یک جرعه ؛
از آن آب حیاتم آرزوست
حیاتی که عِندَ رَبْ است و اَبدی..!
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۴۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
نجف غلغله بود. خیابانهایش پر از سواره و پیاده. فیاتم را جلو مغازهای پارک کردم. تو خیابان شلوغ میان چرخ دستیها و بساط مغازه دارها قدم زدم. همهشان در حال جابه جا کردن و چیدن میوه ها و برق انداختن آنها بودند. یک رقابت بیسر و صدا. گاه صدای نخراشیده یکی از فروشنده ها بلند میشد
- آی ،خواهر آی برادر خوبش را دارم. همه اش یک دینار، ارزان ارزان. انبه را دست بزن ببین چیه سیبها را نگاه کن. تازه از درخت چیده اند.
به آسمان نگاه کردم. تا غروب وقت زیادی مانده بود. پا تند کردم به طرف ماشینام. زنم از پنجره سر بیرون کرده بود و خیره زنهای چادر به سر را نگاه میکرد. انگار تا آن روز چادر عربی ندیده بود. نگاهش که به نگاه من افتاد سر برگرداند و سیخ نشست روی صندلی. طولانی بودن سفرمان خسته اش کرده بود. ایتالیا و یوگوسلاوی و بلغارستان و آتن و ترکیه را پشت سر گذاشته بودیم.
آخرین مقصد قبل از ایران عراق بود. سر راه باید زیارتی میکردم و به خدمت آیت الله خمینی میرسیدم. باید گزارشی از کارهایم به ایشان میدادم. گزارش اقامت هشت ساله ام در آلمان و انجمن اسلامی گیسن را در چند ورقه نوشته بودم. خانم سرش را فرو برده بود تو شانه ها به حالت عصبی پیراهنش را صاف و صوف میکرد. دست دراز کردم و بسته کاغذها را برداشتم. زیر چشمی نگاهم کرد و ابرو درهم کشید. بی حرف به راه افتادم. آبمان توی یک جوی نمیرفت. از همان روز اول ازدواجمان خطهایمان از هم جدا بود. مثل خطهای ریل قطار. نزدیکیهای محله ای که امام در آنجا اقامت داشت ایستادم. مانده بودم داخل کدام یک از کوچهها شوم. همه شان شبیه هم بودند. ساختمانهای کوتاه و پسقد. با دیوارهای آجری و خشتی، پر از ترک و شکستگی. شماره کاشیهایشان لب پر بود. بعضی هایشان اصلا کاشی نداشتند. رد یکی از کوچه ها را گرفتم و تا وسطاش رفتم. سرگردان سر جایم ایستادم. زنها با چشمهای سیاهشان زلزل نگاهم میکردند. بچه ها صاف توی صورتم خیره شده بودند. چند بار دهان باز کردم که از یکی آدرس بپرسم اما دهانم را انگار دوخته بودند. برگشتم سر جای اولم دستهای شیخ با دشداشه های سفید چون برف و عقالهای تاب خوردهشان از کنارم گذشتند. به دنبالشان راه افتادم. لهجه غلیظ عربیشان جلو رفتنم را گرفت. شنیده بودم شیخ های ایرانی تو نجف زیاد هستند. چشم چرخاندم تا یکی از آنها را پیدا کنم. گوش تیز کردم. یک کلمه فارسی هم نشنیدم. جلوی اولین شیخی را که از کنارم میگذشت، گرفتم. دست و پا شکسته سلامی کردم و اسم امام را گفتم. صورت سیاه و گنده اش از خنده پر شد. چشم های درشتش برق زد و سر و پایم را ورانداز کرد. بی هیچ تعارفی دست سنگینش را رو شانه ام گذاشت. عینهو یک بوکسور قوی بود. دوباره اسم امام را آهسته گفتم. انگار اسم ممنوعهای را میگفتم. دست از شانه ام برداشت و نگاهی به دور و برش انداخت و با خنده گفت: آدرس خانه آقا را از یک وجب بچه هم میپرسیدین او را نشانت میداد. همه میشناسند. حالا چرا آهسته حرف میزنی؟!
