روز عاشورا تا این حد دست روی دست نگذاشته بود. این سکوت و روضه خوانی آهسته حس و حال غریبی در همه به وجود آورده بود. بعد از نماز مغرب و ابتدای شب همان جای همیشگی ام، پشت پنجره، نشسته بودم و داشتم خودخوری می کردم. حسی عین خوره افتاده بود به جانم که چرا و چطور با این همه شوری که از اماممان در دل داریم، شب عاشورا بدون انجام مراسم درست و حسابی این گوشه افتاده ایم.! خیلی از بچه ها دنبال بهانه می گشتند تا این سکوت را بشکنند. یک دفعه همین طور که سرم را گذاشته بودم روی نرده ها، احساس کردم صدای نوحه می‌شنوم. اول به خودم گفتم توهم است. اما خوب که گوش تیز کردم، دیدم نه خیر آقا، از اتاق کوچک انتهای قاطع، صدای گنگ و مبهم خواهرها می آید که چهار نفری می خواندند و سینه می زدند: مهدی یا مهدی به مادرت زهرا امشب امضا کن پیروزی ما را . . دشمن قرآن با ما در جنگ است . . دل ما بهر کرب و بلا تنگ است» یک دفعه مثل برق از جا پریدم و داد کشیدم: «بچه ها بیایید گوش کنید خواهرها دارند عزاداری می کنند!» . همه ریختند جلوی پنجره و گوش‌هایشان را چسباندند به میله ها. اول باورشان نمی شد، اما خوب که گوش کردند متوجه شدند سر وصداهایی از طرف اتاق خواهرها می آید. ارشدها سعی می کردند بچه ها را آرام کنند. بچه ها به رگ غیرتشان برخورده بود که چرا خواهرها عزاداری کنند اما ما ساکت و آرام باشیم. ارشدها گفتند: «آقا! اینها خانم هستند، عراقی ها جرئت ندارند کاری به کارشان داشته باشند. نمی توانند اذیتشان کنند. اما پدر ما را در می آورند. قدری فکر کنید. بیایید همین طور مثل شب های قبل آرام عزاداری کنید.» و صدای حزن انگیز و نوحه سرایی خواهرها، خون حسینی را در رگهایمان به جوش آورده بود. یکدفعه مثل بمبی که منتظر جرقهای باشد، همه شروع کردیم به سینه زنی و نوحه خوانی با صدای بلند. چند دقیقه که گذشت آسایشگاه های دیگر و حتی قاطع کنار ما هم شروع به عزاداری و سینه زنی کردند. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🌺❄ اللهم بك أصبحنا ❄🌺 اَللَّهُمَّ اُرْزُقْنَا إِجَابَةً الدُعَاءَ. وَصَلَاحُ الأَبْنَاءِ وَحَسَنٌ الآداء وَبَرَكَةُ العَطَاءِ، اَللَّهُمَّ اُكْتُبْ لَنَا مَحْوَ الذُنُوبِ وَسَتِّرْ العُيُوبَ وَلِينَ القُلُوبِ وتفريج الهُمُومُ وَتَيْسِيرُ الأُمُورِ اَللَّهُمَّ اِشْفِي مَرْضَانَا وَأَهْدِي ضالنا وَفُرِجَ هَمِّنَا وَلَبِّي حَوَائِجِنَا. وَأَغْفِرُ لَنَا ذنوبنا يَارَبِّ العَالَمِينَ. أَسْعَدُ اللهُ صَبَاحُكُمْ بِالخَيْرِ وَالبَرَكَةِ. 🌹 ❄ صّبًأّحً أّلَخِِّير ❄🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۷ شاهکار مهندسی جنگ برای ساخت اسکله ، قسمتی از کارهای جوشکاری در اهواز و مقداری هم در کارگاه منطقه صورت گرفت و موقع شناور بودن لوله نیز مراحلی داشت که چگونه ما توانستیم پاسخش را پیدا کنیم ویک چنین لوله ای در حالت را با آن ابعاد در حالت شناوری نگه داشت و در آنها را به چه وسیله ای ببندیم و چگونه بازش کنیم درحالی که پاسخ آن ها را نمی توانستیم در کتاب ها پیدا کنیم . البته اصول علمی را در اختیار داشتیم . مانند قانون ارشمیدس که" اگر جسمی وارد مایعی شود به اندازه وزن مایع هم حجمش از وزن آن