فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری از
روزهای سخت نبرد
در عملیات رمضان ۲
۲۳ تیرماه ۱۳۶۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#عملیات_رمضان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 دستمال سرخها 2⃣
شهید اصغر وصالی
گفتگو با مریم کاظمزاده (همسر وصالی)
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 از فعالیتهای سیاسی قبل از انقلاب شهید وصالی بگویید.
اصغر وصالی قبل از انقلاب عضو سازمان مجاهدین خلق بود و مصطفی جوانخوشدل، مسئول سازمانی اصغر بود. او محکوم به اعدام بود و بعد از کشتهشدن رضاییها، حکمش به 12 سال زندان کاهش پیدا کرد. وصالی بهعلت مخفیبودن و فعالیتهای چریکی که در شهرهای مختلف انجام داده بود، محکوم به اعدام شد. وقتی دستگیر شد، تازه معلوم شد شش نفری که ساواک دنبال آنها میگشته، همه یک نفر هستند و اصغر وصالی با نامهای مستعار فعالیت میکرد. اصغر در زندان با شرایط سازمان و تغییر ایدئولوژی آشنا و سریع جدا میشود. آنموقع سازمان مجاهدین هم برنمیتابید نیرویی مثل وصالی جدا شود و اصغر انتقادهای شدیدی به آنها میکرد تا سال ۵۶ که از زندان آزاد شد.
🔸 داستان درگیری شهید وصالی و زدن رجوی صحت دارد؟
درگیری لفظی را بعد از انقلاب شاهد بودم، ولی آن موقعی که من با ایشان بودم، درگیری از نزدیک اتفاق نیفتاد؛ اما مسعود رجوی خیلی برای اصغر وصالی خط و نشان میکشید و درگیری لفظی بهصورت پیام بود که مثلا میآمدند میگفتند مسعود این پیام را برایت دارد که اصغر هم جواب میداد و حتی خوب یادم هست هنوز سازمان مجاهدین ترورهای سال ۶۰ را شروع نکرده بود، ولی از طرف آنها دو بار خانه ما را دزد زد و کسی که دراینباره دستگیر شد، اعتراف کرد. اصغر وصالی تحت تعقیب منافقین بود.
🔸فعالیتهای بعد از انقلاب اصغر وصالی چه بود؟
ایشان فرد شناختهشدهای بود و ازسوی کسانی که با ایشان آشنا بودند، دعوت به کار شد و با من درددل میکرد که کارهای اول انقلاب را چندان قبول نداشت؛ البته مسئول اطلاعات سپاه بود و در چند دستگیری هم بوده است. وصالی مدعی چریکبودن بود. تعریف میکرد یکبار خلخالی یک نفر را برای اعدام به ما سپرد که در میانه راه دیدم او قبل از انقلاب شکنجهگر من بوده است و میگفت همان موقع راهم را جدا کردم و کچویی کنارم بود که گفتم من دیگر این کار را نمیکنم. البته این رفتار به روحیه اصغر وصالی برمیگشت، او معتقد به انتقامگیری نبود. اصغر وصالی خیلی شکنجه شده بود و در زندان به «اصغرپررو» معروف بود، ساواکیها که نمیتوانستند او را تحمل کنند، برای رو کمکردن خیلی شکنجهاش میکردند، اصغر به خیلی از مسائل ریز هم توجه داشت. یادم هست اوایل آشناییمان بود، درحال قدمزدن بودم، پاییز هم بود پایش را روی برگها نمیگذاشت، میگفت این برگ روزی سبز بوده است؛ روحیه جالبی داشت. بازماندگان دسته دستمال سرخها هستند و میتوانید از آنها بابت روحیه اصغر وصالی بشنوید. جزء شیوه اصغر وصالی بود که هرروز باید کارهای از صبح تا شب را بررسی و نقد میکردند؛ مثلا در عملیاتها اصلا فرماندهای نبود که بگوید باید با برنامه همگی برویم؛ هرکسی حاضر بود عاشقانه با اصغر وصالی میرفت، من خوب یادم هست اینها معروف به دستمالسرخها بودند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#دستمال_سرخها