از فارسی حرف زدنش جا خورده بودم. فقط لهجه خوزستانی داشت.
- همین طوری .... شاید از خستگی .
انگشت اشاره و گندهاش را به طرف خانه ای که فقیرتر از بقیه خانهها به نظر میرسید گرفت. دیوارهای کاهگلی اش از دور به چشم میزد. نفس بلندی از سر آرامش کشیدم و دست شیخ را فشردم. خنده نمکینی تو صورتش پهن بود. چنان تند قدم برمیداشتم که انگار یک دسته مأمور امنیتی به دنبالم بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
«چشم به راه»
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
محمدرضا مبین ۱)
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 از همان روز اولی که به سازمان پیوستم، همواره سازمان مدعی بود که زندگی خلاف مبارزه است و تمام ظواهر زندگی بایستی طرد شود، از جمله خانواده و آشنایان، همچنین تجرد همه اعضاء تنها راه ماندن در مسیر مبارزه است و اینگونه توجیه می کردند که می بایستی هیچ تماسی با بیرون از مناسبات نیز نداشته باشید، حتی ما اجازه دسترسی به اینترنت و اخبار آزاد را نداشتیم، تمام منفذ مناسبات به اخبار بیرون تنها یک نشریه فرمایشی دیواری بود که کلی فیلتر و محدودیت خبری داشت، سازمان هر خبری را دوست داشت و مطابق مناسبات فرقه اش بود، انعکاس می داد، رادیو و تلویزیون آزاد هم در دسترس نبود و همه گویا در غار زندگی می کردیم.
صحبت با دوستان هم ممنوع بود، هیچ کس حق نداشت در مورد اخبار آزاد و گذشته با کسی صحبت کند، اسم این صحبت های دوستانه را نیز “محفل” نامیده بودند و اینکه محفل دوستانه زدن، تاسیس شعبه سپاه پاسداران در مناسبات است، همه را نیز تبدیل به خبرچین کرده بودند و هر حرکتی از سوی “جمع” در اولین فرصت بصورت کتبی و یا در نشست های تفتیش عقاید موسوم به عملیات جاری، طرح می گردید و جمع حاضر روی آن فرد مجبور به موضع گیری می شدند، اگر هم زورشان نمی رسید، نشست های بدتر و شدیدتری معروف به “دیگ” ، که از چند ساعت تا چند روز ادامه پیدا می کرد، شروع می شد و فرد را تعیین تکلیف می کردند، تعیین تکلیف هم به معنای خرد کردن کامل شخصیتی نفر می شد.
از صبح که بیدار می شدیم، همه از همه جهات، یکدیگر را رصد می کردند و این جاسوسی را به یک ارزش تشکیلاتی! بدل کرده بودند. هر کس هم به دیگری انتقادی می کرد، خودش از زیر بار فشارها آزاد می شد و برای نجات خود هم که شده، در نشست ها به یکدیگر انتقاد می کردیم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
یاد باد ...
آن خاطرات جبههها
گویِ سبقت را ربودند
آن سبکبالان مست ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 آیا می دانید :
دومین جنبه رویارویی اعضاء سازمان منافقین با میگردد به عمر از دست رفتهای که در محیط زندانگونه سازمان، به دور از ابتداییترین امکانات و سختترین شرایط زندگی برایشان ایجاد شده و این در حالی است که تصور میکردهاند عمر خود را برای آزادی و نجات ایران صرف میکنند!
در شرایطی که اعضای سازمان در محیط پادگانی نه حق ازدواج، فرزند آوری، هرگونه تفریح، برنامهریزی برای زندگی، آزادی، تحصیل و... را نداشتند، همنسلان آنها و نسلهای بعدی در ایران در آرامش و امنیت برای پیشرفت آینده خود و ایران تلاش کردهاند و نتیجه نیز تبدیل شدن ایران به قدرتمندترین کشور منطقه و یکی از کشورهای تأثیرگذار دنیا بوده است.
