eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220716-WA0012.opus
3.3M
🍂 خاطرات اسارت آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت چهارم فرمانده گروهان در گردان های انبیاء و چهارده معصوم (ع) لشکر ۸ نجف اشرف @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 مقدمه بنام خدا می‌خواهم خاطره نوروز ۱۳۶۵ را بازگو کنم، در این ایام عملیات بسیار محیرالعقول و پیروزمند والفجر ۸ به‌وقوع پیوست. خاطراتم را در دو فصل تقدیم می‌کنم. فصل اول، در مورد عملیات و هنرنمایی‌های رزمندگان فصل دوم، روزی که مجروح شدم و ایام بستری و بازگویی مشکلاتی که در آن روزها کمابیش برای رزمندگان مجروح پیش می‌آمد. برای بازگویی این خاطرات مجبورم یک مقدمه بسیار مفصلی بنویسم تا با حال و هوای آن روزهای رزمندگان آبادانی بیشتر آشنا بشوید. قصدم این است که در ضمن بازگویی حماسه ها و پیروزی‌های رزمندگان اسلام، مظلومیت و مشقًاتی که به رزمندگان آبادانی اضافه بر بقیه مشکلات جنگ تحمیل می‌شد را بیان کنم. امیدوارم بتوانم گوشه ای از آن‌همه رنجی که به ملت ایران خصوصا مردم شهرهای مرزی بالاخص مردم آبادان و خرمشهر رفت را به‌تصویر بکشم. •••• با شروع جنگ تحمیلی و به زیر آتش رفتن شهرهای آبادان و سپس اشغال خرمشهر و محاصره آبادان، طبیعتا مردم این دوشهر، آواره شهرها و روستاهای مختلف شدند. با ادامه جنگ تحمیلی، سپاه پاسداران با تشکیل تیپ و لشکرهای متعدد از بسیجیان و پاسداران هر استان، عملا هر استانی به‌عنوان پشتیبان و تامین کننده نیرو و تا حدودی هزینه‌های تیپ و لشکر خودش شد. این امر بسیار عالی و چاره ساز بود و بسیاری از مشکلات جنگ را حل کرد. آبادان هم با وجود این‌که خالی از سکنه و تمامی ادارات و بازارش تعطیل بود، در چند نوبت اقدام به تاسیس تیپ و گردان کرد. رزمندگان آبادانی دارای تخصص‌های بسیار خوبی بودند ولی به‌علت عدم پشتیبان، توانایی زیادی در پایداری یگان‌های‌شان نداشتند. یکی از این یگان‌ها که در دوران وجودش تاثیرات فوق العاده ای در جبهه ها داشت، "تیپ زرهی ۷۲ محرم" بود. این تیپ در سال ۱۳۶۲ و با استفاده از تانک‌های بازسازی شده غنیمتی تاسیس و به‌سرعت شکوفا شد. شکوفایی این یگان مرهون تلاش‌های شبانه روزی تعداد بسیار زیادی از رزمندگان آبادانی در نوسازی و بکارگیری تانک‌های عراقی بود که در بعضی از موارد حتی تانک‌های منهدم شده را نوسازی کردند. همزمان با نیروهای زرهی، گردان ادوات و واحد اطلاعات عملیات و تخریب و آموزش هم با بهره گیری از نیروهای بسیار زبده آبادانی سروسامان گرفتند. توانایی این یگان ظرف چندماه به‌حدی رسید که فرماندهی دشمن هم آنها را شناخت. یکی از شاهکارهای این تیپ در عملیات خیبر با شکستن خط مقدم دشمن در شب به‌وقوع پیوست.... بگذریم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 کپسول دل درد باقر تقدس نژاد یه روز تو سلولهای استخبارات بغداد نگهبان اومد و گفت که مریض کیه؟ بیاد جلو. مرحوم کریم پناه بدو رفت جلو گفت من. همه تعجب کردیم. آخه چیزیش نبود. نگهبان هم‌ پرسید کجات درد می‌کنه؟ گفت دلم. اونم یه کپسول داد و گفت قورت بده. اینم گرفت و قورتش داد. اصلا معلوم نبود کپسول چی بود و برای چی خوب بود. محرم اومد و ازش پرسیدیم: واقعا مریضی؟! گفت: نه بابا! گشنم بود، رفتم یه چیزی بخورم. خدا رحمت کند مرحوم محرم کریم پناه رو. ایشون خاطرات تلخ و شیرین زیادی از خودش برامون به‌یادگار گذاشت. 🔹آزاده تکریت ۱۱ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