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
AUD-20220716-WA0009.opus
4.1M
🍂 خاطرات اسارت/
ماموریت شناسایی
آزاده سرافراز
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت دوم
با لهجه زیبای نجف آبادی
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
🍂
🍂 نگهبان علی کابلی
علی زابلی (خواجه علی)
روزهای اولی که علی کابلی وارد بند ۳ و ۴ شد در بین بچه ها زمزمه شد که یک نگهبانی آمده خیلی بداخلاق است. روز بعد دیدیم که درسته به همه گیر می دهد و هیچ کس حق ندارد که سرش را بالا بگیرد. یک کابلی دستش بود که مانند عصا درست کرده بود و بقول خودش روی کمر هر کس که یکی می کویید طرف نقش بر زمین می شد و بلند نمی شد. واقعا هم همینطور بود. همه بچه ها به او علی کابلی میگفتند و جاسوسانی که دربین بچه ها گمارده بودند به او گفته بودند که به تو هم علی کابلی میگویند و هم چوپان.
عصر که مشغول نظافت آسایشگاه بودم سرزده آمد و من هم مشغول قایم کردن غذای بچه های روزه دار بودم وقتی این نامرد دید، گفت چه کار میکنی؟ یک دفعه یک پلاستیکی گیرم افتاد که کمی غذا داخلش ریخته شده بود. گفتم این آشغالا را جمع می کنم. خیلی زرنگ و زیرک بود. آن موقع چیزی نگفت. وقت تفتیش آمد پتوها را بازدید کند که دیدم سید اسماعیل هم همراهش است و بلافاصله موضوع را بنحوی با سیداسماعیل در میان گذاشتم و گفتم اگه بفهمد منو خیلی اذیت میکند. طوری هم تند و گنگ صحبت میکرد که اصلا متوجه حرفهای او نمی شدیم.
به هر طریقی بود سید اسماعیل آن روزنامه تفتیش کرد ولی بمن یادآوری کرد که تو غذای بچه ها را قایم کردی.
#خاطرات
#خاطرات_آزادگان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
این قول نه اغراق و نه ایما و اشارست
عاشق نشوی هیچ ندانی چه جهانیست
عاشق شده ام، شعر و غزل نیست نمادش
این موی سفیدست که در اوج جوانیست
«مسلم شهاوند»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۱۹
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 فرار از اردوگاه
شروع به دویدن کردیم. به یک برکه آب گلی و پر از جلبک رسیدیم که از باران شب قبل پر شده بود. هاشم کمی آب خورد و به من هم گفت که بخورم، چون ممکن بود چند روزی آب برای خوردن پیدا نکنیم. من نتوانستم بخورم، هاشم هم
کمی بعد حالش به هم خورد و شروع کرد به بالا آوردن. این هم شد قوز بالا قوز. نخلستان سر و ته نداشت. کمی دویدیم تا به یک دیوار فنسی رسیدیم. از آن بالا رفتم و پریدم آن طرفش. هاشم دستش شکسته بود و نتوانست از فنس بالا بیاید. اصلاً متوجه هاشم نبودم. کمی که دویدم هاشم صدا کرد: «احمد! برگرد من گیر کردم. برگشتم و با یک دست پشتش را گرفتم و از بالای فنس ها کشیدمش بالا. هاشم نتوانست خودش را نگه دارد و از آن بالا پرت شد پایین و با کمر به شدت به زمین خورد. دلم برایش سوخت اما فرصت هم دردی نبود. هاشم بلافاصله بلند شد و دنبالم شروع به دویدن کرد. فاصله درختها از هم زیاد بود و نمی شد داخل باغ قایم شد. مستأصل شده بودیم چه کنیم.