گاهی برای آنان این پرسش پیش میآید که واقعا ما برای چه چیزی میجنگیم و عمر خود را تلف می کنیم؟
#آیا_میدانید
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 هله هوله اسارت
عباسعلی مومن«نجار»
هله هوله واقعی که نداشتیم ولی چقدر چای اضافی خوشمزهای بود که میشد اون را یک جور هله هوله حساب کرد. هر شب، بعد از تقسیم چای بین همه افراد آسایشگاه، کمی چای اضافه میماند و برای اینکه عدالت رعایت شود هر شب یک گروه ده نفره به نوبت چای اضافی میگرفتند و این چای اضافه چون هر چه شکر بود ته سطل انباشته میشد چنان چای شیرینی میشد که کیف میکردیم و مزه اون هنوز زیر زبان ما باقیمانده است.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۴۸
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
عرق سر و صورتم را خیس کرده بود. نفسم با صدا بیرون میزد. لبهایم خشک شده بودند یکهو با ترس از این که امام در نجف نباشد، قلبم با صدا کوبید. انگار کوبه در چوبی ای را میکوبیدند. صدایش سنگین و آزاردهنده بود. گوشهایم درد گرفته بودند. فشار قاتی هیجانم شده بود. احساس میکردم یک لحظه دیگر از پا در میآیم جلو در خانه ایستادم. در نیمه باز بود. سرک کشیدم. سنگفرش حیاط را انگار روغن مالیده بودند. برق میزد. دستم را مشت کردم و کوبیدم رو در. صدای بم در خفه بود. پا به پا شدم و دسته کاغذ را دست به دست کردم. حس عجیبی داشتم. مثل پسر بچه ای که به در خانه استادش رفته باشد. نمیدانم از ابهت خانه حقیر بود یا از دیدار امام. زانوهایم به لرزه افتاده بود. کسی جواب نداد. نگاهم را به دور و بر و بعد به حیاط انداختم. هیچ کس نبود.
- مگر میشود خانه آیتالله خمینی خالی باشد. جماعت اهل بحث همیشه دور ایشان جمع هستند.
باد در را تاب داد. حیاط خلوت گم و پیدا شد. چشم تیز کردم. میخواستم یک نظر خانه را ببینم. نتوانستم. پیرمردی عباپوش جلو در ظاهر شد. چنان خاموش نگاهم میکرد که انگار زبان ندارد. لب باز کردم چیزی بگویم؛ با دست اشاره کرد:
میتوانی داخل شوی. پیرمرد در حالی که در را پشت سر میبست نگاه دیگری به من انداخت. تا آن روز امام خمینی (ره) را ندیده بودم. با آن حال، ارادت خاصی نسبت به ایشان در وجودم بود. تو فکرهایم همیشه او را مرد بزرگی دیده بودم. وقتی اعلامیه کاپیتولاسیونش را ترجمه و چاپ کردیم او را بزرگتر از همه دیدم. شجاعت یک روحانی را از خط خط اعلامیه میشد دید. همه را بهت زده کرده بود. سلطنت طلبها، سنگینی اعلامیه خردشان کرده بود. نگاهم به پای پیرمرد بود. گیوههایش را لخلخ رو سنگفرش میکشید و شانههای افتادهاش را به چپ و راست تاب میداد. خانه از سکوت پر بود. هوا بوی خاصی میداد. انگار بوی عطر گل محمدی یا گلاب و عود.
از حیاط خلوتی گذشتیم و داخل حیاط اول شدیم. بعد حیاط دوم را پشت سر گذاشتیم. چند اتاق با در و پنجره های چوبی و پرده های افتاده تو چشم میزد. پیرمرد جلو در چوبی دو لنگه پنجره دار یکی از اتاقها ایستاد. فهمیدم باید داخل شوم. دست به سینه از کنارش گذشتم. دستهای چروک و لرزانش را به سینه گذاشت و سر خم کرد. چند لحظه همان جور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق. امام ایستاده نگاهم می کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گاه نبرد آمده دلاوران بسیج.mp3
1.36M
🍂 نواهای ماندگار
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔹 گاه نبرد آمده دلاوران بسیج
برای حفظ شرف پیش به سوی خلیج
شعر: محمدعلی مردانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
محمدرضا مبین ۲)
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 همه چیز آرام بود و شستشوی مغزی خیلی روان و رند، پیش می رفت، تا اینکه پای اولین خانواده به پادگان اشرف باز شد، مسعود رجوی هم که سعی می کرد طبق معمول این تهدید تشکیلاتی را به فرصت تبدیل کند، دستور داد خانواده ها به اشرف وارد شده و ضمن اجازه ملاقات دادن، سعی شود که خانواده را به نفع سازمان مصادره کنند، اما او از این مسئله غافل بود که فضای شستشوی مغزی درون تشکیلاتی فقط در فضای بسته مناسبات جواب می داد و هر کس از حصارهای فیزیکی قرارگاه خارج می شد، تمام ضدارزش های سازمان مجاهدین هم در ذهن و ضمیر او فرو می ریخت. هر خانواده که از فضای باز و عادی بیرون، وارد مناسبات می شد، به روشنی، به تمام محدودیت ها و مناسبات خشک تشکیلاتی رجوی، اعتراض می کرد.