WhatsApp-Audio-2022-06-01-at-4.33.44-PM.mp3
1.39M
🍂صوت دلنشین اذان با صدای شهید مهدی باکری @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۲۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه یک کارگر مصری را آوردند که نگهبان همان نخلستانی بود که ما داخلش دستگیر شده بودیم. او متهم بود که به ما پناه داده و ما را مخفی کرده است. قایم شدن در یک گودال نیاز به کمک یک نفر دیگر در روی زمین داشت، اما ما این کار را بدون کمک کسی انجام داده بودیم. آنها نگهبان مصری را کتک می زدند و بازجویی می‌کردند. این بنده خدا از ترس خودش را خیس کرد. حالا دیگر هر از چند گاهی چشمانم را باز می‌کردم و زیر کتک آهی می‌کشیدم. از من پرسیدند: «این مصری با شما همکاری کرده؟» من گفتم: نه! اونو نمی شناسم. از هاشم هم همین سؤال را کردند. هاشم شجاعانه به عراقی ها گفت: فرار کردن از دست شما مردونگی زیادی می‌خواد پس من مردونه هم می‌گم؛ این بدبخت هیچ خبری از ما نداشت. هاشم در همین فاصله اجازه گرفت که به دست شویی برود. او از همان جا هم می‌خواست فرار کند که متأسفانه باز هم موفق نشد و برگشت. مدتی که گذشت بعثی ها که خودشان را در بی رحمی خوب شناخته بودند، یقین شان شده بود من در حال مرگ هستم. البته شاید هم بودم خودم نمی دانستم. به همین خاطر یک آمبولانس آوردند تا من را به بیمارستان منتقل کند، البته با تعدادی نگهبان و تحت مراقبت‌های امنیتی. هنوز چیزی از شهر بلدروز دور نشده بودیم که آمبولانس وارد یک جاده خاکی شد و بعد از چند دقیقه به یک بیمارستان صحرایی رسیدیم، نگهبان ها با خشونت برانکارد را بلند کردند و از این که مجبور بودند به من سواری مجانی بدهند خیلی زورشان آمده بود. مدام فحش و ناسزا می‌دادند. زور هم داشت چون طبق قانون ارتش عراق آنها به خاطر فرار ما تنبیه شده بودند. پزشکیار نهیبشان زد: «این چه رفتاریه با یه اسیر مجروح می‌کنید؟ مگه نمی‌بینید حالش خرابه؟» سپس علائم حیاتی ام را بررسی کرد و بلافاصله یک سرم قندی نمکی به من وصل کرد. از رفتارش فهمیدم آن قدرها هم که خودم فکر می‌کنم حالم خوب نیست. مدتی گذشت تا کمی سرحال آمدم. شاید حوالی بعد از ظهر بود که من را به سمت ردهه السجن بیمارستان بعقوبه همان جایی که از آن فرار کرده بودیم برگرداندند. داخل آمبولانس نماز ظهر و عصر را خوابیده خواندم. به بیمارستان بعقوبه رسیدیم. آمبولانس ایستاد و دو نفر سرباز با تمام وجود به استقبالم آمدند. جفت دستانم را با دستبند به تخت بستند. یکی از آنها نجم، همان نگهبان شب قبل ردهه بود. او را به شدت تنبیه کرده بودند و تنبیهات سخت تر و دادگاه نظامی هم در انتظارش بود. نجم هم حسابی از خجالت ما در آمد. او با تمام وجود با مشت، کابل و هر چه دستش می آمد به جانم افتاد، سعی می کردم کمتر عکس العمل نشان دهم تا بلکه منصرف شود و کمتر بزند. اما نجم بی رحم به شدت عصبانی بود. یک نگهبان دیگر هم به کمکش آمد. او شب قبل نگهبان نبود اما قبلاً با ما خوش رفتاری کرده بود، از این رفتارش خیلی پشیمان شده بود و می‌خواست تلافی کند. شدت شکنجه های این دومی خیلی بیشتر بود و انصافاً به قصد کشت می‌زد. روی تخت دراز به دراز افتاده بودم و امکان هیچ گونه عکس العملی نداشتم. در شکنجه های قبلی می توانستم دستانم را سپر سر و صورت کنم اما حالا دستانم را محکم به تخت بسته بودند و فقط می‌توانستم سرم را به چپ و راست بچرخانم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4_5861769372715977637.mp3