کل نخلستان توسط عراقیها محاصره شده بود. به نظرم حداقل یک گردان عراقی ریخته بودند که ما را بگیرند. سطح زمین برای آبیاری شیاربندی شده بود، شیارهایی به پهنا و عمق حدود نیم متر. تصمیم گرفتیم کف یکی از شیارها را بکنیم تا بتوانیم خودمان را داخل آن، زیر خس و خاشاک مخفی کنیم. روی یکی از کانال ها یک پل کوچک برای تردد راحت تر ساخته بودند. کف کانال کنار همان روگذر را کندیم. به خاطر باران شب قبل، کانالها خیس بود و کندن آنها کاری نداشت. گودالی شبیه یک قبر درست شده بود. داخل قبر شدم و هر چه دم دستم آمد از برگ و چوب و خاشاک روی خودم ریختم و از هاشم خواستم که رویم را کاملاً با گل بپوشاند.
مخفیگاه یا بهتر بگویم همان قبر من خیلی خوب شده بود. امکان نداشت که بتوانند پیدایم کنند. اما هاشم دستش شکسته بود و با یک دست در فاصله کمی از من یک گودال کوچک کند و خودش را داخل آن مخفی کرد.
گودال کاملا خیس و به شدت سرد بود. مدتی که گذشت تمام بدنم از فرط سرما سر شد. داخل قبر، مرتب ذکر میگفتم و از خدا میخواستم که از این مهلکه
نجاتمان دهد. حالا شده بودم جزو اهل قبور.
بعثی ها چند بار از بالای سرمان رد شدند. صدای صحبت ها و چکمه هایشان را می شنیدیم. فرمانده شان با توپ و تشر به آنها دستور می داد. خوشبختانه متوجه ما نشدند. قبرهای موقت به خوبی از عهده مخفی کردن مان از دست آن گرگها برآمده بودند.
ساعتی گذشت و حالا دیگر نفس کشیدن هم داشت سخت می شد. آن لحظات خود را در یک قدمی مرگ میدیدم. از مرگ نمی ترسیدم. در آن لحظات اگر فرصت انتخاب داشتم بین مرگ و اسارت حتما مرگ را انتخاب می کردم. اما این اراده اوست که در همه جا ساری و جاری است...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔹 حاج صادق آهنگران
فضای جبهه حق
شورشی افکنده بر جانم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 دستمال سرخها 3⃣
شهید اصغر وصالی
گفتگو با مریم کاظمزاده (همسر وصالی)
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 داستان این گروه چیست؟
شروع جنگ و دوران جنگ بارها اصغر وصالی فرمانده گردان۳ سپاه شد. بارها او را خواستند که تو باعث انشقاق در سپاه نشو؛ یعنی هرکسی میخواهد وارد سپاه شود، درخواست عضویت در دستمالسرخها را دارد و این موضوع باعث جداییانداختن در سپاه میشود. ولی اصغر قول داد من این کار را نمیکنم و دستمال قرمز را به گردنش نبست، چون باعث ایجاد جدایی بین بچههای سپاه میشد؛ اینها موقعی که در مأموریت اولشان از سنندج به سمت مریوان میآیند، یک خانه پیشاهنگی قبل از انقلاب ساکن میشوند و میبینند در یک جعبه دستمالهای قرمز است، عبدالله نوریپور پیشنهاد میکند اینها را به گردنمان ببینیم تا همدیگر را بشناسیم. چون خودشان را باید از مردم محلی جدا میکردند و گروه اصغر وصالی که ۳۰-۴۰ نفر بودند و در پاوه ۵۰ نفر بودند که از اینها اکثرشان شهید میشوند، به یاد دوستانی که آن دستمال قرمز را به گردنشان بسته بودند، اسم گروه را دستمالسرخها میگذارند و یک سمبل تعهد میشود اما اصغر وصالی خودش نمیبست که متهم به تکروی نشود.