کاسته می شود." و این برای ما روشن بود با توجه به 19 متر مکعب و یا به عبارتی 19000 لیتر یعنی 19 تن آب را قدرت شناوری داشته باشد و یا به این عبارت که اگر ما درب این لوله را ببندیم شناوری بدست می آید که قادر است وزن 19 تن بار را بر روی خودش تحمل کند و در مورد این که وزن خودش 7 تن است و این درب باید این فشار را هم تحمل نماید . و حال آیا این دریچه باید چه نوع باشد که مقاومت و توان تحمل این فشار را داشته باشد و بتواند زود باز شود . ابتدا برادران پارچه برزنت را پیشنهاد کردند که ما نمی دانستیم تارهای این پارچه چقدر مقاوم است ؟و دوم اینکه چگونه ما این را ببندیم ... ودیگر سوالات سوالات متعددی که وجود داشت وبه ناچار باید این آزمایش را در اشل های واقعی انجام می دادیم و برای این کار ابتدا اسکله را ساختیم و لوله ها را در تعداد پنج تایی روی آن قرار دادیم . سپس درب لوله ها را با برزنت و پلاستیک بستیم که مهار آن ها توسط تسمه های پلاستیکی که خاص کارتن بندی است انجام شد که بعد از طناب به جای تسمه استفاده کردیم البته طناب همان استقامت را دارا بود ، به علاوه به سرعت باز می شد و همین امر باعث شد که طناب انتخاب شود. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
این شور که در سر است مارا وقتی برود که سر نباشد بیچاره کجا رود گرفتار کز کوی تو ره به در نباشد...   @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم توی تاریکی رفتیم داخل هتل. چه هتلی! به همه چیز می خورد الا هتل. بچه ها رو هدایت کردند توی یه سالنی که ظاهرا مال تئاتر بود. یه سِن داشت بیضوی شکل . لامپ ها کمی روشن بود. اینقدر که بتونی ببینی و نخوری زمین . ما را در همان سالن مستقر کردند . بحرالعلوم آمد و گفت امشب رو هر جوری هست سَر کنید تا فردا . چند تا از بچه ها رو صدا کردند تا برای گرفتن پتو بروند انبار . من و محمود و آزادی با هم رفتیم برای بچه ها پتو گرفتیم . آوردیم کُپه کردیم روی سِن. پتو ها بو می داد . معلوم بود چند وقته که شسته نشده . چاره نداشتیم. خسته و بی حال دراز شدیم و خیلی زود هفت پادشاه رو خواب دیدیم . نصفه شبی از فشار دستشویی بیدار شدم ... حالا دستشویی ها کجاست؟ همه خواب بودند. با بدبختی رفتم سمت دم در ورودی . از نگهبان دم در سراغ دستشویی رو گرفتم . نشان داد و .... برگشتم و خوابیدم . با اذان صبح بیدار شدم . نماز جماعت روی سِن برگزار شد . هتل خیلی در هم و برهم بود . کاری که نداشتیم ... یکی دو ساعتی بیدار و خواب بودم که آقا جواد آمد . همه را صدا کرد و چند نفر را فرستاد برای گرفتن سهمیه صبحانه. گرفتیم و بدون بهانه گیری خوردیم. حق بیرون رفتن نداشتیم . توی روز هم باید چراغ روشن می کردند . تمام پنجره ها رو با گونی های پر شده از خاک پوشانده بودند . هنوز آثار طاغوت توی هتل خودنمایی می کرد . توی یه اتاق کلی وسایل جاز و ویلون و گیتار و دمبک بود. واقعا اگه انقلاب نشده بود، سرِ ما چی می آمد؟ تو دلم گفتم دو سه سال پیش توی این هتل چه خبر بوده! پول دارها می آمدند اینجا و عیاشی می کردند . حالا همون مکان شده مقر رزمنده هایی که عاشق خدا پیغمبرند . خدایا شُکر . هزار بار شُکر .... دل ما در تب و تاب رفتن به خط مقدم آرام و قرار نداشت . اما چاره فقط صبر بود و تحمل و اطاعت از فرماندهان . دو روز بود که آمده بودیم برای رفتن به خط . اما خبری نبود . روز سوم دو نفر آمدند توی هتل. از سر و وضعشون معلوم بود که مسئول و فرمانده هستند . به آقا جواد گفتند ما آمده ایم با بچه های شما صحبت کنیم . آقا جواد هم همه را صدا کرد . نشستیم و گوش دادیم به صحبت یکی از آنها . معلوم شد از بچه های تخریب هستند که آمده اند برای گرفتن نیرو . گفتند هر کی داوطلبه اسمش رو بگه تا برای آموزش تکمیلی منتقلش کنیم جای دیگه . من و سید جواد داوطلب شدیم . اما آقا جواد مانع شد . نمی دونم چرا . اون روز هم گذشت . روز چهارم شد وهمه ناراحت بودند . کی این انتظار تمام می شه ؟ بعد از نماز و نهار ، بحرالعلوم با خبر خوش انتقال ما به خط مقدم آمد . ساعت سه بعد از ظهر با تویوتا های سپاه ده تا ده تا به مقری توی خرمشهر رفتیم . از دیدن خانه های خراب و ویران شده دیوانه شده بودیم. به سرعت از تویوتا ها پیاده شدیم و یه راست رفتیم توی یه ساختمان نیمه خراب . ساختمان بزرگ بود و اتاق های زیادی داشت. یه سالن سی چهل متری هم داشت که محل تجمع بود . نماز جماعت و غدا خوردن توی همون سالن انجام می شد . بحرالعلوم بچه ها رو جمع کرد و گفت امشب اولین گروه از شماها رو می بریم توی خط . توی سنگر ها اسلحه و مهمات هست . برای در امان ماندن از دید عراقی ها تردد و جابجایی ها فقط توی شب انجام می شه . شماها با بچه های لرستان که مثل شما تازه از آموزش آمدند با هم خط رو نگه می دارید . البته چند تا از با تجربه ها هستند کنارتان . تا یه ساعت دیگه هم بچه های لرستان می رسند . بعد هم با صلاحدید برادر عزیزم جناب گرامی لوح نگهبانی و ترتیب پست ها معلوم می شه . بعد هم ما را به آقا جواد سپرد و رفت . هیجانی به من دست داده بود که نگو .... هر چی به غروب نزدیک تر می شدیم اشتیاق همراه با اضطراب رهایمان نمی کرد ..... اولین شب زندگی واقعی من توی خط مقدم ، داشت رقم می خورد .... این غروب با دیگر غروب ها خیلی تفاوت داشت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان در عرض چند دقیقه صدای «یا حسین (ع)» گفتن اسرا که همه با هم یکپارچه تکرار می کردند، در فضای اردوگاه پیچید. از پنجره ها، محوطه را کاملا زیر نظر داشتیم. یکدفعه دیدیم عراقی ها مثل مور و ملخ ریختند وسط اردوگاه. عراقی ها همیشه نیروهایشان برای زدن بچه ها، بسیج بود، جز آن شب که قضیه را زیاد جدی نگرفته بودند، اما با شنیدن صدای «یا حسین (ع)»، سیل نیروهای عراقی بود که وارد اردوگاه شد. آنها باتوم برای زدن نداشتند. بنابراین، هر کس هر چه دم دستش بود برمی‌داشت؛ نبشی، چوب، شاخه های درختان اطراف مقرشان، حتی عده ای شان رفتند توی دستشویی ها و لوله های آب را شکستند. وقتی بسیج شدند که بیایند به سمت آسایشگاه ها، فکر کردیم درخت ها پا در آورده اند و به سمت ما می آیند؟ خوب که نگاه کردیم دیدیم هر کدام یک شاخه بزرگ درخت با شاخ و برگ را بالای سر گرفته اند و می آیند جلو. سرگرد محمودی نبود و فرمانده اردوگاه، که فارسی بلد نبود، مدام توی بلندگو به عربی ما را تهدید می کرد که: «اگر ساکت نشوید دستور تیراندازی می دهم!» این اولین باری بود که می‌دیدیم عراقی ها با اسلحه وارد اردوگاه شده اند. همه کلاشینکف دستشان بود و روبه روی پنجره ها گارد شلیک گرفته بودند... بچه های عزادار بی توجه به تهدیدها یک صدا فریاد می کشیدند: یا حسین (ع)» و محکم سینه می زدند و نوحه می خواندند. آنجا بود که فرمانده خبیث دست به ابتکار عمل زد و به سربازانش دستور داد که بروند به آسایشگاه مجروحین و پیرمردها را بیاورند وسط اردوگاه. همه را آوردند داخل محوطه. بیشتر، اسرای مجروحی بودند که تعدادی از آنها حداقل بالای شصت سال داشتند و از آنها بدتر، مجروحانی که دو دست یا دو پایشان قطع بود، فلج بودند و زخم های عمیق، عفونی و مداوا نشده داشتند و هر روز پانسمان عوض می کردند. همه شان مجروحان عملیات محرم بودند. سربازان عراقی بعضی مجروحها را که نمی توانستند راه بروند، روی کولشان گرفته بودند و آوردند وسط محوطه. 👇👇👇
🍂 وقتی سربازان شروع به زدن مجروحان کردند، ناله و ضجه آنها به آسمان بلند شد. صحنه عاشورا جلوی چشمانمان مجسم شد. خون کف حیاط اردوگاه دیده می شد. با اولین ضربه، پانسمان زخم مجروحان کنده می شد و روی زمین می افتاد. سربازان پوتین هایشان را روی زخم دست، پا، شکم و صورت بچه ها فشار می دادند. پاهای زخمی عده ای را به چوب بزرگی بستند تا شلاق بزنند؛ چوبی که همزمان می شد پای ده نفر را با آن به فلک بست. از میان آن بچه ها، کسانی بودند که دست نداشتند و عراقی ها دو پایشان را به فلک می‌بستند. کسانی که یک پایشان قطع بود، پای سالمشان را به فلک می بستند. به یکی از بچه ها که چشم هایش تخلیه شده بود، چنان سیلی زدند که باندهایش با اولین سیلی کنده شد و از چشمانش خون جاری شد. با دیدن آن صحنه ها فراموش کردیم اسیر هستیم. همه یک صدا فریاد «الله اکبر» سر دادیم و به سمت پنجره ها هجوم آوردیم. سعی کردیم با فشار دادن و ضربه زدن به میله ها، پنجره ها را بکنیم. در آن لحظه فقط به این فکر می کردیم برویم و با عراقی ها وارد جنگ تن به تن شویم. فرمانده عراقی که از خشم بچه ها ترسیده بود، مرتب دستور شلیک تیر هوایی می‌داد و هشدار می داد که اگر از پنجره ها فاصله نگیریم، دستور می دهد به طرفمان تیراندازی کنند. عراقی ها آن قدر شوکه شده بودند که مجروحان را وسط محوطه رها کردند و پا به فرار گذاشتند. طوری فرار می کردند که انگار با تانک تعقیبشان می کنیم. در عرض چند دقیقه عراقی ها از محوطه رفتند و مجروحان روی زمین افتاده بودند. اولین باری بود که می دیدم عراقی ها از ترسشان حتى جرئت نکردند بچه ها را به آسایشگاهشان منتقل کنند و آنها را تا شب در وسط اردوگاه رها کردند. کسانی که توانایی حرکت داشتند، به دیگران کمک کردند و آرام آرام محوطه خلوت شد و مجروحان به آسایشگاه هایشان برگشتند. عراقی ها قبل از آنکه مجروحان را از آسایشگاه خارج کنند آنها را لت و پار کرده بودند. یکی از بچه های آسایشگاه مجروحین چند روز بعد برایم تعریف کرد، دست سربازان لوله آهنی و نبشی بود و یک سرباز به محض ورود چنان با لوله آهنی به سر یکی از بچه ها کوبید که خون سرش به سقف پاشید. دیگر هوا تاریک شده بود. توی آسایشگاه ها نشسته بودیم و منتظر بودیم صبح بشود، ببینیم قرار است عراقی ها چه بلایی سر