9.08M
🍂 مثنوی عشق و جنون 💢 حاج صادق آهنگران در دیدار جمعی از فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدس و خانواده‌های شهدا با امام خامنه‌ای بازهم مثنوی عشق و جنون بسم الله باز از جبهه و همسنگر خون بسم‌الله چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ حسینیه ی امام خمینی (ره) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 دستمال سرخ‌ها 5⃣ شهید اصغر وصالی گفتگو با مریم کاظم‌زاده (همسر وصالی) ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 داستان دستگیری وصالی چیست؟ اصغر روحیه خاصی داشت و متهم می‌شد به تک‌روی؛ ولی به کارش اعتماد و اعتقاد داشت؛ هر‌چند اصغر وصالی ۲۸ آبان ۵۹ شهید شد؛ یعنی اصغر وصالی دو ماه هم به صورت مستقل در منطقه کار نکرد و نوع کارش را تاریخ قضاوت می‌کند. سرپل ذهاب تمام تانک‌ها آمدند که رد شوند و اصغر وصالی و شیرودی جلوی آنها را گرفتند و تا عملیات مرصاد هیچ‌ وقت عراق جرئت نکرد از سرپل ذهاب بگذرد. می‌توانید در گزارش‌های سپاه بخوانید که با تجهیزات زرهی به ایران حمله کردند. چه کسی آنها را عقب راند جز اصغر وصالی و نیرو‌های سرپل ذهاب، همدان و اراک. اصغر وصالی روحیه خاصی داشت؛ ضمن اینکه عملیات «داربلوط» را در سابقه دارد. آنجا یک روستایی است مابین قصرشیرین و سرپل ذهاب. این منطقه تمامش پایگاه کردهایی بود که راه مرز برای‌شان باز بود و باید پاکسازی می‌شد. من گمان می‌کنم جرم اصغر خودمحوری‌اش بود؛ البته تک‌روی نداشت. او تمام مدت کارهایش را با ابوشریف چک می‌کرد و تمام کار‌هایش حساب‌شده بود؛ ولی آن زمان کسانی در تهران بودند که کار‌های اصغر را بر‌نمی‌تابیدند. اصغر وصالی روز عاشورای سال 59 در گیلانغرب با تیر مستقیم تک‌تیراندازهای عراقی به شهادت رسید. ‌‌ 🔸 آیا اختلافی بین وصالی و دولت موقت بود؟ دولت موقت تند کار نمی‌کرد و برای انقلابی‌هایی که سرعت کار را می‌خواستند، در آن زمان مقبول نبود و انتظار می‌رفت انقلابی‌تر عمل شود؛ ولی من خودم به‌عنوان خبرنگار با اینکه آن زمان منتقد جدی بازرگان بودم و بار‌ها به شهید چمران هم گفتم؛ ولی در صداقت مهندس بازرگان همین بس که نماینده‌اش دکتر چمران بود یا مثلا آن هیئت حسن نیت که مورد تأیید امام نیز بود، نیروهای کاملا متفاوتی درون‌شان بود. من در یکی از جلسات حسن نیت هم شرکت کردم. آن زمان که من مهاباد بودم، این هیئت به سپاه هم آمدند و اصغر وصالی به اینکه چرا فروهر نیامده، اعتراض کرد. آن زمان فروهر و صباغیان به جلسات می‌آمدند و قرار شد دور بعد نماینده سپاه هم به جلسات حسن نیت برود؛ ولی آنها یک کار بسیار زشت کردند. آنها دم در می‌خواستند اصغر وصالی را تجسس بدنی کنند که اصغر وصالی محکم به دست طرف زد، با اینکه اصغر وصالی مسلح نبود؛ درحالی‌که فرمانده سپاه هم بود؛ ولی می‌خواستند او را بگردند و دیگر به جلسات نرفت. اصغر وصالی روحیه بخصوصی داشت. او تندخو نبود. پنجره‌ای که امام به روی ما گشود، زیبایی و اخلاق بود. یکی از تأکیدات وصالی برای نیروهایش جلسات انتقاد از خود بوده است. این اشتباهات را درباره خیلی از چهره‌های انقلابی از‌جمله محمد منتظری هم می‌گویند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_1816519576.opus