🔸ازسوی چه کسی منصوب شده بود؟
ازسوی جواد منصوری که در زندان همبند بودند، منصوب شده بود ولی با ابوشریف که فرمانده عملیات بود، همکاری میکرد. ما خاطرات خوبی با آقای ابوشریف داریم و شاهد بودم که با دکتر چمران بحثهایی داشت. من بعد از شهادت اصغر وصالی مدت کمی خبرنگاری را ادامه دادم ولی بعد بهدلیل مشی روزنامه انقلاب اسلامی از آنجا جدا شدم. در آن زمان آقای ابوشریف خیلی بزرگواری میکرد؛ البته تنها نبودم بانوان دیگری هم بودند که در منطقه پرستار یا خبرنگار بودند و ابوشریف هروقت میخواست به منطقه برود، تماس میگرفت تا اگر میخواهیم برویم ما را همراه خودش ببرد. ابوشریف اسلام را در قالب ناسیونالیسیت برنمیتابید و در قالب انترناسیونالیسم و نگاه امتی شدیدی داشت و مجموعهای را که میدید، محدود نبود. من یکبار شاهد بحث ایشان با دکتر چمران در مریوان بودم. یادم هست صحبت امام موسیصدر شد، بحث نهضت آزادیبخش فلسطین نیز بود که دکتر چمران برنتابید و بر سر امل و فتح هم گفتوگو کردند که شاهد بودم. دکتر چمران علاقه زیادی به اصغر وصالی داشت، گفتوگوهای دکتر چمران هم درباره وصالی موجود است.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#دستمال_سرخها
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
AUD-20220716-WA0011.opus
4.96M
🍂 خاطرات اسارت /اسارت
آزاده سرافراز
محمدعلی نوریان
🔸 قسمت سوم
با لهجه زیبای نجف آبادی
فرمانده گروهان در گردان های
انبیاء و چهارده معصوم (ع)
لشکر ۸ نجف اشرف
#خاطرات_اسارت
#خاطرات_صوتی
@defae_moghadas
🍂
🍂 روزهای سخت کانی مانگا
محمد ابراهیم بهزادپور
•••••
دو یا سه روز بعد از عملیات والفجر۴ بود و هنوز هیچ چیزی برای بچه ها نیاورده بودند .
یعنی تدارکات بی تدارکات . هر چی بود همان جیره جنگی بود که همان روز اول تمام شده بود . بچه ها هم چاره ای جز تحمل یا سرک کشیدن به سنگرهای تسخیر شده برادران مزدور عراقی نداشتند . یه کنسرو های گندی داشتند این عراقی ها که حالِ آدم به هم میخورد . دلمه فلفل و یه خورده آب و رب . تعدادی هم کنسرو گوشت بود که مارک استرالیا داشت . خلاصه خیلی از بچه ها فقط کمی نان خشک از سنگرهای عراقی ها گیر آوردند و سق زدند . شکم ها خالی بود رمق به جانِ کسی نمانده بود . دستها کثیف و سیاه و خونی و .... بعد از سه روز دَمِ ظهر بی حال و خسته کنار سنگر با رفقا نشسته بودم . از دور سر و کله چند نفر پیدا شد . گونی بزرگی حمل می کردند . انگار خبر هایی بود . از درون گونی کیسه های مشمایی برای بچه ها پرت میکردند . چشم ها روشن شد . سهمهر دو نفر یه کیسه استامبولی داغ بود . اما به خاطر زیاد بودن تعداد غذا به هر نفر یه مشما استامبولی دادند . بعد از سه روز خوردن استامبولی آن هم داغ آنقدر مزه داد که هیچ وقت یادمنمی ره . و جالب اینکه دستم بعد از خوردن غذا از سیاهی به سفیدی تبدیل شد .
یادش بخیر آن روزهای خدایی .
