eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 می‌نویسم تا یادم نرود: اگر شما نبودید وطن صفا نداشت ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۴ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 ما ضمن اینکه آتش بس را رعایت می‌کردیم اما هیچ اعتمادی به بعثی ها نداشتیم و احتمال می‌دادیم عراق به بهانه ای مجددا تهاجم خود را علیه جمهوری اسلامی شروع کند. تلاش‌های زیادی برای بازسازی یگان‌ها داشتیم و بسیاری از نقص ها را تا حدودی برطرف کردیم. مسئولان رده بالای کشور هم اعتمادی به عراق نداشتند و مرتب در جلسات سفارش می‌کردند که همچنان برای سازماندهی و تقویت یگانها بکوشیم. به رغم گذشت حدود شش ماه از اجرایی شدن آتش بس، ارتش عراق همچنان نیروی زیادی در مقابل ما به کار گرفته بود. آن زمان عراق از چنگوله تا فاو هجده لشکر را در خط پدافندی خود به کار گرفته بود. یگان‌هایی که در مقابل سپاه ششم به کار گرفته شده بودند از جنوب به طرف شمال یا از پایین به بالا عبارت بودند از: لشکر ۳۱ ، لشکر ۲۵ ، لشكر الاهوار، و لشكر ۱۸ عراق در این زمان بیست و هفت لشکر را در کل منطقه جنوب مستقر کرده‌ بود که شامل یگانهای در خط و یگانهای احتیاط می شد. چند ماهی از اجرایی شدن آتش بس گذشته بود که یک روز برای شرکت در جلسه ای به پایگاه هوایی دزفول دعوت شدم. فرماندهان قرارگاه ها حاضر بودند. فرماندهی کل سپاه و آقای هاشمی رفسنجانی و احمد غلام پور هم حضور داشتند. بنا شد قرارگاه ها از آخرین وضعیت و نحوه استقرار و استعداد خود گزارش بدهند. منطقه میان چند قرارگاه تقسیم شده بود. احمد سوداگر وضعیت حد فاصل دهانه اروندرود تا جنوب پیچ کوشک را گزارش داد؛ من نیز وضع موجود در حد فاصل جنوب کوشک تا تنگه چزابه را گزارش دادم. آقای هاشمی رفسنجانی مانند زمان جنگ به طور دقیق به گزارش‌هایی که می دادیم توجه داشت و هرجا ضعفی می‌دید همان جا دستور می‌داد برطرف شود. در آخر جلسه هم بعد از صحبت‌های نسبتاً طولانی تأکید کرد که نباید به این وضع و این آتش بس اعتماد داشت و باید مواظب باشیم. سفارشاتی را نیز درباره بازسازی یگانها داشت. برادران اطلاعات هم اخباری داشتند، حاکی از اینکه عراق به دنبال فرصت است تا به کمک منافقین یک تهاجم سراسری علیه جمهوری اسلامی داشته باشد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گویش سرخه‌ای در بی‌سیم های جبهه‌ها/ ۱ 🔹 مردم سراسر کشورمان با توجه به استعداد‌های ذاتی خود، هر کدام به نوعی با بهره‌گیری از دانش و توانمندی‌هایشان، در جبهه‌ها حضور یافتند و یاری دهنده دیگر رزمندگان برای شکست دشمن بعثی بودند. 🔸 سرخه‌ای‌ها همواره به عنوان بیسیم‌چی در کنار فرماندهان، به رد و بدل کردن پیام آن‌ها با فرماندهان دیگر می‌پرداختند و دشمن نیز به رغم شنود مکالمات آنها، به دلیل ویژگی خاص این گویش، موفق به رمز‌گشایی نمی‌شد. 