4.06M
🍂 خاطرات اسارت آزاده سرافراز محمدعلی نوریان 🔸 قسمت پنجم فرمانده گروهان در گردان های انبیاء و چهارده معصوم (ع) لشکر ۸ نجف اشرف @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 مقدمه ۲ سال ۱۳۶۴ سالی بسیار تلخ برای رزمندگان آبادانی بود. در مردادماه این سال، تیپ زرهی ۷۲ محرم در عملیات عاشورای ۲ در منطقه عمومی مهران وارد صحنه شد و متاسفانه این عملیات با شکست مواجه شد و تعداد زیادی از نیروهای نخبه آبادان به شهادت رسیدند و یا به اسارت رفتند. تعدادی از شهدا: جواد زیارتی احمد علاقبند حسن عموچی محمد رضا خادمی کریم عموری احمد عبداللهی قاسم خدادادی علی جعفر اسدی فر...... تعدادی از اسرا: فواد فرد حسین یازع عبدالحسین شاهین سهراب کاوسوار..... و تعداد زیادی از نیروهای استان دلاور لرستان تلخ‌تر از این شکست، انحلال تیپ زرهی ۷۲ محرم بود. هنوز داغ ۶۰ شهید و ۳۰-۴۰ نفر اسرای‌مان سرد نشده بود که اعلام شد تیپ منحل شده. مثل گوشت قربانی هر قسمتش را کنده و به تیپ و لشکری اهدا کردند. این واقعه خیلی تلخ و دلسرد کننده بود((برای من که اینطوری بود بقیه را نمیدونم)). حاصل دو سال زحمات شبانه روزی اعم از تعمیر و بازسازی، آموزش، کادرسازی، شرکت در عملیاتهای متعدد، به ثبت رساندن حماسه های بی‌شمار، بدلائل نامعلومی به باد رفت و پاره پاره شد.((متاسفانه امروز که بیش از ۳۰ سال از اون روزها می‌گذره ردپایی از اونهمه تلاش در اسناد و آمار سپاه دیده نمیشه)). بعد از انحلال تیپ، عده ایی را به لشکر نجف اشرف دادند، عده ایی را به لشکر ۲۵ کربلا، عده ایی از بچه ها هم اقدام به تشکیل گردانهای پیاده و زرهی و ضدزره کردند و نیروهای پخش و پلا شده تیپ را دور هم جمع کردند. عده ایی از نیروها هم به سپاه و بسیج آبادان برگشتند، من‌هم جزو همین گروه بودم. خیلی دلسرد و خسته بودم و حال و حوصله هیچ کاری را نداشتم. واحد ادوات آبادان که از روزهای اول جنگ با همت و سخت‌کوشی بچه ها تاسیس شده بود و در این مدت تعداد زیادی شهید و جانباز و تعداد بسیار بیشتری نیروی زبده ادوات و توپخانه و دیده بان تقدیم جبهه های نبرد کرده بود، چندین مقر خمپاره انداز و چندین قبضه خمپاره ۱۲۰م م و تفنگ ۱۰۶ در آبادان و جزیره مینو داشت و دو سه تا هم مقر دیدبانی. یکی از این مقرها در اذهان بسیاری از رزمندگان و حتی فرماندهان جنگ بسیار اسرارآمیز بود. من‌هم افسانه هایی در موردش شنیده بودم، شنیده بودم دیدگاهی در این مقر هست که می‌تواند توی سنگرهای عراقی را هم ببیند، دیدگاهی که هیچ‌کسی نمی‌داند کجاست و به کسی اجازه نمی‌دهند وارد آن دیدگاه بشود. حتی صیاد شیرازی که فرمانده نیروی زمینی ارتش بود هم نتونسته این دیدگاه را ببیند. قسمت بزرگی از پالایشگاه آبادان در کنار رودخانه اروند و به فاصله تقریبا ۵۰۰ متر با خاک عراق واقع شده، قلب پالایشگاه‌ها دستگاه