@defae_moghadas
🍂
آن روز که با بچههای بسیج محلشان رفتیم پادگان، اسلحه «ام ۱۶» و «کلاشینکف» را تدریس کرد. بعد از کلاس از من پرسید: «تدریسم چطور بود؟» گفتم: «خیلی تپق زدی. روان صحبت نمیکنی.» گفت: «باورت میشود من تا حالا فارسی تدریس نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی که همیشه به عربی میگویم پیدا نمیکردم بگویم.» گفتم: «مگر به عربی تدریس میکنی؟» گفت: «حاج قاسم [سلیمانی] گفته هر کس مترجم با خودش میبرد سر کلاس، اصلاً کلاس نرود.»
با نیروهای مقاومت کار کرده بود و عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان خوزستانیاش که عربی تدریس میکرد، یاد گرفته بود. عربی محاورهای را خوب صحبت میکرد و میفهمید...
آن روزها محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم و لهجههای شامی، عراقی، خلیجی و مصری را با هم مقایسه میکردم. یک بار به او گفتم لهجه عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش میفهمم، ولی عربی لبنانیها را نمیفهمم و علاقهای هم به یادگیریاش ندارم. گفت: «اتفاقا عربی لبنانیها و سوریها خیلی شیرین است.» و بعد تعریف کرد که یک بار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسیشان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است. کتابی بود به نام «قصةالانشاء للاطفال» مخصوص آموزش عربی در مدارس سوریه. من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که در آن شرکت میکردم به دست آورده بودم. محمودرضا نسخه اصلیاش را از سوریه آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از کتابهای خودم را به او دادم.
کتاب روایتهایی است از زندگی شهید مدافع حرم، شهید محمودرضا بیضایی به قلم احمدرضا بیضایی.
#تو_شهید_نمیشوی
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 یازده / ۱۲۰
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 فرار از اردوگاه
ناگاه یکی از سربازان فریاد کشید "واحدهم اهنا" یعنی؛ یکی شون اینجاست. هاشم نتوانسته بود با یک دست به خوبی روی خودش را بپوشاند و مخفی شود و به همین خاطر او را پیدا کردند. هاشم را بیرون کشیدند. چون هاشم نزدیک من مخفی شده بود، بلافاصله جای من را هم پیدا کردند و با نبش قبر، از زیر تلی از خس و خاشاک و گل بیرونم کشیدند. طبق معمول شروع کردم به فیلم بازی کردن. البته این بار فیلم یک مرده را. هنوز کاملاً بیرونم نکشیده بودند که برخی شروع کردند به کتک زدن با مشت و لگد. چشمانم را بستم و خودم را به خدا سپردم که او بهترین حافظان است. سربازها به شدت کتک می زدند اما من اصلاً محل نمی دادم. فرمانده شان فریاد زد: «بابا این هم آدمه! نزنین ببینیم زنده است یا مرده؟» سربازی نبضم را گرفت و گفت: «ایچذب حی» یعنی؛ دروغ میگه، زنده است. فرمانده دستور داد من را داخل یک پتو پیچیدند و با خودشان بردند. توی جیبم یک لیست بالا بلند از بچه های اردوگاه ۱۱ و ۱۸ داشتم که می خواستم با خودم به ایران ببرم. خیلی نگران این لیست بودم. اگر دست عراقی ها می افتاد تمام بچه هایی که اسمشان توی لیست بود شکنجه می شدند. توى صندوق عقب همان تاکسی که راننده اش ما را لو داده بود، جایم دادند و راه افتادند. برای چند دقیقه کاملاً تنها بودم و هیچ چشمی جز دیده بینای حضرت حق نظاره گرم نبود. کاش میشد تمام عمرم با بعثی ها چشم توی چشم نمی شدم... بهترین فرصت برای نابود کردن لیست کاغذی بود. کاغذ را از جیبم درآوردم