🔹 این کشف عجیب در جبهه سبب شد تا بیسیم‌چی‌های سرخه‌ای به راحتی و بدون از دست دادن وقت و با اطمینان کامل از سری بودن رمزهایشان به نقل دستورات فرماندهان خود بپردازند. ▪︎▪︎▪︎ 🔸 «نیمه شب بود، کمک بیسیم‌چی گردان بودم دیدم پیام می‌دهند. آن سوی خط مجتبی صحبت می‌کرد. مجتبی جلوتر و نزدیک دشمن رفته بود. گفت: «داوود داوود» گفتم «مجتبی به گوشم» گفت: «کاشی برحی بقاتی» (یعنی دشمن چیزی که آقای کاشی می‌فروشد ـ. گاز ـ. زده است) بلافاصله خبر به رزمندگان اعلام شد و به این ترتیب آن شب بچه‌ها از گازگرفتگی و شیمیایی شدن، نجات یافتند. ادامه 👇 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گویش سرخه‌ای در بی‌سیم های جبهه‌ها ۲ 🔹 حسین کلامی: سال ۶۱ و در عملیات رمضان شهید مهدی شاهدی فرمانده گردان ما بود. ۹ نفر سرخه‌ای بودیم که اعزام شده بودیم. در لشکر ۱۷ قم به ما گفتند همه بچه‌های سرخه باید با بیسیم حرف بزنند. طوری با هم صحبت کنید که بچه‌های شهر‌های اطراف سرخه هم نفهمند. در این عملیات نخستین بار فرمانده مخابرات ناحیه سمنان «علی‌اکبر شیرعلی» بود و این موضوع سبب شد از این زبان بیشتر استفاده شود. 🔸 محمدرضا ادهم»: زبان سرخه‌ای یک هزار حرف دارد. به زبان سرخه‌ای ما به گنجشک می‌گوئیم مارگیج امادر. استعاره همین کلمه معنی هواپیما و هلی‌کوپتر و وسایل پرنده دشمن را دارد. وقتی با زبان و لهجه غلیظ مادری خود صحبت می‌کنیم حتی جوانان کم سن و سال سرخه‌ای حرف‌های ما را نمی‌فهمند. 🔹 مهدی‌نژاد: وقتی آتش دشمن سنگین بود به زبان سرخه‌ای در بیسیم می‌گفتیم داماد را رخشت کرده اند یعنی روی سر داماد نقل و نبات می‌ریزند و احتیاج به کمک داریم دو قفل کردن مکالمات با بهره‌گیری از زبان سرخه‌ای سبب می‌شد دشمن متوجه صحبت‌های ما نشود. 🔸 «آرتور کریستین سن» شرق‌شناس دانمارکی در سفری که در سال ۱۹۱۴ میلادی به ایران داشت، یک هفته در سمنان اقامت گزید و با کمک گرفتن از میرزا حاج آقاجانی، به گردآوری واژه‌ها و بررسی قواعد دستوری گویش سمنانی پرداخت و نتیجه مطالعات خود را در رساله‌ای به نام «بررسی اجمالی قواعد دستوری سمنانی» در سال ۱۹۱۵ در کپنهاگ پایتخت دانمارک به چاپ رسانید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ..چند تا آیفا و بنز خاور ردیف شدند جلو مقر. از یکی از راننده ها پرسیدم - با اینها می‌رویم؟ - بله حاجی ... با همین ها ..... برگشتم طرف همسفرم. زود گفت - اسمم محمود است ... محمود شعبانی . - اسم من هم اسد الله خالدی است ... با فریاد لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) دویدیم به طرف ماشین‌ها. در یک چشم به هم زدن پر شدند. معلوم بود همه هول رفتن داشتند. کنار محمود ایستادم دست گذاشت. رو شانه ام. بازوش را فشار دادم. هر دو خندیدیم. دل‌ام قرص شد که باهم دوست شدیم. این بار آیفاها به طرف کرخه نرفتند، سر کج کردند تو بیراهه ای که آخرش به جنگلی پنهان ختم می‌شد. یک جنگل واقعی. تا آن روز چنان جنگلی ندیده بودم. درست در اولین ردیف در هم پیچیده درخت ها کیوسک دژبانی با زنجیر قطورش تو چشم می‌زد. با افتادن زنجیرها، ایفاها گاز دادند به داخل جنگل. از بین درختها جاده خاکی کشیده شده بود. درست مثل دالانی سبز و بی انتها. بیشتر درختها تاغ بود و گز. بید مجنون میانشان گم شده بود. با ترمز ناگهانی راننده ریختیم رو هم. فریاد بچه ها بلند شد. راننده فقط نیشش را تا بناگوش باز کرد. بی آن که کسی چیزی بگوید پریدیم پایین. تونل درخت‌ها کوتاه شده بود ولی جاده پوشیده از برگ ادامه داشت. پر شدیم پشت وانتهایی که تو جاده ردیف شده بودند. از آن همه پیاده و سوار شدن پاهایم به درد افتاده بود. رو زانوهایم مشت کوبیدم. محمود مثل پسر بچه ای نگران نگاهم می‌کرد. قبل از آن که چیزی بگوید گفتم: - پیری است دیگر .... محمود جان ... - پیر بودید اینجا نمی آمدید ... حاجی .... دلتان جوان است ...... سروصدای گنگ و یکنواخت جنگل با افکارم قاتی شده بود. تقلا می‌کردم متمرکز شوم تو جنگل پر رمز و راز. چه منظره زیبایی داشت. آن جنگل پنهان جای خوبی برای اردوگاه جنگلی بود. - راستی اسم این اردوگاه چه است؟ قبل از آن که محمود جواب دهد یکی از نیروها که بیشتر میان سال بود تا جوان گفت: - کوثر، نزدیک اردوگاه تابلو زده اند ... وقتی رسیدیم می‌بینی. پستی و بلندی ها دل و روده‌مان را بالا و پایین می کرد. ولی باد خنکی که قاتی بوی جنگل شده بود بهمان جان تازه می‌داد. تا به اردوگاه برسیم از رطوبت خیس شدیم. لباس هامان چسیده بود به تنمان. انگار سر تا پایمان را سریش مالیده بودند. وانت‌ها نزدیک گودالی به بزرگی صد و پنجاه، دویست متر ترمز کردند. بهت زده از بالای وانت گودال را نگاه کردم. معلوم بود زمان جنگ کنده شده. پر از چادرهای کوچک و بزرگ بود. با یک نظم خاص، ولی مثل اردوگاه‌های نظامی خشک و بیروح نبود. قبل از ورود به گودال هم فضای باز بسیار بزرگی درست شده بود. بعدها فهمیدم جایی برای جمع شدن کل لشکر ۱۰ سیدالشهدا بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 حاج صادق آهنگران نماهنگ فضای جبهه حق شورشی افکنده بر جانم با تصاویر ناب عملیاتی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شوک الکتریکی در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری تنها یکی از شکنجه‌های زجرآور و دردناک بر تن نحیف «رضوانه دباغ» ۱۴ساله بود؛ شکنجه‌ها آنقدر سخت بود که عوارض آن تا سال‌ها در جسم و روان او باقی ماند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۱ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ او را به جرم اینکه فقط چند اعلامیه امام‌خمینی (ره) را نوشته بود به کمیته مشترک ضدخرابکاری بردند و در مقابل چشمان مادرش مرضیه دباغ (حدیدچی) که از مبارزان شجاع و انقلابی بود، به نحو بسیار بدی شکنجه کردند. همراه با رضوانه دباغ، روایت‌هایی از شکنجه‌های ساواک در کمیته مشترک خرابکاری را مرور می‌کنیم. شکنجه دختر برای اعتراف گرفتن از مادر من در همان سن نوجوانی پیام‌‎های حضرت امام (ره) را که از رادیو عراق پخش می‌شد روی کاغذ می‌نوشتم. با کاربن، از آن‌ها کپی می‌گرفتم و به‌صورت مخفیانه در مدرسه توزیع می‌کردم. زمانی که ساواک برای تفتیش به خانه ما آمد، دست‌نوشته‌هایی از اعلامیه‌های امام‌خمینی (ره) در منزل‌مان پیدا کرد. آن‌ها را نوشته بودم تا در مدرسه توزیع کنم. مأموران دستخط من را شناسایی کردند. در آن زمان مادر به‌دلیل جراحت‌های بدنی در اثر شکنجه در بیمارستان و تحت نظر ساواک بود. وقتی من را دستگیر کردند، مادر هم به زندان برگردانده شده بود و ساواک می‌خواست از طریق شکنجه دادن من، مادر را مجبور به اعتراف کند تا اسامی دیگر نیرو‌های انقلابی را به ساواک لو بدهد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بدبینی پهلوی نسبت به زنان و ازدواج 🔹به عرض رساندم که [رئیس اینتلجنس سرویس انگلیس] نوشته بود که زن ندارد. شاهنشاه فرمودند، عجب مرد با سعادتی است که زن ندارد! بعد مدتی درباره زن‌ها صحبت کردیم. عرض کردم اتفاقاً امروز صبح جمعه که می‌خواستم نفسی تازه کنم و قدری خوابیدم، از خواب که برخاستم، باز آن غنچه خندان [زنم] عبوس شده بود! خیلی خندیدیم! 