عظیمی است به‌نام "کت کراکر" که مسئولیت جدا کردن مواد مختلف از نفت خام را دارد. این دستگاه عظیم یک سازه فلزی بسیار بزرگ به طول تقریبا ۱۰۰ متر و عرض تقریبا ۷۰ متر و بلندای تقریبی ۵۰ متر شامل ۱۲ طبقه است. قطعا یک سازه به این بزرگی و بلندی جای بسیار خوبی برای دیدگاه محسوب می‌شود. دو سه مرتبه از این دیدگاه که مجهز به دوربین بسیار خوب ۲۰×۱۲۰ بود مواضع دشمن را نگاه کردم ولی آن چیزی که شایع شده بود را ندیدم. موانع زیادی جلوی دید را می‌گرفت و فرق زیادی با دکل‌های قبلی نداشت. شاید در بعضی موارد ضعیف‌تر هم بود، تنها حسنی که داشت، استحکام و ثباتش بود. اگر دیدبان مجروح می‌شد می‌توانست خودش را به پایین برساند، چیزی که دکل‌های دیگر نداشتند. خیلی کنجکاوی نکردم، وقتی فرمانده نیرو زمینی ارتش هم آن دیدگاه را ندیده نباید توقع کنم به من نشانش بدهند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
پالایشگاه آبادان
خانهٔ ما خانه‌ای گِلی و کوچک در بهبهان بود. دو اتاق داشت که در یکی از اتاق‌ها هم وسایل منزل بود و هم مادربزرگم که پیرزنی نابینا بود در آن سکونت داشت و مادرم از او نگهداری می‌کرد. اتاق دیگر، هم اتاق نشیمن، هم پذیرایی و هم اتاق خواب ما بود. مادرم در گوشه‌ای از آن کپسول گاز و اجاق‌گازی گذاشته بود و روی آن آشپزی می‌کرد؛ یعنی در اصل آن اتاق آشپزخانهٔ ما هم بود. به خاطر دود زغال و هیزمی که در زمستان برای گرم کردن خانه استفاده می‌کردیم تمام دیوارهای اتاق سیاه شده بود و فضای دلگیری داشت. در سقف اتاق هم از تیرهای چوبی محکم چَندَل ــ که در برابر رطوبت مقاومت بالایی داشت ــ به‌عنوان تیرهای اصلی استفاده شده بود و برای اینکه از موریانه‌ها در امان باشد به نفت سیاه آغشته‌اش کرده بودند. روی تیرها هم چوب‌های باریک‌تری قرار داشت و روی آن را با حصیری که از نی بود و به آن بوریا می‌گفتند پوشانده بودند. سقف اتاق هم مانند دیوارها سیاه بود. پشت‌بام هم کاهگلی بود و معمولاً در ابتدای پاییز هر سال لایه‌ای کاهگل بر روی آن کشیده می‌شد؛ اما به‌هرحال زمانی که بارندگی زیاد بود چکه می‌کرد و باید زیر جاهایی که آب چکه می‌کرد ظرف می‌گذاشتیم و دیگر جایی نبود که بخوابیم و بنشینیم و بازی کنیم؛ به همین خاطر خدا خدا می‌کردیم که زودتر باران بند بیاید. در گوشهٔ حیاط، حوض و چاه آبی بود که برای شست‌وشو و در تابستان‌ها برای آبتنی و حمام از آن استفاده می‌کردیم. روی حوض سایبانی با برگ نخل قرار داشت. چون برق نداشتیم که از پنکه یا کولر استفاده کنیم، @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۱۲۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 فرار از اردوگاه شکنجه شدن با دستان بسته بدترین نوع شکنجه بود. نیمه هوش شده بودم و نای تکان خوردن نداشتم. یک اسپری مخصوص آورد و داخل بینی ام اسپری کرد تا به هوش بیایم. داشتم خفه می‌شدم. فقط می‌توانستم صورتم را برگردانم. از طرف دیگر آمد و مجدداً اسپری را در بینی ام فشرد و این کار را چندین بار تکرار کرد. احساس کردم تصمیم دارد که من را بکشد. باید کاری می‌کردم. با تمام وجود و با صدایی که در تمام طول عمرم آن صدا از گلویم خارج نشده بود، فریاد کشیدم و شروع کردم به داد و بیداد کردن. می‌خواستم تمام سربازان و