ما بیاورند. صبح روز بعد، یک اکیپ عراقی آمدند داخل اردوگاه و یک راست آمدند آسایشگاه ما و گفتند: «یالا ده نفر داوطلب بیایند بیرون!» زود بلند شدم. ما را بردند داخل محوطه و گفتند محوطه را تمیز کنید. کف زمین پر شده بود از چوب، نبشی، شاخه های درخت، میله های آهنی و خلاصه هر چه که فکرش را بکنید آنجا پیدا می شد. لابه لای آنها، روی زمین ناخن کنده شده، باندهای پر از خون، تکه هایی از پوست و گوشت جدا شده از بدن بچه ها و لکه های خون دیده می شد. سریع دست به کار شدیم و همه چیز را جمع کردیم و ریختیم درون سطل آشغال گوشه محوطه. آنقدر تنه و شاخه های درخت در محوطه ریخته بود که احساس می کردی آنجا یک باغ بوده و درختانش را بریده اند و ریخته اند زمین. برگشتیم به آسایشگاه... ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🍂 خشن ترین خطی که بی پروا ترین جوانان عصر عاشقی؛ چلیپایش را با قلم قامت در دوات دل زدند! @defae_moghadas 🍂
🍂 آخ! هزاران آقازاده کوچک سردرگم راههایی بودن که عشق را در پیچ و تاب خود آرمیده داشت! ... نازنین؛ دیده ای این همه هجوم زیبایی فقط در شبهای خیال و خمیازه است که در عینیت توهم هم آغوش آدم است!؟ بیچاره شرقی غمگین بیچاره مرد تنهای شب... شب شور و شعر و شراب! @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 پل بعثت ۸ شاهکار مهندسی جنگ ✅ خلاصه روش اجرا 🔅 برای اتصال لوله ها به یکدیگر و قرار دادن هریک از لوله های ردیف اول روی بستر رودخانه و سپس لوله های ردیف های بعدی روی لوله های پایین تر از طریق شناور نمودن هر یک از لوله ها به وسیله بستن درب لوله با برزنت استفاده می نماییم . 🔅 جهت بستن سر لوله ها و آب اندازی آن ها از سکوهای مناسب استفاده می شود . 🔅 جهت انتقال لوله های شناور از محل آب اندازی تا محل نصب از روتورگ استفاده می گردد. 🔅 برای آب اندازی لوله ها از روی سکو به داخل آب از جراثقال استفاده می گردد. 🔅 بعد از اتصال چند لوله شناور به تعداد متناسب با شدت آب و وضعیت رودخانه ، درهای تعدادی از لوله های شناور را باز می کنیم تا غرق شوند و در پایان این مرحله از غرق تعدادی لوله شناور برای اتصال لوله های بعدی روی آب باقی می مانند. 🔅 میزان انحراف محور هر یک از لوله ها از محور پل به وسیله دوربین کنترل شده و زمان های غرق از نظر شدت جریان طوری انتخاب می شوند که میزان انحراف جبران شود . یا از طریق قرار دادن یک لوله ،تصحیح انحراف از محور در جاهایی که مورد لزوم است لوله ها را در محل پل قرار می دهیم . 🔅 نقطه شروع هر ردیف از محلی خواهد بود که ردیف قبلی نسبت به نقطه شروع خود اختلاف ارتفاعی برابر قطر لوله پیدا کرده باشد. 🔅 بعد از پایان نصب لوله ها از طریق شناوری ، نصب ردیف های بعدی و رگلاژ بالای لوله ها و ریختن آسفالت را از ساحل شروع کرده و پیش روی می نماییم . 🔅 ساخت لوله ها مطابق مشخصات در کارگاه های خارج از منطقه اجرای پل ساخته و سپس حمل می شوند. ساخت این لوله ها با مشخصات مورد نیاز در کارخانه لوله سازی اهواز به انجام رسید و بعد از نصب متعلقات در کوتاهترین زمان ممکن به محل اجرا منتقل می شدند. @defae_moghadas2 🍂
شرکت لوله سازی اهواز. سازنده لوله های پل بعثت.