خانواده من هم در سال 1382 همراه با برخی خانواده های دیگر که بصورت انفرادی به اشرف مراجعه کرده بودند، وارد ساختمان های اسکان، معروف به هتل ایران شدند. ملاقات با حضور دو مسئول بالای تشکیلاتی شکل گرفت، خانواده من روی اولین چیزی که انگشت گذاشت، چرائی تجرد ما و اینکه چرا باید لباس فرم نظامی بپوشیم، متمرکز شدند. سئوال دیگر این بود که این سیم خاردارها و حصارهای دور اشرف برای چیست؟ مگر شما زندانی هستید؟ همچنین از نوع کار ما سئوال می کردند که در درون این سیم خاردارها مشغول چه کاری هستیم؟
من بخوبی می دانستم که هر حرکت اشتباهی خودم و خانواده ام را دچار دردسرهای شدیدی خواهد کرد، بنابراین از جواب دادن صریح طفره می رفتم، روز اول سعی کردم آنها را در داخل قرارگاه به گردش ببرم، آنها را اول از همه ( بنا به دستور تشکیلات) سر مزار بردم! مزار به گورستانی می گفتیم که کشته های ما را آنجا دفن می کردند، عکس العمل خانواده بسیار منفی و تند بود، گفتند چرا ما را به گورستان آوردی؟ مگر قرار است برایت اتفاقی بیافتد؟ من هم که نمی توانستم بگویم این دستور تشکیلات است، جواب دادم اینجا یکی از محل هائی که دوستانمان آنجا دفن است، برایمان خیلی ارزش دارد! که ابدا برایشان قانع کننده نبود.
همچنین سران تشکیلات خانواده ها را رصد می کردند که در چه وضعیتی هستند، اگر فضایشان مثبت بود، آنها را به شام جمعی قرارگاه می بردند و کلی برایشان برنامه های هنری و … اجرا می کردند، اما خانواده من را به میان جمع نبردند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نسل مبارز ۱)
سیده لیلا حسینی
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 شب اول جنگ برای دیدن انفجار و بمباران بالای پشت بام ها رفتیم.
فکر میکردیم که اینها جدی نیست. در صورتی که از اوایل سال ۵۹ درگیری بود و ما خبر نداشتیم. اول مهر شد و ما به مدرسه رفتیم. اما در آنجا خبری از درس و مشق و اینجور چیزها نبود. همه مدارس تعطیل بودند. در شهر فقط آمبولانس بود که مرتباً از یک طرف شهر به طرف جنت آباد (گلزار شهدای خرمشهر) می رفت. ما هم برای کمک به جنت آباد رفتیم. در آنجا جنازه های زیادی بود. زنان را یک طرف و مردان را یک طرف گذاشته بودند. من از مرده وحشت داشتم. الان هم وحشت دارم. اما روزهای اول جنگ، دیدن این همه جنازه برای همه ما عادی شده بود. در آنجا خانوادههای حسینی و حیدر حیدری را دیدم که بی قراری می کردند.
کار ما همین شده بود که هر روز به جنت آباد برویم تا کمک کوچکی بکنیم. به این کار علاقه مند شدیم. البته پدرم قبول نمیکرد که به آنجا برویم. بنابر این روزها میرفتیم و شبها به خانه باز می گشتیم.