🔹شاهنشاه فرمودند، مسلماً مردانی که زن ندارند در زندگی جلو هستند و مسلماً بیشتر عمر می‌کنند. چون حداقل اقل این است که نصف غصه دنیا را کمتر می‌خورند! عرض کردم هشتاد درصد! مگر همین سلب آزادی انسان غصه کوچکی است؟ 📚خاطرات اسدالله علم، ج3، ص306 نشر حداکثری وظیفه جهادگران تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 روزهای بحرانی مریم ترکی زاده نوشته: رومزی پور ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ ...اصلاً باورمان نمی‌شد که هنوز زنده هستیم، چون خمپاره چند متری ما به زمین خورد. به سرعت برانکارد را برداشته در ماشین گذاشتیم و به طرف آبادان حرکت کردیم. در بین راه من و دیگر خواهران روی بدن و لباس‌مان اسم و گروه خونی خود را می‌نوشتیم که اگر مثل این برادران بین راه خمپاره به ما اصابت کرد و تکه تکه شدیم گمنام نمانیم و حداقل روی تکه‌ای از لباس اسم ما را پیدا کنند. و مرتباً شهادتین را زیر لب زمزمه می‌کردیم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب "شهرم در امان نیست" @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۴۵ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 چند ماه پس از اجرایی شدن آتش بس یک روز برادر جاسم جادری، نماینده مردم دشت آزادگان در مجلس شورای اسلامی نزد من آمد و گفت: «حالا که جنگ متوقف شده است و مردم در منطقه حضور دارند و روزبه روز هم به حضور مردم در منطقه اضافه می‌شود و جنگ زدگان به شهرهای خود مراجعه می کنند اجازه دهید مردم در مناطق ممنوعه به کشاورزی بپردازند تا با شروع مجدد کشت، هم زمین هایی که سالها بایر مانده اند احیا شوند و هم این مردم رنج دیده بیکار نمانند و در امر تولید سهم داشته باشند.» به برادر جادری گفتم:«شما خودت می‌دانی ما همیشه خیرخواه این مردم بوده ایم. این مطلب بار امنیتی دارد. من در این خصوص باید با رده های بالا صحبت و کسب تکلیف کنم.» روز بعد موضوع درخواست نماینده مردم سوسنگرد را با برادر غلام پور در میان گذاشتم. ایشان گفت: کار خوبی است که مردم مشغول کشاورزی شوند. اما در خصوص کنترل منطقه قدری به شما فشار می.آید و در این رابطه باید تدابیری داشته باشید تا با کمک خود مردم امنیت منطقه را حفظ کنید. احمد غلام پور پرسید با این کار چقدر زمین زیر کشت می رود؟ من قبلاً با فرمانداری و بعضی از نیروهایمان که در گذشته کشاورز بودند صحبت کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودیم که حدود سی هزار هکتار زمین قابل کشت در منطقه ممنوعه وجود دارد. وقتی رقم سی هزار هکتار را به برادر غلام پور گفتم ایشان خیلی خوشحال شد و گفت: توکل به خدا داشته باشید و به تدریج مجوز ورود مردم را به منطقه ممنوعه بدهید. برای آماده کردن این زمین‌ها هم خودمان کمک کردیم و هم از جهاد سازندگی خواستیم تا در امر تسطیح زمین‌ها و پاک سازی و تخریب سنگرها کمک کنند. از آنجا که این زمین‌ها چند سالی به زیر کشت نرفته بودند، آن سال محصول خوبی عاید مردم شد و مردم هم از اینکه سپاه این همکاری را با آنها داشته بسیار خوشحال بودند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چای جوشیده سیاه عباسعلی مومن (نجار) بچه های زحمتکش آشپز اردوگاه، چای خشک رو داخل یک دستمال بزرگ ریخته و سپس دستمال رو