اسامی بچه ها خاطراتشان را در ذهنم تداعی میکرد. دوست داشتم همه اسامی و خاطراتشان را دوباره مرور کنم. فرصت این کار را نداشتم. سریع پاره پاره کردم. میخواستم تکه های کاغذ را قورت بدهم، دیدم دهانم خشک است و نمی توانم میخواستم آنها را داخل صندوق عقب بیاندازم. فکر کردم شاید راننده بعدها متوجه آنها بشود و برایمان دردسر درست کند. لذا فکری به سرم زد. ماشین قدیمی بود و میشد به راحتی سوراخی داخل صندوق عقب آن پیدا کرد. پاره های کاغذ را یکی یکی از آن سوراخ بیرون انداختم خیالم راحت شد. خدا را شکر کردم که موقع دستگیری عراقی ها جیب هایم را نگشتند. هنوز فرصت کمی تا مقصد مرگ داشتم. سنجاق قفلی را که جزء وسایل فرار همراه داشتم بیرون آوردم و چند خراش روی ساق پایم کشیدم تا خون بیاید و بتوانم بعداً مثل قضيه استفراغ خونی فیلم جدیدی راه بیندازم. اما متأسفانه اصلاً خون نیامد و حتی دردی هم احساس نکردم.
پایم از شدت سرما خشک شده بود. فرصت غصه خوردن برای پایم را نداشتم. سرم را کف ماشین گذاشتم و چشمانم را بستم و در آخرین لحظات تنهاییام با خداوند خلوت کردم. میدانستم در عراق مثل این لحظات را کمتر می توان تجربه کرد. دوست داشتم این چند لحظه آنقدر طولانی میشد تا به نفخ صور متصل میشد اما متاسفانه خیلی زود به مقصد دشمن رسیدیم. اتومبیل ایستاد و من را کنار مسعود و هاشم انداختند و شروع کردند به کتک زدن. آن دو را کتک مال کردند، اما در کتک زدن من احتیاط میکردند. یکی از سربازها مرتب کتکم میزد و در جواب نهی فرماندهاش میگفت این همین الآن مثل غزال میدوید چطور حالا مثل مرده افتاده؟»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سلام خدمت همراهان کانال
و آرزوی قبولی طاعات و روزهداری ماه مبارک رمضان 👋
🔸 با توجه به رو به اتمام بودن "کتاب ۱۱ " ، از جناب دکتر احمد چلداوی دعوت کردیم تا در یکی از شب های آینده، مهمان کانال حماسه جنوب باشند و به سوالات خوانندگان عزیز پاسخ دهند.
دوستانی که در خصوص خاطرات ایشان نکته و یا سوالی دارند می توانند ارسال نمایند تا در تنظیم سوالات از آن استفاده نماییم.
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری از
عملیات فتح المبین
فروردین ۱۳۶۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#فتحالمبین
@defae_moghadas
🍂
4_702924891808072052.mp3
495.2K
🍂 نواهای ماندگار
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
نوحه ماندگار و زیبای
لاله خونین من ای تازه جوانم
شهید، تازه جوانم
به یاد علی اکبر دشت بلا
و شهدای ۸ سال دفاع مقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
شعر: حبیب الله معلمی
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 دستمال سرخها 4⃣
شهید اصغر وصالی
گفتگو با مریم کاظمزاده (همسر وصالی)
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 اصغر وصالی در وقایع گنبد نیز نقش داشت؟
اصغر وصالی اصلا در گنبد نبود، فرمانده سپاه در گنبد محسن چریک یا همان سعید گلاببخش بود که از فرماندهان بسیار زبده سپاه بود و در آبان ۵۹ در بازیدراز شهید شد. اتفاقا دستور دستگیری محسن چریک را هم داده بودند، فرماندهان اولیه سپاه دورههای چریکی را در لبنان دیده بودند و بسیار حرفهای بودند و متأسفانه همان ماههای اول جنگ شهید شدند و هیچکس به دنبال شناسایی اینها نرفت. معمولا اخلاقی نیست کسانی که از رده خارج شوند، دوستانشان را نیز از رده خارج کنند. متأسفانه سال ۶۲ من بهعنوان خبرنگار شاهد بودم کسانی فرمانده شدند که باید میشدند ولی اصولی نبود آنهایی که بودند دیگران را حذف کنند؛ نه به لحاظ اینکه قهرمان نبودند ولی این سؤال را از تبلیغات سپاه دارم که چرا فرماندهان زبده خودشان را به جامعه معرفی نکردند؟ مثلا اصغر وصالی که دوباره به جامعه معرفی شد بعد از ۳۸ سال بود که فیلم چ ساخته شد.