تقریباً شهر را تخلیه کرده بودند و آنهایی که مانده بودند در حسینیه ها و مساجد زندگی می کردند. چون خانه امن نبود و مردم می ترسیدند که عراقی ها حمله کنند.
روز اول پدر به خانه سر میزد و می رفت. اما بعدها کمتر می آمد. روزهای بعد فقط سه بار او را دیدم آن هم در جنت آباد. یک روز داشت در کندن قبل به مردم کمک میکرد و یک روز هم او را دیدم که میگفت بنی صدر دارد به ملت خیانت میکند و محکم با مشت به تابلو روی دیوار زد. بار سوم او را دیدم که داشت به مردم نصیحت می کرد که مراقب همدیگر باشند.
ادامه در قسمت بعد
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نسل مبارز ۲)
سیده لیلا حسینی
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 روز چهارم دیگر فاصله زیادی با عراقیها نداشتیم. فاصله جنت آباد با پادگان دژ زیاد نبود و به وضوح عراقی ها را می دیدیم چطور تردد میکنند. مردمی را که در خرمشهر به شهادت می رسیدند در جنت آباد دفن می کردند. یک روز بعد از بمباران شدید عده زیادی از مردم به خاک و خون کشیده شده بودند. امدادگران قبر را کنده و چهار پنج تا از نوزادان کوچک را در آن، جای دادند. آنها در کفن پیچیده شده بودند و جای زیادی را نمیگرفتند. بعضی ها دختر بودند ولی بعضی از آنها مشخص نبودند و فقط تکه هایی از گوشت دست یا پا بودند. جسد یکی از آنها هم بهطور وحشتناکی ورم کرده بود. من مرتباً در نظرم این آیه از قرآن می آمد که "به ای ذنب قتلت" اینها چه گناهی مرتکب شدند که به این صورت کشته شده اند؟ در جایی دیگر خبر دادند که خانوادهای زیر آوار مانده اند. همگی به آنجا رفتیم تا کمک کنیم. بچه ها سر سفره صبحانه بودند که با بمباران بعثی ها به شهادت رسیدند. دقیقا یادم نمی آید که کجای خرمشهر بود. شاید سمت چهارراه نقدی فلکه آتش نشانی بود، نمیدانم.
پدرم بیشتر با ارتشیها بود. خیلی علاقه داشت با آنها باشد. بعد از ظهر روز سوم جنگ به خانه آمد و از من سراغ مادرم را گرفت. گفتم: به حسینیه رفته. گفت: من دارم میرم خط مقدم. من به مادرم چیزی نگفتم. صبح روز بعد که مادر سراغ پدرم را از من گرفت گفتم خیالت راحت باشد، جایش امن است. با ارتشی ها است.
ادامه در قسمت بعد
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۴۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
چند لحظه همان جور ماندیم. سر چرخاندم طرف اتاق. امام ایستاده نگاهم میکرد. شاید چهره جوانم باعث تعجبش شده بود. هول سلام کردم. با لبخند جواب داد. دستش را که به طرفم دراز شده بود فشردم. با دست اشاره کرد بنشینم. رو زانو نشستم زیر لب گفتم
- از آلمان شهر گیسن خدمتتان میرسم ... از بچه های انجمن اسلامی شهر گیسن هستم.
- درستان را تمام کردهاید؟
- بله ... با اجازه برمیگردم ایران
- خوب کاری میکنید ... آن جا بیشتر به شما احتیاج است ... دست از فعالیت برندارید. خداوند تبارک و تعالی پشت و پناهتان است.
بسته کاغذها را گذاشتم رو میز کوچکی که روبه روی امام بود. امام بسته را باز کرد و به گزارش چشم دوخت. چشم چرخاندم تو اتاق. تاقچه بالای اتاق خالی بود از کتاب. پیرمرد سینی به دست داخل شد. همان طور که چشمم به امام بود استکان چای را برداشتم. چهره امام آرام بود و دقت فروخوردهای داشت. به کسی میماند که به چند موضوع در یک
لحظه فکر میکرد. فکر کردم چه انسان پیچیده ای است.
- بفرمایید برادر عزیز، بفرمایید چایتان را میل کنید.
- چشم، ممنونم ..