مرحله‌ درپوش گذاری و ایجاد خلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم من و آزادی و محمود با هفت نفر از لرها با تویوتای دوم راه افتادیم به سمت خط . خطی که توی روز اصلا برانداز نکرده بودیم . نمی دونستیم خط کجاست. منطقه ساکت بود. گاهی یه رگباری زده می شد. هنوز با صدای خمپاره آشنا نشده بودیم. برای تازه کاری چون من همه چیز مبهم بود. تا اون وقت فقط تعریف شنیده بودم. اما اون شب تعریف ها به واقعیت تبدیل شده. چراغ خاموش با سرعت پایین حرکت می‌کردیم . شاید یه ربع طول کشید تا به اول خط رسیدیم . دستور دادند به سرعت پایین بیاییم. ماه توی آسمان خودنمایی می کرد . همه چیز رویایی بود . من و سه نفر دیگه به سنگر سوم هدایت شدیم. فاصله سنگر ها شاید صد متر بود. از سنگر سوم چهار نفر بیرون آمدند. یکی از قدیمی ها توضیح مختصری به ما داد و نصفه نیمه توجیهمان کرد. هنوز توی سنگر به طور کامل نرفته بودم که صدای شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها همه رو به هول و ولا انداخت. شاید این جابجایی عراقی ها رو حساس کرده بود. گوشم زنگ خورد . بعد از لحظه ای دوباره موشکی شلیک شد . خمپاره ای هم روانه کردند. اوضاع خط به هم ریخت و جابجایی متوقف شد . قلبم به شدت توی سینه ام نا آرامی می کرد . عرق سردی روی پیشونی ام نشسته بود که با وزیدن باد بدنم شروع کرد به لرزیدن . هم هیجان داشتم هم ترس .در سنگر را با پتوی سیاهی پوشانده بودند . داخل سنگر یه فانوس با شیشه ی دود گرفته سو سو می زد . چشمم به داخل سنگر عادت کرد . زمین سنگر با پتو پوشانده شده بود . چهار تا کلاش . چند تا نارنجک و ده دوازده تا خشاب . یه کلمن آب و سفره ای مچاله شده . خوب نگاه کردم ببینم همسنگرهایم چه کسانی هستند . خوشبختانه محمود با من بود ولی دو نفر دیگه رو نشناختم. شاید همان لر ها بودند . عجب ترکیبی .... تهرانی ، شادگانی و لرستانی .... صدای تیر اندازی کم شده بود. از بیرون یکی صدا کرد بهزادپور سریع بیا بیرون. تا آمدم بلند بشم سرم خورد به سقف سنگر . هنوز به کوتاهی ارتفاع سنگر آشنا نبودم . با آخ گفتن من هر سه نفر خندیدند . خودم هم خنده ام گرفته بود . هنوز نرسیده سنگر به من خوشامد گفت . بیرون آمدم و دیدم آقا جواد کنار یه نفر ایستاده . سلام دادم جواب گرفتم . آقا جواد گفت ایشون برادر شاویسی مسئول شما هاست. شاویسی نگاهی به هیکل جیقیلِ من کرد و گفت به به رزمنده دلاور خوش آمدی به سنگر . بعد هم سه تایی رفتیم سمت خاکریز . شاویسی گفت تا لوح نگهبانی نوشته بشه پست اول تقدیم به شما . گفتم من تنها؟ گفت ، نه دوتایی . فعلا من پیشت هستم. حالا برگرد توی سنگر یه اسلحه با دو تا خشاب بیار ببینم پهلوان .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