بهم گره می‌زدند و داخل دیگ بزرگ که هنوز جوش نیامده می انداختند و بعد از نیم ساعت آماده حمل به آسایشگاه بود و چون با سطل پلاستیکی حمل می شد و مسیر آشپزخانه تا آسایشگاه ‌کمی فاصله داشت و زمانی که وارد آسایشگاه می‌شد بچه‌ها چند عدد پتو روی سطل گذاشته تا موقع مصرف، گرم و داغ می‌ماند. داخل نجاری یک المنت درست کرده بودیم و برادر مجتبی سنقری شب با خودش وارد آسایشگاه می‌کرد و صبح با خودش برمی‌گرداند و گاهی دوستانم در نجاری چای درست می‌کردند و چای خشک را یک نفر از بچه‌های مشهد که به اتاق نگهبانی رفت و آمد داشت می‌داد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ حاج علی فضلی فرمانده لشکر آنجا سخنرانی می‌کرد. از همان روز اول، آموزش شروع شد. در ستونهای چهار پنج نفره آن قدر می دواندنمان تا از نفس می افتادیم. سنگر کندن و تیراندازی هم جزو برنامه اردوگاه بود. رزم شبانه سخت ترین آموزش بود که با آن دست و پنجه نرم می‌کردم. از رزم های شبانه و رتیل و عقرب خوف داشتم. نه فقط من، خیلی‌ها دشمن فرضی نیمه شب موقعی که از خستگی تو خواب گم شده بودیم به چادرهایمان حمله می‌کرد. باید باهاشان درگیر می‌شدیم. آخرهای آموزش یاد گرفتم چه طور جلوشان در بیایم زیاد دیر نشده بود. حاج علی فضلی بعد از سخنرانی‌هایش وعده عملیات می‌داد. بچه ها کلافه شده بودند. امروز و فردا کردن جانشان را به لب رسانده بود. ولی ترس من هنوز سرجای خودش بود. تا آن روز تو عملیات راست راستگی پا نگذاشته بودم. فکر می‌کنم ترسم مال پیری ام بود. یا شاید ترسی که من نمی‌شناختم‌اش. همه حرکت ها شب بود. چراغ ماشین‌ها را گل گرفته بودند. تو چند تا ایفا و بنز خاور جامان دادند. چنان خاموش و با احتیاط که انگار قرار بود تو تاریکی شب شهر را بچاپیم. چیزی درباره عملیات نمی دانستیم. حتی نگفتند به کجا می‌برندمان. فرمانده عملیات برادر موفق بود. یک آموزش پرورشی بداخم، اما زود جوش. فکر می‌کرد تو مدرسه و کلاس درس است. دستور پشت دستور. حالی می‌کرد برای خودش. زیاد جلو نگاهش نمی‌پلکیدم. عقیده داشت پیرمردها فقط دست و پاگیر هستند و بس. خیالم نبود چه فکری می‌کند. همین که تو منطقه بودم برایم کافی بود. هنوز اول راه بودیم که کلیه هایم زور آوردند. چنان که نزدیک بود بترکم. رو پاهایم پا به پا می‌شدم و خودم را سفت می‌کردم. دست می انداختم به حفاظ ماشین و تا جایی که قدرت داشتم می‌فشردم. درد امانم را بریده بود. خیس عرق شده بودم. عرقی سرد که سر تا پایم را می لرزاند. محمود تو تاریکی نگاهم می کرد. آهسته بیخ گوشش گفتم: - دستم به دامنت .... وضعیت خراب است ..... مات مات نگاهم کرد و سر تکان داد. سرم را انداختم پایین و دوباره همان جمله را گفتم - یعنی نمی‌توانی جلوش را بگیری ... فکر نکنم ماشین ترمز کند...خطرناک است ... فاصله ی زیادی با دشمن نداریم. سعی کن خودت را کنترل کنی. - بی حرف پهلوهایم را چسباندم به دیواره آهنی و چوبی ماشین. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آرزوی جوانان حسینی و جانبازی در راه هدف برادر! پدر جان! آرزوی تو چیه؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۲ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 حیله کثیف مادر انواع شکنجه‌های جسمی را تحمل کرده بود، از خاموش کردن سیگار روی بدنش گرفته تا نشاندن روی صندلی برقی، کلاه مسی و... آنقدر شکنجه شده بود که زخم‌های بدنش عفونت پیدا کرده بود، اما شنیدن فریاد‌های من زیر شکنجه ساواک، برای او سخت و غیرقابل‌تحمل بود. در خاطرات مادر هم می‌شنویم که از این کار ساواک به‌عنوان «حیله کثیف» یاد می‌کند. شب تا صبح شکنجه شدم و صدای ضجه‌های من به گوش مادر می‌رسید. آنقدر برای مادر سخت بود که به التماس کردن افتاد. به در و دیوار می‌کوبیده و می‌گفته: «رضوانه کاری نکرده، بیایید من را شکنجه کنید.» مادرم توان ایستادن نداشت. ساواک می‌خواست مادرم را به حرف بیاورد که البته موفق نشد. بعد از شکنجه‌های فراوان، من را به بیمارستان بردند. حدود ۱۰یا ۱۲روز بعد به زندان قصر منتقل کردند و آنجا بود که مادرم را در سلول دیدم و متوجه شدم که در اثر شکنجه‌های فراوان توان ایستادن ندارد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 «پیرمرد تلفن لازم» به نقل از شمس الدین مغزپور •┈••✾✾••┈• 🔹 یکی از بچه‌های متاهل که چند ماه تو خط بود و نتونسته بود بره عقب تا از مخابرات با خانواده اش تماس بگیره، اومد گفت یه کاری کن یه خط بدن من یه خبر از خانوادم بگیرم. از خط مقدم فقط با خط FX قرارگاه امکان برقراری تماس بود. یک قرارگاه بود و ده تا لشکر زیر مجموعه! به این راحتی خط در اختیار کسی قرار نمی‌دادند. فقط برای ضرورتها به درخواست فرماندهان لشکر می‌دادند. خط رفتم سنگر فرماندهی سراغ حاج على فضلى فرمانده لشکر. گفتند نیست. به معاونش گفتم یه خط برا ما درخواست کن این بنده خدا جریانش اینطوریه خیلی وقته خانوادش بی خبرند. گفت: نمی‌شه، ستاد نیاز داره. دست از پا درازتر اومدم بیرون. تو این فکر بودم چه کار کنم برا این بنده خدا. سیم اف ایکس که از سنگر مخابرات می‌رفت به فرماندهی رو قطع کردم، وصل کردم به قورباغهای (یه نوع تلفن هندلی) که وقتی زنگ می‌خورد قور قور می‌کرد. زنگ زدم قرارگاه. یک نفر که از بچه های لشكر عاشورا بود با لهجه ترکی گفت بفرمایید. از استعداد تغيير صدایم استفاده کردم و با صدای لرزون پیر مردهای زهوار در رفته که صداشون از ته چاه سینه با گرفتگی در میاد گفتم :"پسرم عزیزم قربونت برم من خیلی وقته از بچه هام بی خبرم بیه خط به من بده زنگ بزنم.👨‍🦳" رزمنده آذری که وجدانش رگ به رگ شد با لهجه شیرین ترکی گفت :"چشم پدر جان چشم پدرجان" سریع وصل کرد گوشی رو دادم به رفیقم گفتم بیا. دیگه کارمون شده بود هر وقت خط می‌خواستیم سیم رو قطع می‌کردم، پدرجان می‌شدم و خط می‌گرفتم. شب عملیات شد. به من گفتند برو قرارگاه، سنگر فرماندهی اسم رمز عملیات رو بگیر بیا. رفتم تو سنگر. از لهجه ترکی یکی از رزمندها فهمیدم بانی خط اف ایکس پیرمرد هستن. گفتم ببخشید شما به لشکر ۱۰ خط اف ایکس وصل می‌کنید؟ گفت بله چطور؟ گفتم نشناختی؟! با همون لهجه ترکی گفت نه والا شما رو اولین باره می‌بینم. صدام رو به همون پیرمرده تغییر دادم گفتم :"پسرم منم؛ قربونت برم." از عصبانیت سرخ شد. سیم لشکر ما رو از پشت دستگاه چهل شماره کند و گفت:" به لشکر ۱۰ دیگه خط نمی‌دم" با همون صدای پیرمرد گفتم:" پسرم قربونت برم با من پیر مرد مدارا کن پام لب گوره". افتاد دنبالم و از پشت سرم ترکی باهام اختلاط می.کرد که من نمی فهمیدم. فقط از حالت عصبانتيش معلوم بود الفاظ محبت آمیز به کار نمی‌بره. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