🔸 فیلم «چ» تا چه حد به واقعیت اصغر وصالی نزدیک است؟
از لحاظ اینکه یک فیلم و هنر است، هیچ انتقادی به آن ندارم. اگر فیلم مستند بود، شاید به لحاظ شخصیتی که ساخته انتقاد میکردم ولی چون فیلم سینمایی است، هنرمند اجازه دارد برداشت خودش را از قهرمانها ارائه دهد و از این بابت یادم هست وقتی فیلم چ اکران شد، خیلیها من را تحت فشار قرار دادند که گله کن، این اصغر وصالی نبود که حاتمیکیا درست کرد ولی من معتقدم هنرمندان بیایند از نگاه خودشان شهدا و فرماندهان را بهصورت آزادانه نمایش دهند. ما نباید هنر را محدود کنیم. این فیلم فقط همان ۴۸ ساعت پاوه بود و آقای بابک حمیدیان هم بهخوبی از عهده این فیلم برآمدند، البته تمامِ چمران و وصالی این نبود.
🔸 داستان اسارت یک خبرنگار و حمله وصالی به کمپ دشمن چیست؟
قطعا نه! این را میتوانم اصلاح کنم. در مهاباد که بودیم خیلی دلم میخواست شهر را ببینیم و نمیتوانستیم به داخل برویم.
آنجا دختری به نام بهاره بود که برادرش جزء دموکراتها بود و این ماجرا دقیقا بعد از ۱۳ آبان و حمله به سفارت بود که قاسملو با چرخشی از این حرکت و دانشجویان پیرو خط امام حمایت کرده بود و به صورت نمادین آمدند درِ سپاه و این کار را قاسملو تأیید کرده بود که در سخنرانیاش نیز من حضور داشتم. بهاره در آنجا اطلاعات میگرفت و اطلاعات میآورد. یک بار به من گفت دلت نمیخواهد به شهر بیایی؟ شرایط شهر متفاوت شده است. من خیلی دلم میخواست بروم. در یکی از خیابانهای اصلی شهر بودیم که کوملهها آمدند و میخواستند خودشان را به حزب دموکرات نشان دهند.
یک جیپ دموکرات که در حال حرکت بود، ایستاد و کومله میخواست من را ببرد و دموکرات نگذاشت. من از این رفتارهای کردها فهمیدم چقدر میانشان اختلاف است و در این حین یک نفر در آنجا به سپاه زنگ میزد که خبرنگارتان را بردند. اینها هم چون کردی حرف میزدند، من متوجه نشدم. وقتی اصغر وصالی فهمید به ارتش زنگ زده بود که اگر آزاد نشود، توپها را به شهر میریزم و همه خودشان را گم کرده بودند و من از همهجا بیخبر به سمت سپاه رفتم که داد میزدند خواهر آمد! خواهر آمد! وقتی آمدم، متوجه شدم در شهر چه خبری شده است و اصغر وصالی چقدر همه را تهدید کرده بود. البته در خاطرات کسانی که هیچ حضوری در آن صحنه نداشتند، خواندم که داستانپردازی کردهاند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
#دستمال_سرخها
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