قند را به دهان گذاشتم و باز به تاقچه خالی از کتاب و زیلوی کف اتاق نگاه کردم. دلم میخواست تا ابد در آنجا بمانم. عجیب سبک شده بودم. صدای باز شدن در حیاط آمد. به در حیاط نگاه انداختم. نیمه باز بود و کسی داخل نشده بود. فقط صدای بلند و کوتاه چند مرد به گوش میرسید. زمزمه امام را شنیدم.
چیزی به نماز مغرب نمانده ... دوباره به حیاط نگاه کردم. از آفتاب بیجان موقع آمدنم چیزی نمانده بود. باد خنکی تو زد. با بلند شدن امام از جایش از جایم کنده شدم. دلم میخواست نماز را با ایشان بخوانم.
جلو در چند شیخ ایرانی در انتظار ایستاده بودند. با دیدن امام دوره اش کردند. بی آن که بدانم کجا میرویم به دنبالشان راه افتادم. صدای قرآن از بلندگویی به گوش میرسید. زنها و مردها را میدیدم که از خم کوچه ها به طرف حرم آقا امیرالمؤمنین علی علیه السلام پا تند کرده بودند. آفتاب غروب کرده بود. هوا گرگ و میشی شده بود. چراغهای نزدیک حرم آقا امیرالمؤمنین علیه السلام چشم را میزد. امام تو صحن رو به حرم ایستاد و چند دقیقه بعد خم شد و بعد راست ایستاد و برگشت. زیارتی کوتاه و پر از معنی. الان که به آن فکر میکنم؛ آن را نکتهای از درسهای امام میبینم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه خاطره انگیز
حاج صادق آهنگران
در جمع پاسداران اهواز
سال۱۳۶۰
همراه با اجرای نوحه
سربازسرافراز خمینی بدنت کو؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#زیر_خاکی
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
محمدرضا مبین ۳)
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 آمد و رفت خانواده مرا بهکلی دگرگون کرد، خیلی به زندگی و نجات خودم امیدوارتر شدم، این نتیجه گیری را در جمع بندی که مسئولین نیز بصورت روزانه انجام می دادند، بدان رسیدند و همه چیز خیلی زود عوض شد. دیگر ورود خانواده ها کم رنگ شد.
نهایتا مسعود رجوی دستور داد، دیگر به دلایل امنیتی ، ورود خانواده ها ممنوع است و صراحتا خانواده ها را دشمن سازمان، نامید.
خانواده های دیگری نیز شروع به آمدن به اشرف کردند، اما راه دیگر بسته شده بود. دیگر به احدی اجازه ورود به قرارگاه را نمی دادند و همه خانواده ها در پشت سیم خاردارها منتظر می ماندند.
در نشست های تشکیلاتی بحث های خانواده شروع شد. خانواده را مسعود رجوی ( با عرض معذرت) الدنگ نامید. دربهای فرقه مجددا بسته شد، در ادامه مسعود رجوی پا را فراتر گذاشت و دستور سنگ پرانی به سمت خانواده ها را صادر کرد.
مسعود رجوی سلاح خالی در دست، به همه سو شلیک می کرد، غافل از اینکه خشاب اسلحه اش خالی است و شلیک هایش در اوج ، شلیک مشقی است که فقط سر و صدا دارد و مصرف درون تشکیلاتی دارد.
اما زندگی و حیات جریان داشت، تکامل نیز ادامه داشت، خانواده ها در پشت سیاج ها، شهرکی تشکیل دادند و ماندگار شدند. این جریان تکامل ادامه داشت و عاقبت آن اشرفی که مسعود رجوی آنجا را کوه های استوار و مستحکم می نامید، فرو ریخت و اشرف سرنگون شد. سران و اعضای سازمان به لیبرتی هدایت شدند و در نهایت هم با فضاحت از کشور عراق اخراج شدند، این اولین و مهم ترین نبرد رو در روی مسعود رجوی با خانواده ها بود که به شکست وی انجامید. برای همین است که رجوی ها از اسم خانواده ها و جداشده ها ، وحشت دارند و همواره زندگی را ضد ارزش می نامند . . .
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
پایان این قسمت
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