افسران خارج از ردهه صدایم را بشنوند بلکه من را از دست این دو سرباز وحشی نجات دهند. صدای من آن قدر وحشتناک بود که هر دو نفرشان جا خوردند و کنار کشیدند. فعلاً از شرشان خلاص شده بودم اما می‌دانستم باز هم برخواهند گشت و این بار باید یک حیله جدید را برای خلاصی از دست آنها طراحی می کردم. شب شده بود و هیکل به زنجیر کشیده من روی تخت افتاده بود. باید نماز می خواندم. نمازی درازکش و بدون وضو. این نماز در شرایطی سخت تر از نماز شب اول اسارت ادا شد. آن شب حداقل دستانم باز بود و می توانستم برای گفتن تكبيرة الاحرام آنها را بالا بیاورم. اسرای مجروح ردهه السجن که دیشب با هزار سلام و صلوات خوابانده بودیم شان هنوز آنجا بودند. ترس از سر و رویشان می‌بارید. ترس‌شان از این بود که متهم به همکاری با ما شوند. بر خلاف تصور ما عراقی‌ها با این بچه ها اصلاً کاری نداشتند یا حداقل تمام مدتی که من آنجا بودم هیچ فشاری بر آنان نبود. سعی کردم چشم تو چشم آنها نشوم. از آنها خجالت می‌کشیدم چون احتمال می‌دادم به اتهام همکاری با ما شکنجه شوند. نگهبانها رفتند و بعد از مدتی آمدند و منتقلم کردند به بخش. در عکس برداری از برخی قسمت‌های بدنم عکس گرفتند. فردای همان شب ما را به ملحق در اردوگاه ۱۸ منتقل کردند و آنجا هم بساط شکنجه به راه بود. خصوصاً غباش و یوسف که معروف بودند به عدنان اردوگاه ۱۸. هاشم و مسعود را هم آوردند. در کنار هم بندیها شکنجه ها قابل تحمل تر بود. دیگر فیلم بازی کردن هم فایده ای نداشت. فقط سعی می‌کردیم نقاط حساس بدنمان را مواظبت کنیم تا حداقل زیر شکنجه ها زنده بمانیم. پس از شکنجه فراوان، مانده بودند با ما چه کار کنند و ما را کجا ببرند. نمی‌خواستند با بقیه بچه ها یکجا باشیم و از طرفی هم اردوگاه برای فراریهایی همچون ما امن نبود. به همین خاطر ابتدا ما را به قلعه بردند؛ و همان جایی که قبلاً بودیم یک اتاق برای مان خالی کردند. داخل اتاق هیچ زیرانداز یا رواندازی نداشتیم، دستان و چشمان مان هم بسته بود. برای گرم کردن خودمان تعداد زیادی بشین پاشو انجام دادیم. گاهی از فرط خستگی به دیوار تکیه می‌دادیم ولی از شدت سرما از دیوار فاصله می گرفتیم. کف سلول زیرانداز نداشت و مجبور بودیم پشت به پشت هم تکیه کنیم و مقداری بخوابیم اما گاهی کمرمان می‌لغزید و می‌افتادیم. شب فراموش نشدنی و سختی بود. تا صبح فقط لرزیدیم و ذکر گفتیم. می‌خواستیم با بچه های اتاق‌های کناری مان ارتباط بگیریم اما می‌ترسیدیم برای بچه ها دردسر شود. فردای آن روز عراقی‌ها نگران ارتباط ما با سایر اسرا شدند. چون به بچه ها گفته بودند که ما را کشته اند. آنها بالأخره ما را به اتاق دیگری که کنار اتاقهای نگهبانها بود منتقل کردند. چشمانمان را بستند و رفتند. لحظه رفتن شان برایمان شیرین ترین لحظه بود اگر چه می‌دانستیم صبح روز بعد باز هم بساط شکنجه مهیاست. اما خوشحال بودیم که چند ساعت را بدون دیدن چهره نحس بعثی ها سرخواهیم کرد. با توجه به مفقود بودنمان و مجوز کشتن پنج درصدی که یوسف ارمنی می گفت، کشتن یا ناقص العضو کردن ما برایشان مسئولیتی نداشت. بعد از رفتن عراقی ها هاشم که به خاطر شکستگی دست نتوانسته بودند دستش را محکم ببندند، دستهایمان را باز کرد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